چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۲

من جام جمم ولی چو بشکستم ، هیچ !

به صدای گرم احمد شاملو گوش می دادم.رباعیّات حکیم عمر خیّام بود با آواز محمّد رضا شجریان...رباعی زیبایی مرا سخت مجذوب کرد:
بنگر ز جهان چه َطرف بربستم، هیچ وز حاصل عمر چیست در دستم، هیچ
شمعِ طربم ولی چو بنشستم، هیچ من جام جمم ولی چو بشکستم، هیچ
چشمم را بستم و گوش دادم. ناگاه پیری در حال سماع در آتشکده ای دیدم.با صدای تار و تنبور می رقصید و دور می زد و جام می را با دستش بالا و پایین می برد. چاکران و مریدان پیر صف در صف نشسته بودند و گوش و دل در احوال پیر داشتند. پیر رقصان نزدیک من آمد و جام را به من نشان داد.عالمی در آن نمایان شد.احوال ملک دارا را بر من عرضه کرد. پیر دو سه قدم به عقب رفت ، چرخ بلندی زد و جام می را بالا برد وناگاه به زمین کوفت... صدای تنبور و تار فرو نشست و سکوت حکمفرما شد.قدح هزار تکه شد و بشکست و می آن ریخت و ...هیچ!
جلو رفتم و روی زمین را نگاه کردم.هیچ نبود جز چند تکه شکسته و زمینِ می آلود.نگاهی به پیر کردم .پیر هم مرا نگاه کرد.باز هم عقب رفت و دستهایش را بالا برد و آسمان را نگاه کرد.به یکباره نوای تنبور و تار بلند شد و پیر سماء را از سر گرفت. چرخی بلند بالا زد و دور گرفت و رقصید و رقصید.کم کم از من دور شد و به کنج آتشکده رفت.چندی بعد با قدحی دیگر بازگشت. نزدیک آمد.نزدیک ِ نزدیک.با ایستادن او صدای تنبور و تار فرو نشست.پیاله را به سوی من دراز کرد و لبخند زد.به قدح نگاهی کردم.می آتشینی در آن بود. دو باره در آن گردش دور آسمان و همه آفاق، گلسِتان دیدم. پیر رو به سوی من کرد و
گفت خندان که هین پیاله بگیر ستدم ، گفت هان زیاده منوش
جرعه ای در کشیدم و گشتم فارغ از رنج عقل و محنت هوش
فارغ از همه چیز و همه جا به خواب فرو رفتم.خوابی عمیق و شیرین. بعد ِ ساعتی چند با نوای تصنیف پیر بیدار شدم.او را دیدم تنها در کنج آتشکده با عودی در دست و ترانه ای بر لب . چه زیبا می خواند:
جامی ست که عقل آفرین می زندش صد بوسه مهر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف می سازد و باز بر زمین می زندش

سرپنجه های خونینش بر عود نواخته می شد و زمین را به آسمان می دوخت.تنها بود.در آن دِیرِ آتشین منظر، فقط من بودم و پیر عود نواز. پیر تصنیفش را ادامه داد و فغان پیش گرفت:
تا به جایی رساندت که یکی از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان تا به عین الیقین عیان بینی:
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو
و با باز عودش نواخت و لبش خواند و خواند و خواند...تصنیفی دیگر و شمه ای دیگراز بیان نابش:
ازکوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرّینم بود اکنون شده ام کوزه هر خمّاری
من ِ اسیر ِ دست ِ پیر با نوای عود او به کارگه کوزه گری رفتم.استاد هنرمند کوزه گری را در پای چرخ دیدم.هنرمندانه دستی می زد بر گل و دسته و سری می ساخت و کوزه ای شکل میداد.دسته ای ازخاکِ دست گدایی مفلس و سری ازخاکِ سر پاد دشاهی با تاج زرّینی بر سر. کوزه گر کوزه را از روی چرخ برداشت ولبخند تلخی زد و کوزه ساخته دست خود را نگاه کرد.آنرا بر کف دست گذاشت و با صدایی شیرین رو به من گفت:
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
نزدیک استاد کوزه گر رفتم . باز گفت:
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
مجودرستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز عروس هزار داماد است...
این سخن گفت و کوزه را با دو دست بر زمین کوفت. نگاهی به من کرد و ساختن کوزه ای دیگر آغاز کرد و خواندن تصنیف از سر گرفت...
...و چندی بعد صدای شاعر بود که در گوشم زمزمه می کرد:
در کارگه کوزه گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویای خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش...

هیچ نظری موجود نیست: