یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

داستان ابراهیم

این صفحه کدام ورق خاک خورده کتاب تاریخ است؟ کجا را داریم ورق می زنیم؟ اگر واقع گرا باشیم سال هزار و هشتصد قبل از میلاد مسیح، در کشور بابِل و در شهر ِ اور هستیم ؛ و اگر عاشق افسانه باشیم ، امروز که این کودک به هستی پا می گذارد جهان ، فقط هزار و نهصد و چهل و هشت سال از عمر خود را سپری کرده است! ... و معلوم است که ما عاشق افسانه ایم!! سرگذشت ابراهیم ِ خلیل در افسانه بسیار شیرین تر است. ابراهیم یعنی پدر مردمان ِ بسیار.
پادشاه این سرزمین ، نمرود نام دارد. یک نفر بت های او را شکسته است. نمرود خشمگین است و ابراهیم خندان. ابراهیم در آتش است ولی خندان است! آتش او را نمی سوزاند. بر عکس، او در اوج لذت است. گویی در گلستان است و از عطر گلها لذت می برد. او فنا ناپذیر به نظر می رسد. رویین تن است. تمام زندگی ابراهیم ، افسانه به نظر می رسد. افسانه ای که همه باور دارند.
این جا سرزمین پهناوری است. ابراهیم دوباره کار خارق العاده ای می کند. می خواهد چیزی را به خود اثبات کند. این بار تنهاست. چهار پرنده گوناگون را سر می برد، سپس قیمه قیمه می کند و با هم در می آمیزد. سپس چهار قسمت می کند و هر کدام را بر سر کوهی قرار می دهد. حالا فقط مانده که آنها را صدا کند. کبووووووووووتر! کبوتر در حال پرواز در آسمان است!! میان ِ خواست ابراهیم و تحقق اراده اش فاصله ای نیست.
ابراهیم ازدواج می کند. همسرش را بسیار دوست می دارد ولی او و سارا مشکلی دارند و آن اینست که بچه دار نمی شوند. ابراهیم علی رغم علاقه فراوانش به سارا ، تن به ازدواج با هاجر می دهد. زنی از قبیله اُمّ العرب. از هاجر کودکی به دنیا می آید که همانند ابراهیم شگفت انگیز و افسون کننده است. ابراهیم ، هاجر و اسماعیل را روانه سرزمین مکه می کند. حالا نوبت اسماعیل است که افسونگری خود را نمایان کند. در زیر پای اسماعیل، درآن سرزمینِ سوزان، چشمه آبی می جوشد و اسماعیل را سیراب می کند. اسماعیل در سرزمین مکه می ماند و به کمک پدر خانه کعبه را که توسط شیث ساخته شده و ویران شده بود باز سازی می کند. زمزم همچنان جاریست.
روزگار می گذرد. ابراهیم اینک در صد سالگی و سارا در نود سالگی اند. امروز ، در یک هوای آفتابی ، سارا کودکی به دنیا می آورد. ابراهیم و سارا در اوج شادی اند و به همین خاطر کودک را اسحاق می نامند. کودک همانند نامش خنده روست. ابراهیم قومی را که بعد ها یهود نامیده شد ، همراه خود به می برد تا سرگذشت آنها را به موسی بسپارد.
این دو کودک ، اسماعیل و اسحاق ، هریک تمدنی بزرگ را پایه گذاری می کنند. اسماعیل جد اعلای اعراب می شود و اسحاق پدر قوم یهود. اکنون وظایف ابراهیم خلیل رو به پایان است. تنها آن مانده که ابراهیم از خود رسمی بر جای گذارد. این رسم قربانی کردن فرزند خویش است. اسحاق به قول یهود و اسماعیل به قول مسلمانان نخستین قربانی ابراهیم هستند. اکنون آخرین خرق عادت در زندگی ابراهیم نمایان می شود. چاقوی تیز ابراهیم، گردن فرزند را نمی برد. این بار خود ابراهیم هم درمانده می شود. ناگهان گوسفندی در بیابان سوزان پدیدار می شود. قربانی همین گوسفند است.
ابراهیم اکنون یکصد و هفتاد و پنج سال از عمر را پشت سر گذاشته و از معمّرین به شمار می رود. زندگی این انسان عجیب و افسونگر در لحظات پایانی است. ابراهیم آرام سر را بر بالین می گذارد. صد و هفتاد و پنج سال دیگر به عمر جهان افزوده شد و پیرمردی با موهای سفید ، محاسن انبوه برف گونه و صورتی روشن، افسانه وجود خویش را پایان داد.
احسان شارعی

هیچ نظری موجود نیست: