سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

در رُسمرسهلم بچه‌ها هیچ وقت گریه نمی‌کنند... و تا پایان عمر نمی‌خندند

پذیرفتن این ریسک که به دیدن نمایش یک کارگردان بروم که نمی‌شناسمش برایم چندان سخت نبود چرا که نام "ایبسن" مجال تردید نمی‌داد. و این سومین نمایشی خواهد بود که از آثار یکه‌تاز عرصه نمایش‌نامه نویسی معاصر بر روی صحنه‌های تئاتر شهر می‌بینم. قبلاً "دشمن مردم" و "جان گابریل بورکمن" را در سالن اصلی دیده بودم و حالا "رُسمرسهلم" در تالار سایه. مثل خیلی وقت‌ها تنها هستم بین غریبه‌های آشنا.
نمایشنامه جزء آثار متاخر ایبسن است و تفاوت بارزی که بین دو نمایش قبلی با این نمایش برایم خودنمایی می‌کرد این بود که این بار ایبسن رئالیست به دنیای جادویی خیال پا گذاشته بود.
فضایی سرد مثل همیشه بر داستان حکم می‌راند. به واقع حس می‌کنم بدون پوششی گرم به میان سرمای اسکاندیناوی رها می‌شوم. شخصیت "رُسمر" فرزند کشیش معروف "رسمرسهلم" نمونه بارزی از سردی وجود شخصیت‌های ایبسن است. کشیشی که ذهنش را پرواز داده تا آنجا که جرات ارتداد یافته است و آیین مسیحیت را کنار گذاشته است.
اما فارق از اینکه بازی اکثر بازیگران به جز بازی شمسی صادقی در نقش "هلست" خدمتکار کشیش رُسمر و میرطاهر مظلومی در نقش "کرول" را نپسندیدم و حس کردم دکور این نمایش چیز جذاب و خلاقانه‌ای در وجودش ندارد ولی متن نمایشنامه ایبسن تاثیر عمیقی بر من گذاشت. در راه بازگشت به خانه تکرار می‌کردم " در رُسمرسهلم بچه‌ها هیچ وقت گریه نمی‌کنند و تا پایان عمر نمی‌خندند".
فکر می‌کنم نمایشنامه‌های ایبسن به رغم فقدان هرگونه سنخیت فرهنگی و آیینی با ما ایرانی‌ها لااقل برای من بی‌نهایت جذاب اند. کارکرد متفاوت آنها از زمان تولدشان در سوئد و اجرا برای مردمی که تلالو دغدغه‌های روز و نان شبشان در آیینه چیزی بوده که بر روی سن می‌دیدند تا امروز که برای من نشان خوش رنگ و لعابی است از نمایشنامه‌ای که برقی شفاف همچون گذر نور از ورای شیشه‌ای که یک اثر تاریخی را در موزه‌ای زیبا محافظت می‌کند در نظرم جلب توجه می‌کند. این تفاوت را دوست دارم. حس می‌کنم پا جای مردمی می‌گذارم که مثل این آدم‌های روی صحنه لباس می‌پوشند، می‌اندیشند، عشق می‌ورزند و می‌میرند. امشب مثل هلست، خدمتکار خانه بزرگی که از آن رُسمرهاست من هم اسب سفیدی پشت پنجره اطاقم می‌بینم.

هیچ نظری موجود نیست: