یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

خال امیرالبحر و چشم ِدرآمدۀ جلاد
درباره روحوضی "باغ شکرپاره"

ایستادن در صف بلیط فروشی تئاتر شهر لذت عجیبی داره. اصولاً وقت تلف کردن در حاشیه ساختمان گرد تئاتر شهر کار خیلی جالبیه. حالا این وقت تلف کردن می‌تونه انتظار توی صف بلیط باشه، انتظار برای رسیدن رفقا باشه یا انتظار برای شروع نمایش. گاهی می‌شه بلیط خرید، بعد رفت تا "فرانسه" و سرپا یک قهوه خورد و برگشت. یا می‌شه رفت به دفتر انتشارات نیلوفر و چندتا کتاب خرید و در برگشت بلیط خرید. اصلاً می‌شه همه این حاشیه‌ها رو کنار گذاشت و رفت تئاتر دید! اونم تئاتری مثل... باغ شکرپاره.
***
شخصیت‌های اصلی تئاتر بسیار تعریف شده و شفاف‌اند. از هَژار و سلطان مراد گرفته تا امیرالبحر و جلّاد. وقتی را که یک رمان نویس در صفحات طولانی برای معرفی شخصیت‌هایش طی می‌کند، قطب‌الدین صادقی آن قدر کوتاه کرد که در اندک زمانی همه کاراکترهایش را به ما بشناساند. امثال داروغه و فرمانده قشون و حتی قزلرخان، خواجه حرمسرا را. و حالا باید نشست و نمایش خنده‌آور روحوضی را دید و خندید.
دو چیز که در بدو امر توجه را جلب می‌کند، یکی گریم غلو شده بازیگران و دیگری رقص شلم شوربای آنان است که هردو تعمدی است. در این بین گریم جلاد و امیرالبحر بسیار خاص بود و به دلم نشست. چشمی از حدقه درآمده و قوز پشت کمر برای جلاد و خال بزرگ روی کله کچل امیرالبحر با چشم‌بندی که مخصوص همه دزدهای دریایی است. حالا اینکه دزد دریایی وسط ماجرای نیمچه قدیمی و نیمچه تاریخی روحوضی ما چکار می‌کند بحث ما نیست. خرده‌ای هم بر آن نمی‌توان گرفت. هجو روحوضی همه اینها را ممکن می‌کند همان طور که بی‌ادبی کلام را و نیز نیش و کنایه به مسائل روز را. باغ شکرپاره مملو از طنزهای ظریفی است که از ته دل خنداندمان. کَل‌کَل‌های رایج روحوضی‌های قدیم این بار با نبوغ کارگردان حرف‌های تازه‌ای داشت و گاه گفتگویی از سر هزل گویی آنقدر بیراهه می‌رفت که از مسیر غیرمنتظره‌ای به موضوع اول برمی‌گشت و ماحصل این ویراژ کلامی کارگردان شلیک خنده تماشاگر بود.
از اینها که فراتر بروم، دکور نمایش بر خلاف بازی چندان بر دلم ننشست. طراحی ساده و معمولی دکور می‌توانست با نوآوری‌های خلاقانه تر و نه صرفاً استفاده از بالابر صحنه تماشاخانه اصلی تئاتر شهر به نقطه قوت روحوضی تبدیل شود. از طرفی موسیقی اثر هم که با ترکیب چند ساز سنتی ایرانی و نیز آکاردئون برای نواختن ترانه خیاط هندی(!) شکل گرفته بود ضرباهنگ تئاتر را تقویت نمی‌کرد، گویی که میلی هم در تماشاچی که ما باشیم برای دست زدن به همراه آن همه رقص و خنده را ایجاد نمی‌کرد. در کاتالوگ نمایش شخصی به عنوان آهنگساز اثر معرفی شده است، اما آنچه که من از موسیقی این روحوضی دستگیرم شد رنگ دوم ماهور درویش‌خان بود که فقط قسمت‌های ساده‌اش به کرّات توسط تار و کمانچه نواخته شد و دیگر رنگی در بیات شیراز و همین! مابقی بیشتر ضرب‌گیری شش و هشت تنبک بود برای رقص بازیگران.
فارق از همه این حرف‌ها بهترین یادگاری که از این تئاتر همراهم آوردم بازی فوق‌العاده "سیاه" با بازی سامان دارابی بود. شخصیت مبارک‌گونه‌ای که در بعضی صحنه‌ها روایت کننده ماجرا می‌شد و گاه از جیب لباس قرمزش کتابی درمی‌آورد و جمله حکیمانه‌ای می‌خواند. اسم اصلی‌اش هژار بود یعنی بدبخت و تنها. و وقتی "شکرپاره" را عاشق شد اجرا رنگ و بوی دیگری گرفت و وقتی شکرپاره را از دست داد آنقدر غمگین بازی کرد که اشک در چشمانش جمع شد. حرف دل خودش و کارگردان را هم همانجا زد که از صحنه پایین آمده بود و داشت می‌گفت:"من اگه غیرت داشته باشم، زمین و باغ خودمو آباد می‌کنم!". صحنه غمبارش را اما خیلی طول نداد. دوباره رقص شلم شوربای روحوضی شروع شد و این بار برای خداحافظی با باغ شکرپاره.

۱ نظر:

سارا گفت...

یک بار انتظار برای شروع تئاتر را در تئاتر شهر تجربه کردم برای تئاتر پنجره ها.از این که نمایش ها را یکی پس از دیگری از دست می دهم حس خوبی ندارم.دوری از تهران هزار خوبی داشته باشد، این بدی را دارد