جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

زندگی نو
مختصری درباره جریانات مهاجرت و تفاوت در فراسوی مرزها

بعد از یک ماه و 12 روز دست به قلم شده‌ام. اینجا آلمان است و در این مدت در اطاق دانشجویی‌ام در شهر بوخوم زندگی کرده‌ام. زندگی یکباره دچار تغییر شده است. آدم‌ها عوض شده‌اند و دیگر آشنایی این اطراف نیست. مغازه دار و همسایه و همکلاسی زبان مرا نمی‌فهمند و برنامه‌های تلویزیون فرق کرده است. هوای این‌جا تمیز و شفاف است و انسان‌ها عموماً بی‌پیرایه و ساده‌اند. مترو سر وقت می‌آید و اتومبیل‌ها بوق نمی‌زنند. آدم‌ها پشت چراغ قرمز می‌ایستند و راننده‌ها حق تقدم را رعایت می‌کنند. هنگام بارش باران آب به سر و روی عابران پاشیده نمی‌شود. مغازه‌دار ها همگی از خرید شما سپاسگذارند و هنگام ترک مغازه با شما خداحافظی می‌کنند. مسئول اداره پست خود را موظف به حل مشکل شما می‌داند و کارگر شهرداری با جدیت همه برگ‌ها را - تک‌ به تک - از روی زمین جمع می‌کند. خانه‌ها شیروانی و کوچک است. اینجا کسی برج نمی‌سازد. و همه سعی می‌کنند منزلشان را با تزئیناتی هرچند جزئی آراسته کنند. اینجا کسی جرات خلاف ندارد. اینجا کسی پنهانی تفریح نمی‌کند. اینجا کسی بیشتر از حقش نمی‌خواهد. مردم سر به راهند و زندگی را این طور پذیرفته‌اند. ولی من اینجا چه می‌خواهم؟
من برای کشف زندگی آمده‌ام اما این مردم به زندگی کوچک خود در اینجا قانع‌اند. من برای تجربه‌های بزرگ به اینجا آمده‌ام اما تجربیات بزرگ من از نظر این مردم بزرگ نیست. من برای کسب خوشبختی آمده‌ام اما مردم اینجا خوشبختی را پیش‌پیش هدیه گرفته‌اند. خوشبختی آنها از نوع دیگری است. یکی شدن با آنها سوال برانگیز است. آیا مرا می‌پذیرند؟ آیا مرا تغییر می‌دهند؟ آیا به من چیزی می‌افزایند و یا از من می‌کاهند؟ پا در راهی گذاشته‌ام که از مسیرش ناآگاهم. پس ناچار می‌روم.

۱ نظر:

سارا گفت...

بهت خوش بگذره.همه چیز خوب پیش بره:)