پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۷

باغ آلبالو، درست وسط صحنه بودم!

شگفت انگیز بود! تجربه‌ای جدید با نمایش‌نامه‌ای از چخوف به نام باغ آلبالو. در حالیکه انتظار داشتم وارد سالن نمایش شوم و پرده‌ها کنار روند و نمایش شروع شود حضور مرد آکاردئون به دست و زن و مرد راهنما کاملاً غافلگیرم کرد. در حقیقت این زن و مرد که یکی ایرانی و دیگری انگلیسی بودند از طرف بنگاه املاکی در روسیه مامور فروش باغ آلبالو بودند. و من فهمیدم که الان در خانه نمایش اداره تئاتر نایستاده‌ام بلکه در باغ آلبالو هستم! مرد و زن راهنما دست من را می‌گرفتند و جاهای مختلف این باغ و امارت پرشکوه‌اش را به من نشان می‌دادند. و شگفت اینکه اعظای این خانواده متمول اما ورشکسته روس چندان توجهی به بدهی‌هایشان نداشتند و با بی‌خیالی محض از روزهای پایانی اقامتشان در باغ آلبالو لذت می‌بردند. گویی باورشان نمی‌شد که باغ آلبالو تا چند روز دیگر به مزایده بانک خواهد رفت.
صحنه اول در اطاق نشیمن شکل گرفت. صحنه بعدی در حیاط اجرا شد و صحنه پایانی هم در اطاق پذیرایی. در بین این صحنه‌ها اتفاقات جالبی هم در راهرو ها و آشپرخانه می‌افتاد.
بازی مادام راونسکایا مالک باغ توسط Maureen Brayan و نیز بازی پیرمرد خدمتکار به نام فیرز که نقشش را Robert Rowe بازی می‌کرد بسیار درخشان بود. نقش برادر مادام راونسکایا را آتیلا پسیانی بازی کرد که بازی‌اش قابل قبول بود. ستاره پسیانی هم نقش آنیا را با حسی بالا ایفا کرد. تروفیموف با اجرای بابک حمیدیان درست همان چیزی بود که باید می‌بود: یک دانشجوی روس فقیر و دارای احساسات وطن پرستانه و رمانتیک. لوپاخین با بازی David Fensom کمی از یک دهقان زاده تازه به دوران رسیده دور بود. او حتی کمی ناواضح هم حرف می‌زد.
در نهایت خانواده راونسکایا زمانی فهمید که دیگر مالک باغ نیست که لوپاخین روی تمام اثاثیه باغ پارچه سفید کشید و چراغ‌ها را خاموش کرد. و دردناک تر از همه صدای اره و قطع شدن درختان قدیمی آلبالو بود چرا که لوپاخین قصد داشت زمین باغ را تقطیع کند.
در این بین پیرمرد خدمتکار یعنی فیرز هم گویی جزئی از اثاث خانه بود. او روی یکی از مبل‌ها دراز کشید و لوپاخین روی او هم پارچه سفید انداخت.
چخوف به شکلی نمادین روسیه عصر خودش را به باغ آلبالو تشبیه کرد. آنجا که آنیا گفت تمام روسیه باغ ماست چخوف حرف آخرش را زد. امید در دل خانواده راونسکایا با حرف‌های آنیا زنده نشد و درست زمانی که همه ساکنین باغ را ترک کردند پیرمرد خدمتکار از زیر پارچه سفید بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت و در تاریکی شمعی روشن کرد. کمی بد و بیراه گفت و چون هنگام بلند شدن کمرش درد گرفت سر جایش نشست، شمع را فوت کرد و همراه با باغ آلبالو مُرد.

هیچ نظری موجود نیست: