یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

این یک داستانه... نه هیچ چیز دیگه

فکر می کنی اگر جواب سوالی رو در مورد کاری که باید انجام می دادی و انجام ندادی، ندی باعث می شی که طرف مقابلت رو در جدال میان انجام دادن و انجام ندادن اون کار که به مسئولیت تو مربوط می شه کمی به شکست نزدیک کنی؟ شکستی که اگه به واقعیت تبدیل بشه اونوقت تو برای همیشه می تونی اون کار رو انجام ندی... خواننده عزیز! فکر کنم یه مقدارگفته ام نامفهوم بود. دوباره برمی گردم از اول... تو جواب یه سوال رو ندادی... اون سوال چیه؟ یک سوال در قبال یک درخواست... نه! در قبال یک وظیفه. وظیفه ای که تو اونو انجام ندادی و حالا مورد مواخذه ای. حالا به این سوال جواب نمی دی. می خوای از این مواخذه خیلی آرام بگذری و وانمود کنی که قدرت تو باعث این شده که به این مواخذه حتی توجه هم نکنی. حالا یک جدل شکل می گیره. بین توی مسئول و اون کسی که تو در قبالش مسئولیت داری. اون از تو سوال می کنه و تو جواب نمی دی. ساکتی. ساکت ِ ساکت. بدون هیچ کلمه ای فقط مشغول کار خودتی. و اون طرف شاید جرات نمی کنه و شاید هم احترام خیلی زیادی برات قائله که سوالش رو دوباره تکرار نمی کنه. یا اگه می کنه لحنش رو تغییر نمی ده. یا اگه لحنشو تغییر می ده سعی می کنه دوستانه اش کنه نه دشمنانه. سوالش رو دوستانه تر مطرح می کنه و تو بازم جواب نمی دی...
... برای بار دوم این کار رو می کنی... بار سوم... جواب نمی دی... احساس قدرت می کنی... بار چهارم. بار پنجم ازت می پرسه: چرا به سوالم جواب نمی دی؟ و تو به این فکر می کنی که راستی، آیا واقعاً من باید به سوال تو جواب بدم؟! نه! مجبور نیستم. اصلاً مجبور نیستم. من فقط با اونهایی که دوست دارم درست صحبت می کنم... دوباره می پرسه چرا سوالم رو جواب نمی دی؟ مگه من با تو حرف نمی زنم؟! لحنش عصبانی می شه. زیاد نه! خیلی کم. به اندازه یه اپسیلن!! تو تازه به خودت می آی. جواب می دی... جواب که نه... تازه یه کم می آی تو بحر... می پرسی: چی میگی بابا؟! و اون دوباره سوالش رو تکرار می کنه. باز هم با لحن دوستانه. شاید از همیشه هم دوستانه تر. و این بار تو جواب می دی. چه جوابی؟ دیگه مهم نیست...
***
اطاق من دیگه زیبا نیست. من اطاقمو دوست ندارم. به یک نتیجه رسیدم و اون اینکه ذهن من خیلی داره بیش از حد خط خطی می شه. دوست ندارم هر روز چهار ساعت از وقتمو از دست بدم. بی هیچ دلیلی. فقط به خاطر اینکه باید هر روز برم دانشگاه و برگردم. حس می کنم اطاقم زیادی شلوغه. رنگ دیوار اطاقم رو هم دوست ندارم. سفید استخوانی که پس از گذشت سالها لایه غبا شوفاژ رویش نشسته و حالا به کرم بیشتر شبیه است. حس می کنم رنگ دیوار می خواهد قهوه ای شود. یک قهوه ای کثیف. روی در و دیوار اطاق پر از چیز های مختلف است. اصلاً بذار بگم چه چیز هایی. از در که وارد شوی یک تابلوی موحش به چشم می خورد. تابلویی که هر بار که می بینمش حس می کنم اگر دفعه بعد روی دیوار ببینمش حتماً با یک ضربه یک شیء آهنین می شکنمش. ولی من باز هم این تابلو را می بینم و کاری نمی کنم. فقط تونستم از دیوار بیارمش پایین و بذارمش کنار تخت . تا شاید بعدا یه مکان مناسب برای دفن کردنش پیدا کنم!! این تابلوی موحش زرد رنگ... هی رفیق! دیگه برای اینکه تو برگردی خونه و بتونیم صحبت کنیم لحظه شماری نمی کنم! تو دیگه یه آدم باحال نیستی. چون دوست نداری به سوالی که به نفعت نیست جواب بدی...
از این تابلوی موحش که بگذریم یک تخت در وسط اطاق قرار گرفته و شما دو تا هیچ کدومتون روی تخت نمی خوابید. تخت برای اینه که اطاق خالی نباشه و شما دو تا در دو طرف تخت روی زمین می خوابید. زیر تخت یک دست وسائل کامل اسکی قرار داده شده که انتظار زمستان سال 83 را می کشه... کنار تخت شوفاژ قرار داره و اگه دست های گُل ِ مامانم نبود، حالا شیار های سیاه دوده شوفاژ روی دیوار مونده بود. در کنج دیوار یه قرقره گُنده طناب قرار داره. روش یک چراغ مطالعه است که 5-6 سالی از عمرش می گذره... زیر اون قرقره محل خوبیه که تو چیز های دم دستیت رو بذاری... موبایل، مجله، کتاب. خیلی کم کتاب می خونی. ولی در موقع خوندن اون می تونی خیلی خوب از جواب دادن به یه سوال عادی طفره بری... کنار قرقره و در جلوی پنجره بزرگ و زشت اطاق یه قفسه قرار داره که توش فقط مجله است. مجله و سی دی. بعد می رسیم به ظلعی از دیوار اطاق که روبروی تابلوی موحش قرار داره و در این ضلع یه میز قرار گرفته که کل دیوار رو پوشش می ده. راستی تو دلت نمی خواد میزت رو بتونه و رنگ کنی؟ یا حداقل برای کشو هاش یه دسته بذاری که مجبور نشی کشو رو با خط کش آهنی بیرون بکشی؟ ... او... نه! این جوری قشنگ تره. آرتیستیک تره! در سمت چپ میز کلی کتاب روی هم انباشته شده. کتابخانه اطاق زیبا ترین چیزیه که در این اطاق وجود داره. کنار کتابها یه ضبط صوت قرار داره با کلی نوار. این یکی از چیز های خوب این اطاقه. نوار کاست های باحال. همین الان داره صداش می آد. کنار ضبط صوت یه پرینتر گذاشته شده و کنارش یه اسکنر و کمی اونطرفتر یه مانیتور. این مانیتور الان روشنه و داره یه صفحه نرم افزار مایکروسافت وُرد رو نشون می ده که بالاش نوشته شده: این یه داستانه ... نه هیچ چیز دیگه.
اگه بخوام جزئیات تابلوهای کوچیک و کاغذ هایی که به زور توی شیار کلید برق جا داده شده اند و اسباب و وسایل کوچکی که روی هر چیزی قرار دارند بنویسم خیلی زیاد می شه. اعصاب منو همین چیزا خط خطی می کنه. به جای اینها یه چیز دیگه می خوام:
یک اطاق با دیوار های سفید رنگ. سفید ِ سفید. می خوام روی دیوار هاش هیچی نباشه. شاید فقط یه پوستر روی در کمد و یه تابلو در وسط بزرگترین دیوار اطاق. یک اطاق خالی از جزئیات. عجب اطاقی می شد!
***
ساعت 1:30 نصفه شبه و تا حالا حتماً قهرمان جام یوفا مشخص شده. والنسیا یا المپیک مارسی؟ دوست داشتم بشینم و فوتبال نگاه کنم... اما به خودم گفتم نه! تو در قبال یه کاریکاتوریست وظیفه ای داری. یادته قرار بود تا اول خرداد چی کار کنی؟ پس فوتبال رو بی خیال. بنشین اون چیزی رو که قرار بود بنویسی بنویس... ... ... ... نشستم بنویسم. یه نفر اومد. اخم کرده بود. گفت مگه بهت نگفتم ...
اون ازت سوال پرسید و می خواست بعد از جواب تو شروع به نوشتن کنه. تو جواب ندادی و اون یک چیز دیگه نوشت. یه داستان. نه هیچ چیز دیگه. این اولین جمله چیزی بود که نوشت. بی خیال احسان. فردا قراره بری کاشان. بجنب که دیر می شه...

هیچ نظری موجود نیست: