دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۳

ماموریت جاسوسی در جنگ جهانی دوم
نروژ، اکتبر سال 1944 میلادی

باد سردی به صورتم می خورد. هوای دریا انگار می خواست آشفته شود. آسمان بالای سرم سیاه ِ سیاه بود. (( گروهبان واترز)) هدایت قایق را به دست گرفته بود و این در حالی بود که (( کاپیتان پرایس)) جسد مرده گروهبان اسکات، سربازی را که در عملیات قبلی کشته شده بود به دریا می انداخت. کاپیتان سر جایش نشست و کمی به اطراف نگاه کرد. ماموریت مهمی در پیش بود. من – گروهبان اِوانس- به همراه کاپیتان پرایس و گروهبان واترز با لباس مبدل به میان نیروهای ارتش آلمان در یک ناو جنگی می رفتیم و ماموریتمان منهدم کردن تجهیزات ضد هوایی ناو بود.
گروهبان واترز فرمان قایق را به سمت راست گرداند. ناو جنگی آلمانها از دور به چشم آمد اگر چه تشخیص دادنش در سیاهی غروب کار آسانی نبود. خدمه ناو شروع به علامت دادن کردند. کاپیتان پرایس به گروهبان واترز گفت: همین جا نگه دار!
قایق ایستاد. کاپیتان چراغ دریایی را برداشت و مشغول علامت دادن شد. بعد از چند لحظه کاپیتان مجدداً گفت: حرکت کن! جواب مثبت دادند. گروهبان واترزقایق را به سمت ناو حرکت داد. کاپیتان رو به من کرد و گفت: گروهبان اِوانس! من و شما با یک معرفی نامه جعلی وارد ناو می شویم. ماموریت ما انهدام تجهیزات ضد هوایی ناو است. بعد از انجام مقدمات شناسایی و تماس با مرکز آنها ما را خواهند شناخت... به این ترتیب ما باید بجنگیم. من در طبقه پایین مقاومت می کنم و شما در طبقه فوقانی مواد منفجره را مستقر کنید...
سپس رو کرد به سمت گروهبان واترز و گفت: گروهبان واترز! شما همین جا منتظر ما بمانید و تا زمانی که به شما شلیک نشده از تیربار قایق استفاده نکنید... به امید موفقیت. سوالی نیست؟
من و گروهبان واترز یکصدا گفتیم: خیر قربان!
کاپیتان نگاهش را از ما برگرفت و به سمت ناوی دوخت که هم می توانست جایگاه پیروزی ما باشد و هم قتلگاه ما... دستی به سبیلش کشید و به میله آهنی قایق تکیه داد. قایق به آرامی در کنار پلکان ناو پهلو گرفت. کاپیتان با دست به من علامت داد. حرکت کردیم و از پله ها بالا رفتیم.
دو نفر از خدمه کشتی به استقبال آمدند. کاپیتان سلام نظامی داد و به زبان آلمانی مشغول صحبت شد . قلبم تند تند می زد. وای! اگر سرباز آلمانی مشکوک می شد... آنوقت در تاریکی غروب کمی جلو می آمد و چشمانش را ریز می کرد تا از چشمانم ترس را بخواند... آنوقت! وای خدای من!... ولی نه. کاپیتان پرایس بسیار خونسرد بود و بعد از نشان دادن کارت شناسایی به سمت طبقه زیرین ناو حرکت کرد. به خودم آمدم و دنبالش راه افتادم. از پله ها پایین رفتیم. کاپیتان به آرامی گفت: با دقت عمل کن... هر لحظه امکان شروع تیر اندازی می رود.
چهره کاپیتان را برای یک لحظه دیدم. موها و ریش های جو گندمی اش دوست داشتنی بود... چقدر پر ابهت راه می رفت... خدای من! آیا امروز آخرین روز زندگی ماست؟ نه! من نخواهم گذاشت.
بگذریم... جنگ باعث شده است که من کمی رویایی و احساساتی شوم... از پله های زیر زمین پایین رفتیم. دو سرباز دیگر آلمانی به استقبال آمدند. افسر ارشد به کاپیتان پرایس سلام نظامی داد. سرباز دیگر مسلسل به دست انتظار می کشید. کاپیتان کارت شناسایی خود را به افسر ارشد داد. افسر کارت را گرفت و به سمت تلفن رفت. شماره گرفت... شروع به حرف زدن کرد. در حالیکه منتظر بودم افسر آلمانی به جعلی بودن کارت پی ببرد، ناگهان کاپیتان اصلحه کمری خود را بیرون کشید و ابتدا سرباز گلوله بدست و سپس افسر ارشد را کشت. از گوشی تلفن صدایی می آمد. کاپیتان گفت: بدو گروهبان!

به سمت اطاقکی که به سمت طبقه بالا می رفت حرکت کرد. صدای آژیر بلند شد و چراغ های قرمز شروع به چشمک زدن کرد. کاپیتان فریاد زد: توی قایق می بینمت... برو به طبقه سوم ناو و ضد هوایی ها رو نابود کن! عجله کن تا من اینجا مقاومت می کنم!!
دلم نمی خواست از کاپیتان جدا شوم. ولی چاره ای نبود. باید می رفتم. به سرعت از پله ها بالا رفتم و روی عرشه رسیدم. به آرامی پشت دیواری خزیدم و به سمت طبقه بالا رفتم. حالا اسلحه هم داشتم. مسلسل سرباز آلمانی پیش من بود و کاپیتان هم می توانست با کشتن اولین سرباز آلمانی که به سراغش می آمد مسلح شود. این کار از او بر می آمد... اما اگر نمی توانست چی؟!
از دری که روی عرشه بود داخل شدم و به ابتدای راهرویی رسیدم. روی زمین نشستم و به آرامی حرکت کردم. راهرو پر از جعبه بود. ناگهان سربازی از پشت یک جعبه بیرون آمد و شروع به تیر اندازی کرد. سرم را دزدیدم چند تیر انداختم. اگر قرار بود به طبقه بالا برسم باید حداقل از پس بیست سرباز مثل این بر می آمدم. احتمال دادم که در پشت جعبه های دیگر هم سرباز باشد. به همین خاطر نانجکی بیرون آوردم و پرتاب کردم. با منفجر شدن نانجک صدای فریاد دردناکی به گوش رسید. حالا موقع پیشروی بود. به سمت در انتهایی راهرو حرکت کردم. سرباز مخفی بار دیگر بیرون آمد اما این بار به خاطر اینکه ایستاده بودم رگبار مسلسل را به سمتش گرفتم. تا حالا سه سرباز آلمانی را به درک واصل کرده ام. دو تا با نارنجک و یکی با مسلسل.
باید حواسم جمع باشد. در این ناو حداقل پنجاه سرباز آلمانی مسلح به مسلسل و نارنجک وجود دارد. انتهای این راهرو باید به عرشه طبقه بالا برسد. بله درست است... من روی عرشه بودم. یک سرباز از پله هایی که به سمت کاپیتان می رود پایین رفت. دو تای دیگر هم می خواهند از همین طریق به سروقت کاپیتان بروند. شلیک کردم. هر دو روی زمین افتادند. نگاهی به خشاب ها کردم. خشاب داخل مسلسل 8 تیر داشت و علاوه بر آن یک خشاب دیگر هم داشتم. خیلی کم بود. به داخل راهرو برگشتم و خشاب های سربازان کشته شده را برداشتم. دوباره روی عرشه بالایی رفتم. ابتدا به پایین نگاه کردم. سرابازان دیگری می خواستند به سمت کاپیتان پرایس بروند. امکان ندشت که بتوانم همه را بزنم. بنا براین به سمت ضد هوایی ها رفتم.. کمی به سمت نرده های عرشه رفتم تا با نگاه کردن به به بالا مسیر راه را تشخیص دهم. دو ضد هوایی بر بالا ترین قسمت ناو قرار داده شده است. دستی به جیب بغلم کشیدم و مواد نفجره را از روی شلوار لمس کردم. آماده حرکت بودم که جیغ گلوله ای را شنیدم و سرم را پایین آوردم. اشتباه کرده بودم که زیاد به نرده ها نزدیک شدم و حالا باید خوشحال می بودم که تیر نخوردم. دوباره شروع به دویدن کردم. اوضاع کمی خطرناک شده بود. بنابراین چسبیده به دیواره ناو حرکت کردم. از هر طرف صدای گلوله می آمد. از پشت دودکش سربازی بیرون آمد و شروع به شلیک کردن کرد ولی من تا حالا خیلی از این سرباز ها را کشته ام. سعی کردم او را دور بزنم. از راهی که به اطاقی می رسید حرکت کردم. خواستم که از کنار سرباز به او نزدیک شوم. مرا دید و با تفنگ به صورتم کوبید. می خواست شلیک کند که لگدی به او زدم و سپس با مسلسل هلاکش کردم. روی عرشه تف انداختم. تفم خونی بود...
حالا در طرف دیگر کشتی بودم. اطاقی در نزدیکی من بود که به نظر می رسید راه پله ای برای رسیدن به ضد هوایی ها در آن وجود داشته باشد. خواستم به سمت اطاق حرکت کنم که شیئی در نزدیکیم به زمین خود و صدا کرد. با دیدن نارنجک شروع به دویدن کردم و در پشت دودکش مخفی شدم. نارنجک با صدای مهیبی ترکید. حالا صدای تیر می آمد. گوشم درد گرفته بود. روی زمین دراز کشیدم و شروع به تیر اندازی کردم. دو سرباز دیگر هم مردند. نارنجی بیرون آوردم و داخل اطاق انداختم. با صدای گوشخراشی ترکید. به داخل اطاق دویدم. دود همه جا را فرا گرفته بود. بنابراین مسلسل را آتش کردم و یک دور کامل تمام اطاق را چرخیدم. کسی نبود. پلکان را پیدا کردم. بالا رفتم. ضد هوایی ها بد جایی بودند. از همه جا می توانستند مرا ببینند. روی زمین خوابیدم. پلکان در کنارم بود. خسته شده بودم. سربازی که گویا دیوانه شده بود مسلسلش را به هر سویی می چرخاند و شلیک می کرد ولی من آن بالا بودم و او مرا نمی دید. برای کشتنش یک تیر که به مغزش بخورد کافی بود.

پیش بینی کردم تا منفجر شدن ضد هوایی اول وقت خواهم داشت تا به داخل اطاق برگردم. مواد منفجره را کارگذاشتم و در حالیکه خوابیده بودم و تیر مثل باران از بالای سرم رد می شد دکمه شارش معکوس را زدم و داخل اطاق پریدم... 4 ... 3 ... 2 ... 1 ...... موج انفجار می خواست مغزم را بترکاند. هنوز نیمی از کار باقی بود. حالا دوراه داشتم. یا باید از اطاق بغلی روی سکوی ضد هوایی دوم می رفتم و یا از روی سکوی ضد هوایی اول روی سکوی دوم می پریدم. راه دوم ریسک زیادی داشت. خسته بودم. سرم به شدت درد می کرد و شقیقه هایم می خواست منفجر شود. در یک لحظه احساس کردم خدا مرا دوست دارد. از پله ها بالا رفتم تا از روی سکوی اول به روی سکوی ضد هوایی دوم بپرم و امیدوار باشم کسی آنجا نتظار مرا نکشد. به دیوار تکیه دادم. در این حالت سربازی که روی عرشه پشت تیربار نشسته بود دید خوبی به من نداشت... ولی آیا روی سکوی دوم هم همین طور بود؟! دور خیز کردم و پریدم و به محض رسیدن روی سکوی دوم روی زمین خوابیدم و سرم را روی دست هایم گذاشتم. آه... خدای من. امروز کی به پایان خواهد رسید؟!
توی جیبم به استثنای ماده منفجره، فقط یک نارنجک گوشکوبی داشتم. ضامن نارنجک را کشیدم و آنرا داخل اطاقی که زیر سکوی دوم بود انداختم. می دانستم سربازهای آنجا انتظار مرا می کشند تا از در وارد شوم ولی من بالای سر آنها بودم. نارنجک ترکید و عده ای فریاد کشیدند. اطاق زیر بدن من لرزید. بدون شک کسی در اطاق زنده نمانده بود. محض اطمینان سرم را از بالا وارد اطاق کردم. چهار نفر کشته شده بودند و کسی تکان نمی خورد. ماده منفجره را کار گذاشتم و در فاصله 5 ثانیه تا انفجار ضد هوایی دوم به داخل اطاق پریدم و روز زمین خوابیدم. ضد هوایی ترکید و دود داخل اطاق شد. ماموریت انجام شده بود وحالا باید به سمت قایق برمی گشتم. کاپیتان پرایس و گروهبان واترز منتظر من بودند. از پنجره اطاق به آرامی بیرون را نگاه کردم. هیچ کس روی عرشه نبود. با این حال خشابم را تعویض کردم تا مطمئن باشم. چشمم را بستم و تا سه شمردم. سپس شروع به دویدن کردم. اعتراف می کنم که این کار دیوانگی بود ولی من خوش شانس بودم که کسی روی عرشه نمانده بود. از راهروی ابتدایی گذشتم و روی عرشه اصلی رسیدم. در بالای پلکانی که به قایق می رسید سربازی پشت تیربار ایستاده بود و به سمت قایق شلیک می کرد. خدای من! نکند او کاپیتان پرایس و گروهبان واترز را کشته باشد. مسلسل را آتش کردم و سرباز آلمانی را کشتم. به قایق نگاه کردم...
گروهبان واترز تنها کسی بود که روی قایق انتظار مرا می کشید. چهره اش غمگین بود. به کنارش رفتم. گفتم: واترز! چی شده؟!
گروهبان واترز به آرامی گفت: ما کاپیتان پرایس رو از دست دادیم... او مرد بزرگی بود. حیف... ... بیا از این جای لعنتی بریم...
موتور قایق روشن شد و در تاریکی شب باد سرد دریا گونه های داغم را خنک می کرد.
از خاطرات بازی Call of Duty
احسان شارعی

هیچ نظری موجود نیست: