پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

تئوری زمانی احسان*

مردی ایستاده بود کنار خیابان روی پله ورودی مغازه‌اش و با موبایل حرف می‌زد. مغازه‌ای که شیرآلات و کاسه توالت فروش یومیه‌اش را تشکیل می‌دادو نهایت ظرافت در اجناسش کاسه دستشویی شیشه‌ای بود که آب را مثل آبشار کوچکی روی دست آدم می‌ریخت. مرد چهارانگشتش را باز کرده بود و دستش را فرو کرده بود وسط موهای فرفری پسر کوچولویی که انگار فرزندش بود و کلّه بچه را نوازش می‌کرد یا شاید می‌خاراند، آره می‌خاراند. کودک با لپ‌های گنده و دهان باز جای نامعلومی را نگاه می‌کرد و دستش را بی‌خیال و بدون شرم توی شلوارش کرده بود. مرد، بی‌تفاوت به خاراندن ادامه می‌داد و این خاراندن انگار جزء وظیفه‌اش شده باشد گویا هیچ موقع قصد متوقف کردنش را نداشت. تلفن را با یک خداحافظی که از اطمینان در رفع مشکلی خبر می‌داد قطع کرد و نگاهی به بچه انداخت. عصبانی شد و دستش را از لای موهای او بیرون نکشیده محکم پس کلّه بچه کوبید. عربده‌اش تا سر خیابان به هوا رفت، همه ناگهان برگشتند و چون دیدند بچه‌است خیالشان راحت شد که موضوع مهمی نیست. از مقابل مغازه که گذشتم داستان نیمه‌کاره ماند.
***
زنی پسرش را بین دو پایش نشانده بود و برایش کتاب افسانه‌های هانس کریستین آندرسن را می‌خواند رسید به آنجا که پایان قصه بود. عبارتی تکراری که " و تا ابد با هم به خوشی زندگی کردند". کتاب را بست و بچه را در آغوش کشید و خواباند. حالا فکر می‌کرد کی وقت خواهد کرد کاری بکند که روزی موجب افتخارش باشد. موهای صاف و بورش را با یک دست به پشت شانه راند و فکر کرد. شاید روزی می‌توانست کمک کند که برای روستای کوچکی که به آن کوچیده بود تا از هوای خوبش و مناظر بکرش لذت ببرد بیمارستان که نه اما کلینیک کوچکی بسازد. شوهرش هم که سکوت این دهکده کمکش می‌کرد همیشه خدا گرم کار این باشد تا چیزی به علم فلسفه بیافزاید در قید زندگی دنیایی نبود. جهانش مثل جهان فلسفه درک نشدنی بود. فلسفه‌ای که بود و نبودش فرقی به حال او و زن فرزندش نمی‌کرد چه ارزشی داشت. تازه بچه‌دار شدن در سنین میانسالی را هم خوش نداشته بود و در کار نظام‌مند کردن رشد فرزندش نبود. لاقید و بی‌خیال پیپ می‌کشید و تنها کاری که بلد بود این بود که کف پای پسرک را با یک چیز نوک تیز، معمولاً یک شاخه نازک درخت اقاقی که خودش را روی ایوان کشیده بود، قلقلک دهد. با این همه پسرک محلش نمی‌گذاشت. از پدرش متنفر بود. مخصوصاً از عینکش که شبیه شیطانش می‌کرد.
و مادرش فکر می‌کرد: چه فایده که فرزندش بزرگ شود. دلش می‌خواست پسرش، فرشته شادی باشد یا دیو خباثت فرق نمی‌کرد،فقط بزرگ نشود. حیف است زندگی خوبش را دنیای آلوده بزرگ‌ها تباه کند و این همه موهبت دوران کودکی را از دست بدهد. آیا راست می‌اندیشید؟
***
یک چیز بود آنچه همه می‌طلبیدند. فرصت. و حالا هیچ کس نمی‌داند که فرصت همین الان است. به چیزی فکر می‌کند که روزی انجام خواهد شد. اما آن روز امروز است. عادت است که گذر روزها را بشماریم تا ببینیم چه تند می‌گذرند. عادت این نبود که روزی از روزهای مهم زندگی را علامت بگذارند و تا رسیدنش صبر کنند و از اتفاقی خوش در آن روز موعود مطمئن باشند. هرچه روزهای موعود بیشتر تلاش بیشتر و تا نهایتاً روزی که دیگر آرزو و تاسفی بر گذر زمان نداریم فرا‌می‌رسد. بگو جاودانگی. آماده‌ایم که دنیا را به نفر بعدی بسپاریم. دنیایی که مبدا است برای جایی بهتر. فانی که نیستیم.
----------------------------------------------------------------------------
* این متن را با الهامی ساده از پیچیدگی‌های ساختاری "به سوی فانوس دریایی" اثر ویرجینیا وولف نوشته‌ام. تئوری زمانی وقتی در ذهنم شکل گرفت که عمویم در روز چهلم فوت پدرم از زود گذشتن زمان برایم می‌گفت. گفتمان حال به هم زنی که "هی روزگار! چه زود گذشت!" و من در جوابش درآمدم که: در کار نظاره گذشتنش نبودم، بلکه منتظرش بودم. و ماه‌ها بعد وقتی که از این تئوری برای مسعود شعاری گفتم او حسابی خندید و به حساب شوخی بامزه‌ای گذاشت پس به درستی‌اش یقین کردم. حالا این من و این همه روزهای مهم که مانده از راه برسد. کافیست منتظر باشم.

۲ نظر:

Unknown گفت...

نشست به دلمان مثل انگشتی که در سطل ماست می کنی و با تمام دلخوشی از شیرینش می گویی هــــــــوم

سارا گفت...

خیلی زیبا بود...واقعا فرصت همین الان است.