شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۲

من و اریش کستنر



دوست دوران کودکیم بود. موهای جو گندمی داشت با ابروهای پرپشت و سبیل نازک و لبخندی که انگار زیر پوست صورتش مخفی بود. بعد از این که با هم دوست شدیم من خیلی به اون علاقه پیدا کردم. برای بچه ها کتاب می نوشت. دوست داشت کتاباش نازک باشند، و البته با مقدمه... داشت برام تعریف می کرد که چرا یک کتاب باید مقدمه داشته باشه. می گفت کتاب بدون مقدمه مثل خونه بدون باغچه می مونه. خیلی بده که مهمونها با باز کردن در خونه یکراست داخل خونه بیفتند. مگه باغچه ای با حاشیه های گل های در هم رفته بنفش رنگ و یک راه باریک تا رسیدن به خانه قشنگ نیست؟ سه چهار تا پله هم تا دم خونه داشته باشه که دیگه محشره! امّا به مرور زمان مردم به خانه های اجاره ای و آسمانخراش های هفتاد طبقه محتاج شده اند. وهمین طور به کتاب های هم وزن آجر. من دوست دارم کتابم مثل آجر سنگین و کلفت نباشه... خونه من در بچگی حیاط و باغچه نداشت. شاید به همین خاطر من این همه باغچه رو دوست دارم... و همین طور یک کتاب نازک به همراه مقدمه رو!

همسن من نبود. امّا به اندازه قد کوتاه من خم شده بود وبرام حرف های قشنگ می زد. بعد شروع کرد به تعریف کردن. گفت که می خواد از خاطرات بچگیش برام بگه: وقتی که من بچه بودم! او گفت و من شنیدم. او نوشت و من لذت بردم. از آشنایی پدر و مادرش گفت. از مدرسه اش. روز اوّل مدرسه.از کلاش ژیمناستیکش. حرف هاش خیلی جالب بود. مثلاً یه بارمی گفت اگه تو یه عینک صورتی بزنی دنیا رو صورتی می بینی. ولی این جا اشتباه از جهان نیست بلکه از عینک توست! کسی که این دو تا رو اشتباه بگیره وقتی عینک رو از روی پیشونیش برداره شگفت زده می شه!... و حرف های جالب دیگه که من معنیش رو بعداً می فهمیدم. بعد گفت که یه پسر بچه به اسم امیل رو می شناسه که داستان زندگیش خیلی جالبه. جالبیش هم به خاطر معمولی بودنشه. البته بستگی داره معمولی رو چی بدونی... یه پسر بچه بدون پدر و با یک مادر آرایشگر. خانم تیش باین.
از امیل گفت و گفت و من کم کم خودم رو به دوست ِامیل می دیدم. یه پسر بچه کوچولو که مجبوره بعضی وقتها به اندازه یه آدم بزرگ قوی باشه. تصمیم بگیره. داشت تعریف می کرد که امیل یه بار تو قطار ، پولی رو که داشت برای فامیلش به شهر می برد گم میکنه. من خیلی نگران بودم و هر چه زود تر می خواستم بدونم امیل بالاخره پولش رو پیدا کرد یا نه. آره پیدا کرد. نه تنها پولش رو ، بلکه دوستان زیادی هم پیدا کرد. گوستاو، پِنی، پروفسور، دینستاک کوچولو و ... دینستاک بیچاره شب عملیات که بچه ها نمی خواستند اونو با خودشون ببرند تا صبح کنار تلفن نشسته بود. قرار نبود تلفنی بهش بشه. بلکه این بهانه بچه ها بود تا اونو با خودشون نبرند! دینستاک کوچولو وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد. گوستاو هم یه بوق داشت که مال موتور سیکلت بود. می گفت حتماً باید یه موتور برای بوقش پیدا کنه! مسخره اس نه؟ مثل این که تو یک دکمه پیدا کنی و بخواهی براش یک دست کت و شلوار بدوزی!!

دوست مهربون من بعد از این ماجرا یکی دیگه از خاطرات زندگیش رو برام تعریف کرد. خاطره یک دوستِ بند انگشتی. دوستی که توی یک قوطی کبریت زندگی می کرد. یادمه می گفت یه بار بند انگشتی گم شده بود. من چقدر مضطرب بودم . امّا بند انگشتی بالاخره پیدا شد. حتی تونست توی یک سیرک کار هم پیدا کنه...
در آخر هم برای من یکی دیگه از دستانهای امیل و دوستانش رو تعریف کرد: امیل و دوقلو ها. یه سفر دیگه، امّا این بار بدون خطر به یک ویلای قشنگ در کنار دریا در جنوب آلمان . گوستاوهم اونجا بود و تونسته بود بالاخره برای بوقش یک موتور بخره. دینستاک کوچولو هم بود. پروفسور هم خودش رو رسونده بود. در این جا امیل و دوستانش با دو برادر دوقلو که در یک سیرک کار می کردند آشنا شدند و وقتی مدیر سیرک می خواست دو برادر رو از هم جدا کنه بهشون کمک کردند . می دونید رئیس سیرک چرا می خواست او دوقلو ها رو از هم جدا کنه؟ چون یکیشون وزن بیشتری داشت و ضمن بزرگ شدن دیگه نمی تونست حرکات آکروباتیک رو با برادرش خوب اجرا کنه. بی شرمانه اس نه؟... راستی پنی و مادربزرگ هم بودند، ناخدا شماوخ هم بود...
***
دوست من ، اریش کستنر، داستان دیگری برام نگفته امّا یکی از بهترین دوستانی بوده که من در عمرم داشته ام. دوست خوبی که بعد از اینکه داستانش رو می نوشت ، برای این که دست بچّه ها موقع خوندن جوهری نشه روی کاغذ خاک ارّه می ریخت!
احسان شارعی
16/9/1385

هیچ نظری موجود نیست: