شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳

دیوان شمس و باخ

دیشب به شدت مشغول درس خواندن بودم. خسته شدم. خوابم برد. همانجا روی کتابها... خوب نخوابیدم. الان که بیدار شده ام حال خوشی ندارم. راس ساعت 11 از ضبط صوتم صدای موسیقی به گوش می رسد. یک مرد ترانه خوانی می کند:

من آن ماهم که اندر لامکانم...

ای تو به هم شکسته... از تو کجا گریزم...

من از این خانه پر نور به در می نروم
من از شهر مبارک به سفر می نروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بکشی جای دگر می نروم
گر جهان بحر شود موج زند سر تا سر
من به جز جانب آن گنج دو ابرو نروم
این خبر رفت و به هر سوی و به هر گوش رسید
من از این بی خبری سوی خبر می نروم...

یک صدای لطیف روی نغمه های موزون و منظم و ریاضی وارِ باخ، بداهه خوانی می کند!
من آن ِ توام، مرا به من باز مده
بربط می نوازد. رَباب می نوازد. دف می زند. با قره نی و دودوک همنوا می شود. صدای ویلنسل به گوش می رسد. کسی پیانو می زند. آلات موسیقی به یکباره شور می گیرند:
تیز دَوَم تیز دَوَم تا به سواران برسم
نیست شوم نیست شوم تا بَرِ جانان برسم
به عقب رفتم. حسام الدین چلبی را دیدم. به نزدیک مولانا رسید. پیشنهاد داد: مثنوی بسرائید ای حضرت مولانا...
مولانا تکه کاغذی از میان لباس بیرون آورد و به حسام چلبی داد و گفت: بخوان!
حسام چلبی خواند: بشنو از نی ....
*
به عقب رفتم. باخ در پشت پیانو نشسته بود می نواخت. مردمی که به کلیسا آمده بودند، محو تماشای حرکت سریع دستان باخ بودند. باخ اما در کلیسا نبود. به روزی فکر می کرد که کتاب موسیقی برادر بزگش را رونویسی می کرد. روزی را به یاد آورد که برادرش همه رونویسی هار ا پاره کرده بود. در خاطرش به دوردست ها رفت. زمانی که با نوازنده مغرور فرانسوی به رقابت رفته بود و او را شکست داده بود. به روزهای خوب گذشته فکر کرد... ناگهان از مشرق زمین صدای دف شنید. گوش باخ هر نوای موسیقی را از هر نقطه جهان می شنید و درک می کرد. چشمش را بست. شخصی در در محفل یاران با نوای دف چرخ می زد و می رقصید. باخ سعی کرد هماواز مرد سماع کننده بنوازد. موسیقی او منظم تر از این بود که قابل تغییر باشد. پس پیرِ سماع گر با او همنوا شد. دیوان شمس و باخ شکل گرفت.

تقدیم به داود آزاد و هنرمندان همنوازش
احسان شارعی
29/3/1383

هیچ نظری موجود نیست: