شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۴

سفرنامه
از برفخانه تا مصر
بیابان گردی و کوهنوری

در عید امسال فرصتی دست داد به همراه موسسه طبیعت گردی کلوت به مسافرتی 7 روزه بروم. قصد ما از این مسافرت بیابان گردی و طبیعت گردی در استانهای فارس، یزد، اصفهان و جنوب سمنان بود. اینک روز هفتم فروزدین ماه هشتاد و چهار فرا رسیده و من کوله بار خود را بسته ام تا راهی این مسافرت بشوم. وسیله نقلیه ما اتوبوس است. ساعت شش صبح است و ما حرکت می کنیم. آنچه با خود برداشته ام:
وسایل ضروری سفر: کیسه خواب، قمقمه آب، چراغ قوه، لباس گرم، بادگیر، نقشه مناطق، لوازم بهداشتی شخصی، لیوان و ...
وسایل دیگر: کتاب خوشه های خشم، نوشته جان اشتاین بک، خودکار و کاغذ برای نوشتن نکات مهم سفر، مینی دیسک برای گوش دادن به موزیک
موزیک هایی که با خودم برداشته ام:
Disk 1: Pink Floyd, The Wall
Disk 2: Megadeth, Countdown to extinction
Disk 3: Salif Kieta, Mouffo
Disc 4: Rock & Metal Selection
Disc 5: Soledad Bravo
Disk 6: سفر به دیگر سو، شهرام ناظری
***
روز اول
سفر آغاز می شود. مقصد ابتدایی ما شهر آباده در نزدیکی شیراز است. احتمالاً چیزی در حدود 7 الی 8 ساعت تا آباده راه است. تا موقع صبحانه The Wall گوش می کنم. نزدیکی های قم اتوبوس در کنار مجتمع توریستی رفاهی آفتاب مهتاب نگه می دارد. پیاده می شویم. یکی از مسئولان تور کلوت از تک تک توریست ها سوال می کند که برای صبحانه چی میل دارند. من نان و پنیر و کره و مربا می خورم اما اکثراً مایل اند نیمرو بخورند.
بعد از اتمام صبحانه بیرون می آیم. هوا کمی سرد است. منتظرم تا دیگران هم بیایند. ساعت هنوز 9 نشده است. سوار اتوبوس می شویم. راننده استارت می زند. موتور اتوبوس کمی کار می کند و خاموش می شود! راننده چند بار دیگر استارت می زند و موتور خاموش می شود. گویا مشکلی پیش آمده...
اکنون که ساعت 12 است باید اعلام کنم که هنوز اتوبوس تعمیر نشده است. مسئولین تور کلوت به تهران رفته اند تا اتوبوس جایگزین بیاورند و راننده که سراپا روغنی شده مشغول تعمیر است. منتظریم...
ساعت 2 است. مسئولین تور اعلام می کنند تا رسیدن اتوبوس جدید وقت داریم تا نهار بخوریم! در حالیکه بیش از 5 ساعت معطل شده ایم اتوبوس جدیدی می رسد. این بار بسیار نونوار تر از اتوبوس قبلی. همه خسته اند. چه شروع بدی!
*
ساعت 9 شب است. ما از اصفهان گذشته ایم و به سوی شهرضا می رویم. مقصد بعدی شهرستان آباده است. همه خسته اند. از ساعت 6 صبح داخل اتوبوس بوده ایم. همه لحظه شماری می کنند تا به آباده برسیم.
در حالیکه ساعت 12:30 شب است و در حالیکه بیش از 18 ساعت داخل اتوبوس بوده ایم در نهایت خستگی به هتل آباده قدم می گذاریم. هتل چندان خوبی نیست اما به هر حال جای امیدواری است که می توانیم شام بخوریم، دوش بگیریم و طوری بخوابیم که بتوانیم پایمان را دراز کنیم. شام خورش بادمجان می خورم. دوش می گیرم و می خوابم...

روز دوم
ساعت 7 از خواب بیدار می شوم. هنوز کمی خسته ام. برای صرف صبحانه به رستوران می روم و مثل دیروز نان و پنیر و کره و مربا می خورم. نان هتل بسیار بد است. با جمع شدن همه توریست ها سوار اتوبوس می شویم. مقصد امروز ما روستای ده بالا از روستاهای استان بزد است. ضمن اینکه در بین راه از ابرکوه دیدن خواهیم کرد.
به ابرکوه رسیدیم. اعظای کادر سرپرستی وظایف خود را به سرعت انجام می دهند تا وقت کم نیاورند. اولین بازدید ما از یخچال خشتی ابرکوه است که ارتفاعی برابر 22 متر و محیطی برابر 64 متر دارد.

راهنمای ما در شهر ابرکوه ما را به سمت سرو کهنسال می برد. درخت سروی که به روایت پروفسور الکساندروف روسی بین 4500 تا 5000 سال عمر دارد! این سرو در طول عمرش چه وقایعی از تاریخ ایران را دیده است...
از برج باستانی ابرکوه، مسجد جامع و بافت قدیمی این شهر دیدن می کنیم. بعد از صرف نهار باید راهی شهر سرسبز تفت و روستای ده بالا بشویم. طبیعت ابرکوه بسیار خشک و کویری است. با ورود به جاده تفت طبیعت کمی رنگ و بوی معتدل به خود می گیرد و هوا کمی خنک می شود. به منطقه ییلاقی استان یزد وارد شده ایم. در جایی توقف می کنیم تا هم چای صرف کنیم و هم منظره عقاب کوه را ببینیم. این کوه شبیه یک عقاب پر ابهت است:

جاده کاملاً کوهستانی شده و باور اینکه در استان کویری یزد هستیم مشکل است. از کنار شهر سرسبز تفت می گذریم. شیب جاده بسیار تند شده است. اتوبوس در جایی توقف می کند و در حالیکه دو مینی بوس منتظر رسیدن ما هستند پیاده می شویم تا به داخل روستای ده بالا برویم. لباس گرمم را به تن می کنم. هوا سرد است!
امشب را در یکی از خانه های محلی روستای ده بالا خواهیم خوابید. تا رسیدن وقت شام کمی در ده قدم می زنیم. هوا بسیار مطبوع است. به خانه محلی بازمی گردم تا آماده رفتن برای صرف شام بشوم.
در یکی از رستوران های ده بالا مشغول خوردن شام هستیم. شام ما قیمه یزدی است. برنج عطر دلنشینی دارد و دوغ محلی با ادویه مطبوعش بسیار گوارا است.
امروز روز بسیار خوبی بود به طوری که سختی های روز گذشته از یاد همه رفته است. با مینی بوس به خانه محلی باز می گردیم، کیسه خواب ها را پهن می کنیم و در حالیکه شومینه فضای اطاق را گرم می کند می خوابیم.

روز سوم
دیروز روز بسیار خوبی بود. همه دیشب به خوبی استراحت کرده اند و آماده پیاده روی و کوهنوردی امروز هستند. صبحانه مفصلی آماده شده است: چای، نان، پنیر، کره، عسل، مربا، شیر، شیرکاکائو، عدسی. کوله یک روزه را آماده می کنم . قرار است امروز از یک مسیر کوهستانی حد فاصل روستای ده بالا تا طزرجان را پیاده طی کنیم. مینی بوس ها دم در آماده اند. بارها با یک مینی بوس به طزرجان می روند و ما از طریق راه کوهستانی به سمت طزرجان حرکت می کنیم. یک کوهنورد که رهبر گروه کوهنوردان است با لهجه یزدی مشغول توضیح دادن است: من در جلو حرکت می کنم. علیرضا از عقب گروه حرکت می کنه و یک نفر هم از وسط گروه. لطفاً از من جلو تر و از علیرضا عقب تر حرکت نکنید. اگر خواستید برای کاری از گروه جدا شوید حتماً من یا علیرضا را مطلع کنید. اگر سوالی نیست حرکت کنیم.
از این جا که ما ایستاده ایم مشاهده برفخانه ممکن نیست اما میل برفخانه را می توان دید. حرکت می کنیم. با گام متوسط بالا می رویم. قدم ها به آرامی برداشته می شود تا مسیر دشوار کوه پاها را خسته نکند. هوا گرم شده است. کاپشنم را در می آورم و به دور کمرم گره می زنم. هر از چند گاهی نیاز به نوشیدن آب حس می شود. قافله کوهنوردان در حال صعود است. حدود 2 ساعت پیاده می رویم تا به یک بلندی برسیم. با رسیدن به بلندی برفخانه را می بینیم. در سمت غرب شیرکوه قرار گرفته است. هیچ موقع بهتر از این نمی توان نفس کشید!

با رسیدن به بلندی توقف می کنیم. همه مشغول استراحت اند. نیم ساعتی استراحت می کنیم تا بعد از آن از جانب دیگر کوه به سمت روستای طزرجان پایین برویم. کوهنوردی که ما را رهبری می کند نکات ضروری را در مورد پایین رفتن از این شیب تند یاد آور می شود. به آرامی و پشت سر هم پایین می رویم.

با پایین آمدن از شیب تند کوه دورنمای طزرجان مشخص می شود. در دامنه کوه دو سد بسیار کوچک به چشم می خورد که آب ذوب شده از برف های برفخانه در آن ها جمع می شود. کمی دیگر پایین می رویم و به جوی آب می رسیم. دست و رویم را می شویم . آب خیلی سرد است. به کنار یکی از سد های خاکی کوچک می رسیم. نهار می خوریم و استراحت می کنیم تا بعد از آن به سمت طزرجان برویم.

ساعت 5 بعد از ظهر است. به داخل روستای طزرجان رسیده ایم. روستای بسیار بزرگی است. همگی خسته اند و صورت آنها که کرم ضد آفتاب نزده اند به شدت سوخته است. مشغول قدم زدن در روستا هستیم تا به خانه محلی دیگری برسیم. درخت ها پر از شکوفه است و آب برفخانه روستا را سیراب می کند.

جماعت خستگان به خانه محلی می رسند. خانه فقط یک حمام دارد! برای دوش گرفتن لیستی تهیه می کنیم تا هر کس به نوبت دوش بگیرد. بعد از چند نوبت حمام آب سرد شده است. هوا هم که سرد است. من بی خیال حمام شده ام. فردا شب در یزد دوش خواهم گرفت. شام امشب جوجه کباب است. ساعت 11:30 است. کمی کتاب می خوانم، کمی با دکتر نبی زاده راجع به تاریخ مشروطیت و مسائل مهم جوامع بشری صحبت می کنم و می خوابم.
راستی قبل از خواب یکی از همسفران خوبم را معرفی می کنم: دکتر بهار پور، داروساز، سن: 80 سال... دکتر بهار پور کوهنوردی امروز را پا به پای گروه انجام داد. جای تبریک دارد.

روز چهارم
دیشب اصلاً راحت نخوابیدم. هوا سرد بود و خانه محلی فقط دو بخاری برقی کوچک برای گرم شدن داشت. تا صبح توی کیسه خواب لرزیدم. صف دستشویی به اندازه صف حمام شلوغ است. دست و رویم را با آب شیر بغل حوض می شویم. می رویم برای صبحانه. اینجا یک رستوران در روستای طزرجان است. صبحانه بازهم مفصل است. می خوریم و راه می افتیم به سمت یزد. اتوبوس ما عوض شده. راه کوهستانی آمده را باز می گردیم و در کمتر از یک ساعت و نیم به یزد می رسیم... شهر بادگیرها...
اولین مقصد آتشکده زرتشتیان است. جاییکه آتش مقدس ورهرام چیزی در حدود هزار و پانصد سال است که می سوزد. آتش در پشت شیشه ای برای بازدید قرار گرفته است تا نفس انسان آن را آلوده نکند. بر کناره هیزم های مجمر عود می سوزد.
بر در و دیوار آتشکده سخنان زرتشت نوشته شده و تندیس بزرگی از زرتشت بر دیوار نصب شده است. فضا بسیار روحانی است.

بعد از آتشکده زرتشتیان از زندان اسکندر و بقعه دوازده امام و نیز مسجد جامع و بازار یزد بازدید می کنیم. یزد شهری کویری است. سر را به هر سو که بگردانید بادگیری می بینید. در بازار یزد گشت و گذار می کنیم. بیشتر فروشگاهها یا طلا و بدلیجات می فروشند یا پارچه و استکان و لیوان. چیزی که به درد من بخورد نیست.

نهار باقالی پلو خوردم. هنوز کلی جا برای بازدید در یزد مانده. باید برویم به سمت باغ دولت آباد و سپس بازار تا هم امیرچخماق را ببینیم، هم قطاب و حاجی بادام بخریم و هم موزه آب را ببینیم.

باغ دولت آباد از آن مکان هایی است که دل آدم در میان کویر از دیدن آن شاد می شود. عمارتی بسیار با شکوه دارای بادگیری با ارتفاعی در حدود چهل متر که بسیار سرسبز و خرم است. به یاد باغ فین می افتم.

امیر چخماق عمارت بسیار بزرگی است. یک بنای بسیار باشکوه از معماری اسلامی. به سوهان فروشی حاج خلیفه می رویم. هوای داخل بسیار شلوغ و گرم است. نکته عجیب آنکه در این هوای گرم شوفاژ های فروشگاه روشن است! اکثر اجناس خوب مغازه تمام شده. از خرید منصرف می شوم. می رویم به سمت موزه آب.

آب در میان کویر موهبی است. در گذشته های نه چندان دور زحمتکشانی بوده اند که با کندن قنات به آبرسانی مناطق خشک کمک می کردند. در موزه آب علاوه بر اشیای بسیار دیدنی که خود نشان دهنده اهمیت آب در کویر است عکس های زیادی از مغنی ها به دیوار زده شده بود. مغنی هایی که در قنات ها کار می کردند، آنها در زیر زمین تونل های طولانی می کندند و آب را از دل کوه به پایاب خانه ها می رساندند.

یزد شهر بسیار زیبایی است. تزیینات بنا ها از بیرون مختص به قوس های کاهگلی و بادگیرهای زیباست. رنگی به جز رنگ خاک برازنده این زیبایی ها نیست. ضمن آنکه از داخل گاه کاشی کاری و شیشه کاری با رنگ زنده خاک تلفیق می یابد.
می رویم به سوی دخمه زرتشتیان در خارج از شهر. در میان زرتشتیان رسم بوده است که مرده خود را به این دخمه می اورده اند و در بالای این دخمه قرار می داده اند تا لاشخورها گوشت آن را بخورند و سپس استخوان های شخص فوت شده را در لفافی از سیمان در خاک دفن می کرده اند. این آداب و رسوم بر این اعتقاد استوار است که خاک را نباید آلود. به یاد دارم که جریان به خاک سپاری کوروش را در کتاب مردی از جنوب به همین شکل خوانده بودم. در اینجا دو دخمه ساخته شده است. یکی برای مردها و دیگری برای زن ها.

بازدید امروز از یزد به پایان رسیده است. امروز روز پرباری بود. شب به هتل مهر می رویم. فردا راهی گرمه و مصر خواهیم شد. به هتل محل اقامت رسیده ایم. دوش میگیرم و در محوطه هتل چرخی می زنم. هتل مهر یک هتل سنتی بسیار زیباست که تمام اطاق ها و محوطه هتل به شکل خانه ای قدیمی ساخته شده است.

روز پنجم
امروز به سمت آبادی های مصر و گرمه خواهیم رفت. اما قبل از آن باید سری به اردکان و میبد و از همه مهمتر پیر سبز چک چک بزنیم.
اینجا پیر سبز چک چک است. از دور بر بلندی های کوه خانه هایی نمایان می شود. راهنما راجع به این مکان مذهبی زرتشتیان توضیح می دهد:
چک چک در شمال شرقی اردکان واقع شده است. زرتشتیان این مکان را مقدس می شمارند و در آن ساختمان هایی ساخته اند که دیدنی و باشکوه است. هر ساله زرتشتیان جهان برای زیارت و به جا آوردن نذرهای خود به اینجا می آیند. در باب پیشینه چک چک گفته اند هنگامی که یزدگرد سوم پادشاه ساسانی از مهاجمان عرب می گریخت خانواده او به شهر یزد پناه آوردند. تعقیب کنندگان به آنها رسیدند و ملکه و فرزندش دوباره مجبور به فرار شدند. ملکه هنوز چندان از شهر دور نشده بود که از فرط خستگی از پای درآمد و فرزندانش هرکدام به شهرهای مجاور گریختند. سربازان عرب به تعقیب نیک بانو دختر یزدگرد پرداختند و به این مکان رسیدند، اما کوه دهان بازکرد و نیک بانو را در خود پناه داد.
از کوه بالا می رویم. شیب بسیار تند است. هوا ابری شده است. از بالا هر از چند گاهی برمی گردم و به دشت وسیع مقابل کوه نگاه می کنم. هر لحظه انگار قرار است گرد و خاکی به پا شود و سواری عرب خیز بگیرد و با اسبش به سوی کوه تاخت کند... تند تر بالا می روم.

می رسیم بالا. هر از چند گاهی نوشته ای از سخنان زرتشت بر دیوار نمایان می شود. می رسم بالا. به زیارتگاه پیر سبز چک چک رسیده ام. باید کفش ها را در آورد و کلاه مخصوصی بر سر گذاشت. محیط بسیار آرام است و در میان صحن زیارتگاه آتشی در حال سوختن است. بوی عود زیارتگاه را پر کرده است. کمی آن سو تر در کنار دیوار از کوه آب می چکد و کف زیارتگاه را خیس می کند. آب بسیار سرد است طوری که نمی توان بیش از چند ثانیه روی کف زیارتگاه ایستاد. قطرات آب ((چک چک)) کنان بر زمین می افتند. زرتشتیان مشغول دعا خواندن هستند.

بعد از بازدید از چک چک راه می افتیم به سمت میبد. در میبد سفال گری ها و برج کبوتر خانه را می بینیم و نهار می خوریم. حرکت می کنیم به سمت روستای گرمه. در بین راه به شهر بسیار قدیمی خرانق می رسیم. خوشبختانه شهر در حال ترمیم و بازسازی است. از بیرون شهر مناره جنبانی به چشم می خورد.

به سمت روستای ساغند می رویم. این روستا هم قسمت قدیمی و متروکی همچون خرانق دارد. هوا تاریک شده و به کمک چراغ و فانوس در هزار توی شهر ساغند گردش می کنیم. راهی تا گرمه نمانده. امشب را در گرمه خواهیم ماند. روستایی کویری با آب و هوای بسیار گرم و دارای نخلستان و کویر های بسیار زیبا.
به گرمه می رسیم. تاریکی هوا مانع از آنست که چیز زیادی ببینیم. به خانه محلی می رسیم. شخصی با ریش و موی انبوه به نام مازیار خوش آمد گوی ماست. کمی با او صحبت می کنم.
احسان: سلام خسته نباشید ... امروز اینجا بارون اومد؟ ما توی نایین که بودیم بارون قشنگی می اومد...
مازیار: نخیر... خیلی دعا کردیم ولی خبری نشد...
احسان: اینجا هواش از یزد گرم تره نه؟
مازیار: نخیر خنک تر از یزده. سرسبز تر هم هست. حالا مصر که بروید از اینجا سرسبز تر هم می شود.
احسان: اینجا کشاورزی به چه صورته؟
مازیار: نخلستان ها را که می بینید هستند. همین تازکی ها نرینگی نخل ها بیرون آمده. فصل جفت گیری نخل هاست. گندم هم می کاریم. جو هم می کاریم.
... بعد از صحبت با مازیار آماده می شویم تا برای شام به خانه او برویم. از گوشه و کنار خبر می رسد که مازیار در فرانسه معماری خوانده و سفال ساز و موزیسین است! حالا اینجا چه کار می کند خدا می داند!
می رویم به خانه مازیار. خانه بسیار زیبایی است. یکی از خانه های قدیمی گرمه را بازسازی کرده و در آن زندگی می کند. ضمن آنکه توریست هم می آورد. همین الان چند نفر انگلیسی مهمان او هستند. شام قورمه سبزی است به همراه ماست محلی و سالاد شیرازی و دوغ. مشغول کند و کاو خانه مازیار هستم. دم در دو شتر خوابیده اند. سر در ها بسیار کوتاه است. هر از چند گاهی سر یک نفر به سقف می خورد و صدای ناله بلند می شود! مازیار با آن هیبت بزگش در این سردر های کوتاه پر ابهت است.

چهره آدمهایی که در خانه مازیار می بینم بسیار فرهیخته است!! دارم از تعجب می میرم. شب کمی در نخلستان قدم می زنم. صدای طبیعت خیلی زیباست. یک لانه مورچه الان جلوی پای من است. چراغ قوه را که به سمت لانه مورچه ها می گیرم به خیال این که روز شده همگی به داخل سوراخ می روند! برمیگردم به خانه محلی و کیسه خوابم را پهن می کنم و می خوابم.

روز ششم:
صبح زود بیدار می شویم و برای خوردن صبحانه به خانه مازیار می رویم. خانه او برای استحمام چهار دوش دارد. صبحانه حاضر شده است. چای و نان و پنیر و کره و عسل و باقی مخلفات را می خوریم. نان اینجا کمی سفت است. احتمالاً کمی جو در آرد نان وجود دارد.

دو مینی بوس دم در خانه مازیار منتظر ما هستند. ما سوار مینی بوس آبی رنگ می شویم. جا کم است. من و دکتر صائبی در صندلی کمک راننده با هم می نشینیم. راننده ما عباس آقا است. از همین الان برای راننده مینی بوس دیگر کرکری می خواند و قرار مسابقه می گذارد! عباس آقا استارت می زند و در پیچ اول سبقت می گیرد. عباس آقا به خواهش و تمنا ها برای آرام تر رفتن گوش نمی دهد. از آیینه بغل نگاه می کنم. مینی بوس دوم در دور دست ها هم به چشم نمی خورد!!

داریم می رویم به سمت کویر طبقه. در جاده ای که منتهی به طبس می شود در حال حرکت هستیم. عباس آقا گاز مینی بوس را گرفته و می تازد. دکتر صائبی اطلاعات جالبی می دهد: این دور و اطاف گنبد های نمکی زیبایی هست. کمی جلوتر یک میدان نفتی بزرگ وجود دارد که گویا فعلاً بهره برداری از آن به صرفه نیست چون با نمک آمیخته شده است. این بیابان واقعاً دیدنی است. هیچ نوع باکتری زنده در آن وجود ندارد.
پیاده می شویم و به میان کویر می رویم. مخلوط نمک و خاک چرب بر اثر تابش شدید آفتاب خشک شده و محیط زیبایی ساخته است.

کمی که جلوتر می رویم نمک های روی سطح خاک به پایان می رسد و جای آن را درختچه های گز و طاق می گیرد. مکان غریبی است. سوار مینی بوس می شویم. مقصد بعدی روستای مصر است. قسمت بیشتر مسیر گرمه تا مصر آسفالت است ولی کمی از آن خاکی است. عباس آقا قصد دارد در جاده خاکی که به زحمت دو اتومبیل از کنار هم رد می شوند از مینی بوس جلویی سبقت بگیرد. با خواهش و تمنا منصرفش می کنیم!

در آبادی های بین راه و در جایی که چاه آبی وجود دارد می ایستیم و آبی به صورتمان می زنیم. آب کاملاً شور است. بعد از یک ساعت به مصر می رسیم.اینجا مصر است. روستایی در میان شن های روان و البته دارای کشاورزی.
مازیار در خانه ای دیگر پذیرای ماست. نهار برنج و لوبیا چشم بلبلی داریم. بعد از نهار کمی استراحت می کنیم و برای شتر سواری به میان شن های روان می رویم. از مازیار خواهش می کنم تا عکسی با هم بیاندازیم:

شتر سواری در نوع خود تجربه جالبی است. گام شتر وزن خاصی دارد که وزن شعر فارسی از آن ناشی شده است. بعد از شتر سواری سوار مینی بوس ها می شویم تا برای پیاده به میان شن های روان برویم. عباس آقا استارت می زند و راه می افتیم. به جایی می رسیم که جلویمان فقط شن روان است. مازیار که با پاترولش جلو می رفت توقف می کند و عباس آقا پشت سرش ترمز می کند. به میان شن ها می رویم، کفش و جورابها را در می آوریم و می رویم وسط شن ها... چقدر لذت بخشه!... شن های توی آفتاب داغ و سوزان و شن های توی سایه خنک است.
پیش روی می کنیم.

غروب را میان شن های روان مشاهده کردن رخدادی است که شاید دیگر نصیبم نشود. پس به خورشید چشم می دوزم. در دوردست مازیار دل بریده از تمامی آدم ها پیاده راه می رود و خورشید در حال سقوط به پشت تپه ماهور هاست...

در شب تاریک راه آمده را بازمی گردیم تا به گرمه برسیم. امشب شب آخر است. دکتر صائبی و دکتر نبی زاده پیشنهاد می دهند روی پشت بام خانه محلی بخوابیم. پیشنهاد خوبی است.
ساعت 10:30 شب است. شام در خانه مازیار بودیم و او برایمان موسیقی اجرا کرد. نوای زیبای دف مقدمه موسیقی مازیار بود. سپس سازهای بومی نقاط مختلف جهان صدایش را بروز داد. آنگاه مازیار دو کوزه در مقابلش قرار داد و شروع به نواختن کرد. نوازندگی کوزه را قبلاً هم دیده بودم ولی نه اینقدر از نزدیک. بعد از کوزه مازیار دوباره دف به دست گرفت و این بار با همراهی کس دیگری به نواختن دف پرداخت. دف ساز غریبی است. وزن و حرکت و رقص... و سماع. اینهاست حکمت وجودی دف...
شب کویر پر از ستاره است. زیر آسمان روشن و پرستاره در کیسه خوابم خوابیده ام. قرار است فردا زود حرکت کنیم و پس از بازدید از نائین به تهران برگردیم. چقدر زود گذشت این یک هفته...

روز پایانی
ساعت 7 صبح است. من بیدار شده ام و دارم کیسه خواب را از بالای بام به پایین پرتاب می کنم. پشت بام اینجا پله ندارد. دیشب از روی دیوار به پشت بام رفتیم. همه مشغول جمع کردن وسایل هستند و من پیشتاز همه به خانه مازیار رفته ام و صبحانه خورده ام. ساعت 9:30 از روستای زیبای گرمه به سمت نائین راه می افتیم.
در بازدید از یک قلعه قدیمی در نزدیکی های گرمه دکتر نبی زاده سوال جالبی مطرح می کند: در میان این خرابه ها به دنبال چه چیزی می گردید؟... داخل اتوبوس میکروفون به دست می گیرد و دوباره می پرسد: در میان این خرابه ها به دنبال چه چیز می گردید؟... پاسخ او یک کلمه است: اصالت.
ظهر شده و ما به نائین رسیده ایم. نائین شهر شناسنامه دار و با قدمتی است. به جز بازار نایین که به خاطر سیزدهم فروردین تعطیل است دو جا بیشتر برای بازدید نداریم. یکی مسجد جامع نائین و دیگری موزه پیرنیا. مسجد جامع نائین مسجد بزرگی است اما نه به بزرگی مسجد جامع یزد. در میان حیاط مسجد پلکانی توجه مرا به خود جلب می کند. مطابق معمول پلکان به سمت پایاب می رود و من از آن پایین می رویم. این پایین از هوای بسیار گرم ظهر نائین خبری نیست و هوا به قدری خنک است که بعد از ده دقیقه احساس سرما به آدم دست می دهد! این زیرزمین خنک چندان کوچک هم نیست و به جرات می توان گفت به طور کامل زیر مسجد را پوشش داده است.
.
برای نهار خوردن به یک مجموعه توریستی می رویم و سپس عازم موزه پیرنیا می شویم. در این موزه دستاوردهای زندگی کویری به مشاهده گذاشته شده است ضمن آنکه می توان از کارگاه عبا بافی و نیز کارگاه سفال سازی دیدن کرد.

اینهم از موزه پیرنیا. دیگر چیز زیادی از مسافرت ما نمانده است جز یک جاده از نائین به کاشان، یکی از کاشان به قم و یکی هم از قم به تهران.
***
ساعت 9 شب. اینجا تهران است. چهارراه ولیعصر. مسافرت بی نظیری بود. با همه خداحافظی می کنم. امشب را باید با تمام وجود خوابید و از فردا باید برای همه از خوبی های این مسافرت گفت. شب نهران مثل همیشه زیبا اما شلوغ است.


پایان
احسان شارعی
19/1/1384