دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳

این طرف شهر چقدر زیباست!

بار ها پیش آمده که از چهارراه ولی عصر بگذرم. مقصدم در اکثر موارد یا کتابفروشی های رو به روی دانشگاه بوده ویا مرکز موسیقی بتهوون و در مواردی جزئی مرکز هنری تئاتر شهر...
این منطقه شهر که شاید بتوان گفت از مکانهای پر رفت و آمد شهر به حساب می آید دیدنی های بسیاری را در خود جای داده است. بیایید از این دیدنی ها بازدید کنیم. من راهنمای شما هستم. فرض کنید که در یک روز خلوت وارد این محدوده شهر بشوید. ابتدای مسیر را مشخص کنیم: خیابان کارگر شمالی. شما در مقابل درب موزه هنر های معاصر قرار دارید. می توانید یک بازدید لذت بخش از یک نمایشگاه آثار هنری انجام دهید و در ضمن از پیچیدگی و زیبایی ساختمان این موزه لذت ببرید. حالا شما از موزه خارج شده اید. نیازی نیست تا سوار هیچ نوع وسیله نقلیه بشوید. چند قدم که به سمت جنوب بردارید به سر در پارک لاله می رسید. هدیه ای در انتظار شماست. وارد بلوار کشاورز بشوید و سعی کنید این چیز غیر مترقبه را ببینید. در میان هیاهوی جمعیت و ماشین و اتوبوس و موتور سیکلت، یک مرد در حالیکه با تبحر سیارات منظومه شمسی را بر گرد سرش می چرخاند، رو به سوی غرب دارد و به دور دست نگاه می کند. شاید کمی با تمسخر به اندوخته های علمی غرب می نگرد. شاید هم در پشت چهره اش یادگار روز های فخر و جلال علم ایرانی را مرور می کند. شما هدیه تان را گرفته اید. ابوریحان بیرونی!
به خیابان کارگر باز گردید. قرار است مجسمه دیگری ببینید. گرشاسب! پس به از اولین تاکسی که در مسیرتان قرار می گیرد بخواهید تا شما را به میدان حُرّ ببرد. از دور منظره گرشاسب نمایان می شود. در مقابل شما مجسمه گرشاسب قرار دارد. اوست که با نیزه تیزش در آخرالزمان اژدهای بد ذات را از بین می برد. همان اژدهایی که به دست فریدون اسیر شد و در دماوند به بند کشیده شد و بعدها گریخت. شما همه این ها را در این محدوده شهر تهران می بینید!
به میدان انقلاب برگردید. به سمت چهار راه ولی عصر حرکت کنید. اگر پیاده بروید می توانید از کتابفروشی های سر راه بازدید کنید و احیاناً کتابی بخرید. این جا بوی دلپذیر کاغذ نو و چسب کاغذ به مشام می رسد. با گذر از خیابان فلسطین، اینک شما در چهار راه ولی عصر ایستاده اید. نه به اختیار خودتان بلکه به علت دیدن بنایی عظیم که هر بیننده و رهگذری را نه برای اولین بار، بلکه هر بار که از منطقه می گذرد مجذوب و شیفته خود می کند...
***
داشتم می گفتم که خیلی پیش نیامده که به سراغ تئاتر شهر بروم. اما حقیقتاً هر بار که از این محدوده گذشته ام تا آنجایی که امکانش بوده چشم از این عمارت دوّار بر نداشته ام. این بار می خواهم داخل شوم. به تئاتر شهر می رسم. یک در بزرگ در جلوی ساختمان خود نمایی می کند. دلم می خواهد یک دور کامل دور ساختمان بگردم. صندلی های سنگی در گرداگرد ساختمان قرار دارند. زمین سنگ فرش است و دیوار پر است از کاشی های رنگارنگ. دوباره به جلوی در بزرگ می رسم. بسته است. از در بغلی وارد ساختمان می شوم. اینجا سالن مرکزی است. هیچ کس در سالن نیست. صندلی ها چقدر زیبا هستند. دیوار ها و کف و سقف و در و پنجره در نهایت ظرافت اند. وارد سالن می شوم. روی صندلی ها کسی ننشسته است. روی سن می روم. دل شیر دارد آن کسی که روی این سن بازی می کند. پیش خودم تصور می کنم که من روی این سن باشم و چشم ها به من نگاه کنند. وحشتناک است.
یه پشت سن می روم. انواع و اقسام سر های عروسکی این جا قرار دارد. در راه رو های پیچ در پیچ قدم می زنم و بعد از اینکه کاملاً موقعیت خودم را فراموش کرده ام از سمت دیگر سالن خارج می شوم.
طبقه زیر زمین انبار لباس ها و وسایل عروسکی است. طبقه های بالایی روابط عمومی و دیگر اطاق های اداری را تشکیل می دهند. با آسانسور به سمت پشت بام می روم.
این جا پشت بام تئاتر شهر است. حالا من بالای تئاتر شهر ایستاده ام. منظره ای را که همیشه از پایین می دیدم، حالا از بالا می بینم. کوههای شمال تهران خودنمایی می کنند و در زیر پایم انبوه آدم ها هستند که در حال حرکت اند. این جا کتابخانه و اطاق خیاطی و دیگر اطاق های فنی ساختمان قرار دارند. این جا چقدر ته سیگار جمع شده!
به سمت پایین ساختمان برمی گردم و این در حالیست که به هیچ وجه نتوانسته ام از نقشه داخلی ساختمان چیزی بفهمم. همه چیز گنگ و پیچیده و پیچ در پیچ بود. گاه گاهی به یاد راه پله های باریک و دوار منار جنبان یا عالی قاپو و گنبد سلطانیه افتادم. بارها گاهگل های خانه های کویری را به یاد آوردم و بارها کاشی کاری های زیبا و اسلیمی های بی پایان همه بناهای یرانی در خاطرم متجلی شد.
دوباره به روی سنگفرش های بیرونی تئاتر شهر قدم می گذارم و منظره کلی بنا را از نظر می گذرانم. در حالیکه حاضر نیستم نظرم را از این بنای با شکوه برگردانم، عقب عقب به سمت خیابان انقلاب می روم. من دوباره با شما هستم تا بازدیدمان را از این قسمت زیبای شهر ادامه دهیم. خب! لطفاً یک تاکسی بگیرید تا با هم به میدان فردوسی برویم. مجسمه فردوسی در انتظار ماست.

احسان شارعی

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳

دیوان شمس و باخ

دیشب به شدت مشغول درس خواندن بودم. خسته شدم. خوابم برد. همانجا روی کتابها... خوب نخوابیدم. الان که بیدار شده ام حال خوشی ندارم. راس ساعت 11 از ضبط صوتم صدای موسیقی به گوش می رسد. یک مرد ترانه خوانی می کند:

من آن ماهم که اندر لامکانم...

ای تو به هم شکسته... از تو کجا گریزم...

من از این خانه پر نور به در می نروم
من از شهر مبارک به سفر می نروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بکشی جای دگر می نروم
گر جهان بحر شود موج زند سر تا سر
من به جز جانب آن گنج دو ابرو نروم
این خبر رفت و به هر سوی و به هر گوش رسید
من از این بی خبری سوی خبر می نروم...

یک صدای لطیف روی نغمه های موزون و منظم و ریاضی وارِ باخ، بداهه خوانی می کند!
من آن ِ توام، مرا به من باز مده
بربط می نوازد. رَباب می نوازد. دف می زند. با قره نی و دودوک همنوا می شود. صدای ویلنسل به گوش می رسد. کسی پیانو می زند. آلات موسیقی به یکباره شور می گیرند:
تیز دَوَم تیز دَوَم تا به سواران برسم
نیست شوم نیست شوم تا بَرِ جانان برسم
به عقب رفتم. حسام الدین چلبی را دیدم. به نزدیک مولانا رسید. پیشنهاد داد: مثنوی بسرائید ای حضرت مولانا...
مولانا تکه کاغذی از میان لباس بیرون آورد و به حسام چلبی داد و گفت: بخوان!
حسام چلبی خواند: بشنو از نی ....
*
به عقب رفتم. باخ در پشت پیانو نشسته بود می نواخت. مردمی که به کلیسا آمده بودند، محو تماشای حرکت سریع دستان باخ بودند. باخ اما در کلیسا نبود. به روزی فکر می کرد که کتاب موسیقی برادر بزگش را رونویسی می کرد. روزی را به یاد آورد که برادرش همه رونویسی هار ا پاره کرده بود. در خاطرش به دوردست ها رفت. زمانی که با نوازنده مغرور فرانسوی به رقابت رفته بود و او را شکست داده بود. به روزهای خوب گذشته فکر کرد... ناگهان از مشرق زمین صدای دف شنید. گوش باخ هر نوای موسیقی را از هر نقطه جهان می شنید و درک می کرد. چشمش را بست. شخصی در در محفل یاران با نوای دف چرخ می زد و می رقصید. باخ سعی کرد هماواز مرد سماع کننده بنوازد. موسیقی او منظم تر از این بود که قابل تغییر باشد. پس پیرِ سماع گر با او همنوا شد. دیوان شمس و باخ شکل گرفت.

تقدیم به داود آزاد و هنرمندان همنوازش
احسان شارعی
29/3/1383

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۳

گیاهخواری- Radio Tarifa

روزهای امتحانات کم کم نزدیک می شود. باید یک برنامه ریزی درست و حسابی انجام دهم. اما قبل از این که به امتحانات فکر کنم شروع یک پروژه را اعلام می کنم. پروژه ای به نام گیاهخواری. دو روز پیش خواندن کتاب فوائد گیاهخواری صادق هدایت را در مترو به پایان رساندم. حقیقتاً وقتی به دانشگاه رسیدم و ظرف های پلاستیکی برنج و کباب را دیدم نتوانستم حتی یک لقمه هم بخورم. همین روزها - قبل از شروع امتحانات- به سراغ سامان گلریز می روم تا در یک مصاحبه جالب راجع به ((غذایی که می خوریم)) صجبت کنم. در ضمن حتماً به یک پزشک تغذیه هم مراجعه می کنم تا برنامه غذایی خوبی برای خودم درست کنم. درست است که نبود گوشت را می توان با سبزیجات و فراورده های نباتی به طور کامل برطرف کرد اما این کار نیاز به دانش در زمینه تغذیه دارد.
در فرصت های آینده بیشتر راجع به گیاهخواری خواهم نوشت.
مطلب بعدی یک موضوع دوست داشتنی است. لیلا در وبلاگش از قول گوته حرف خوبی نوشته است. آدم باید هر روز قدری موسیقی گوش کند. تازگی ها موسیقی خوب چی گوش داده اید؟ من Radio Tarifa را گوش داده ام. شما هم بشنوید! یک آهنگ از آلبوم Radio Tarifa:

Rumba Argelina