شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۲

پوریا

از پشت سر کسی صدا میزند:
- پهلوون!
در حضور او تنها کسی که می توانست مخاطب این کلمه باشد او بود. پهلوان برگشت. مردی به او نگاه می کرد. دست بر سینه گذاشت و تعظیم کرد. پهلوان هم لبخندی زد و سری تکان داد. پوریای ولی پهلوان آن مردم بود. نشان سرفرازیشان. کسی که امکان نداشت کسی بتواند پشتش را به خاک برساند. رستمی بود برای خودش. مایه غروربود. نشان سرافرازی بود. تندیس تعصب بود. الگوی سر به زیری بود...
پهلوان رو به سوی زورخانه دارد. جمعی از پهلوانان در زورخانه اند. یلی در وسط میل به هوا می اندازد و باز در هوا می گیرد.آنقدر با قدرت می اندازدو آنقدر فرز می گیرد که همه را مجذوب کرده است.صدای شاهنامه خوان بلند است. ضرب می گیرد و می خواند. بلندِ بلند. هر گاه که ناگهان میل از دست پهلوان می افتد او بر چشم بدی که همینک در مجلس نشسته است لعنت می فرستد. پهلوان به ناگاه پوریای ولی را می بیند که از در کوتاهِ زورخانه متواضعانه گذشته است و نظاره گر اوست. می ایستد و رخصت می خواهد. پوریا سری تکان می دهد. پهلوان دوباره شروع می کند. می چرخد و دور می گیرد و همچون فرفره ای بر گِرد گود می گردد. حال دیگر نگاه تماشاگران بیشتر به پوریاست تا به پهلوانِ داخل گود. پوریا داخل گود می شود و با یکایک پهلوانان خوش و بش می کند. میل می گیرد و نرمش آغاز می کند. همه مجذوب اند و پوریا نرمش میکند. حالا نوبت آنست که کسی از پهلوانان با پوریا کشتی بگیرد و این همان چیزیست که همه انتظارش را می کشند. نتیجه رقابت پیشاپیش معلوم است امّا کشتی گرفتن پوریای ولی بسیار دیدنیست. یکی از پهلوانان طالب می شود. بازو های دو پهلوان در هم میرود. تلاش می کنند که از همدیگر پیشی بگیرند. به ناگاه پوریا چون برق و باد کمر حریف را در اختیار می گیرو و پشت حریف را به خاک می رساند. هلهله مردم قطع نمی شود. پوریا دستی به سر و روی دوستِ پهلوانش می کشد. به تشویق تماشاچیان پاسخ می دهد و باز به سمتِ در کوتاه زورخانه می رود تا خاضعانه از آن رد شود...
***
- ببینم چه خبر شده؟ چرا شهر آذین بندی شده؟ قراره اتّفاقی بیفته؟
- تو مثلِ اینکه از هیچ چیز خبر نداری! فردا مسابقه کشتی پوریای ولی با پهلوان هندیست. تو چطور خبر نداری؟
- این پهلوان هندی چه گونه کشتی گیریست؟آیا حریف جهان پهلوان ما می شود؟
- چه می گویی ! آیا در دنیا کسی وجود دارد که قادر به شکست دادن پوریای ولی باشد؟
- ...
***
پوریا در کوچه راه می رفت. رو به سمت خانه می رفت تا استراحت مختصری بکند و محیّای کشتی پس فردا شود. او نماینده یک ملّت است. اگر شکست بخورد ملّتش شکست خورده است. پوریا این را خوب می داند. پوریای ولی ، غرق در این تفکرات است که ناگهان صدای گریه پیرزنی بلند می شود. پوریا به اطراف می نگرد و ناگهان پیرزنی غریب می بیند که در کنار خیابان نشسته است.
- چه شده مادر جان؟
- چه می پرسی که از داغ دلم خبر نداری...
- به من بگویید شاید بتموانم کمکتان کنم.
- پسر من کشتی گیری جوان است. ما از هند به این جا آمدی ایم. او از وقتی شنید که ایران یگانه پهلوانی شکست ناپذیر دارد برای شکست دادن او قصد سفر به این جا را کرد و به نصیحت های من گوش نکرد. شنیده ام پهلوان ایرانی کسیست که تا به حال شکست نخورده و پشتش به خاک نرسیده. همه از زور بازوی او می گویند. من عاقبتِ پسرم را در خواب دیده ام. می ترسم از زور آن پهلوان بلایی به سرش بیاید.
پیرزن دو دستی بر سرش زد و دوباره گریه و زاری را از سر گرفت.
پوریا غرق تفکر شد. بدون هیچ کلامی پیرزن را ترک کرد و رهسپار منزل شد. فکر آن پیرزن یک لحظه راحتش نمی گذاشت. پوریا به فکر فرو می رود.
***
جهان پهلوان در زورخانه است. مشغول نرمش و تمرین. امّا انگار هیچ چیز را نمی بیند و هیچ نمی شنود. میل بدست به نوبت میل ها را روی شانه اش می برد و با چرخش کمر میل دیگر را بالا می برد. پس از آن می ایستد تا شروع با بالا انداختن میلها بکند. میل ها آنچنان باقدرت پرتاب می شوند که گویی منفور ترین اشیا برای پوریا هستند. میل های پوریا تا نزدیکی سقف می روند و پایین می آیند. گویی پهلوان می خواهد خود را از چیزی برهاند. ناگهان میلی از دست او رها می شود و با صدای مهیبی به زمین می خورد.صدای شاهنامه خوانی و ضرب زورخانه قطع می شود.همه در سکوت اند. پوریا به آرامی میل ها را در کنار گود می چیند و بی صدا رهسپار خانه اش می شود. حالا بعد از تفکر زیاد تصمیم قطعی اش را گرفته است. فردا کشتی بسیار آسانی در پیش دارد. بسیار آسان .
***
- حاضرم ا تو شرط ببندم که پوریا ، یک دقیقه نشده پشت آن هندی را به خاک می رساند.
- زرنگی هایت را برای زمانی دیگر بگذار مرد. این را همه می دانند!
زنگ به صدا در آمد و ضرب نواختن گرفت. پهلوان هندی وارد گود شد. کمی بالا و پایین پرید. خودش را گرم کرد. از سوی دیگر پوریای ولی هم به داخل گود آمد. هلهله مردم به هوا رفت. تشویقِ بی امان ِ مردم ، بی پایان به نظر می رسید. پوریا دوری زد و برای همه دست تکان داد و تعظیم کرد.سپس به سمت پهلوان هندی رفت و با او دست داد. پهلوان هندی ، متحیّر از آن همه تماشاچی بازو در بازوی پوریا انداخت.سکوت حکم فرما شد.هر دو پهلوان تلاش کردند برای غلبه بر دیگری از هر فنّی استفاده کنند. ناگهان پوریای ولی همچون تندر به پای حریف رسید. دور زد و او را از کمر گرفت و بالای سر برد. فریاد مردم به هوا رفت. همه بی صبرانه مشتاق بودند که پوریا پهلوان هندی را نقش بر زمین کند تا آنها جشن و شادی را شروع کنند. پوریا چند قدم بر داشت و همان طور که پهلوان هندی روی دوشش بود دوری زد. گویی می خواست حریف را چند ثانیه بیشتر در ترس شکست نگاه دارد وخوب بترساند. نگاهی به میان جمعیّت انداخت که ناگهان مادر پیر پهلوان هندی را دید. به یاد آورد که قرارش با خود چه بود. پیرزن با نگاهی ملتمسانه به او نگاه می کرد. پوریا به میان گود آمد و به آرامی پهلوان هندی را روی زمین رها کرد. مردم متعجبانه به پوریای ولی نگاه کردند. همگی در نهایت تعجّب بودند. پهلوان هندی سراسیمه از جا برخواست و رو به روی پوریا قرار گرفت . بازو ها دوباره در هم افتاد. جمعیت دوباره برای پیروزی پوریا هلهله کردند و باز سکوت بر همه چیز چیره شد. نگاه ها این بار کمی با ترس آمیخته بود. پوریا این بار حمله نمی کرد. اندکی حملات پهلوان هندی را دفاع کرد . سپس در فرصت مناسبی خودرا در اختیار پهلوان هندی قرار داد. چرخی خورد و پشت خود را به خاک رساند. جمعیت در اوج بهت و ناباوری بودند.هیچ کس توانایی درک اتفاق پیش آمده را نداشت. پهلوان هندی پیروزی خود را باور نداشت. پوریا برخواست. سر به زیر. نگاه کوچکی به مادر پیر پهلوان هندی انداخت. به پهلوان هندی تبریک گفت و رو به سوی در زورخانه کرد. در میان سکوت مردم، پوریای ولی ، قهرمان جاوید ایران ، از همیشه متواضع تر از در کوتاه زورخانه گذشت.
احسان شارعی
31/4/1382

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۲

به مناسبت درگذشت داریوش زرگری، نوازنده توانمند تمبک، جام جم مصاحبه ای با حسین علیزاده انجام داده است.حتماً بخوانید و حتما به آلبوم پایکوبی که کار مشترک آندو است گوش کنید. یادش گرامی باد

شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۲

سفرنامه بیابان
گشتی در بیابان ها و روستا های اطراف شاهرود برای شکار و بیابان گردی

پنجشنبه، 6/6/82، کرج
مقدمات سفر آماده است. در حالیکه ساعت 7:30 است من به همراه دایی ام ، با ماشینی که همین امروز خریده راهی شاهرود، شهر انگور و بیابان ها و آبادی های اطراف آن هستیم. داریم می ریم گشتی در دور و اطراف شاهرود بزنیم برای شکار و بیابان گردی. دایی من شکارچی بزرگیه. ماشین ما یک فولکس پاسات قدیمیه.از خصوصیات بارز این ماشین می شه به موارد زیر اشاره کرد: چراغ سمت چپ روشن نمی شه. درجه حرارت و بنزین و سرعت نداره. شیشه هاش بالا نمیره . بوق هم نداره. برای بوق زدن باید سیمِ مخصوصی رو به بدنه ماشین اتصال بدیم!
سر راه دو حلقه فیلم سیاه و سفید و دو حلقه هم رنگی برای عکاسی می خرم. خیابان ها به شدت شلوغ است. جایی هم می ایستیم و نون سنگگ میگیریم برای شام. راه می افتیم. توی اتوبان تهران – کرج بنزین می زنیم. بعد از عوارضی وارد کنار گذر می شیم . مسیر ما جاده خاوران و میدان خراسان است. اینجا هم خیلی شلوغه. ساعت 9:30 شده و هنوز از تهران خارج نشده ایم. عجب جای شلوغی. این جا از آن جا هاییه که اگه پشت چراغ قرمز واستی فحش می خوری!همه فقط بوق می زنند.
وارد جاده شدیم.جاده یک طرفه است. اوّلین شهر نسبتاً بزرگ ، ایوانکی است. 35 کیلومتر مونده. دهات های مختلف در سر راه اند: شریف آباد، عباس آباد، آلونک.
*
رسیدیم به ایوانکی. ساعت 10:05 شب است.شام الویه داریم به همراه سبزی، گوجه فرنگی، کاهو، نوشابه و البته نون سنگک. آب اینجا شوره.اصولاً هر چی به گرمساز نزدیک تر بشیم آب شور تر می شه. نکته دیگه اینکه فلاش دوربین من خرابه و هنوز نتونستم عکس بندازم. قول می دم وقتی برگشتم در اولین فرصت یه دوربین دیجیتال بخرم.
شام تموم شد. پیش به سوی گرمسار. حدوداً 70 کیلومتر تا گرمسار مونده.
*
در حالیکه ساعت حدوداً یازده شبه به گرمسار رسیدیم. ماشین ما خوشبختانه با وجود همه کاستی هاش ضبط داره. الان دارم حبیب گوش می دم. خیلی عالیه. زمین و آسمون چسبیده اند به هم و با نور کم ماشین ، این ما هستیم که تک و تنها در جاده پیش می ریم.
*
دهات سر راه خیلی زیاده. تا برسیم به سمنان از داور آباد، ده سراب ، جلیل آباد، و علی آباد گذشتیم. تا حالا سه چهار تا علی آباد دیده ام. پیش می ریم.
نیاز به دستشویی شدیداً احساس می شود.اصولاً در جاده استفاده از دستشویی های سر راه را توصیه نمی کنم.چون پشیمون می شید. کنار جاده بهترین جاست! تابلویی در دوردست به چشم می خورد: راننده عزیز خونسرد باش!
از ده نمک گذشتیم.خبری از آبادی جدید نیست. فقط جاده است و یک فولکس یک چشمی.
*
سرخه احتمالاً جاییست که شب آنجا می خوابیم. نه! هتل نیست. باید کنار خیابان خوابید.خوشبختانه ما کیسه خواب داریم. الان ساعت 11:35 است . لاسجِرد را پشت سر گذاشتیم. نزدیک سرخه ایم.
*
همین طور در حین رانندگی چایی هم خوردیم. رسیدیم سرخه ساعت 12:15 است. امّا دایی ام می گه شب نمی مونیم. نیم ساعت استراحت می کنیم و بعد می ریم. بعد از خوردن یک چایی نبات دوباره راه می افتیم. نوشتن در شب خیلی مشکله. چون ماشین ما داخلش چراغ نداره برای نوشتن مجبورم از نور ماشین پشتی استفاده کنم. از بیابانک گذشتیم.
*
ساعت 12:50 . صدای ما را از سمنان می شنوید. مرکز استان سمنان. توقف، حرکتی بیجاست. مستقیم به سمت دامغان می رویم... شهر پسته. تا دامغان 117 کیلومتر راه است. رسیدیم به گردنه آهوان. در حال حرکت هستیم که یک هو دود تو ماشین پخش می شه! نمی دونم ایراد چیه. دایی ام یواش می کنه. فکر کنم خیلی به این ماشین فشار آورده باشیم. یک خورده یواش می ریم. خدا کنه مشلی پیش نیومده باشه.اگه تو راه بمونیم خیلی بد می شه. هوا سرده. شیشه های ماشین هم بالا نمی ره. داییم می گه مهم نیست. فوقش آتیش می گیره می پریم پایین کوله پشتی ها رو وَر می داریم . تازه هوا هم سرده با آتیشش گرم می شیم!!
*
ساعت 1:30. هوا خیلی سرده. ماشین هم مشکل خاصی نداره. داره می ره. دهات های سر راه تمام شدنی نیستند: آبخوری، امیدیه، دولت آباد، شیرآشتیان، قدرت آباد، عالی آبادِ مطلّب خان، حاجی آباد، عوض آباد.
*
رسیدیم به دامغان. اوّل شهر یه میدون هست که توش یک مجسمه پسته گذاشته اند. خیلی خوابم می آد. ساعت از 2 گذشته. دارم زورکی می نویسم. داییم صدا می زنه می گه بیا پایین شیر داغ بخوریم. جلوی مسجد یک نفر نشسته که شیر داغ می فروشه . عجب کیفی می ده تو این هوای سرد. نیم کیلو پسته هم خریدم که تا شاهرود بخوریم. نیم ساعتی استراحت می کنیم. تا شاهرود حدوداً 65 کیلومتر بیشتر نمونده. راه می افتیم امّا آرومتر میریم .
*
در حالیکه ساعت 3:15 است ، خواب آلوده اعلام می کنم که نزدیک شاهرود هستیم. دهات های وامرزان، رَزَن، حاجی آباد، طاق، بَق، حسین آباد، مهماندوست، زرّین آباد، قادر آباد، مومن آباد، کلاته ملّا، ده ملّا، خوربان و قلعه شوکت را رد کردیم. علت کثرت دهات در اینجا وجود آب فراوان و آب و هوای خوب است. شاهرود ، بهشتِ این کویر است.
*
این جا شاهرود است.اینجا هم میدانی هست که توش مجسمه انگور گذاشته اند. از جلوی در دانشگاه صنعتی شاهرود گذشتیم. سر در آن تا حدودی مثل دانشگاه تهران است. بهش می گن پنجاه تومنی مچاله! بعد از گذشتن از میدان اصلی شهر باید به سراغ فامیل های دور اما فراوانمان در این جا برویم.فعلاً مهمترین چیز خواب است. مقصد: دِه رویان در 10 کیلومتری شاهرود.ساعت 3:45 .دیگه نمی تونم بنویسم. شب به خیر...
جمعه، 7/6/82 ، رویان
ساعت 10:30 از خواب بیدار شدیم. حالا باید کم کم گشت و گذار را شروع کنیم.این جا دهی است به نام رویان با خانه های کاه گلی و بعضاً آجری و خیابان های خاکی. کوچه های فرعی بسیار باریک است و تو در تو.هنوز هم ترجیح می دهند به جای ایزوگام و اسفالت، سقف خانه ها را کاهگل کنند و شیب کمی بدهند. لهجه های مردم دلنشین و جالب است. یکی از نکات بارز آن استفاده از واژه رفتن به جای شدن است. مثل : خیلی خسته رفتم.
*
الان در خانه خان سابق رویان هستم. خانه ای است که نسبت به خرابه هایی که تا حالا دیده ام خیلی با شکوه است. لا اقل اینکه کمی قرینه و اصول معماری در آن رعایت شده است. این عکس سر در این خانه است:

بعد از کمی استراحت و مستقر شدن می خواهیم به سمت طرود برویم. حدوداً 120 کیلومتر نا طرود راه است.ساعت 12:00 است. انگور های اینجا طعم خیلی خوبی داره. عسگری و فخری و انواع دیگر انگور اینجا فراوان است. انگور مخصوص شاهرود لَعل نام دارد. این انگور دونه های گرد و درشتی داره. خیلی هم خوشمزه است. خوشه هایاین انگور خیلی بزرگه. شاید هر کدام نیم کیلو یا بیشتر. باغ های انگور هم اینجا جالبه. دیوار های کاهگلی به ارتفاع 2 متر که از روی آنها شاخه های انگور بیرون ریخته است. اکثراً برای جلوگیری از دزدیده شدن انگور ها به شاخه ها پیت حلبی می بندند و داخل پیت ها خرده سنگ می ریزند. یه چیزی تو مایه های دزدگیر های خودمون!
ساعت 12:30. را می افتیم به سمت طرود. در این جاده داغ که به سمت جنوب می رود به جز ما کسی نیست. فقط بیابان است و گاهی گله شتری دیده می شود. گاهی هم سراب. تنها آبادی که در سر راه است، تَل نام دارد. درختچه های خار همه جا هست. در دوردست دریاچه نمکی به چشم می خورد. بعد از گذشتن 40 کیلومتر به جایی می رسیم که یک سِری از آشنایانِ دور ما کشاورزی دارند. این جا همان جاییست که برای شکار هم خواهیم آمد، امّا قصد داریم اول به طرود برویم و در برگشت سری به این جا بزنیم. با دیدن بیابان های سله بسته این جا تصور امکان کشاورزی احمقانه به نظر می رسد.امّا این جا آب فراوانی هست. خاک هم بسیار حاصلخیزاست. یونجه، گندم، صیفی جات، خربزه و خیلی چیز های دیگراز جمله پسته در اینجا به عمل می آید.
جاده خلوت نظاره گر حرکت ماست. در دو طرف ما تپه های خاک رس است. قرمز ِ قرمز. کوره های آجر پزی هم همه جا هست. داریم دریاچه نمک را دور میزنیم و من مدام عکس می گیرم.

این جاده خیلی خواب آوره. مخصوصاً برای ما که دیشب درست و حسابی نخوابیده ایم. در سمت چپ در کنار حوض کوچکی گله ای گوسفند و بز مشغول آب خوردن هستند. قسمت کوهستانی راه تموم شد. حالا همه جا صاف ِ صافه. گردی زمین این جا کاملاً مشخص می شه!
چیز قابل تعریفی نیست. ساعت 1:30 ظهر. تنها چیز نسبتاً جالبی که می بینم گرد باد های کوچکی است که مدام توده ای خاک با خود حمل می کند.
ساعت 1:50. رسیدیم به طرود. آبادی به شدت گرمی است. میان کویر. کسی در کوچه و خیابان نیست مگر دو سه نفر. درخت های خرما همه جا دیده می شود.همین طور مزارع پنبه. لهجه ها گویی کمی عوض شده و به شیرازی می زند. در را تابلویی هم به سمت اصفهان دیدیم. اینجا به شدت محروم است. همه خانه ها کاه گلیست.آب هم شور است. از چشمه ای در بیست کیلومتری لوله کشی کرده اند. تصور زندگی در اینجا دیوانه کننده است.
نهار میهمان زن و شوهر پیری هستیم.طبخ مختصری کرد. گورماست خوردیم. غذایی که متشکل از شیر و ماست است . باید نون را در آن تریت کرد و خورد. خیلی خوشمزه است. وجود کولر اینجا از واجبات است.
بعد از نهار و استراحتی کوتاه برای رفتن به نخلستان و همچنین دیدن چند تخته فرش از خانه خارج می شویم. این جا فرش هم می بافند. پیرمردی که همراه ماست می گوید: این جا دختر داشتن بهتر از پسره. چون دختر ها همه فرش می بافند. بعد از دیدن نخلستان به خانه ای می رویم تا چند تایی فرش دستباف ببینیم. صاحب خانه فرشی پهن می کند و توضیح می دهد: دو ماه پیش از دار اومده پایین.هنوز باید شستشو بشه.اتو هم می خواد.
طرح قالی بسیارمتفاوت از طرح های تبریزیست. درشت باف و کمی زمخت. به خانه ای دیگر می رویم تا چند تایی دیگر ببینیم. یک نون بربری خریدم 15 تومن. فرشی دیگر می بینیم در خانه ای دیگر با زمینه کِرِم و گُل های آبی. قیمت: یک میلیون تومن. گرونه. داییم میگه چه جوری می خوان یه میلیون تومن رو بشمارن؟!
در اطاق بغلی فرش نیمه کاره ای روی دار است و دختران در حال بافتن هستند.

این جا مزرعه پنبه هم هست. پیرمرد همراه ما به شدت اینجا را دوست دارد.
به باغ انجیری می رویم تا کمی انجیر بکنیم. خیلی خوشمزه است . گرمای بیابان انجیر ها را شیرین و عالی عمل آورده.
در حالیکه ساعت 3:45 است فلاسک چای را پر می کنیم تا راه آمده را برگردیم. به سمت جایی که چاه است و کشاورزی و محلی خوب برای شکار در وسط بیابان...
*
از طرود تا سر چاه خوابیدم. 70 کیلومتر باید برگردیم. بعداز سر جاده باید داخل خاکی رانندگی کنیم تا سر چاه. گله گوسفند اینجا مشغول چریدن است. سر جاده یک کامیون به گله شتر زده و دو شتر را کشته. چایی می خوریم و گشتی در سر مزارع می زنیم. گاو و الاغ و گوسفند و بز هم اینجا هست. یکی از گاوها هفته پیش کوساله زیبایی زاییده که الان داخل طویله است. اول باید شیر گاو را بدوشیم و بعد گوساله را برای شیر خوردن از طویله بیرون بیاوریم.اما گویا مشکلی برای یکی از گوسفندان پیش آمده. هنگام آب خوردن زالو وارد دهانش شده. سه نفر مشغول کلنجار رفتن برای کشتن زالو هستند. یک نفر پاهای گوسفند را نگه داشته، یکی دهانش را باز کرده و دیگری کمی خاک نرم داخل دهان گوسفند می ریزد تا زالو از بین برود. قطعاً فردا یا پس فردا برای شکار به این جا بر می گیردیم. این جا آهو ، کبک، سیاه سینه و خرگوش فراوان است.
کم کم موقع دوشیدن گاو است. یک نفر سطلی زیر گاو می گذارد و شروع به دوشیدن می کند. من عکس می گیرم:

گاو کم کم بد خلقی می کند.انگار به کمک من هم نیاز است. باید گاو را نوازش کنم. آرام روی بدن گاو دست می کشم... آآآآی... گاو پامو لگد کرد! انگار تریلی روی پام رفت! چقدر سنگینه!آقا ما شیر نخواستیم!
سطل پر ِ پر شده.عجب شیری.آنرا از صافی رد می کنیم و می جوشانیم... تا به حال شیر به این خوشمزگی نخورده بودم!
*
تا شب خبر خاصّی نیست. به رویان برگشتیم. نیاز به خواب شدیداً احساس می شود. بعد از چرتی کوتاه تنهایی به شاهرود رفتم.چیز جدیدی راجع به این ماشین فهمیدم: اگه فلاشر رو روشن کنید و سوییچ رو ببندید ماشین خاموش نمی شه! به همین سادگی. در شهر 45 دقیقه از کافی نت استفاده کردم. شد صد و پنجاه تومن!
شنبه، 8/6/82،ابتدای جاده بسطام
امروز به اداره محیط زیست شاهرود میریم تا برای شکار آهو مجوز بگیریم. مجوزی که الان داریم فقط فشنگ ساچمه ای رو شامل می شه که به درد زدن آهو نمی خوره. عجب چیز هایی اینجاست. حداقل 50 تا کله خشک شده گوزن و قوچ و کلی حیوانات خشک شده دیگه.

مسئول اینجا میگه هیچ کدوم اینها فروشی نیست. همه برای موزه است.
مثل اینکه مجوز آهو نمی دهند. از طرفی هم پروانه شکار داییم همراهش نیست. پس باید به کبک و خرگوش بسنده کنیم.
اداره محیط زیست در ابتدای جاده بسطام و خرقان است. می خواهیم به آنجا هم سری بزنیم. 6 کیلومتر تا بسطام و 20 کیلومتر تا خرقان راه است. این هم تابلویی که در ابتدای جاده از شیخ ابولحسن خرقانی نصب شده است:

جمله معروف این شیخ روی آن نوشته شده: هر که در این سرای در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکه او را خداوند جانش دهد، بیرزد که شیخ نانش دهد.
به بسطام می رسیم. این جا آرامگاه طاووس عارفان ، بایزید بسطامی است.

مسئول اینجا به زور اجازه می دهد داخل خانه بایزید شویم. دو اطاق است ، هرکدام 1.5 متر در 1.5 متر. رابطی بین دو اطاق هست که برای رد شدن از آن باید خم شد. اجاق کوچکی هم در گوشه اطاق درونی است. کنده کاری های بسیار قدیمی روی قسمت بالایی دیوار هاست. اطاق بیرونی پنجره کوچکی دارد. بزرگی چون او چگونه در این مکان کوچک جای گرفته است؟
*
به سوی خرقان می رویم. 14 کیلومتر باید برویم.اَبَرسَج، ده خیر و میان آباد را پشت سر گذاشتیم. این جا در دو طرف جاده کشت سیب زمینی است. از قَهَج سِهلی ، مِیغان و کُلامو گذشتیم. به قلعه خرقان جایی که آرامگاه شیخ است می رسیم:

در داخل محوطه کتاب خانه است به همراه مجسمه ای از شیخ که دو شیر کنار او نشسته اند. گفته می شود ابو علی سینا برای ملاقات با شیخ خرقان به این جا می آید. شیخ در خانه نیست. همسر شیخ می گوید که او برای هیزم آوردنم به کوه رفته. ابو علی سینا با همراهانش به سمت کوه می روند. ناگهان شیخ از دور پدیدار می شود: سوار بر شیر در حالیکه شیر دیگری هیزم به دوش از پشت او می آید!
بالای مقبره چاه آبی هست. عجب آب شیرینی! از چشمه ای در دل کوه.
این هم از دیدار ما از بسطام و خرقان. به سمت شاهرود بر می گردیم تا به رویان برویم و برای شکار فردا آماده شویم.
یکشنبه،9/6/82 ، جاده طرود- رویان
امروز صبح آمده ایم سر چاه برای شکار. تا داییم تفنگش را آماده می کند سری به پالیز می زنیم. خربزه ها و گرمک ها اگر چه هنوز نرسیده اند ولی عجب طعم و عطری دارند! کمی خیار چنبر هم می کنم برای خوردن. مقدمات شروع کار آماده است. ساعت 12:20 دقیقه ظهر. داییم تفنگ به دوش و دوربین به گردن نزدیک می شود. با دوربین نگاهی به اطراف می کند. 360 درجه می چرخد. سگی به اسم مارکی هم با ماست تا اگر چیزی زدیم برایمان پیدا کند. شروع به حرکت می کنیم. داییم جلو می ره و ما پشت او آرام حرکت می کنیم.ناگهان دسته ای سیاه سینه به هوا می پرند. داییم شلیک می کنه! امّا چیزی نمی افته... گلوله های ما ساچمه ای اند و توی هوا پخش می شن. مسیر حرکت عوض می شه. به طرف دیگه می ریم. دوباره دسته دیگری روی هوا بلند می شن! داییم این بار سریع تر شلیک می کنه و داد میزنه: بدو برش دار!! سگ ما انگار چیزی احساس نمی کنه. راه می ریم تا سیاه سینه زده شده رو پیدا کنیم... نیست! همه جا ساکت و آرومه. پرنده پر نمی زنه. منطقه افتادن رو همگی حدوداً دیدیم. اما پرنده نیست.وای! دوباره پرید. 40 – 50 متر پرواز کرد و دوباره افتاد. این بار مارکی به دنبال پرنده دوید و اونو پیدا کرد.این از اولی!
سیاه سینه پرنده ای شبیه کَبکه. سینه سیاهی داره. داییم می گه خیلی زرنگه. قایم شده بود زیر خوشه هایی گندم تا نتونیم پیداش کنیم. دوباره مسیر عوض می کنیم و حدوداً 500 متر پیاده می ریم. یکی دیگه هم می زنیم.برای نهار امروز بسه. شکار آهو نمی تونیم بکنیم. نه فشنگ تک داریم نه مجوز شکار آهو. یکی از محلی ها می گه طرف های 5 – 6 صبح دسته های آهو برای یونجه خوردن تا دم مزرعه می آن. سریع هم در می رن. داییم داره سیاه سینه ها رو پاک می کنه. می خواد نهار درست کنه. بهش می گم چی می خوای درست کنی؟ می گه : دیگی. می گم : دیزی؟! میگه نه ! دیگی.
عکس های شکار و باغ های انگور توی حلقه چهارم فیلم ها هستند که به این گزارش نرسیدند. حیف شد.
در حالیکه داییم مشغول غذا درست کردنه یک نفر دیگه داره ماست می زنه. شیری رو که صبح از گاو دوشیده با یک کمی ماست و شکر مخلوط می کنه. تا فردا صبح آماده است. همه گوشت ها تمیز شده اند. حالا اونها رو میذاره وسط برنج و در دیگ رو محکم می بنده. بعد هم دیگ رو توی خاکستر ها چال می کنه. عجب غذایی بخوریم امروز!
در حالیکه ساعت 4:30 است نهار را خورده ایم و می خواهیم بخوابیم.
*
ساعت 7 بعد از ظهر است. با خوردن یک چایی سوار وانت نیسان می شویم. دوری در بیابان می زنیم. این جا شن روان هم هست. به مزرعه دیگری می رویم تا چند تایی خربزه رسیده بکنیم. چند تایی هم بلال می کنیم تا سرخ کنیم. هوا کاملاً تاریک شده. پرژکتور روشن می شود. یک نفر پشت فرمان وانت نشسته. داییم هم در سمت شاگرد ، دستش را روی لبه پنجره گذاشته و آماده شلیک است. من هم در وسط آنها با هیجان نگاه می کنم. داییم خرگوشی می بینه. راننده گاز می ده و خرگوش رو دنبال می کنه. شلیک! نخورد... خرگوش خیلی فرز و سریع فرار کرد. دوباره دنبال خرگوش هستیم. چیزی دیده نمی شه. این جا خرگوش ها اکثرا قهوه ای و خاکستری اند و حتی با وجود پرژکتور درست دیده نمی شوند. من یکی می بینم. داییم هم دید. شلیک! نخورد...
هنوز هیچی نزده ایم. ساعت 8:40 است. یکی دیگه می بینیم. داییم می گه قشنگ دنبالش کن، بعد بگیر کنارش تا من بزنم! راننده گاز می ده. از یه تپه بالا می ریم. داییم شلیک می کنه. اثری از خرگوش نیست. داییم می گه واستا ، فکر کنم زدم. امّا نه ، خبری نیست. دوباره سوار می شیم. ماشین حرکت نمی کنه. توی شن گیر کرده ایم. عجب وضعی شده! هُل میدیم. ولی بیرون نمی آد. راننده می گه توی قسمت عقب بار سوار شید تا اصطکاک بیشتر بشه. می شینیم پشت وانت. راننده گاز میده... اومدیم بیرون.
هنوز دنبال خرگوشیم. داییم دوباره شلیک می کنه.مثل اینکه این دفعه زدیم. هورا...
بر می گردیم سر چاه. داریم بلال می خوریم. گوشت کم داریم. نفری یه تیکه بیشتر نمی خوریم. کم کم بر میگردیم رویان. فردا باید به باغ انگور بریم. فردا روز آخره.
دو شنبه، 10/6/82 ، رویان
امروز روز پر کاری نبود. به همراه پسری که همراه و راهنمای من بود گشتی در رویان زدم و چند تایی عکس از ساختمان های کاه گلی و قدیمی رویان گرفتم.

اعتباری به بام خانه ها نیست. ممکنه یکهو همه چیز فرو بریزه. به جز این کار ماشین رو هم به مکانیکی بردیم تا چک بشه. پسری به نام غلام که هر دو دقیقه یک سیگار می کشید دو ساعت تمام روی ماشین کار کرد و 1500 تومان مزد گرفت.
*
در حالیکه ساعت 7 بعد از ظهر است داریم می ریم برای کندن انگور. به باغ مردی به نام رضا. یک جوی آب به قطر 1 متر از یک طرف وارد باغ می شود و بعد از دور زدن در باغ از طرف دیگر خارج می شود. هوا تاریک ِ تاریک شده. چشم چشمو نمی بینه. اما رضا باغ خودش رو از بره. من و داییم یه جعبه فخری، یه جعبه لعل و یه جعبه عسگری می کنیم. به اندازه یه جعبه هم هنگام ِ کندن خوردیم. بعد از وزن کردن انگور ها و پول دادن به خانه یکی از آشنایان می رویم. ساعت:12:45. وقت خواب شده...
سه شنبه، 11/6/82، ترمینال شاهرود
من به خاطر کلاس زبان مجبورم برگردم.اما داییم فردا می آد. ترمینال شاهرود اتوبوس برای کرج نداره. ناچار بلیط تهران می گیرم. در حالیکه ساعت 12است اتوبوس با نیم ساعت تاخیر به سمت تهران حرکت می کنه.
*
ساعت:7:40
اینجا تهران است. میدان آزادی. مسافرت من تمام شد. دوباره همون جایی ام که قبلا بودم.اما کلی عکس ، کلی سوغاتی و کلی خاطره با خودم آورده ام.
احسان شارعی 25/6/1382