جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۸

سفرنامه اورامانات - بخش سوم (پایانی)


گشتی که دیروز در اورامان تخت زدم بسیار بهم چسبیده بود. در روستا که راه می‌رفتم ناگهان کنارم دودکشی ظاهر شد. به نظرم روی سقف خانه‌ای ایستاده‌ام. اینجا هم بام است و هم پیاده‌رو!
***
امروز صبح برنامه راه‌پیمایی در دره‌های اطراف اورامانات داریم. ساعت 6 صبح همراه با ساسان و بقیه بچه‌ها شروع به حرکت می‌کنیم. مسیر هنوز جاذبه طبیعت گردی ندارد. متاسفانه ضایعات مواد مصرفی توسط روستا در طبیعت رها شده است. کمی با مرتضی راجع به موسیقی منطقه حرف می‌زنیم.
رفته‌رفته به دشت‌های بکر و دست نخورده در غرب اورامان تخت می‌رسیم. امروز پیاده‌روی ما نسبتاً طولانی خواهد بود. امروز خیلی بیشتر موسیقی گوش می‌کنیم. صدای عزیر شاهرخ خواننده مشهور کردستان توی گوشم است. ترانه‌های زیبای کردستان، کابوکی، دردی هیجران، زردی خزان، ...

بالاخره پس از مدتی راه‌پیمایی به یکی از آرزوهای این سفر هم می‌رسم. چشمم به دیدار لالاه‌های واژگون روشن می‌شود.


ساعتی بعد به دشتی از گل‌های زیبای آلاله زرد رسیدیم. رضا - از دار و دسته کرمانی‌ها- لطف کرد و عکسی از من گرفت. پشت سرم درّه‌ای بود که بسیار زیبا بود.


روی آلاله‌های زیبا کفشدوزک‌های کوچک راه می‌روند.


همینطور که راه می‌رفتم لاکپشت نسبتاً بزرگی دیدم. از ترس بچه‌های ما برجوری توی لاک رفته بود. پنج دقیقه‌ای صبر کردم و نگاهش کردم تا سرش را آرام بیرون آورد.


کنار حوض کوچکی برای استراحت توفق کردیم. آب بسیار سرد و بود و از چشمه‌ای در دل کوه بیرون می‌آمد. کفش‌ها را کندم و پاها را در آب گذاشتم. یخ بود.
همه باهم آواز می‌خوانیم. "بهار دلنشین"... یاد بیژن ترقی افتادم که به تازگی فوت کرده بود. روحش شاد که این ترانه زیبا را سرود...
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود خانه ویران من
...
و بعد این تصنیف:
چون به زلف خویش شانه می‌زنی
خاطرم پراکنده می‌کنی

یاد نورعلی‌خان برومند هم گرامی باد.
...
دور ما پر از گل است. این یکی بنفش، به نام شمعدانی وحشی:

و این یکی زرد رنگ همان گل آلاله زرد:


از جویبار کوچکی رد شدیم. کنارم پر از درختان غرق در شکوفه بود. سرانجام پس از مدتی مسیر به صورت پرشیب ادامه پیدا کرد. درنهایت شیب بسیار زیاد شد و ادامه مسیر با زحمت خیلی زیاد مقدور بود. می‌باست از تپه‌ای بالا می‌رفتیم و از روی یال به کنار جاده می‌رسیدیم. آنجا مینی‌بوس منتظر ما بود. شیب تپه خیلی زیاد و در بعضی جاها خطرناک بود. لحظه‌ای برگشتم و دشت زیبایی در زیر پایم دیدم:


با طی کردن این مسیر سخت و در حالیکه عرق همه درآمده بود به مینی‌بوس‌ها رسیدیم. پیاده‌روی ما نزدیک 6 ساهت طول کشیده بود. راننده‌ها و بعضی همسفرها که نخواسته بودند راهپیمایی سنگین بکنند همراه با چای و شیرینی و نسکافه در انتظار ما بودند. دم‌دم‌های ظهر بود و آماده نهار می‌شدیم. هرکسی هرچیزی داشت سر سفره آورد. سفره را روی دشت مخملی پهن کردیم. مرتضی هم از فرصت استفاده کرد، تار را درآورد و شروع به نواختن کرد.

به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری ز غبار این بیابان
...

حالا باید به سمت مریوان حرکت کنیم. کمی می‌خوابم. ساعتی بعد بیدار می‌شوم. ساسان بساط هندوانه را کنار جاده علم کرده و دست به کار شده:


با رسیدن به مریوان به با گذر از کنار دریاچه زیبای زریوار به هتل می‌رسیم. دریاچه زریوار تنها از طریق چشمه‌های آب شیرین که در کف دریاچه قرار دارند آبگیری می‌کند و در حقیقت هیچ رودی به این دریاچه نمی‌ریزد. کوله‌ها را پیاده می‌کنیم. مینی‌بوس‌ها می‌روند. برای گشت و گذار در بازارچه مرزی مریوان به مرکز شهر می‌رویم. در این بین فرصتی دست می‌دهد تا با آرش - کمک سرپرست- در یکی از حمام‌های قدیمی مریوان تنی به آب بزنیم. حمام نمره‌ای، دوش شماره 9!
با بازگشت به هتل برای بازدید از دریاچه آماده می‌شویم. قبل از آن عکسی با لباس کردی می‌گیرم:


قرار است که شام ماهی بخوریم. ساسان از طعم این ماهی خیلی تعریف می‌کند. گویا آماده شدنش هم خیلی طول می‌کشد و در مراحل مختلف کباب کردن به آن آبلیمو و ادویه‌های مختلف می‌زنند. غذا را سفارش می‌دهیم و برای قایق سواری کنار آب می‌رویم. در بازگشت شام من آماده است:

با خوردن این شام خوشمزه به هتل برمی‌گردیم.
احسان کمی برایمان از "سایه" شعر می‌خواند. در اطاق نشسته‌ایم. همه جمع‌اند.

امروز نه آغاز و نه انجام زمان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

در این سرای بی‌کسی کسی به در نمی‌زند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمی‌زند

ارغوان، بیرق گلگون بهار!
تو برافراشته باش!

از ساقیان بزم طربخانه صبوح
با خامشان غمزده انجمن بگو


آری، امروز نه روز آغاز منست و نه پایانم. فردا صبح که به تهران بر‌می‌گردم زندگی باز از نو جریان می‌یابد. و من باید آنقدر خودم را در تلاش برای زندگی کردن خسته کنم و از پای بیاندازم که فتح تپه کوچکی در دشت‌های زیبای اورامانان باز هم برایم از نفس افتادنی شیرین و خستگی دلپذیری باشد.

پایان

۱ نظر:

ناشناس گفت...

واقعا جای زیباییه