دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۳

سفرنامه طبیعت و تاریخ ( شمال غربی ایران)

یک مسافرت غیر مترقبه پیش آمد. راستش را بگویم که خیلی هم غیر مترقبه نبود. قرار بود تا برای دو روز تعطیلی پیش آمده به ماسوله مسافرت کنیم ولی به دلایلی این مسافرت انجام نشد. بدین ترتیب من و آرش ( برادرم) تصمیم گرفتیم که به یک مسافرت اکتشافی برویم. کجا؟ نمی دانستیم. پس قرار شد تا یک نقشه بخریم و هر جاده ای که جالب تر بود را بپیمائیم! همین کار را هم کردیم.

سه شنبه، 31/1/1383 ، کرج
ساعت 9:30 صبح است که من و آرش از در خانه خارج می شویم. مقصد خاصی نداریم. دیشب آرش می گفت که می رویم به سمت جاده قزوین و بعد تصمیم می گیریم. حالا در اتوبان قزوین هستیم. آرش رانندگی می کند و من با دوربین عکس می گیرم. صدای کریس ریا از ضبط ماشین شنیده می شود: THIS IS THE ROAD TO HELL!
از هشتگرد و نظر آباد گذشتیم. کوههای شمال را ابر در آغوش گرفته است. نوک قله ها معلوم نیست و به آن حالتی زیبا داده است. مازندران واقعاً سرزمینی رویایی و افسانه ای است. در کناره جاده مرتع و چمنزار به چشم می خورد و کارخانه به وفور مشاهده می شود. از آبیک گذشتیم.

سه شنبه، 31/1/1383، قزوین
این جا قزوین است. در راه تابلوی جاده الموت نظر ما را به خود جلب کرد. از مسئول عوارضی اتوبان مسیر جاده را پرسیدیم و او به ما نشان داد. نرسیده به قزوین جاده ای مسیر خود را از اتوبان خارج می کند. این جاده راهی شهرستان معلم کلایه و الموت و دژ جنگی حسن صباح خواهد شد. جاده میل تقریبی به سمت شمال دارد. در ابتدای جاده از یک نفر در مورد راه سوال می کنیم:
آرش: آقا تا الموت چقدر راهه؟
مرد غریبه: حدود دو ساعت!
...
خیلی جدی نمی گیریم. از یک نفر دیگه می پرسیم:
احسان: داداش تا الموت چقدر راهه؟
مرد غریبه: ده الموت می خواهی بری؟
احسان: نه... قلعه الموت.
مرد غریبه( با فکر): با این ماشین حدود پنج ساعت!
باورم نمی شود. یعنی پنج ساعت باید راه برویم تا به الموت برسیم؟ آرش می گه شب رو الموت می خوابیم!
*

وارد جاده شدیم. به هیچ وجه از آمدن به این جا پشیمان نیستیم. جاده ای بسیار سرسبز و با هوای نسبتاً سرد است و طبیعت بی نظیری در آن به چشم می خورد. جاده را می توان از لحاظ شکل و شمایل به جاده چالوس همانند کرد ولی با پیچ هایی به مراتب تند تر و ارتفاعی بسیار بیشتر. هر چه به ارتفاعات نزدیک تر می شویم هوا سردتر می شود. جاده سنگلاخ است و در گوشه کنار ها برف به چشم می خورد. به ده شتر خان رسیدیم و از معلم کلایه گذشتیم. ساعت از دوازده ظهر گذشته است.
*
این جا ده گازر خان است و ما حدود سه ساعت است که در جاده الموت مشغول رانندگی هستیم. دیگر نزدیک شده ایم. کنار جاده پر از کندوهای زنبور عسل است. به دهی به نام گازُر خان وارد شدیم. خانه های ده کاه گلی هستند. این ده را که پشت سر بگذاریم به قلعه حسن صباح می رسیم. چه جاده خوبی. تلفیق طبیعت و تاریخ...

سه شنبه، 31/1/1383، الموت

این جا قلعه حسن صباح است. شاید به جای قلعه باید گفت: دژ. یکی از افراد محلی اینجا می گوید که باید ماشین را پارک کنیم و به بالای کوه برویم. نیم ساعت پیاده تا بالای کوه و رسیدن به دژ راه است. یک پسر بچه جلو می آید و می گوید: می خواهید شما را با الاغ بالا ببرم؟
ما پیاده بالا می رویم. شیب زیاد است. پله های طبیعی کمی به بالا رفتن کمک می کند. سنگ های کوه شکل خاصی دارند. گویی همگی به بالای کوه اشاره می کنند. الان در بالای کوه هستیم. از دژ چیز زیادی نمانده است. موقعیت این جا کاملاً نظامی است و به شکل عجیبی از هرگونه هجوم و نفوذ غریبه جلوگیری می کند. راهنما محل نگهداری غله و محل نگهداری اسلحه ها را به ما نشان می دهد. از حسن صباح و فرقه اسماعیلیه چیز زیادی نمی دانم. کتابی در کتابخانه ام دارم به نام خداوند الموت. کم کم باید شروع به خواندنش کنم. کمی عکس می گیریم و کم کم به سمت پایین کوه رهسپار می شویم. پایین آمدن از بالا رفتن سخت تر است!
*
در پایین کوه با یکی از زنان محلی صحبت می کنیم. می گوید: در این ده ( گازر خان) گیلاس، گردو و حتی برنج هم کشت می شود. از الموت به سمت ده گازر خان حرکت می کنیم. جایی می ایستیم و قهوه می خوریم. قصد داریم تا از خانه اهالی ده ماست و نان محلی بگیریم. من وارد ده می شوم و آرش در کنار جاده منتظر می ماند. از یکی از اهالی ده ماست گوسفندی و نان خانگی می گیرم. اهالی خانه یک پیرمرد و پیرزن هستند و یک مرد و زن جوان هم همراهشان هستند. دوست ندارند که از من پول بگیرند. زورگی پانصد تومان بهشان می دهم و به سمت ماشین برمی گردم. راه می افتیم به سمت قزوین.
ساعت سه بعد از ظهر است و ما در حالیکه بعد از توقف در کنار رودخانه نان و ماست خوردیم به سمت قزوین در حرکتیم.
*
در حالیکه به سرعت جاده را طی کردیم، اکنون در قزوین هستیم. ساعت 5:20 است. از جلوی شازده حسین و دروازه قدیم طهران گذشتیم. باز هم صحبت مقصد پیش می آید: کجا برویم؟ ... زنجان... بعد از آنجا هم شاید ارومیه و اردبیل و آستارا و شاید هم کردستان و سنندج. هر دو طرف جاذبه عجیبی دارد و ما این وسط مانده ایم. به آذربایجان غیور برویم و یا به کردستان ِ درویشی؟ نمی دانستیم. رهسپار زنجان شدیم.
اتوبان زنجان خالی است و می توان به راحتی تا 180 کیلومتر بر ساعت هم راند. در بین راه و در حالیکه تاکستان را پشت سر گذاشته ایم تابلوی بزرگی توجه مارا جلب می کند: گنبد سلطانیه، بزرگ ترین کنبد آجری جهان...
آرش می گه: کجا بود؟ گفتم نمی دانم. به نقشه نگاه می کنم. از سلطانیه گذشته ایم و ضمناً برای رفتن به سلطانیه باید از جاده قدیم قزوین زنجان عبور کرد، در حالیکه ما از اتوبان آمده ایم. به عوارضی می رسیم. دو مامور نیروی انتظامی در کنار عوارضی ایستاده اند. یکی شان علامت می دهد که بایستیم. جلو می آید:
مامور: سلام. از کجا می آیید؟
آرش: از کرج.
مامور: ایشون چه نسبتی با شما دارند؟ ( به من اشاره می کند)
آرش: برادرم هستند.
مامور: ماشین مال خودتونه؟
آرش: نخیر، مال پدرمه...
مامور: بسیار خب، بفرمائید...
آرش: مرسی، گنبد سلطانیه از کجا باید بریم؟
مامور: دور بزنید و از جاده قدیم بروید. یک ربع دیگر آنجا خواهید بود...
به سمت سلطانیه راه می افتیم.

سه شنبه ، 31/1/1383، سلطانیه

این جا سلطانیه است و گنبد عظیم سلطانیه از دور خود نمایی می کند. از پشت داخل محوطه گنبد می شویم و بلیط می خریم. در کنار گنبد عملیات حفاری جریان دارد. این گنبد دارای دو دوره تزئینات است، اول بصورت آجر و کاشی و در دوره دوم بصورت نقاشی روی گچ که این تزئینات در حال حاضر تا حد زیادی از بین رفته است. وارد گنبد می شویم و از پله ها بالا می رویم. راه پله به صورت مارپیچ و بسیار باریک است. آجر ها بافت بسیار زیبایی دارند. به ایوان و پشت بام می رویم. کل مجموعه در فرآیند بازسازی و مرمت قرار دارد. اما بد نیست که کمی هم از پیشینه تاریخی گنبد سلطانیه برای شما بگویم: گنبد سلطانیه را سلطان محمد خدابنده در

سال 703 ه.ق بنا کرد. ساخت مجموعه 13 سال طول کشید و با ساخت آن یکی از بزرگترین بنا های معماری تاریخ ایران استوار گشت. سلطان محمد خدابنده پس از گرویدن به اسلام و سفر به نجف، تصمیم به انتقال پیکر امام علی به این مکان می گیرد، ولی با مخالفت علما مواجه می شود. بنا براین از این بنا به عنوان آرامگاه خود سلطان محمد خدابنده استفاده می شود. با اتمام بازدید از

گنبد سلطانیه باز هم به سمت زنجان بر می گردیم. برای چندمین بار این بحث در می گیرد که بالاخره امشب را در کجا خواهیم بود. در میان بحث ما ناگاه کلمه تبریز بر زبان رانده می شود ، هرچند که در ابتدا خیلی جدی گرفته نشد، اما ابهت کلمه تبریز با گذر زمان خود را هر چه بیشتر در ذهن ما جا کرد. حالا سه گزینه داشتیم: سنندج، ارومیه و تبریز. البته باید گفت دو گزینه، چون برای رفتن به ارومیه باید از تبریز گذشت. ارومیه ای که ما نرفتیم...
به زنجان رسیدیم.

سه شنبه، 31/1/1383، زنجان
آرش می گوید: زنجان توقف می کنیم، چاقو می خریم و شام می خوریم. وسط شام بهت می گم کجا می ریم.
*
این جا بازار زنجان است و ما در مغازه ای به نام چاقو فروشی قدیمی مشغول خرید چاقو هستیم. چهار تا چاقو دسته زنجان و سه تا قند شکن کوچک خریدیم. ساعت 8:45 است.
با پرس و جوی فراوان رستورانی به نام شهریار را یافتیم که مردم شهر از غذایش بسیار تعریف می کردند. نمی دانستم که به زودی شهریار دیگری را خواهم دید. شهریاری که زخمه غزلش در تلاطم جریان خون سرخ آدمیت غوغا و خروش می کند. شهریار تبریز...
*

داریم شام می خوریم. یک پرس چلوکباب برگ گرفتیم و یک پرس جوجه به همراه سوپ و ماست و سالاد. روی برنج های ما کره حیوانی گذاشته اند که بویی بسیار عالی از آن به مشام می رسد. غذای این رستوران واقعاً خوب است و در این روز میان هفته نسبتاً شلوغ است. برای آرش از مشروطیت گفتم و از اهمیت تبریز در دوران قاجار و این که جایگاه ولیعهد بوده است. از ائل گلی گفتم و از شهریار و از صائب و شمس تبریز. از عباس میرزا ولیعهد گفتم و از خاقانی و از ستار خان و باقر خان. شرح حال حسین باغبان و یپرم خان را گفتم. دیگر شک نداشتیم که رهسپار تبریز هستیم. شهر مشروطیت.

سه شنبه، 31/1/1383، میانه

فروردین رو به اتمام است. آخرین ساعت از فروردین که بگذرد به اردیبهشت می رسیم. ساعت 11 شب است و ما در میانه هستیم. خلخال و آچاچی را پشت سر گذاشتیم. می ایستیم تا چایی و نبات بخوریم و بعد راه می افتیم. باید حدود دو ساعت دیگر به تبریز برسیم. راه دیگر اتوبان نیست، بلکه جاده ای دو طرفه و پر پیچ و خم است و در تاریکی شب خیلی پیش می آید که انتهای جاده معلوم نیست. آرش با نور بالا حرکت می کند. شهر بعدی بستان آباد است. تکمه داش هم در سر راه است. حیف که سیاهی شب اجازه دیدن جویبار های اطراف جاده و انبوه درختان تبریزی لطیف را نمی دهد. باران بسیار نرمی می بارد. جاده خیس است و هوا بسیار عالی .

چهارشنبه، 1/2/1383، تبریز
ساعت 12:48 دقیقه وارد تبریز شدیم. جاده ای به مسافت سیصد و اندی کیلومتر و پر از پیچ و خم و تونل را پشت سر گذاشتیم. گشتی در شهر می زنیم. به دنبال هتل می گردیم تا شب را در آنجا سپری کنیم. به هتلی به نام هتل دریا می رویم. ماشین را در پارکینگ هتل پارک می کنیم و به همراه وسایل به اطاقمان در طبقه اول هتل می رویم. دوش می گیریم و می خوابیم. فردا کارهای بسیاری داریم. شب به خیرتا فردا.
*
صبح ساعت 10:30 بیدار می شوم. آرش زودتربیدار شده است و مشغول مطالعه می باشد. وسایل را جمع می کنیم و به لابی هتل می رویم و بعد از گرفتن شناسنامه ها شروع به گشت و گذار در شهر می کنیم. اولین کار خوردن صبحانه است0. قبل از آن یک بسته بزرگ نان محلی و سپس یک نقشه تبریز می خریم. در داخل خیابان امام خمینی قهوه خانه ای به نام قهوه خان خیابان است که مش توان در آن صبحانه خورد. نیمرو و چایی می خوریم و آب جوش هم می گیریم. بعد از خوردن صبحانه به مسجد کبود تبریز که در کنار پارک خاقانی بود می رویم. مجسمه زیبای خاقانی ( حسّان عجم ) در کنار پارک قرار دارد.

بعد از دین مسجد کبود راهی عمارت ائل گولی یا همان استخر شاه می شویم. ائل گولی محوطه بسیار بزرگی است که استخری تزئینی بسیار بزرگی در آن قرار دارد و عمارت ائل گولی در وسط استخر ساخته شده است. دو تا نسکافه می ریزیم و از پله های ائل گولی بالا می رویم تا به استخر برسیم. باران لطیفی می بارد و هوا بی نظیر است.

بعد از یک پیاده روی مفرح در ائل گولی به داخل شهر بر می گردیم تا به مقبره الشعرا برویم. در سر راه از مجسمه استاد شهریار عکس گرفتم . چه خوش سرود:

دلی شکسته و چنگی گسسته گیسویم
ولی به زخمه غیبی هنوز می مویم
خمیده تاکم و آشفته بید مجنونی
که سرنگون وسر افکنده بر لب جویم
نهفته قند و سخن پشت آبگینه و من
به شوق طوطی تصویر خود سخنگویم
به سحر غمزه جانان به جان زنندم تیر
که بسته اند به زنجیز سحر و جادویم
نه منحصر به سرود و ترانه ام دستان
که داستان به فسون و فسانه می گویم
گیاه دانه عشقم فشرده در دل خاک
چنان که دم به دمم می دمند می رویم
گیاه زرد خزانم در آب و گل لیکن
به جان و دل گل مینای باغ مینویم
سر دوراهه رسیدیم و سرنوشت این بود
برو پدر تو از آن سو و من از این سویم
برس به دادم و این بند زانوان بگشای
به روز وعده که جان می رسد به زانویم
چگونه برجهم از چنبر زمانه چرخ
که نه فلک همه چوگان و من یکی گویم
میان دلبر و من غیر من حجابی نیست
گر این حجاب فکندیم من همه اویم
به چنگ رودکی و توسن سمرقندی
چه بیم دشت بخارا و رود آمویم
به بوی یاسمن و زلف سنبلم مفریب
غلام سنبل آن زلف یاسمن بویم
به شهر خویش اگر شهریار شیرین کار
به شهر خواجه همان ساکن سر کویم

به مقبره الشعرامی رسیم. از خیابان ششکلان وارد خیابان ثقه الاسلام می شوم که عمارت مقبره نمایان می شود. عمارت بسیار زیبائی است. شوق دیدار شهریار در وجودم شعله می کشد. وارد مقبره می شویم. باید توضیحی بدهم. این مقبره به عنوان بنای یاد بودی برای شعرای مختلفی از صائب و خاقانی و خیلی های دیگر ساخته شده است که قبر ایشان بر اثر گذر ایام ناپدید شده است. تنها مقبره موجود در این عمارت مقبره استاد شهریار است. در داخل عمارت صدای استاد شهریار شنیده می شود. نوار صدای استاد شهریار را می خرم.

عمارت مقبره از نظر ساخت در کمال هنرمندی است. کاشی کاری ها و اسلیمی های زیبا به همراه تندیس ها و پیکره های شعرا به آن نمایی بسیار زیبا داده است.
*
از مقبره الشعرا خارج شدیم. دارم روی نقشه به دنبال خانه مشروطیت می گردم. در نزدیکی های بازار تبریز است. تبریز شهر مشروطه است. اگر چه انقلاب در طهران به وجود آمد و به ثمر رسید، ولی باید اذعان کرد که مشروطیت به دست تبریزیان حفظ و حراست شد. در روز هایی که همگان مشروطیت را پایان یافته تلقی می کردند و در انتظار استبداد شدید محمد علی شاه بودند، مقاومت دلیرانه و اعجاب انگیز دو برادر، ستار خان وباقر خان، بار دیگر نعمت آزادی را به مردم اعطا کرد. مهران رود که از میان تبریز می گذرد، به خوبی یاد آور جنگ شدید ِ دار و دسته صمد خان و عین الدوله، با غیورانی چون ستار خان و باقر خان و یپرم خان و حسین باغبان و علی مسیو و ... است. یاد سید حسن شریفزاده همواره در تاریخ جاوید است و نفرت از دیوانی چون صمد خان و عین الدوله و شجاع نظام و رحیم خان هیچ گاه پایانی نخواهد داشت. محله های امیر خیز و چرنداب و ششکلان و دوچی و باغمیشه و ... هنوز بوی باروت می دهند. صدای توپ و تفنگ هنوز در گوش محلات تبریز زوزه می کشد. یاد سرداران و سالاران ملی گرامی باد:

در داخل خانه مشروطیت مجسمه ستار خان و باقر خان قرار دارد. خانه به شیوه معماری عصر قاجار ساخته شده است. مجسمه ها پر ابهت اند.

بعد از دیدن خانه مشروطه به محله امیر خیز می رویم. این محله پر از خاطره است. محله ای که زادگاه ستار خان و باقر خان است. کمی در محله و خود خیابان امیر خیز گشت می زنیم و بعد به سمت خیابان آبرسانی می رویم. نمی شود به تبریز آمد و آجیل و شیرینی نخرید.
*
اینجا خیابان آبرسانی و مغازه ای به نام آجیل فروشی تواضع است . ما در حال خرید آجیل و شیرینی و آب نبات قیچی و نوقا هستیم.

بعد از خرید آجیل به فلکه دانشگاه می رویم تا در یک کافی نت دوربین را خالی کنیم. تا حالا حدود 200 تا عکس گرفته ایم. دوربین را که خالی کنیم رهسپار کندوان خواهیم شد. دهی در دل کوه... باید از راه اسکو به کندوان برویم.

چهارشنبه، 1/2/1383، کندوان
جاده اسکو به کندوان بسیار به جاده الموت شبیه است. شیبدار و زیبا و سرد و مطبوع. با طبیعتی زیبا و سرسبز.

جاده در پیچ تندی به سمت کندوان می پیچد و به ناگاه منظره ده کوهستانی کندوان پدیدار می شود. اعجاب انگیز و رویایی و افسانه ای است. سنگ های بزرگی از دل کوه بیرون آمده است و مردم این جا داخل سنگ ها را تراشیده اند و خانه ساخته اند.

با یک پسر بچه که فارسی صحبت کردن بلد نیست آشنا می شوم. داخل خانه و طویله و تنور خانه اش را به ما نشان می دهد. داخل ده گشت و گذار می کنیم. شیب بسیار تند است . از میان خانه ها رد می شویم. مردم اصلاً مهربان نیستند و دوست ندارند عکس بگیرند. شاید بعلت اینکه مهمانان خیلی آنها را اذیت می کنند.

اغلب خانه ها را از داخل سنگ های کنده شده ساخته اند و برای آن در و پنجره گذاشته اند.

دختر بچه ای که سطل به دست دارد به راحتی در حال بالا رفتن از کوه است تا به خانه برسد. دخترک را دنبال می کنیم و به مردی که در داخل طویله اش است می رسیم.

پسری با الاغ خود در حال بالا رفتن از کوه است. هوا بسیار سرد شده است. بچه ها در حال بازی هستند.

دیدار از کندوان هم پایان یافته است و ما در حال رفتن به پایین کوه هستیم. یکی از عجایب ایران را دیدیم. طبیعت بسیار خشن است. در میان راه در جاده گله های گوسفند را می بینیم که در کنار جاده به سمت کندوان می روند.
مسافرت کم کم رو به پایان می رود. قبل از رسیدن به تبریز، جاده را دور می زنیم و وارد جاده تهران می شویم. ساعت 9 شب است و طبق پیش بینی من باید حول و حوش ساعت 3 صبح به کرج برسیم.

از اقبال ناخوش ، باز هم از دیدن جاده زیبای تبریز محرومیم. در راه رسیدن به تهران، باز هم به تبریز می اندیشم. به سیم تلگرافی فکر می کنم که جولانگاه سخنان و پیغام و پسغام های مردم تبریز با نمایندگان اولین دوره مجلس شورای ملی در زمان مشروطیت بود. به شهریار فکر می کنم. از تونل های راه که رد می شویم، دلم برای تبریز تنگ می شود. کاش در کنار شهریار بودم، ان هنگامی که منظره تبریز را در شب از نوک کوه دید و توصیف کرد. باز در زبان مولانا جاریست که:
مخدوم شمس دین است، تبریز رشک چین است
اندر بهار حُسنش، شاخ و شجر به رقص آ...


احسان شارعی
4/2/1383

هیچ نظری موجود نیست: