سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۳

عکس‌هایی از قزوین
دروازه قدیم تهران با کاشی کاریهای زرد رنگ


سر در عمارت شازده حسین


مردمی که برای شخص ِ تازه مرده نماز می خوانند


دختری در زیر یکی از طاق های حیاط شازده حسین نشسته است


کاشی کاری های زیبای ایوان شازده حسین


نقاشی که خیلی شبیه نقاشی پرده های نقالی بود!


قسمت فوقانی عمارت شازده حسین


اگر می شد من برم اون بالا...


ایوان زیبای عمارت چهار نبی


احسان شارعی
31/6/1383

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳

لرزان لرزان دست افشانی کنید، یکصدا بگویید: حق!
گزارشی از کنسرت کامکارها

سودای دوریت با من چنان کرد که از جان خویش بیزارم و به مرگ خرسند. روزان و شبان ناشادم، زیرا شب یادآور گیسوان تو و روز یادآور روی توست. ( ترجمه ترانه تصنیف سودای دوریت)
لرزان لرزان دست افشانی کنید. اگرچه یارم از من بیزار است، از عشق او مرا گریزی نیست. به عشق ِ قامت ِ افراشته اش از شهری به شهری آواره شدم. ( ترجمه ترانه تصنیف لرزان)
***
دیشب رفته بودم کنسرت کامکارها...
شب سردی بود و جایی که ما نشسته بودیم فاصله زیادی با سن داشت، اما اینها باعث نشد که من از لطافت موسیقی کامکارها لذت نبرم. آنچه از کامکارها که همیشه برایم جذاب و گیرا بوده، هماهنگی اعضای گروه کامکارهاست که بسیاری از بزرگان موسیقی جهان نظیر پیتر گابریل و مایکل نیمن و ... را به تحیر و تحسین واداشته است. موسیقی که کامکارها عرضه می کنند پا را از مرز های نت و گام و دستگاه و مقام فراتر گذاشته و به یک حس بدل شده. همان طوری که بهروز غریب پور می گفت: این حسی بود که استاد حسن کامکار خلق کرد و امروز فرزندانش حامل پیام آن هستند.
بیژن خواننده گروه است و علاوه بر آن نوازنده رباب و دف. در پشت همین دف بسیار سخن ها نهفته است. دیشب زمانی که نوای دف با دستان هنرمند بیژن به یک تصنیف وارد می شد، تصنیف شور می گرفت. جنبش ایجاد می کرد و گویی به حضار برپا می داد. برخیزید! چرخ بزنید! پایکوبی کنید و یکصدا بگویید: حق!
...
زمان اجرای تصنیف اوراد خوانی فرا رسید. کامکار ها که همگی صداهای تربیت شده دارند، در ابتدا مشغول اوراد خوانی اند.صدا ها در هم می پیچد. وِرد بر زبانشان جاری است. تصنیف با سنتور ارسلان شروع می شود و به ناگاه با نوای دف بیژن گُر می گیرد. ارسلان این بار خواننده اصلی است و پشنگ و ارژنگ و بیژن و اردشیر به نوبت پس از او می خوانند: قسمت می دهم ای ساقی! به فریادم رس، دیده ام به دیده ات ای سلطان زیبا چشمان! از غم فراقت قامتم چون کمان شده است. سفر آخر است و راه بس دراز، منزل به منزل ره توشه دارم نیاز، بزم ما چون گذشته ها برپاست. بنوشید جامی به یاد یاران، به سختی نیم نفسی از عمر باقی است. پیاله ام را پر کن ای ساقی، قسمت می دهم نام تو را چون وِرد، پای دیوار ها، از بام تا شام، با ترنم زمزمه کنم...
دستان هنرمند کامکار ها همچنان می نوازد و صدای گرمشان بالاتر می رود...
احسان شارعی
26/6/

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۳

ماموریت جاسوسی در جنگ جهانی دوم
نروژ، اکتبر سال 1944 میلادی

باد سردی به صورتم می خورد. هوای دریا انگار می خواست آشفته شود. آسمان بالای سرم سیاه ِ سیاه بود. (( گروهبان واترز)) هدایت قایق را به دست گرفته بود و این در حالی بود که (( کاپیتان پرایس)) جسد مرده گروهبان اسکات، سربازی را که در عملیات قبلی کشته شده بود به دریا می انداخت. کاپیتان سر جایش نشست و کمی به اطراف نگاه کرد. ماموریت مهمی در پیش بود. من – گروهبان اِوانس- به همراه کاپیتان پرایس و گروهبان واترز با لباس مبدل به میان نیروهای ارتش آلمان در یک ناو جنگی می رفتیم و ماموریتمان منهدم کردن تجهیزات ضد هوایی ناو بود.
گروهبان واترز فرمان قایق را به سمت راست گرداند. ناو جنگی آلمانها از دور به چشم آمد اگر چه تشخیص دادنش در سیاهی غروب کار آسانی نبود. خدمه ناو شروع به علامت دادن کردند. کاپیتان پرایس به گروهبان واترز گفت: همین جا نگه دار!
قایق ایستاد. کاپیتان چراغ دریایی را برداشت و مشغول علامت دادن شد. بعد از چند لحظه کاپیتان مجدداً گفت: حرکت کن! جواب مثبت دادند. گروهبان واترزقایق را به سمت ناو حرکت داد. کاپیتان رو به من کرد و گفت: گروهبان اِوانس! من و شما با یک معرفی نامه جعلی وارد ناو می شویم. ماموریت ما انهدام تجهیزات ضد هوایی ناو است. بعد از انجام مقدمات شناسایی و تماس با مرکز آنها ما را خواهند شناخت... به این ترتیب ما باید بجنگیم. من در طبقه پایین مقاومت می کنم و شما در طبقه فوقانی مواد منفجره را مستقر کنید...
سپس رو کرد به سمت گروهبان واترز و گفت: گروهبان واترز! شما همین جا منتظر ما بمانید و تا زمانی که به شما شلیک نشده از تیربار قایق استفاده نکنید... به امید موفقیت. سوالی نیست؟
من و گروهبان واترز یکصدا گفتیم: خیر قربان!
کاپیتان نگاهش را از ما برگرفت و به سمت ناوی دوخت که هم می توانست جایگاه پیروزی ما باشد و هم قتلگاه ما... دستی به سبیلش کشید و به میله آهنی قایق تکیه داد. قایق به آرامی در کنار پلکان ناو پهلو گرفت. کاپیتان با دست به من علامت داد. حرکت کردیم و از پله ها بالا رفتیم.
دو نفر از خدمه کشتی به استقبال آمدند. کاپیتان سلام نظامی داد و به زبان آلمانی مشغول صحبت شد . قلبم تند تند می زد. وای! اگر سرباز آلمانی مشکوک می شد... آنوقت در تاریکی غروب کمی جلو می آمد و چشمانش را ریز می کرد تا از چشمانم ترس را بخواند... آنوقت! وای خدای من!... ولی نه. کاپیتان پرایس بسیار خونسرد بود و بعد از نشان دادن کارت شناسایی به سمت طبقه زیرین ناو حرکت کرد. به خودم آمدم و دنبالش راه افتادم. از پله ها پایین رفتیم. کاپیتان به آرامی گفت: با دقت عمل کن... هر لحظه امکان شروع تیر اندازی می رود.
چهره کاپیتان را برای یک لحظه دیدم. موها و ریش های جو گندمی اش دوست داشتنی بود... چقدر پر ابهت راه می رفت... خدای من! آیا امروز آخرین روز زندگی ماست؟ نه! من نخواهم گذاشت.
بگذریم... جنگ باعث شده است که من کمی رویایی و احساساتی شوم... از پله های زیر زمین پایین رفتیم. دو سرباز دیگر آلمانی به استقبال آمدند. افسر ارشد به کاپیتان پرایس سلام نظامی داد. سرباز دیگر مسلسل به دست انتظار می کشید. کاپیتان کارت شناسایی خود را به افسر ارشد داد. افسر کارت را گرفت و به سمت تلفن رفت. شماره گرفت... شروع به حرف زدن کرد. در حالیکه منتظر بودم افسر آلمانی به جعلی بودن کارت پی ببرد، ناگهان کاپیتان اصلحه کمری خود را بیرون کشید و ابتدا سرباز گلوله بدست و سپس افسر ارشد را کشت. از گوشی تلفن صدایی می آمد. کاپیتان گفت: بدو گروهبان!

به سمت اطاقکی که به سمت طبقه بالا می رفت حرکت کرد. صدای آژیر بلند شد و چراغ های قرمز شروع به چشمک زدن کرد. کاپیتان فریاد زد: توی قایق می بینمت... برو به طبقه سوم ناو و ضد هوایی ها رو نابود کن! عجله کن تا من اینجا مقاومت می کنم!!
دلم نمی خواست از کاپیتان جدا شوم. ولی چاره ای نبود. باید می رفتم. به سرعت از پله ها بالا رفتم و روی عرشه رسیدم. به آرامی پشت دیواری خزیدم و به سمت طبقه بالا رفتم. حالا اسلحه هم داشتم. مسلسل سرباز آلمانی پیش من بود و کاپیتان هم می توانست با کشتن اولین سرباز آلمانی که به سراغش می آمد مسلح شود. این کار از او بر می آمد... اما اگر نمی توانست چی؟!
از دری که روی عرشه بود داخل شدم و به ابتدای راهرویی رسیدم. روی زمین نشستم و به آرامی حرکت کردم. راهرو پر از جعبه بود. ناگهان سربازی از پشت یک جعبه بیرون آمد و شروع به تیر اندازی کرد. سرم را دزدیدم چند تیر انداختم. اگر قرار بود به طبقه بالا برسم باید حداقل از پس بیست سرباز مثل این بر می آمدم. احتمال دادم که در پشت جعبه های دیگر هم سرباز باشد. به همین خاطر نانجکی بیرون آوردم و پرتاب کردم. با منفجر شدن نانجک صدای فریاد دردناکی به گوش رسید. حالا موقع پیشروی بود. به سمت در انتهایی راهرو حرکت کردم. سرباز مخفی بار دیگر بیرون آمد اما این بار به خاطر اینکه ایستاده بودم رگبار مسلسل را به سمتش گرفتم. تا حالا سه سرباز آلمانی را به درک واصل کرده ام. دو تا با نارنجک و یکی با مسلسل.
باید حواسم جمع باشد. در این ناو حداقل پنجاه سرباز آلمانی مسلح به مسلسل و نارنجک وجود دارد. انتهای این راهرو باید به عرشه طبقه بالا برسد. بله درست است... من روی عرشه بودم. یک سرباز از پله هایی که به سمت کاپیتان می رود پایین رفت. دو تای دیگر هم می خواهند از همین طریق به سروقت کاپیتان بروند. شلیک کردم. هر دو روی زمین افتادند. نگاهی به خشاب ها کردم. خشاب داخل مسلسل 8 تیر داشت و علاوه بر آن یک خشاب دیگر هم داشتم. خیلی کم بود. به داخل راهرو برگشتم و خشاب های سربازان کشته شده را برداشتم. دوباره روی عرشه بالایی رفتم. ابتدا به پایین نگاه کردم. سرابازان دیگری می خواستند به سمت کاپیتان پرایس بروند. امکان ندشت که بتوانم همه را بزنم. بنا براین به سمت ضد هوایی ها رفتم.. کمی به سمت نرده های عرشه رفتم تا با نگاه کردن به به بالا مسیر راه را تشخیص دهم. دو ضد هوایی بر بالا ترین قسمت ناو قرار داده شده است. دستی به جیب بغلم کشیدم و مواد نفجره را از روی شلوار لمس کردم. آماده حرکت بودم که جیغ گلوله ای را شنیدم و سرم را پایین آوردم. اشتباه کرده بودم که زیاد به نرده ها نزدیک شدم و حالا باید خوشحال می بودم که تیر نخوردم. دوباره شروع به دویدن کردم. اوضاع کمی خطرناک شده بود. بنابراین چسبیده به دیواره ناو حرکت کردم. از هر طرف صدای گلوله می آمد. از پشت دودکش سربازی بیرون آمد و شروع به شلیک کردن کرد ولی من تا حالا خیلی از این سرباز ها را کشته ام. سعی کردم او را دور بزنم. از راهی که به اطاقی می رسید حرکت کردم. خواستم که از کنار سرباز به او نزدیک شوم. مرا دید و با تفنگ به صورتم کوبید. می خواست شلیک کند که لگدی به او زدم و سپس با مسلسل هلاکش کردم. روی عرشه تف انداختم. تفم خونی بود...
حالا در طرف دیگر کشتی بودم. اطاقی در نزدیکی من بود که به نظر می رسید راه پله ای برای رسیدن به ضد هوایی ها در آن وجود داشته باشد. خواستم به سمت اطاق حرکت کنم که شیئی در نزدیکیم به زمین خود و صدا کرد. با دیدن نارنجک شروع به دویدن کردم و در پشت دودکش مخفی شدم. نارنجک با صدای مهیبی ترکید. حالا صدای تیر می آمد. گوشم درد گرفته بود. روی زمین دراز کشیدم و شروع به تیر اندازی کردم. دو سرباز دیگر هم مردند. نارنجی بیرون آوردم و داخل اطاق انداختم. با صدای گوشخراشی ترکید. به داخل اطاق دویدم. دود همه جا را فرا گرفته بود. بنابراین مسلسل را آتش کردم و یک دور کامل تمام اطاق را چرخیدم. کسی نبود. پلکان را پیدا کردم. بالا رفتم. ضد هوایی ها بد جایی بودند. از همه جا می توانستند مرا ببینند. روی زمین خوابیدم. پلکان در کنارم بود. خسته شده بودم. سربازی که گویا دیوانه شده بود مسلسلش را به هر سویی می چرخاند و شلیک می کرد ولی من آن بالا بودم و او مرا نمی دید. برای کشتنش یک تیر که به مغزش بخورد کافی بود.

پیش بینی کردم تا منفجر شدن ضد هوایی اول وقت خواهم داشت تا به داخل اطاق برگردم. مواد منفجره را کارگذاشتم و در حالیکه خوابیده بودم و تیر مثل باران از بالای سرم رد می شد دکمه شارش معکوس را زدم و داخل اطاق پریدم... 4 ... 3 ... 2 ... 1 ...... موج انفجار می خواست مغزم را بترکاند. هنوز نیمی از کار باقی بود. حالا دوراه داشتم. یا باید از اطاق بغلی روی سکوی ضد هوایی دوم می رفتم و یا از روی سکوی ضد هوایی اول روی سکوی دوم می پریدم. راه دوم ریسک زیادی داشت. خسته بودم. سرم به شدت درد می کرد و شقیقه هایم می خواست منفجر شود. در یک لحظه احساس کردم خدا مرا دوست دارد. از پله ها بالا رفتم تا از روی سکوی اول به روی سکوی ضد هوایی دوم بپرم و امیدوار باشم کسی آنجا نتظار مرا نکشد. به دیوار تکیه دادم. در این حالت سربازی که روی عرشه پشت تیربار نشسته بود دید خوبی به من نداشت... ولی آیا روی سکوی دوم هم همین طور بود؟! دور خیز کردم و پریدم و به محض رسیدن روی سکوی دوم روی زمین خوابیدم و سرم را روی دست هایم گذاشتم. آه... خدای من. امروز کی به پایان خواهد رسید؟!
توی جیبم به استثنای ماده منفجره، فقط یک نارنجک گوشکوبی داشتم. ضامن نارنجک را کشیدم و آنرا داخل اطاقی که زیر سکوی دوم بود انداختم. می دانستم سربازهای آنجا انتظار مرا می کشند تا از در وارد شوم ولی من بالای سر آنها بودم. نارنجک ترکید و عده ای فریاد کشیدند. اطاق زیر بدن من لرزید. بدون شک کسی در اطاق زنده نمانده بود. محض اطمینان سرم را از بالا وارد اطاق کردم. چهار نفر کشته شده بودند و کسی تکان نمی خورد. ماده منفجره را کار گذاشتم و در فاصله 5 ثانیه تا انفجار ضد هوایی دوم به داخل اطاق پریدم و روز زمین خوابیدم. ضد هوایی ترکید و دود داخل اطاق شد. ماموریت انجام شده بود وحالا باید به سمت قایق برمی گشتم. کاپیتان پرایس و گروهبان واترز منتظر من بودند. از پنجره اطاق به آرامی بیرون را نگاه کردم. هیچ کس روی عرشه نبود. با این حال خشابم را تعویض کردم تا مطمئن باشم. چشمم را بستم و تا سه شمردم. سپس شروع به دویدن کردم. اعتراف می کنم که این کار دیوانگی بود ولی من خوش شانس بودم که کسی روی عرشه نمانده بود. از راهروی ابتدایی گذشتم و روی عرشه اصلی رسیدم. در بالای پلکانی که به قایق می رسید سربازی پشت تیربار ایستاده بود و به سمت قایق شلیک می کرد. خدای من! نکند او کاپیتان پرایس و گروهبان واترز را کشته باشد. مسلسل را آتش کردم و سرباز آلمانی را کشتم. به قایق نگاه کردم...
گروهبان واترز تنها کسی بود که روی قایق انتظار مرا می کشید. چهره اش غمگین بود. به کنارش رفتم. گفتم: واترز! چی شده؟!
گروهبان واترز به آرامی گفت: ما کاپیتان پرایس رو از دست دادیم... او مرد بزرگی بود. حیف... ... بیا از این جای لعنتی بریم...
موتور قایق روشن شد و در تاریکی شب باد سرد دریا گونه های داغم را خنک می کرد.
از خاطرات بازی Call of Duty
احسان شارعی

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۳

سفرنامه
زیر درخت گردو

آدم ها راه میرفتند... مسیرشان راهی پر مشقت بود. مردی دماغ عقابی که در جلو راه می رفت، به ستیغ کوه نگاه کرد. با دست علامت داد. آدم ها به سمتی که او علامت می داد تغییر مسیر دادند. هوا گرم و شیب کوه نفس گیر بود ولی صدای چکاوک و رطوبت هوا گوش و مشام آدم ها را نوازش می داد. به بالای تپه ای رسیدند. از دور منظره ای پیدا شد. همگی به دورنمای زیبا خیره شدند. به دره ای رسیده بودند که اطرافشان را درخت گردو پر کرده بود و در آنسوی تپه کوهی بود که در دامنه پر بود از درختان و چمن مخملگون و در ستیغ سر در مه فرو کرده بود. مرد دماغ عقابی به زیر درخت گردو رفت. دست دراز کرد و از طبیعت بکر گردوی درشتی هدیه گرفت. سپس زیر درخت روی فرش چمن نشست و با شادی گفت: ((همین جا خوب است... همین جا می مانیم... اسم دِه را هم می گذاریم آغوز داربُن! ))
آغوز داربن یعنی زیر درخت گردو... آدم ها یکی به یک زیر درخت های گردو نشتند. در چهره ها شادی موج می زد...
***
پنجشنبه، 12 شهریور 1383 ، کرج
کوله پشتی سبک من آماده یک مسافرت کوتاه است. دوربین و لباس و کاغذ و خودکار و کمی میوه و تنقلات برای خوردن همراه دارم. قرار است همراه دایی ام به سمت دهات اطراف کلاردشت برویم و کمی در جنگل ها گردش کنیم. شاید هم سری به دریا بزنیم. مسیری که طی خواهیم کرد از طریق جاده چالوس است که در سه راه مرزن آباد به سمت کلاردشت خواهیم رفت، جایی که روستاهای کوچکی مانند بَرار، شهرستانک، خَریث و آغوزداربُن انتظار ما را می کشند.
در گذر از جاده چالوس همیشه دوست دارم هوا مه گرفته باشد، اما این بار اینگونه نیست. تا گچسر من رانندگی می کنم و بعد از بنزین زدن دایی ام جایش را با من عوض می کند. ساعت 6 و نیم بعد از ظهراست و ما کندوان را پشت سر گذاشته ایم. حالا از میان کوههای به هم چسبیده به سوی مقصد حرکت می کنیم. رودخانه کرج هم که تا به اینجا همراه ما بود از ما کناره گرفته است. جاده شلوغ است و آنچه ناراحت کننده است شکافهای جاده است که در بعضی جاها بر اثر ریزش کوه در زمان زلزله اخیر به وجود آمده است. با خودم فکر کردم آنها که در زمان زلزله اینجا بوده اند چه حالی داشته اند.
حالا به سه راهی مرزن آباد رسیده ایم. جایی که از یک طرف به سمت کلاردشت می رود – همان جایی که ما می رویم – و از یک طرف به چالوس منتهی می شود. کمی برای جنگل گردی دیر شده چون ساعت 8 شب است و چیزی جز آسمان سیاه بالای سرمان نیست. از دور می شود چراغهای خانه های روستایی را روی کوه تشخیص داد. بنابراین فعلاً از رفتن به سمت روستاهای کلاردشت منصرف می شویم. تصمیم می گیریم که شب را در چالوس باشیم و فردا صبح دوباره به کلاردشت برگردیم. جاده چالوس حالا کمی شلوغتر هم شده است. از دو راهی راه خود را به سمت چالوس و رامسر کج می کنیم...
اما اجازه بدهید به نکته ای اشاره کنم و آن اینکه دایی من یک همسفر منحصر به فرد است. اگر در مسافرتی همراه او باشید جاهای منحصر به فرد را خواهید دید. غذاهای منحصر به فرد خواهید خورد و یک مسافرت منحصر به فرد را تجربه خواهید کرد. او یک ماهیگیرو شکارچی حرفه ای و یک کوهنورد قهار است! چنین موهبتی نصیب هرکسی نمی شود!
حالا به چالوس رسیده ایم و در حالیکه ساعت 9:30 است به سمت یکی از همان رستوران های منحصر به فرد می رویم. می خواهیم شام باقالی قاتوق و میرزا قاسمی بخوریم!
غذای سنگینی خورده ام. فقط به خواب فکر می کنم. با دایی ام یکی از قسمت های خلوت ساحل می رویم و کیسه خواب های پر قو را از پاشین بیرون می آوریم. حالا باید خوابید. مهتاب کمی شب را روشن کرده و آب دریا می درخشد. شب زیباییست.
جمعه، 13 شهریور 1383، چالوس

دیشب خیلی خوب نخوابیدم. هوا عالی بود و نسیم خنکی می وزید. صدای دریا توی گوشم می پیچید. ساعت شش صبح است و من مشغول عکس گرفتن از خورشیدی که تازی می خواهید طلوع کند هستم. ماهیگیری به میان دریا رفته و تور پهن کرده است. دایی ام هم بیدار می شود و آتش روشن می کنیم تا صبحانه بخوریم. چای و نان و پنیر و کره و مربا.

دوباره به سمت سه راهی مرزن آباد راه می افتیم. شب خوبی بود. ساعت تقریباً 8 شده که به ابتدای جاده کلاردشت می رسیم. حدود دو کیلومتر که از جاده طی می شود وارد جاده دیگری می شویم که کمتر ماشینی از آن عبور می کند. نقشه ای داریم که با دست کشیده شده و موقعیت روستاهای اینجا را مشخص کرده است. ابتدا می خواهیم آغوز داربن را ببینیم. وضعیت به گونه ایست که برای هر ده جاده ای از جاده اصلی جدا می شود و پس از طی مسافت کوتاهی به ده می رسد ولی آغوز داربن در انتهای جاده قرار دارد. جاده شیب زیادی دارد و در بعضی جاها پیچ هایش بسیار خطرناک است. در دو طرف کوههایی قرار دارند که از درخت پوشیده شده اند. بنابه گفته نقشه ای که در دست دارم تا آغوزداربن 8 کیلومتر بیشتر راه نیست. سعی می کنم از هر چیز جالب و زیبایی عکس بگیرم. با بیرون آمدن خورشید هوا کمی گرم می شود و من کاپشنم را در می آورم. کنار جاده و در جایی که جاده از روی پل عبور می کند یک کارگاه ذغال سازی قرار دارد. البته کارگاهی یک نفره. پیرمردی با چشمان بور و صورت سوخته مشغول تهیه ذغال است. از او اجازه می گیرم تا چند تا عکس بیاندازم. با مهربانی قبول می کند.

پیرمرد ذغال فروش می گوید تا آغوز داربن راهی نمانده. یکی دو پیچ دیگر را که رد کنیم می رسیم. یکی دو پیچ واقعاً خطرناک. باز هم بالا می رویم. هوا بسیار مطبوع است و صدای پرندگان به گوش می رسد. اطراف ما پر از تپه های کوچک و بزرگ است که در هاله ای از نم فرو رفته اند و بسیار سرسبز اند. در زیر پایمان هم گاهاً دره های خطرناک وجود دارد. در هر گوشه ای هم که

نگاه بیاندازید گاو ها مشغول چرا هستند. حالا به آغوزداربن رسیده ایم. ماشین از این بالا تر نمی رود. پیاده می شویم و دوتا سنگ پشت لاستیک های ماشین می گذاریم تا حرکت نکند. من مشغول برداشتن دوربین و کوله پشتی هستم و دایی ام به عادت معمول با افراد محلی صحبت می کند. نام خانوادگی همه اهالی ده کاویانی است. اینجا پر از درخت گردوست.

بعد از صحبت با چند نفر از اهالی ده یکی از بچه های ده به نام سعید با ما همراه می شود تا قسمت های مختلف روستا را به ما نشان دهد. سعید که 12 ساله است می گوید که اینجا پر از چشمه است. آب فراوان است و کشاورزی و دامداری رونق دارد. بعد از اینکه با سعید در روستا دوری می زنیم سوار ماشین می شویم تا او جاهای دیگر را هم به ما نشان دهد. ساختمان چوبی زیبایی در بالای کوه است. همگی به آن سمت می رویم.

جاده خاکی است و ماشین به زحمت از آن بالا می رود. حالا کنار همان خانه چوبی ایستاده ایم و مرد صاحبخانه مشغول ساختن یک بنای بتنی است. او زمینی را که خانه چوبی در آن واقفع است به قیمت 12 میلیون تومان فروخته است. او آدم ساده ایست. بعد از صحبت کردن با دایی ام تصمیم گرفته که همین الان با تلفون به صاحب زمین زنگ بزند و زمین را پس بگیرد و به دایی من بفروشد!! پسرش او را منصرف می کند... مرد روستایی می گوید که جاده را هم خودش ساخته است.

با حساب و کتابی که کردیم قیمت زمین در این جا در حدود متری ده هزار تومان است. یکی دیگر از اهالی روستا هم پیاده به نوک این تپه آمده در باره محیط اطراف صحبت می کند. صحبت مردها گل کرده و من مشغول عکاسی ام. مرد صاحب زمین می گوید که در این منطقه تنها روی همین تپه می توان تلویزیون تماشا کرد. بقیه جاها تلویزیون نمی گیرد و مردم روستا خیلی مواقع برای تماشای تلویزیون به این بالا می آیند. راستی اینجا موبایل هم آنتن می دهد.
یکی از اهالی روستا می گوید: برای رفتن به تپه روبه رو جاده نیست. پس نمی توان با ماشین به آنجا رفت. تپه روبه رو به واقع زیباست. یکی از آن مناظری که دیدنش نصیب افراد کمی می شود. مرد روستایی می گوید می توان برای پیاده روی از همین سمت کوه پایین رفت و به کوه مجاور رسید. از آنجا هم تپه ای که در مه فرو رفته بود را نشان داد و گفت: آنجا هم یک چشمه است که با یک ساعت پیاده روی می توانیم به آنجا برسیم.
با دیدن این مناظر زیبا وسوسه می شدم که به سمت دیگر کوه بروم. از مرد روستایی می پرسم آغوز دار بن یعنی چه؟ می گوید: زیر درخت گردو. درباره گونه های جانوری از مرد روستایی می پرسم. می گوید: از پرنده ها هر چی که بخواهی اینجا هست. توی جنگل ها هم خرس و گوزن است. راستی چند شب پیش صدای غرش پلنگ هم شنیدیم.
مردم اینجا که البته تعدادشان خیلی کم است تفنگ دارند تا در مواقع خطرناک از آن استفاده کنند. گالنی که پشت ماشین است را از آب چشمه پر می کنم. بعد از اینکه با صاحب کلبه چای خوردیم تصمیم به رفتن می گیریم. در پایین ده همه برای ما دست تکان می دهند. دوباره در جاده ای هستیم که این بار سرپایینی می رود.
کمی پایین تر جاده شهرستانک قرار دارد. اهالی آغوزداربن می گفتند شهرستانک هم جای پر آبی است. جادی شهرستانک خاکی است و سربالایی. از دور به جاده که تا نوک کوه ادامه دارد نگاه می کنم. باز هم اطراف ما کوههای عظیم پوشیده از درخت قرار دارد، ولی این بار به کوهها نزدیک تریم. به چشمه ای به نام سیاه چشمه رسیده ایم. پیاده می شویم و از کوه پایین می رویم تا به چشمه برسیم. آب چشمه بسیار سرد است به طوری که دست را بیش از سی ثانیه نمی توان در آن نگاه داشت. داییم مشغول بریدن خربزه است و من از دار و درخت عکس می گیرم. تا به حال اینقدر به جنگل نزدیک نبوده ام.

شستن صورت با آب این چشمه به انسان لذتی غیر قابل باور هدیه می کند. بعد از خوردن خربزه تصمیم می گیریم به سمت مرزن آباد برگردیم چرا که جاده خاکی و بسیار شیب دار است و در صورت پنچری امکان تعویض لاستیک نداریم. راستی بنزینمان هم در حال تمام شدن است. انتظار نداشته باشید وسط جنگل پمپ بنزین وجود داشته باشد! اینجا فقط ما هستیم و جنگل.

با رسیدن به مرزن آباد بنزین می زنیم و به سمت کرج بر می گردیم. ساعت 12 است. دایی ام برای نهار خوردن هم جاهای خوب سراغ دارد. باید صبر کرد. دایی ام رانندگی می کند. من کمی خسته ام. می خوابم...
بعد از کندوان، دایی ام مرا بیدار می کند. ساعت 3 است و ما برای نهار ایستاده ایم. نهار آش رشته و لوبیا و عدسی می خوریم... عالیست!
کمی هم من رانندگی می کنم. می رسیم به ابتدای جاده شهرستانک. این شهرستانک با دهی که در نزدیکی کلاردشت بود متفاوت است. این ده در نزدیکی سد کرج است. دایی ام می گوید: یه سر بریم شهرستانک ماست محلی بخریم.
اینجا شهرستانک است. گلابی ها هنوز نرسیده اند ولی روی درخت ها گیلاس به چشم نمی خورد. رودخانه شهرستانک تمام درخت های این منطقه را سیراب می کند. ماشین را پارک می کنیم و داخل روستا می رویم. دایی ام درست یادش نیست خانه حاج مصطفی کجاست. با پرس و جو به در خانه حاج مصطفی می رسیم و زنگ می زنیم. پیرزنی در را باز می کند. دو سطل ماست می خریم هر کدام به قیمت 2200 تومان. مزه این ماست های گوسفندی را هنوز زیر دندان دارم. بار ها دایی ام از این ماست ها برایمان خریده است...

دیگر کاملاً خسته شده ایم. تا کرج حدود یک ساعت راه است. جاده شلوغ شده و پلیس جاده را یک طرفه کرده است. این قسمت جاده خیلی سرسبز نیست. چون رشته کوههای البرز را پشت سر گذاشته ایم و رطوبت دریای خزر به این سمت نفوذ نمی کند،اما به هر حال رودخانه کرج این مناطق را سیراب می کند. به بیلقان می رسیم. اینجا کرج است. دوباره به خانه برگشته ایم. مشامم پر است از بوی رطوبت شمال و گوشم گاه صدای دریا را به یاد می آورد و گاه صدای پرندگان جنگل را. صدای چشمه چقدر زیبا بود. دور میدان امیرکبیر می گردیم تا به سمت خانه برویم.
***
مردم ده روستایشان را دوست دارند. از آنروزی که از درخت های گردو میوه های فراوان هدیه گرفتند، مهر طبیعت بر دلشان نشست. آنها کم تعدادند و از روزی می ترسند که این جنگل های انبوه از بین برود و به جایش دود و اسفالت و ماشین سبز شود. قلب حیوانات جنگل با فکر به این موضوع مضطرب می شود و تند تند می زند. خدایا! جنگل های شمال را برایمان حفظ کن...
احسان شارعی
14/6/