یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۸

ترانه‌های جنوب، سه سکانس از رامی تا نفیسی
سکانس یک، تالار آبی

روی ردیف اول تالار آبی کاخ نیاوران نشسته‌ام. دست می‌زنند. می‌آید و صاف روی سکو می‌رود. بی مقدمه. ترانه‌هایی از جنوب...
پشت سر هم... یکی بعد از دیگری... چه همراهش دارد این مرد سبیلوی لاغر ... این دست‌های او که چپش بر دسته گیتار و آن یکی راست با ناخن‌های بلند که می‌خراشد و می‌خرامد.

سکانس دو، اسکان، طبقه زیر همکف

داخل فروشگاه جدید نشر ماهریز. "ترانه‌های جنوب" تازه از راه رسیده و روی پیشخوان است.یکی بر‌می‌دارم. صدای سهیل نفیسی روی دیوارهای پر از کتاب و موسیقی غلط می‌خورد انگار که موجی از نسیم باشد.

سکانس سه، روی گلیم اطاق

نشسته‌ام کف زمین، روی گلیم رنگارنگم.
داره شعرهایی رو می‌خونه که "رامی" یه روز می‌خوند. اونم با گیتاری که توی دستش داشت. و حالا کنار هم نشسته‌ان. روبه‌رو. رامی و نفیسی. کنارشون یه شعله آتیشه. همصدا می‌شن که:

ای دل بینوا غم بسِن (بس است)
وا خُ عذاب و ستم بسن
وا مرادِ خُ نزدیک بُبَه (نزدیک شو)
ای همه دوری اَ هم بسن
بشتِ (بیشتر) بی خُدِت (خودت را) گول مِزِن
وا هر یاری اِتدی (دیدی) دل مَبَن
همه جا بی خدت رو مکن
همه کَ مثل تُ نهَن (نیستند)
مِ از بس که خاطرات موا (می‌خواهم)
نه امرو نه صبا پس صبا
همیشه اَ یادت نابَرُم (نمی‌برم)
به قران سرِتُ بخدا
تُ اَ هر گلی خوشبوِتِری
اَ همه کَ زیباروتِری
اَ هر غزالی غزالتِرو
اَ هر آهویی آهوتِری
اول و آخرین یارُم اِی
هم روز هم روزگارُم اِی
بِشتِر از خُ خاطرت موا
تُ آخرین انتظارُم اُی











۱ نظر:

سارا گفت...

شعر زیبایی بود...حتما میخرم..