چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲

چه از نفس افتادن شیرینی و چه خستگی غریبی
نمایشگاه کتاب در کنار نادر ابراهیمی،محمود دولت آبادی،زرتشت اخوان ثالث،سیمین بهبهانی و …

امروز یکشنبه 21 اردیبهشت 82 است.محیّای رفتن به نمایشگاه کتاب هستم.سالی یکبار فرصتی هست تا در دریای ورق و کاغذ و در میان بوی دوست داشتنی کاغذ نو و چسب شنا کنم.به جشنواره مطبوعات سر بزنم و با دوستان دیداری تازه کنم.
تصمیم دارم از درب جنوب غربی وارد شوم تا ابتدا به سمت جشنواره مطبوعات بروم امّا نمی شود.از خیابان سئول به سمت درب غربی می روم و وارد می شوم . اوّلین چیزی که توجهم را جلب می کند چتربازی است که فرود می آید.مستقیم به سمت غرفه 38 می روم.تا از سالن کودک و نوجوان بازدید کنم.چند کتاب می خرم از انتشارات مدرسه و یکی هم از کانون.از انتشارات مدرسه مخفیگاه ،قهرمان آرمانهای کوچک و قلعه طلسم شده را خریدم و از کانون پیروزی بر شب را.نگهبان خروجی کانون از من می خواهد در کیفم را باز کنم تا او محتویات داخل آنرا بررسی کند.توهین بزرگی ست امّا چه می شود کرد؟اگر شعور فرهنگی بالا بود نه کتابی دزدیده می شد و نه به خود اجازه می داد چنین تقاضایی بکند.
بعد از رهایی از سالن شلوغ 38 (کودک و نوجوان) مستقیم به سمت جشنواره مطبوعات می روم.سالن 1 تا 4 . به غرفه گزارش جوان سری می زنم.مجله نو پایی که سردبیر آن امید معماریان است.یک شماره می خرم.100 تومان ارزانتر از قیمت روی جلد.نشریه خوبیست.امیدوارم بین جوانان جا بیفتد.به سمت غرفه های دیگر می روم.دوچرخه،کیهان بچه ها، همشهری ، جوان ، کیهان ، گل آقا و ...را پشت سر می گذارم و به چلچراغ می رسم.از مسئولین مجله فقط کاوه مشکات آنجاست.با موبایلی در دست و خنده ریزی در گوشه لب.این همان آقایی است که علاقه وافری به ایدز دارد!شماره این هفته و یکی دو شماره قبلی را می خرم و ...خداحافظ.
پیش به سوی سالن 5.اولین سالن ناشران عمومی.تبلیغ بزرگی از انتشارات امیرکبیر جلوی چشم است.همیشه و همه جا.ضمن دید زدن کتابها با یک چشم ، با چشم دیگر شدیدا ً به دنبال خانه امن سید ابراهیم نبوی می گردم.در نشر روزنه پیدایش نمی کنم.ناچار از سالن خارج می شوم و به سمت اطلاع رسانی کامپیوتری می روم.جواب اینست:سالن 7،غرفه 38 ،نشر علم.
خانه امن را خریدم و به سالن 5 برگشتم تا دنباله بازدید را پی بگیرم.سالن 6 را پشت سر گذاشتم و وارد سالن 7 شدم.طریقه چیدن غرفه ها عالیست.می توان همه سالن را دور زد و حتی یک غرفه را هم از دست نداد.
در سالن هشت به انتشارات ماه ریز مهر رسیدم.کاستی دیدم از گرو دستان .سه نوازی حمید متبسم ، حسین بهروزی نیا و پژمان حدّادی.همین الان در حال گوش کردن آن هستم.نمی توان به صدای بربط گوش داد و آنرا تحسین نکرد.
انشارات ماهور هم اینجاست و صدای کاست سلّانه در تمام سالن به گوش می رسد.به انتشارات زمستان می رسم.فرد متشخصی در حال پاسخ گویی به دیگران است.زمستان را می خرم و از همان شخص می پرسم:
- صاحب انتشارات زمستان چه کسیست؟
جواب می دهد:
- پسر اخوان...خود بنده.
به کارت روی سینه اش نگاه می کنم...زرتشت اخوان ثالث است.به صورتش نگاه می کنم.یادآور اخوان بزرگ است و سبیل پر پشتی به مانند پدرش دارد.کارتم را به او می دهم و شماره تلفنی از او می گیرم تا بعداً قرار مصاحبه ای بگذارم.به زودی این مصاحبه را همین جا خواهید خواند.قرار است یک مولتی مدیا هم به زودی از اخوان منتشر شود. یک پوستر هم از اخوان می خرم که در قسمت بالای آن قطعه ای از شعر زمستان نوشته شده است:
هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان،دستها پنهان
نفس ها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آگین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
-از زیارتتان خوشحال شدم
- من هم همین طور...
این آخرین گفتگوی من با اخوان بود و پس از آن صدای شجریان بود که بی اختیار زیر لبم آمد:زمین دلمرده...سقف آسمان کوتاه...
چند غرفه جلوتر انتشارات روزبهان است.شش کتاب از نادر ابراهیمی می بینم که در کتابخانه ام آنها را ندارم.هزار پای سیاه و قصه صحرا،افسانه باران،خانه ای برای شب، مصابا و رویای گاجرات ، غزلداستانهای بد و آرش در قلمرو تردید.کتا ها را که داخل کیف می گذارم تابلویی توجه ام را جلب می کند:دیدار با نادر ابراهیمی، یکشنبه 21/2/81 ساعت 17.نمی شود این فرصت را از دست داد.نادر ابراهیمی را خیلی دوست دارم.ساعت الان یک است.می روم تا ساعت 5 برگردم.
به سالن های دیگر می روم و دوری می زنم.انتشارات چشمه هم برنامه ویژه ای دارد: دیدار با محمود دولت آبادی،امروز ساعت 16.عالیست.دیداری به بهانه چاپ کتاب سلوک.محمود دولت آبادی کسیست که نباید او را به راحتی از دست بدهیم.به همان راحتی که گلشیری و احمد محمود و مشیری را از دست دادیم.
نیم ساعتی در جایگاه استراحت می کنم و نگاهی به چلچراغ و گزارش جوان می اندازم.ساعت 2 است.سری به غرفه کتاب های خارجی می زنم.عدم عضویت در کنوانسیون کپی رایت باعث شده که کتاب های خوب و متنوعی در بخش کتب خارجی نداشته باشیم.حق تالیف در ایران نه در مورد کتاب رعایت می شود و نه در مورد نرم افزار.
بار دیگر به جشنواره مطبوعات می روم.به غرفه طنز کاریکاتور و کیهان کاریکاتو سر می زنم.در غرفه روزنامه کیهان جوانی توجه ام را جلب می کند.شلوار پارچه ای.پیراهن سفید بدون یقه که دکمه های آن تا بالا بسته شده.پیراهن روی شلوار و ریش انبوه.بله ریش انبوه.چه چیز باعث می شود جوانی مثل او به سن و سال من چنین ریش بلندی داشته باشد.شاید هم او این سوال را از خود می کند که چرا جوانی مثل من به سن وسال او باید ریشش را بزند...تناقض جالبیست.کمی جلوتر دو نفر دیگر از آنها را هم می بینم.خیلی دوست دارم از روحیّات همچنین قشری از جوانان آگاه شوم.آرام راه می روم تا کمی از صحبت هایشان را بشنوم: ((آره...نه بابا... تا هرچی میشه این تحکیم وحدت فوری...شفاعت یادت نره...)).عجب!من هم مال همین جامعه ام.پس چرا من و او اینقدر با هم تفاوت داریم؟
نمایشگاه بسیار شلوغ است.بسیار شلوغ.امروز که این گونه باشد جمعه چه طور خواهد بود؟
ساعت نزدیک 4 است . به سراغ نشر چشمه می روم.محمود دولت آبادی وارد می شود.همان چهره پر ابهت و دوست داشتنی.سر حال است و سلامت.سیمین بهبهانی هم در غرفه دیگری مشغول گفت و شنود با بازدید کنندگان است.ساعت نزدیک های 5 است.به سمت غرفه روزبهان می روم تا نادر ابراهیمی را ببینم.سوالات زیادی در ذهن دارم برای پرسیدن.می خواهم اگر شد قرار مصاحبه ای هم بگذارم.ده دقیقه از پنج گذشته و او هنوز نیامده.مسئول غرفه میگوید در راه است... بالاخره آمد... شنیده بودم مشکل مغزی داردو حالش خیلی خوب نیست امّا فکر نمی کردم اینقدر...

نادر ابراهیمی به سختی راه می رفت...نادر ابراهیمی به سختی می شنید...نادر ابراهیمی به جز دو سه کلمه حرف نمی زد...توانش را نداشت...به سختی پشت میز نشست امّا قبل از نشستن عینکش را به چشم زد و نگاهی به کتابهایش انداخت و لبخند کمرنگی زد.برای عکس انداختن سبیلش را تاب داد.داخل غرفه رفتم و یکی از کتابهایش را به او دادم تا برایم امضا کند.نگاه محبت آمیزی به من کرد.صفحه اول کتاب را آورد و با خود نویس امضای لرزانی کرد.زنش پیشنهاد کرد که تاریخ هم بزند.تاریخ هم زد:بهار 82.کتاب را بست و به من داد.گفتم :استاد دستتون درد نکنه.نشنید و فقط نگاه کرد.بلندتر گفتم :خیلی ممنون..شنید و لبخند زیبایی زد.سرش را تکان داد و دستش را روی سینه اش گذاشت.
سوالهایم بی جواب ماند و مصاحبه هم به هم خورد.بغض عجیبی داشتم.نادر ابراهیمی را در فیلمی از کیارستمی به نام یک قضیه در دو شکل دیده بودم .فیلمی که محصول سال 58 بود.چقدر زیبا سخن می گفت و عجب صدای دلنشینی داشت.اما این صدای گرم دیگر شنیده نمی شد.این همان نادر ابراهیمی بود که فعّالیت از سر و رویش می بارید.روزنامه نگاری،فیلمسازی، نویسندگی و....
او در ابن مشغله مردی کوچک بود.اما این مرد که الان دیدم خود ابوالمشاغل بود.در اوج تجربه.

ابن مشغله می گفت:راه بسیار درازی در پیش است.بسیار دراز…
در این راه طولانی،وقت،برای همه کار خواهی داشت،به قدر کافی ،و اضافه هم خواهی آورد.آنقدر که دیگر ندانی با آن چه می توانی بکنی و چه باید کرد...

ابوالمشاغل می گوید:راه تنها زمانی بسیار دراز است که در ابتدای آن باشی ،یا حتی در کمرکش آن.
در پایان ،به ناگهان می بینی که یک لحظه بیشتر نبوده است و بسی کمتر از یک لحظه:یک قدم مورچگان.
در حقیقت این کوتاهی و بلندی راه نیست که مساله ماست.مساله، آن چیزیست که ما، در امتداد این راه ، برای دیگران که ناگزیر ازپی ما می آیند باقی می گذاریم تا طی کردنش را مختصری مطبوع،گوارا،شیرین و لذّت بخش کند.
پس،حق است که خودمان را اگر نه برای ساختن کاروانسراهای بزرگ و آب انبارهای خنک،لا اقل برای بر پا داشتن سایه بان کوچک،خلق یک بیت شعر خوب،روشن کردن یک چراغ ابدی،و یا ضبط یک صدای مهربان(( خسته نباشی))خسته کنیم، خسته کنیم و از نفس بیندازیم...
به حق که چه از نفس افتادن شیرینی ست آن و چه خستگی غریبی...

هیچ نظری موجود نیست: