سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۲

خام بدم پخته شدم سوختم
ني نگويم زانکه که تو خا مي هنوز در بهاري و نديدستي تموز
اين جهان همچون درخت است اي کرام ما بر او چون ميوه هاي نيم خام
سخت گيرد خام ها مر شاخ را زانکه در خامي نشايد کاخ را
چون بخت و گشت شيرين لب گزان سست گيرد شاخ ها را بعد از آن
سخت گيري و تعصب خامي است تا جنيني کار خون آشامي است


شايد در ابتدا سخن گفتن و نوشتن از آنچه مولانا اندرز مي کند کمي سخت به نظر آيداما نوشتن و باز هم نوشتن از طي مسير کمال بر انسان باز هم از کاستي ها نمي کاهدچون به حکم اين جهان انسان همچنان در مسير خود باقي است و نويسنده هم محکوم به نوشتن خواهد بود.
مولانا در مثنوي و ديوان شمس بار ها خود را که نماد انسان متجلي است به چيز هاي مختلف تشبيه کرده است و اصولا وي زبان تشيبه را زباني گويا و موثر مي داند. ما چو چنگيم و تو زخمه ميزني، ما چو ناييم و نوا در ما ز توست .....
اصولا خامي را چه تعريف مي کنيم؟تعريف ما از پختگي چيست؟قبل از رسيدن به تعريفي دقيق و جامع از اين دو کلمه صحبت در آنها بي معني است.خامي را به راحتي مي توان تعريف کرد.انسان خام داراي باطن و ضميري سرد و گرم نچشيده است و قدرت تشخيص پاييني دارد.اما آيا پختگي را مي توان تعريف کرد؟آيا مرز و سقفي براي پختگي در انسان وجود دارد؟يا به تعبير خود مولانا ((انسان سوخته)) کيست؟ خام بدم ....پخته شدم....سوختم.... اما درک حقيقت سوختگي مولانا آسان نيست.او پس از گذشت چند دهه از عمرش با يک انقلاب روحي در ميابد که تا به اين جا بيشتر ظاهرساز بوده و باطن اش آنگونه که شايسته يک انسان پخته و کامل استپاک و زلال و صافي نيست.اين دريافت که بواسطه ملاقات با شمس تبريز استمهمترين اتفاق عمر مولانااست که وي را ديوانه وار به سمت حقيقت مي کشاند.
اماآيا با دانستن اين مسائل مي توان به رمز پيدايش کمال در وجود مولاناتا رسيدن به مرز سوختگي پي برد؟درک اين فرايند حتي اگر چندين دهه از عمر انسان را صرف کند خود رسيدن به پختگي شيريني و لب گزاني است و آن هنگام است که انسان شاخه درخت اين دنيا را آرام آرم رها مي کند و بالاخره خود را از بند تعلق به اين درخت فاني آزاد مي کند.اين همان درک معني پختگي و مرحله رسيدن به دولت پاينده عشق است:
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم



هیچ نظری موجود نیست: