دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۲

امروز عاشق سعدی ام

در اطاقم یک آدمک چوبی دارم. مفصل های دست و پایش لولا دارد و به هر شکلی می ایستد، می نشیند، می دود، معلّق می زند ...
امّا سرش بسیار ساده است. یک کره چوبی بُرش خورده که در بالا کمی کلفت تر است. بدون هیچ لبخند و غم، گریه و شادی. فارق از احساس. نگاهش همیشه در خیال من شکل می گیرد...
امروز دیر از خواب بلند شدم. آدمک روی میز ایستاده. نگاهش سرزنش آمیز است. صدای ضبط صوت که از دیشب بیدار مانده به گوش می رسد. شجریان است که از زبان اخوان، از این بیداد ، فریاد می کند. تا این تصنیف تمام نشود بلند نخواهم شد. نگاه آدمک اخمو تر می شود. بلند می شوم. کار ها زیادند. آدمک حالا نشسته است و بیرون پنجره را نگاه می کند. کار ها بهم ریخته. تازه دیروز موفق شدم قفسه های کتابخانه ام را مرتب کنم. حالا یک کتابخانه بزرگ و مرتب دارم. دیروز آدمک با تحسین به کتابخانه نگاه می کرد. ایستاده بود، دست ها را به کمر زده ، زل زده بود به کتاب ها. کار ها خیلی زیادند. فردا امتحان ریاضی دارم، آخر هفته باید پروژه انقلاب مشروطه را تحویل بدهم. روش های انتگرال گیری، مهاجرت کبری، حد و پیوستگی، استبداد صغیر، جنبش آذربایجان. ضبط صوت من خاموش نمی شود. این بار شهرام ناظری است:
پریشان دماغیم ساغی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست
امروز عاشق سعدی ام. می خواهم گلستان بخوانم. آن جا را دوست دارم که سعدی برای جماعتی افسرده و دل مرده و ره از عالم صورت به معنی نبرده خطابه می گوید. زیبا ترین شعر را در میان خطوط نثر می آورد:
دوست نزدیک تر از من به منست
وینست مشکل که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم

من از شراب این سخن مست و فُضاله قدح در دست که رونده ای بر مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد و نعره ای زد که دیگران در موافقت او در خروش آمدند و... دوست داشتم استاد کلاس ادبیات بودم و این طور توضیح می دادم: فضاله یعنی ته مانده هر چیز؛ و بعد، از تشبیه زیبای سعدی میان سخن و شراب و بیانات استعاری دور آخر و قدح و ما بقی حرف می زدم. آدمک شاگرد منست. برایش توضیح می دهم. هم من لذت می برم ، هم او.
و امروز باز عاشق موسیقی ام. دوست دارم یک لیوان چای معطّر توی یک استکان کمر باریک بریزم، توی یک نعلبکی مینیاتور بگذارم و چند تکه نبات کنارش جا بدهم. بعد دراز بکشم و یک موسیقی خوب گوش کنم. کدام کاست؟ (( افسانه تنبور)) عالیست. با صدای بیژن کامکار.
و امروز دوست دارم که عاشق تاریخ باشم. صفویه. عهد شاه عبّاس را دوست دارم. دوست دارم هنگام خواندن سطور کهنه تاریخ ، هنر ِ هنرمند ِ اصفهانی را توی ذهنم ببینم. در خیال، بر بام عالی قاپو باشم. کنار استخر چهلستون بنشینم. دوست دارم صدای موسیقی ادامه پیدا کند. امّا کمی کمتر. صدا توی پس زمینه باشد کافیست. فقط بتوانم با نگاهم ، همگام نوای تنبور از اسلیمی های در و دیوار مسجد شاه بالا بروم. صدای موسیقی کمتر می شود. من در حیاط ِ خانه ای هستم. این جا اصفهان است . من در بیرونی ام و دو نفر در اندرونی. ملاصدرا و شیخ بهائی مشغول بحث اند. قمار عاشقانه ایست. گویی یکی شمس است و دیگری مولانا.

دلم نمی خواهد دوباره به مشروطه برگردم. حال و حوصله تاسف خوردن برایم نیست. دوست داشتم توی صفویه می ماندم. می خواستم در عهد شاه عباسی باشم. دوست داشتم از پشت در صدای ملاصدرا را بشنوم که از حرکت جوهری می گوید. او بگوید و من بشنوم...
دوست داشتم کنار خواجه نصیر الدین طوسی بودم. او با اسطرلابش کار می کرد و من می دیدم. در این رصد خانه منجم زیاد است... آدمک دراز کشیده ، دست ها را زیر سر گذاشته و سقف را نگاه می کند. دوست داشتم کنار ابو ریحان بیرونی بودم. او در مثلثات و هندسه کنکاش می کرد و من می دیدم ... می بینم! همین حالا هم می بینم! جلوی چشمم کتاب ریاضی باز است. می بینم و می خوانم و لذت می برم. امروز عاشق ریاضی هم هستم.
احسان شارعی
3/10/1382

هیچ نظری موجود نیست: