پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۳

داستان یک تصادف ذهنی

پسرک نشسته بود کنار خیابان و زل زده بود به آدمهایی که می آمدند و می رفتند. اینجا میدان ونک است. جائی که پسرک کفش های مردم را واکس می زند. آه ای پسرک تنها!... تو خوشبخت ترین پسری هستی که در ذهن خودت می گنجی!!
***
پسرک با خودش کلنجار می رفت… لعنت به این زندگی مزخرف. حالم داره از هرچی آدم عوضی کثافت که می خواد بیاد پیش من وایسه تا من کفششو واکس بزنم بهم می خوره. دلم می خواد وقتی واکس زدن کفش یارو تموم می شه یه تف گنده بندازم تو کفشش… ایناهاش… اینم یکی از او آدم های (…) که داره می آد طرف من.
*
حالم بده… از این همه فکر مزخرف که توی کلّمه نمی دونم چه جوری باید بیام بیرون… نمی دونم چه چوری. آه یه واکسی… می دم کفشمو واکس بزنه… بعد یه سیگار روشن می کنم و کنارش وامی ایستم و به هیچی فکر نمی کنم. به هیچی. فقط آرامش و پک های عمیق سیگار… آرامش . حالم بده!
*
- هی بچه می تونی به این کفش یه واکس تمیز بزنی؟!
: بچه بزرگ شد. کفشاتونو درارین و این دمپائی ها رو پاتون کنید!
*
جمله اول چقدر بی ادبانه و جمله دوم چقدر با ادبانه بود… بی خیال. حالا این همه با خودت فکر می کنی که چی؟… بذار یه خورده مغرت استراحت کنه. بچه ات مریضه که مریضه. فقط بچه تو که مریض نیست. این همه آدم… آه خدای من. بچه من مریضه… من که دستم به دهنم می رسه بچه ام داره از دست می ره ولی این پسره که یه قرون پول نداره سر و مر و گنده نشسته اینجا… دخترم… خوب می شه… شک نکن. فقط سعی کن به سیگارت پک ها عمیق بزنی… عمیق… خوب می شه... خوبِ خوب
*
قرمساق! حتماً داره تو ذهنش پولهاشو می شمره. نکنه یک دو تومنی ازش کم شده باشه. کرواتشو نیگا کن. بابا شیک! بابا خوش تیپ! حیف که خیلی به پولت احتیاج دارم و اگر نه بزرگ ترین تفی رو که می تونستم می انداختم توی کفشت…
***
قرق در افکار درونی صدای ترمز کشدار اتومبیلی شنیده شد. مردم به محل حادثه سرازیر شدند. راننده ای که از طرف مقابل می آمد گفت: مقصر پیکانه داداش! پیکان.
داد و بیداد: مگه کوری… بابا چرا اینقدر تند می ری؟
زدی ماشین رو داغون کردی طلبکارم هستی؟ … عجب روزگاری…
یک تف گنده اگه می انداختم توی کفشش چه فازی می داد…
زنگ بزن 110
دخترم. دختر خوبم… تو زنده می مونی…
آقا کفشتون آمادست

احسان شارعی
3/10/1380
1:48 دقیقه بامداد جمعه برفی

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

چرخه

از شر امتحان های میان ترم راحت شدم. حالا دوباره دارم مثل روزهای عادی زندگی می کنم. همیشه همین طور بوده. برای یه مدت، مدتی که ربط به چند و چون امتحانها داره، باید همه چیز رو گذاشت کنار. نوشتن و کتاب خوندن و موزیک گوش دادن و اینترنت و بازی و ...
اما همیشه یه چیز خوب وجود داره و اونم اینه که وقتی این چیز ها رو برای چند روز نداری ارزششو بیشتر حس می کنی. بعد هم که به سراغشون می ری و دوباره باهاشون ارتباط برقرار می کنی خیلی بیشتر از گذشته ازشون لذت می بری...
زندگی ما هم برای همینه. زنده ایم که از زنده بودنمون لذت ببریم تا وقتی که می خواهیم شرّمون رو از سر دنیا کم کنیم آرزوی باقی مونده نداشته باشیم و احساس کنیم که خوب زندگی کرده ایم. مفید زندگی کرده ایم و اگه احیاناً قرار نبود که از اول وجود داشته باشیم جهان به این خوبی نمی شد.
***
روزها می گذرند و حالا که از شر امتحانهای میان ترم خلاص شده ام می تونم با آرامش خاطر از پله های دانشگاه بالا و پایین برم. یا اینکه احیاناً روی یکیشون بشینم. با بچه ها شروع کنیم به حرف های مزخرف. چرت و پرت بگیم و بخندیم و یا احیاناً راجع به یه چیزی جدی صحبت کنیم. حالا می تونم با خیال راحت کتاب بخونم، بنویسم، موزیک گوش بدم... از حالا وقت دارم تا شروع امتحان های پایان ترم. دوباره همون آش و همون کاسه...

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۳

سوسیالیسم و نفی عبودیت حق

اندیشه ای را که کارل مارکس یک عمر تفکر کرده بود تا به بلوغ رسانیده بودش را بوریس یلتسین و چندی دیگر همین روز ها بر باد فنا دادند. البته این گفته کمی نا منصفانه است. بر باد فنا دادن اتحاد جماهیر شوروی را نمی توان به طور کامل نفی نظام سوسیالیستی نامید. به حق آن نوع حکومتی که لنین بر پا کرد تفاوت های زیادی با آنچه رهبرش گورباچوف بود داشت. از ((حق)) یاد کردیم. جامعه سوسیالیستی شوروی اما به هیچ وجه وجود چیزی به نام حق را قبول نمی کرد...
اندیشه هایش را مارکس در طول سالهای تفکر یافته بود. پدید آوردن یک ایده اولوژی در راستای هدف برقراری یک جامعه ایده آل. آرمانشهری که کارل مارکس به آن اندیشید و لنین به وجودش آورد نوید جامعه ای را می داد به زودی جاده های ترقی را طی کند و به سرمنزل مقصود بشری برسد. در این جامعه همه کار می کنند، هر کسی که بیشتر کار کند موفق تر است. این جامعه طبقه پرولتاریا را می ستاید و بورژوازی را نفی می کند. حکومت سوسیالیستی شوروی گرچه با داشتن رهبرانی چون لنین، تروتسکی، استالین، خروشچوف و ... گام های ترقی را طی کرد اما نارسایی های این نظام سوسیالیستی سرانجام پدیدار شد. حکومتی که به رهبری لنین حکومت تزار ها را پایان داده بود، به رهبری استالین بر ابرقدرتی چون هیتلر فائق آمده بود و مانع از موفقیت آمریکا در کوبا و ویتنام شده بود، در زمانی که گورباچوف آخرین نفس های عمر سیاسی اش را می کشید به نیستی گرایید. جهان به سکوت رفت و تجربه ای عظیم برای جهانیان باقی ماند. دیگر از اهتزار پرچم سرخ رنگ داس و چکش خبری نبود. شوروی در حالی که سرمنشا این همه پیشرفت را در اندیشه های مارکس و لنین می دید حالا می بایست کمی در بعد معنویت پیشرفت می کرد. چیزی که در طول 74 سال از یاد تمام سردمداران نظام سوسیالیستی پاک شده بود.

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۳

آخرین امپراطور از میان آرشیو خاک خورده نوار های کاست صدای ضعیفی بیرون داد

برناردو برتولوچی را همگی می شناسیم و شاهکار او، آخرین امپراطور را دیده ایم.
چند روز پیش به میان آرشیو خاک خورده نوار های کاست رفتم و موسیقی متن آخرین امپراطور را پیدا کردم. توی ضبط که گذاشتمش با صدای نه چندان خوبی شروع به خواندن کرد. زیبا بود...
امروز سالگرد پایان امپراطوری امپراطور کوچک است. آخرین امپراطور چین. به سایت تاریخ ایران در امروز که سر زدم به این موضوع پی بردم.
مجموعه این اتفاقات سبب شد تا کمی راجع به امپراطوری چین، برتولوچی و آرشیو خاک خورده نوار های کاست بنویسم. همین چند خط...
به زودی راجع به انقلاب روسیه و تاثیرات فکری فیلسوفان آن زمان در جهت گیری های سیاسی و اقتصادی جهان آن روز بر کشور های دیگر و از جمله چین می نویسم.
احسان شارعی

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۳

♫♪ نبوغ درویش خان

سالروز فوت درویش خان
اولین قربانی تصادفات رانندگی در ایران را در گورستان ظهیر الدوله به خاک سپردند. او نه یک فرد عادی بلکه نوازنده چیره دست تار و یکی از بزرگان موسیقی سنتی آن روز ایران بود. درویش خان...
غلامحسین درویش در سال 1251 به دنیا آمد و در طی 54 سال که میهمان دیار دنیا بود خدمات ارزنده ای برای موسیقی سنتی به انجام رساند. درویش خان نبوغ را به حد بالایی رساند و با نو آوری هایش نه تنها سبک خاص خود را نمایاند بلکه برای بسیاری دیگر از هنرمندان منشاً الهام شد تا به آنچه قدما گفته اند قناعت نکنند و به فکر یافتن راههایی جدید در موسیقی سنتی ایران باشند.
درویش خان بزرگانی چون موسی معروفی، ابوالحسن صبا، مرتضی نی داوود و بسیاری از هنرمندان دیگر را به جامعه موسیقی ایران تحویل داد. روحش شاد...
احسان شارعی

پی‌نوشت شنیداری: چهارمضراب زیبا و معروف درویش‌خان که صیا آن را به اوج زیبایی رساند را با اجرای ارشد تهماسبی بشنوید

برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید











جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۳

خانه ای برای شب

از اتفاقاتی که این روزها در زندگیم می افتند باید به خواندن کتاب زیبای داستانی برای شب اشاره کنم. این کتاب مجموعه ای از فابل (داستانهایی در قالب زندگی حیوانات) اثر نادر ابراهیمی است. در داستان اول که خانه ای برای شب نام دارد مرد ماهیگیری به شکار خورشید می رود و امیدوار است آنگاه که خورشید آرام آرام به خط افق می رسد با نوای زیبایی که بر لب های ماهیگیر جاریست به تور او بیافتد. ماهیگیر چند بار ناکام می ماند و هر بار تصمیم می گیرد نوایی غم انگیز تر بخواند. آنقدر غم انگیز تا اینکه بتواند خورشید را از نوای غمگینش مغموم سازد…
فرشتگان برای خدا پیام می برند: ماهیگیر در پی شکار خورشید توست… خداوند با لبخندی آمیخته به شک با خود می گوید: آیا می تواند؟!!!
ماهیگیر اما دستاز تلاش بر نمی دارد. امشب باید با دست پر به کنار ساحل و مرجان و پرستو برگردد. دختر ها همه در انتظار پدری هستند که با توری سراسر نور خورشید به خانه بازگردد و نورش سیاهی غم را سراسر از سر و روی خانه محو کند.


ماهیگیر آواز غمناکش را خواند. با نی ای که بلند ترین نی جهان بود – و مرجان یافته بودش- سوزناکی نغمه اش را هر چه بیشتر در دل خورشید جا کرد…
فرشتگان و خدا چشم به دامن دنیا دوختند. خورشید آرام سرش را به میان تور گذاشت… دریا خاموش شد.
ماهیگیر خوشحال و شادمان به کلبه بازگشت. همسایه ها شادباش گفتند. ماهیگیر فریاد زد: آااای همسایه ها! برای من نردبانیاز نخ تابیده بسازید. می خواهم خورشید را به آسمان چهارمیخ کنم! آنگونه که دیگر حرکت نکند. شادمان باشید که اینجا دیگر شب نخواهد آمد.
خانه هایب دلتان خالی از تاریکی شب باشد! برای همیشه…

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۳

اسفندیار
تن ژنده پیل اندر آمد به خاک...

هوای سرزمین سیستان گرم و طاقت فرسا بود. همراهان لشگر اسفندیار از گرما بی تاب شده بودند. پهلوان رویین تن، خوب می دانست که مسافرتش به سیستان چقدر بی مورد و پوچ است. از جلو حرکت می کرد و پشوتن، برادرش کمی عقب تر اسب می راند. اسفندیار به یاد شتری که بر سر راه سیستان نشسته بود و اجازه حرکت به لشگر نمی داد افتاد. گردن شتر را شمشیر اسفندیار چه بی رحمانه قطع کرده بود... چه سفر شومی ...
اسفندیار به خودش آمد. از دور آبادی پیدا شد. دیگر تا منزلگاه رستم دستان راهی نبود. اسفندیار فرمان توقف داد. سپاه در منطقه ای اردو زد و بهمن، پسر اسفندیار، راهی منزلگاه رستم دستان شد...
اسفندیار از اسب پیاده شد. به داخل خیمه رفت. به پشتی تکیه زد. با خودش فکر کرد: من که کمر بسته زرتشت و رویین تنم. رستم هم که از پذیرش آیین زرتشت سر باز زده و به آیین مهر پرستی خود مانده است. پس چرا نباید رستم را کشت؟... چرا... چرا... چرا...؟ ؟ ؟ ...
اسفندیار این سوال را بارها از خود پرسیده بود و سعی کرده بود دلیل قانع کننده ای برایش بیابد ولی هرگز نتوانسته بود. جوابهایش مانند همین آخری بیشتر برای راضی کردن خودش بود. جوابهایش حتی او را راضی هم نمی کرد، چون جواب واقعی را می دانست. گشتاسب، پدرش، شاه ایران، او را به این دلیل به نبرد رستم دستان فرستاده بود تا پادشاهی خود را چند روزی بیشتر تداوم بخشد. میل به پادشاهی باعث شده بود تا پسرش، بزرگترین پهلوان ایران و کمربسته زرتشت را فدای تاج و تخت کند. چه نبردی ...
می دانست که رستم به اسیر شدن راضی نمی شود. پس باید او را می کشت. ولی کشتن پهلوانی که قرن ها از عمرش می گذشت و بارها خانواده کیان را از خطر رهانیده بود چه معنی داشت؟
اگر خودش کشته می شد چه؟ اسفندیار همیشه به این سوال جواب منفی می داد. هیچ کس قادر نیست تا پهلوان رویین تن را شکست دهد. پس باید رستم دستان را- هر قدر هم که بزرگ باشد- فدای ایران نوین کرد...
اینها در اندیشه خام اسفندیار می گذشت. ولی گویا فردوسی هم به دنبال راهی برای نزدیک کردن رستم به خط پایان بود. جهان پهلوان مرگ خاصی می طلبید. فردوسی دو اندیشه را به جان یکدیگر انداخت. نبرد بین دو فرضیه بود. فرضیه اول مرگ رستم به دست پهلوانی همتراز خودش و برقراری پادشاهی اسفندیار بود و فرضیه دوم کشته شدن اسفندیار به دست رستم بود و پیامد آن اسیر شدن رستم به نفرینی بود که او را به سمت مرگ به دست شغاد پیش می برد. برنده جنگ رستم و اسفندیار کیست؟
اسفندیار از پس افکار خیال انگیز بیرون آمد. به نبرد با رستم فکر کرد و به مادرش کتایون و همسرش و دیگرانی که در انتظار بازگشت او بودند...
***
تهمتن تازه از خواب برخواسته بود. به کنار چشمه آب رفت تا دست و روی بشوید و محیای چاشت صبحگاهی شود. ناگهان از دور صدایی برخواست. رستم روی برگرداند و جوانی را دید. به سمتش رفت. جوان بی مقدمه گفت: من بهمن، پسر اسفندیار رویین تن و نوه گشتاسب، شاه ایرانم. پدرم گفت یا با میل خود دست به بند بده یا محیای جنگ باش!
رستم مات و مبهوت ماند. خواست چیزی بگوید ولی جوان روی برگرداند و رفت. در آرامش تنهایی، رستم به تاثیری که همین چند کلمه می توانست بر زندگی او و قوم سیستان بگذارد فکر کرد. او جهان پهلوان بود. دست به بند دادن برایش به منزله مرگ روحی بود. راه دیگر آنگونه که بهمن گفته بود کشته شدن بود. ولی با مرگ او قوم سیستان به تاراج می رفت. در سر این دو راهی که هر یک به دوزخ می رفت، رستم به راه سوم اندیشید. راه سوم کشتن اسفندیار بود. اما مگر این کار ممکن بود؟ بر بدن اسفندیار رویین تن ضربه ای کارگر نیست. برفرض محال هم که او اسفندیار را از پای در آورد، گذشته اش با خانواده کیان را زیر پا می گذارد. از کیخسرو و کیکاووس تا لهراسپ و گشتاسب، رستم دستان یار و یاور تیره کیانیان بوده است. حالا کشتن شاهزاده کیانی به چه معنی است؟ رستم به بازی روزگار خندید... چرا که خود از نیرنگ گشتاسب آگاه بود. پس به سراغ اسفندیار رفت تا از در دوستی درآید و قائله را ختم به خیر کند.
***
رویین تنی اسفندیار چشم او را به سوی حقایق بسته بود. کشتن رستم اشتباه محض بود، ولی اسفندیار حاضر به انجام آن شده بود. پس خواهش رستم را مبنی بر صلح نپذیرفت. در گذران ایام پایانی عمر، تنها جمله ای که بر زبان اسفندیار جاری می شد این بود: یا بند، یا مرگ... جنگ آغاز شد.
***
دو روز بود که زندگی جهان پهلوان دستخوش بازی های گشتاسب شده بود. رستم از خواب که برخواست، حال و روز خوشی نداشت. مثل دفعات قبل محیای جنگ نبود. با این حال چاره ای نبود. زره ببر نشان خود را به تن کرد. به سمت کلاه خودش رفت و به آن نگاه کرد. زمانی را به یاد آورد که برای نجات کاووس، دیو سفید را کشته بود، و حالا پس از قرن ها مردی که از تیره کاووس بود این چنین او را به بازی می گرفت. رستم کلاه خود را به سر گذاشت نیزه و سپر به دست گرفت. از کناره جوی به راه افتاد تا به قرارگاه اسفندیار رسید. شاهزاده از چادر بیرون آمد. زره به تن کرد و بر اسب سیاهش سوار شد. سپاهیان به دو پهلوان نگاه کردند. یکی پیر و دیگری جوان بود. هر قدر رویین تنی اسفندیار برایشان مسلم بود، شکست رستم برایشان ناممکن به نظر می رسید. همگی به تماشای نبرد رستم و اسفندیار نشستند. از برای اسفندیار، پشوتن و بهمن و دیگران و از برای رستم، زواره و فرامرز و سپاهیان سیستان به پشتیبانی ایستادند. دو پهلوان قرار گذاشتند که کسی از سپاه مقابل به حمایت برنخیزد.
رستم مهمیزی به رخش زد و جلو رفت. اسفندیار هم آرام آرام نزدیک شد. دو پهلوان، سوار بر اسب چرخی زدند و به ناگاه کمر یکدیگر را گرفتند. فزونی نیروی رستم را جوانی اسفندیار خنثی می کرد. رستم تلاش کرد تا اسفندیار را از اسب سرنگون کند. تن شاهزاده قرص و محکم بود. اسب ها به هم فشرده می شدند. رستم فشاری وارد آورد و اسفندیار را به عقب راند وبلافاصله نیزه اش را بیرون کشید. دوباره دو پهلوان به دور هم چرخ زدند و این بار هردو نیزه و سپر به دست داشتند. اسفندیار حمله کرد. رستم به چالاکی دفاع کرد. هر پهلوان سعی می کرد بر دیگری ضربه وارد کند. رستم به چشمان اسفندیار نگاه کرد. اسفندیار کمی به عقب رفت و دوباره حمله کرد. نیزه رستم از دستش افتاد. بلافاصله شمشیر کشید. صدای شیهه اسب ها بلند می شد و گرد و خاک به هوا می رفت. قوای رستم رفته رفته تحلیل می رفت ولی شاهزاده مهچنان پرصلابت ضربه می زد. جنگ عجیبی بود. هیچ یک از ضربات رستم کارگر نمی افتاد. زواره، برادر رستم که بیمناک شده بود به ناگاه فریادبرآورد: هاااااای سپاهین! حمله کنید!! سپاه سیستان به حمایت از رستم به میان دشت سرازیر شد. پشوتن و بهمن هم که وضع را وخیم دیدند دستور حمله دادند. جنگ درگرفت. رستم که فرصت یافته بود خود را از مهلکه رهانید. کار جنگ بالا گرفت. نوش آذر و مهرنوش، دو فرزند اسفندیار به دست زواره و فرامرز کشته شدند. به درخواست طرفین جنگ به فردا موکول شد...
هوا تاریک بود و در میان تاریکی، رستم، تک و تنها از بیراهه به سمت خانه می رفت. اینبار رخش هم تنهایش گذاشته بود. به شدت خود را به مرگ نزدیک می دید. ترسید. با زخم هایی که برداشته بود قطعاً فردا کارش یکسره می شد. رستم، خسته و زخمی به خانه رسید. زال زر در انتظار او بود.
***
- هیچ وقت خود را این قدر به مرگ نزدیک ندیده بودم پدر!
زال چیزی نگفت. فقط دستی به ریش برفگونش کشید.
- هیچ ضربه ای بر بدنش کارساز نیست. نمی دانم چگونه باید با او طرف شد...
زال این بار گفت: سیمرغ گره گشای کار ماست... باید به نوک کوه برویم. برخیز!
پاسی از شب گذشته بود که رستم و زال به همراه سه تن از دانایان به نوک کوه رفتند. زال پر سیمرغ را بیرون آورد و به روی آتش دان گذاشت. بوی سوختن پر سیمرغ در مشام رستم پیچید. نگاهها به آسمان دوخته شد. ساعتی گذشت و سیمرغ بر آسمان پدیدار شد. زخم های رستم را درمان کرد، تیر دو شعبه ای به او داد و راه کشتن اسفندیار را مشخص کرد، اما او را از عواقب کشتن شاهزاده ترساند. بی شک مرگ شاهزاده پایانی بر زندگی رستم هم بود. کسی که کمربسته زرتشت را از بین ببرد به نفرین ابدی دچار می شود...
سیمرغ بال گشود. حال رستم کمی احساس راحتی می کرد. کلید حل معما در دست او بود.
***
- آهای اسفندیار! از خواب خوش برخیز!
شاهزاده از خیمه اش بیرون آمد. با دیدن بدن سالم رستم یکه خورد و چون زال را از دور ناظر بر ماجرا دید دانست که نیرنگ زال کار خود را کرده است. با این حال باز هم از خود مطمئن بود. زره ها به تن شد. صدای سم اسب ها به هوا رفت. دو پهلوان به دور هم گردیدند. رستم تیر دو شعبه را که شب قبل در آب رَز خوابانیده بود بیرون آورد. به دهانه کمان گذاشت. به اسفندیار نگاه کرد. به از دست رفتن او تاسف خورد. کمان را کشید و ناگاه تیر را رها کرد. تیر به چشمان اسفندیار نشست.همه چیز تمام شد...
***
فردوسی، جهان پهلوان را محیای مرگ کرد. با کشتن اسفندیار، حالا رستم اسیر نفرین بود. تنها حضور شغاد لازم بود تا به زندگی پرشکوه جهان پهلوان پایان دهد. حالا تنها ماموریت باقی مانده زندگی جهان پهلوان تربیت بهمن بود تا پس از گشتاسب به پادشاهی بنشیند. ازآن پس دیگر ایران جهان پهلوانی نداشت...
پشوتن فَش و دُم اسب اسفندیار را برید. لباس سیاه به تن کرد و با پیکر بی جان اسفندیار به سمت بارگاه گشتاسب بازگشت. مردم به استقبال تابوتش رفتند. هرکسی سینه می درید و بر سر می کوفت و خون می گریید. بر لب کتایون این سخن جاری بود: دریغ از تو ای رویین تن ِ زمانه...
احسان شارعی

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۳

BUENA VISTA SOCIAL CLUB
چان چان به جوانیتا می گوید: عشقی که من به تو دارم برایم غیر قابل انکار است...

دیشب Buena Vista Social Club رو دیدم. فیلمی از Wim Wenders.
موسیقی کوبایی بسیار زیباست. اعظای قدیمی Social Club از قبیل ابراهیم فرر و اُمارا پارتاندو و دیگران آهنگ های جاودانشان را می خواندند و از زندگی شان می گفتند. با اعظای گروه آشنا می شدم.
یکی از اعظای گروه که نود ساله شده است می گفت: یادمه اون زمان 5 سال بیشتر نداشتم. مردی که اونجا کار می کرد به من می گفت: هی پسر! برای من یه سیگار روشن کن. من هم سیگار رو گوشه لبم می گذاشتم و روشن می کردم... در حقیقت الان 85 ساله که سیگار می کشم... !
همه اعظای گروه سیگار های برگ به دست دارند. از خود ابراهیم فرا بگیر تا نوازنده گیتار آکوستیک و کلاسیک و ترومپت و ویلن کنتر باس و پیانو و درامز. حتی خوانندگان پس زمینه هم سیگار های کت و کلفت برگ به دست دارند. پیرمرد نود ساله باز می گفت: من تا زمانی که زنده باشم عاشق بانوام خواهم بود! من 5 فرزند دارم... شما فرناندو را دیده اید. بله 5 فرزند دارم و حالا در نود سالگی دارم روی ششمی کار می کنم!!! ... و در حالیکه دندانهای سفیدش را نشان می داد با صدای بلند می خندید.
***
از Altocedro به سمت Marcena می روم
به شهر Cueto می رسم و سپس به سمت Mayari زهسپار می شوم
عشقی که من به تو دارم را نمی توانم انکار کنم. دهانم آب می افته... ولی هیچ کاری نمی تونم بکنم!
...
وقتی جوانیتا و چان چان روی ساحل ماسه بازی می کردند، جوانیتا بالا و پایین می پرید... چان چان چقدر علاقه مند او می شد!
مسیر رو از برگ های نیشکر پاک کن! من می خوام بنشینم.... می خوام بنشینم روی آن کنده درخت...
به Mayari می رسم...
***
این ترانه آهنگ Chan Chan بود. سال گذشته این آهنگ را با شرحی از ترانه اش در موسیقی های اسطرلاب قرار دادم. اون موقع هنوز اعظای Social Club رو نمی شناختم. امروز صبح که دوباره فیلم رو نگاه کردم، آهنگ ها همان آهنگ های جاودان بودند و علاوه بر آن هر چهره از اعظای گروه برایم هنرمندی نام آشنا بود.
اعظای Buena Vista Social Club برای آخرین بار در تابستان سال 2000 کنسرتی را در نیویورک برگزار کردند تا به احتمال زیاد آخرین کنسرت گروه باشد. آخرین نمایش رسمی... اخرین دیدار با ابراهیم فرر و دوستان پیر، اما پر از احساسات عاشقانه اش.
***
برای حسن ختام به آهنگی از Buena Vista Social Club گوش کنید. لذت بخش است:
این جا ، آن جا، همه جا آتش گرفته است...
Candela
با تشکر از امید ابراهیم که این فیلم را به من امانت داد
احسان شارعی

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۳

بدان تا جهان از بدِ اژدها
به فرمان گرز من آید رها
اژدها در قلمرو اساطیر

(( آدم! بیا کمی از این میوه جاودانی بخوریم! … ))آدم نگاهش را به حوا دوخت و با ترس و اضطراب ، مدتی او را نگاه کرد. نگاه ملتمسانه حوا بر چهره آدم دوخته شده بود و آدم در حالیکه به خوشه طلایی رنگِ مجذوب کننده در دستان حوا می نگریست، راجع به پیشنهاد خطرناک حوا اندیشید. خواست بگوید که این کار برایشان ممنوع است که ناگهان صدایی تیز و وحشتناک گفتگوی دو نفره را بر هم زد: (( نترس آدم! این میوه برای تو عصاره جاودانی است. چرا می خواهی لذت چشیدن آنرا از خود محروم کنی؟! )) آدم و حوا به چهره پر عظمت اژدها نگاه کردند. چشمان فریب دهنده ای داشت و نفس گرمش بر بدن های آن دو می دمید. آدم با شک به اژدها خیره شد. روی زمین می خزید و بالهای بزرگی داشت. روی سرش برجستگی هایی تاج مانند بود که او را با عظمت جلوه می داد. دُمی بسیار قوی داشت که همچون گرزی آنرا به دنبال خود می کشید. آدم هنوز در شک و تردید بود. لحظه ای به آسمان نگاه کرد و در میان انبود ستارگان شکلی از اژدها دید. یک صورت فلکی درخشان، در نظرش اژدها را تجسم می کرد. بار دیگر به حوا نگاه کرد و لبخندی زد. آنگاه خوشه طلایی رنگ را با او نصف کرد و به دهان گذاشت ولی ناگهان ...
آدم و هوا از بهشت رانده شدند و با افسوس به زمین کوچ کردند. اژدها هم به نفرینی ابدی دچار شد. او به موجود خوار و ذلیلی تبدیل شد که می بایست همواره خود را بر زمین بکشد. بالها و دست و پایش را از دست داد. دیگر از نفس گرمش خبری نبود و روی سرش تاج باشکوه دیده نمی شد. اژدها به مار تبدیل شد تا تمام عمر ذلیل بماند. ولی این موجود در افسانه هایش پر صلابت و حول انگیز باقی ماند. گویی روح او همان موجود فریبنده افسونگری است که عمق وجود انسان را در می نوردد و همیشه نحوست و شومی را طوقه گردن او می سازد.
داستان موسی :
... چشمان موسی به دوردست خیره شده است و در حالی که کتابی بدست دارد روی یک صندلی نشسته است . محاسن بلند موسی در باد ، پیچ و تاب می خورد. موسی عصا بدست ندارد. لحظه ای چشمانش را می بندد و به فکر فرو می رود. موسی، عصا بدست در میان جمعیت بزرگی ایستاده است. نگاه موسی پر از تعصب است. فرعون با تمسخر نگاه می کند. موسی چوبدست خود را می اندازد. آتش از سر و روی چوبدست زبانه می کشد. پیچ و تاب می خورد و هر چیز که در سر راهش باشد می بلعد. نگاه فرعون پر از ترس و وحشت شده است و به دنبال پناهگاه می گردد. چوب دست اژدها گون موسی راه خود را به سمت فرعون کج می کند. نگاه موسی پر از تعصب است. جمعیت بی اختیار به خاک می افتد. فرعون راه فرار می جوید. موسی دست دراز می کند و چوبدست را می گیرد. نگاهش مصمم است. فرعون از خشم به خود می پیچد. موسی چشمانش را باز می کند. باد در میان محاسنش می وزد و او با کتابی در دست به دوردست ها می نگرد.
*
اژدها، این موجود افسانه ای ِوهم انگیز، همواره با اساطیر در جنگ بوده است. این موجود وحشتناک که مظهر پلیدی است ، آب را از باروری باز می دارد و خورشید و ماه را فرو می برد. پس حیات جهان در گرو نابودی اوست. او باید به دست اساطیر نابود شود: رستم را ببینید که در خوان سوم اژدها را از پا در می آورد. گرشاسب را ببینید، اردشیر را ببینید، دانیال نبی و میکائیل را ببینید. کسی که در آخر الزمان اژدها را نابود می کند. اسفندیار را ببینید که در هفت خوان خویش به جنگ اژدها می رود: این جا در کنار رودخانه ای آرام، اژدهایی به خواب فرو رفته است. اسفندیار قصد کشتن او را دارد. نبرد اسفندیار با اژدها بسیار خطر ناک است ولی پور پاکِ رویین تن، از پس این کار بر می آید و اژدها را از پا در می آورد. ولی این اژدها پس از مرگ هم کشنده است. بوی زهر آگینِ خون اژدها اسفندیار را بی حال کرده است. او به زحمت خود را به لب رودخانه می رساند و از گیجی و منگی خلاص می شود.
و در پایان؛ فریدون را ببینید. داستان کشته شدن اژدها به دست فریدون کمی با دیگران فرق دارد. مسئله این جا کمی جنبه اجتماعی پیدا می کند.اژی دهاک( اژدهاک) یا همان ضحاک ماردوش، زمانی که اهریمن بر کتف هایش بوسه می زند، دو مار از جای آنها می روید که خوراک آنها مغز سر دو جوان در هر روز است. اژدهای خون خوار که این بار پادشاه ایران است، با قیام کاوه آهنگر و به دست فریدون در دماوند به بند کشیده می شود تا جهان از دست اهریمن پلیدی همچون اژی دهاک در امان باشد.
اما این اژدهای اهریمنی ، همان اندازه که مظهر نفرت و پلیدی است در چین مظهر باران و باد، بر پا دارنده کاخ های خدایان، منفعت رساننده به انسان و سر منشاء تمام خوبی هاست.
این موجود افسانه ای ، هم اینک در حالیکه به آرامی می خزد و دم ترسناکش را به دنبال خود می کشد، زیر پای تو در اعماق زمین روی گنجی چنبر زده است و این تویی که با کشتن اژدهای پلید صاحب گنج ابدی خواهی شد.
احسان شارعی

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۳

تو هر لباسی قشنگی... عزیزم!

قالب وبلاگم رو عوض کردم. این تمام چیزی است که می خوام بگم. اما دیگه چیزی برای گفتن نیست؟...
***
دو تا رانی پرتغال داشتم. در یکیش شکست. در اون یکی باز شد. یه خورده خوردم. گرم بود. گرم ولی خوشمزه. توی پاییز لازم نیست که آب میوه آدم یخ باشه. گاهی وقت ها که آدم کمی احساس سرما می کنه می تونه یه آب میوه گرم بخوره...
تمام این قضایا در حالی اتفاق می افته که من پشت کامپیوتر نشسته ام و دارم با قالب جدید اسطرلاب ور می رم. کار کردن با اچتمل خیلی راحت نیست ولی کم کم دارم یاد می گیرم. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره تونستم قالب رو درست کنم. حالا به اسطرلاب نگاه می کنم. چقدر قشنگ شدی!!! لباس نو مبارک.
عوض شدن قالب اسطرلاب را می خواهم شروعی برای یک سری تحولات در آن قرار بدهم. کمی باز تر بنویسم و صراحت لهجه داشته باشم. این یک شروع دوباره است. اسطرلابی که بیش از دو سال از عمرش می گذرد از امروز کمی به تحول نیاز دارد. من به عنوان نویسنده ... چند لحظه صبر کنید، دارم یه بادام تازه پوست می کنم، پوست قهوه ایش نباید زیاد خوشمزه باشه ولی مغز ِ سفیدش ... ... خب. خوردمش. خوشمزه بود. بله می گفتم. من به عنوان نویسنده متحول می کنم.
***
راستی یه قسمت دیگه هم به اسطرلاب اضافه کردم. حالا به جز فتوبلاگ، بخش موسیقی های اسطرلاب را هم راه اندازی کرده ام. موسیقی هایی که از ابتدا تا امروز در اسطرلاب قرار داده شد حالا در بخش موسیقی قرار دارد. می توانید آنها را با حجم دانلود کم روی هاردتان ذخیره و گوش کنید.
مامانم همین الان یه پرتغال سبزرنگ کنار دستم گذاشت که قسمتی از پوستش با دست کنده شده. شاید این یه راهنمایی باشه که باید بقیه پوستش رو چه جوری کند و به لذت ِ خوردن اولین پرتغال ِ فصل رسید. اولین پرتغال همیشه خوشمزه ترینه. اسطرلاب با یه قالب جدید از اون هم بهتره...
احسان شارعی

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۳

موزه ها فقط دورنمای گذشته زیبا هستند، آینده کجاست؟

داریوش کبیر به بارگاه آمد. راه رفتنش آرام و متین بود. به سمت تخت پر شکوه پادشاهی رفت و بر آن تکیه زد. در تمام طول مسیر ولیعهد قدمی از شاه بزرگ عقب نمی گذاشت. خشایار شاه ولیعهد ایران بود.
دو سرباز از جلو و دو سرباز از عقب به بارگاه وارد شدند و با فاصله از تخت داریوش به احترام ایستادند. مرد روحانی هم که همراه شاه و ولیعهد بود کنار تخت پادشاهی داریوش ایستاد. در دست شاه و ولیعهد گل نیلوفر بود. نیلوفر نماد جاودانگی. داریوش هزاران سال است که جاودان است و هزاران سال جاودان خواهد بود...
***
در هفته ای که گذشت فرصت دست داد تا به موزه های ایران باستان و رضا عباسی سری بزنم. در طی بازدید از این دو موزه، تاریخ ایران را هر چند به اختصار، بار دیگر از نظر گذراندم. مجسمه ها و کتیبه ها و نقش و نگارهایی که به ظاهر فقط آثار هنری بودند، در هر بیننده احساسی از نوع حکومت دوره خود را القا می کردند. علاوه بر آن حس می کردم در مقابل خیل بیننده های خارجی که به تماشای موزه آمده بودند، من حرف های زیادی برای گفتن دارم. احساس غرور می کردم از اینکه آنها برای دیدن آثار تاریخی کشور من این قدر مجذوب شده اند. حس می کردم که از آنها سَر ترم. حیف که این احساس برتری محدود به محیط موزه می شد. در جهان بیرونی من خیلی از آنها عقب بودم. اینجا بود که به یادم می آمد: داشتم داشتمو وِلش... دارم دارمو بچسب!... و من وقتی دقت کردم دیدم چیز زیادی ندارم...
***

تاریخ بر سرزمین پهناوری که هنوز ایران نام نگرفته بود، با حضور سه دولت نه چندان قدرتمند مادها، آشورها و بابِلی ها آغاز شد. در این میان پسری مادی – پارسی از سرزمین پارس برخواست و چون آذرخش دولت های کوچک منطقه را به دولتی یکپارچه و قدرتمند به نام ایران تبدیل کرد. کوروش کبیر پادشاه ایران نام گرفت. او سمبل مردم دوستی و خدمت گذاری بود.
آثار دوره هخامنشی آثار منحصر بفردی هستند. ابهت عجیبی دارند. ابهتی شگفت انگیز که در آثار هیچ دوره دیگری مشاهده نکردم. به دوستی گفتم برای این آثار چه نامی قرار می دهی؟ گفت: اسناد هویت ملی!
از موزه خارج شدم. نگاه پر عظمت شاهان هخامنشی و گامهای استوارشان، موج رضایت در چهره اطرافیان شاه، تقدس و احترام فوق العاده دیگران، حتی مستعمره ای چون مصر به پادشاه و خیلی چیزهای دیگر را سعی کردم برای همیشه به یاد بسپارم. یادمان روزهای فخر و عصمت باید برای همیشه در اذهان ایرانیان جاودان شود.
***
دیدار از موزه تجربه بسیار جالب بود. آنقدر جالب که از یادگارهای بزرگ زندگی من شد. ولی روز بعد برای من دلخوش کردن یه یادگارهای ایران باستان خوش آیند نبود. سعی کردم با به یادگار نگه داشتن آن همه عظمت، فقط به آینده فکر کنم.
احسان شارعی
12/7/1383

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۳

عکس‌هایی از قزوین
دروازه قدیم تهران با کاشی کاریهای زرد رنگ


سر در عمارت شازده حسین


مردمی که برای شخص ِ تازه مرده نماز می خوانند


دختری در زیر یکی از طاق های حیاط شازده حسین نشسته است


کاشی کاری های زیبای ایوان شازده حسین


نقاشی که خیلی شبیه نقاشی پرده های نقالی بود!


قسمت فوقانی عمارت شازده حسین


اگر می شد من برم اون بالا...


ایوان زیبای عمارت چهار نبی


احسان شارعی
31/6/1383

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳

لرزان لرزان دست افشانی کنید، یکصدا بگویید: حق!
گزارشی از کنسرت کامکارها

سودای دوریت با من چنان کرد که از جان خویش بیزارم و به مرگ خرسند. روزان و شبان ناشادم، زیرا شب یادآور گیسوان تو و روز یادآور روی توست. ( ترجمه ترانه تصنیف سودای دوریت)
لرزان لرزان دست افشانی کنید. اگرچه یارم از من بیزار است، از عشق او مرا گریزی نیست. به عشق ِ قامت ِ افراشته اش از شهری به شهری آواره شدم. ( ترجمه ترانه تصنیف لرزان)
***
دیشب رفته بودم کنسرت کامکارها...
شب سردی بود و جایی که ما نشسته بودیم فاصله زیادی با سن داشت، اما اینها باعث نشد که من از لطافت موسیقی کامکارها لذت نبرم. آنچه از کامکارها که همیشه برایم جذاب و گیرا بوده، هماهنگی اعضای گروه کامکارهاست که بسیاری از بزرگان موسیقی جهان نظیر پیتر گابریل و مایکل نیمن و ... را به تحیر و تحسین واداشته است. موسیقی که کامکارها عرضه می کنند پا را از مرز های نت و گام و دستگاه و مقام فراتر گذاشته و به یک حس بدل شده. همان طوری که بهروز غریب پور می گفت: این حسی بود که استاد حسن کامکار خلق کرد و امروز فرزندانش حامل پیام آن هستند.
بیژن خواننده گروه است و علاوه بر آن نوازنده رباب و دف. در پشت همین دف بسیار سخن ها نهفته است. دیشب زمانی که نوای دف با دستان هنرمند بیژن به یک تصنیف وارد می شد، تصنیف شور می گرفت. جنبش ایجاد می کرد و گویی به حضار برپا می داد. برخیزید! چرخ بزنید! پایکوبی کنید و یکصدا بگویید: حق!
...
زمان اجرای تصنیف اوراد خوانی فرا رسید. کامکار ها که همگی صداهای تربیت شده دارند، در ابتدا مشغول اوراد خوانی اند.صدا ها در هم می پیچد. وِرد بر زبانشان جاری است. تصنیف با سنتور ارسلان شروع می شود و به ناگاه با نوای دف بیژن گُر می گیرد. ارسلان این بار خواننده اصلی است و پشنگ و ارژنگ و بیژن و اردشیر به نوبت پس از او می خوانند: قسمت می دهم ای ساقی! به فریادم رس، دیده ام به دیده ات ای سلطان زیبا چشمان! از غم فراقت قامتم چون کمان شده است. سفر آخر است و راه بس دراز، منزل به منزل ره توشه دارم نیاز، بزم ما چون گذشته ها برپاست. بنوشید جامی به یاد یاران، به سختی نیم نفسی از عمر باقی است. پیاله ام را پر کن ای ساقی، قسمت می دهم نام تو را چون وِرد، پای دیوار ها، از بام تا شام، با ترنم زمزمه کنم...
دستان هنرمند کامکار ها همچنان می نوازد و صدای گرمشان بالاتر می رود...
احسان شارعی
26/6/

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۳

ماموریت جاسوسی در جنگ جهانی دوم
نروژ، اکتبر سال 1944 میلادی

باد سردی به صورتم می خورد. هوای دریا انگار می خواست آشفته شود. آسمان بالای سرم سیاه ِ سیاه بود. (( گروهبان واترز)) هدایت قایق را به دست گرفته بود و این در حالی بود که (( کاپیتان پرایس)) جسد مرده گروهبان اسکات، سربازی را که در عملیات قبلی کشته شده بود به دریا می انداخت. کاپیتان سر جایش نشست و کمی به اطراف نگاه کرد. ماموریت مهمی در پیش بود. من – گروهبان اِوانس- به همراه کاپیتان پرایس و گروهبان واترز با لباس مبدل به میان نیروهای ارتش آلمان در یک ناو جنگی می رفتیم و ماموریتمان منهدم کردن تجهیزات ضد هوایی ناو بود.
گروهبان واترز فرمان قایق را به سمت راست گرداند. ناو جنگی آلمانها از دور به چشم آمد اگر چه تشخیص دادنش در سیاهی غروب کار آسانی نبود. خدمه ناو شروع به علامت دادن کردند. کاپیتان پرایس به گروهبان واترز گفت: همین جا نگه دار!
قایق ایستاد. کاپیتان چراغ دریایی را برداشت و مشغول علامت دادن شد. بعد از چند لحظه کاپیتان مجدداً گفت: حرکت کن! جواب مثبت دادند. گروهبان واترزقایق را به سمت ناو حرکت داد. کاپیتان رو به من کرد و گفت: گروهبان اِوانس! من و شما با یک معرفی نامه جعلی وارد ناو می شویم. ماموریت ما انهدام تجهیزات ضد هوایی ناو است. بعد از انجام مقدمات شناسایی و تماس با مرکز آنها ما را خواهند شناخت... به این ترتیب ما باید بجنگیم. من در طبقه پایین مقاومت می کنم و شما در طبقه فوقانی مواد منفجره را مستقر کنید...
سپس رو کرد به سمت گروهبان واترز و گفت: گروهبان واترز! شما همین جا منتظر ما بمانید و تا زمانی که به شما شلیک نشده از تیربار قایق استفاده نکنید... به امید موفقیت. سوالی نیست؟
من و گروهبان واترز یکصدا گفتیم: خیر قربان!
کاپیتان نگاهش را از ما برگرفت و به سمت ناوی دوخت که هم می توانست جایگاه پیروزی ما باشد و هم قتلگاه ما... دستی به سبیلش کشید و به میله آهنی قایق تکیه داد. قایق به آرامی در کنار پلکان ناو پهلو گرفت. کاپیتان با دست به من علامت داد. حرکت کردیم و از پله ها بالا رفتیم.
دو نفر از خدمه کشتی به استقبال آمدند. کاپیتان سلام نظامی داد و به زبان آلمانی مشغول صحبت شد . قلبم تند تند می زد. وای! اگر سرباز آلمانی مشکوک می شد... آنوقت در تاریکی غروب کمی جلو می آمد و چشمانش را ریز می کرد تا از چشمانم ترس را بخواند... آنوقت! وای خدای من!... ولی نه. کاپیتان پرایس بسیار خونسرد بود و بعد از نشان دادن کارت شناسایی به سمت طبقه زیرین ناو حرکت کرد. به خودم آمدم و دنبالش راه افتادم. از پله ها پایین رفتیم. کاپیتان به آرامی گفت: با دقت عمل کن... هر لحظه امکان شروع تیر اندازی می رود.
چهره کاپیتان را برای یک لحظه دیدم. موها و ریش های جو گندمی اش دوست داشتنی بود... چقدر پر ابهت راه می رفت... خدای من! آیا امروز آخرین روز زندگی ماست؟ نه! من نخواهم گذاشت.
بگذریم... جنگ باعث شده است که من کمی رویایی و احساساتی شوم... از پله های زیر زمین پایین رفتیم. دو سرباز دیگر آلمانی به استقبال آمدند. افسر ارشد به کاپیتان پرایس سلام نظامی داد. سرباز دیگر مسلسل به دست انتظار می کشید. کاپیتان کارت شناسایی خود را به افسر ارشد داد. افسر کارت را گرفت و به سمت تلفن رفت. شماره گرفت... شروع به حرف زدن کرد. در حالیکه منتظر بودم افسر آلمانی به جعلی بودن کارت پی ببرد، ناگهان کاپیتان اصلحه کمری خود را بیرون کشید و ابتدا سرباز گلوله بدست و سپس افسر ارشد را کشت. از گوشی تلفن صدایی می آمد. کاپیتان گفت: بدو گروهبان!

به سمت اطاقکی که به سمت طبقه بالا می رفت حرکت کرد. صدای آژیر بلند شد و چراغ های قرمز شروع به چشمک زدن کرد. کاپیتان فریاد زد: توی قایق می بینمت... برو به طبقه سوم ناو و ضد هوایی ها رو نابود کن! عجله کن تا من اینجا مقاومت می کنم!!
دلم نمی خواست از کاپیتان جدا شوم. ولی چاره ای نبود. باید می رفتم. به سرعت از پله ها بالا رفتم و روی عرشه رسیدم. به آرامی پشت دیواری خزیدم و به سمت طبقه بالا رفتم. حالا اسلحه هم داشتم. مسلسل سرباز آلمانی پیش من بود و کاپیتان هم می توانست با کشتن اولین سرباز آلمانی که به سراغش می آمد مسلح شود. این کار از او بر می آمد... اما اگر نمی توانست چی؟!
از دری که روی عرشه بود داخل شدم و به ابتدای راهرویی رسیدم. روی زمین نشستم و به آرامی حرکت کردم. راهرو پر از جعبه بود. ناگهان سربازی از پشت یک جعبه بیرون آمد و شروع به تیر اندازی کرد. سرم را دزدیدم چند تیر انداختم. اگر قرار بود به طبقه بالا برسم باید حداقل از پس بیست سرباز مثل این بر می آمدم. احتمال دادم که در پشت جعبه های دیگر هم سرباز باشد. به همین خاطر نانجکی بیرون آوردم و پرتاب کردم. با منفجر شدن نانجک صدای فریاد دردناکی به گوش رسید. حالا موقع پیشروی بود. به سمت در انتهایی راهرو حرکت کردم. سرباز مخفی بار دیگر بیرون آمد اما این بار به خاطر اینکه ایستاده بودم رگبار مسلسل را به سمتش گرفتم. تا حالا سه سرباز آلمانی را به درک واصل کرده ام. دو تا با نارنجک و یکی با مسلسل.
باید حواسم جمع باشد. در این ناو حداقل پنجاه سرباز آلمانی مسلح به مسلسل و نارنجک وجود دارد. انتهای این راهرو باید به عرشه طبقه بالا برسد. بله درست است... من روی عرشه بودم. یک سرباز از پله هایی که به سمت کاپیتان می رود پایین رفت. دو تای دیگر هم می خواهند از همین طریق به سروقت کاپیتان بروند. شلیک کردم. هر دو روی زمین افتادند. نگاهی به خشاب ها کردم. خشاب داخل مسلسل 8 تیر داشت و علاوه بر آن یک خشاب دیگر هم داشتم. خیلی کم بود. به داخل راهرو برگشتم و خشاب های سربازان کشته شده را برداشتم. دوباره روی عرشه بالایی رفتم. ابتدا به پایین نگاه کردم. سرابازان دیگری می خواستند به سمت کاپیتان پرایس بروند. امکان ندشت که بتوانم همه را بزنم. بنا براین به سمت ضد هوایی ها رفتم.. کمی به سمت نرده های عرشه رفتم تا با نگاه کردن به به بالا مسیر راه را تشخیص دهم. دو ضد هوایی بر بالا ترین قسمت ناو قرار داده شده است. دستی به جیب بغلم کشیدم و مواد نفجره را از روی شلوار لمس کردم. آماده حرکت بودم که جیغ گلوله ای را شنیدم و سرم را پایین آوردم. اشتباه کرده بودم که زیاد به نرده ها نزدیک شدم و حالا باید خوشحال می بودم که تیر نخوردم. دوباره شروع به دویدن کردم. اوضاع کمی خطرناک شده بود. بنابراین چسبیده به دیواره ناو حرکت کردم. از هر طرف صدای گلوله می آمد. از پشت دودکش سربازی بیرون آمد و شروع به شلیک کردن کرد ولی من تا حالا خیلی از این سرباز ها را کشته ام. سعی کردم او را دور بزنم. از راهی که به اطاقی می رسید حرکت کردم. خواستم که از کنار سرباز به او نزدیک شوم. مرا دید و با تفنگ به صورتم کوبید. می خواست شلیک کند که لگدی به او زدم و سپس با مسلسل هلاکش کردم. روی عرشه تف انداختم. تفم خونی بود...
حالا در طرف دیگر کشتی بودم. اطاقی در نزدیکی من بود که به نظر می رسید راه پله ای برای رسیدن به ضد هوایی ها در آن وجود داشته باشد. خواستم به سمت اطاق حرکت کنم که شیئی در نزدیکیم به زمین خود و صدا کرد. با دیدن نارنجک شروع به دویدن کردم و در پشت دودکش مخفی شدم. نارنجک با صدای مهیبی ترکید. حالا صدای تیر می آمد. گوشم درد گرفته بود. روی زمین دراز کشیدم و شروع به تیر اندازی کردم. دو سرباز دیگر هم مردند. نارنجی بیرون آوردم و داخل اطاق انداختم. با صدای گوشخراشی ترکید. به داخل اطاق دویدم. دود همه جا را فرا گرفته بود. بنابراین مسلسل را آتش کردم و یک دور کامل تمام اطاق را چرخیدم. کسی نبود. پلکان را پیدا کردم. بالا رفتم. ضد هوایی ها بد جایی بودند. از همه جا می توانستند مرا ببینند. روی زمین خوابیدم. پلکان در کنارم بود. خسته شده بودم. سربازی که گویا دیوانه شده بود مسلسلش را به هر سویی می چرخاند و شلیک می کرد ولی من آن بالا بودم و او مرا نمی دید. برای کشتنش یک تیر که به مغزش بخورد کافی بود.

پیش بینی کردم تا منفجر شدن ضد هوایی اول وقت خواهم داشت تا به داخل اطاق برگردم. مواد منفجره را کارگذاشتم و در حالیکه خوابیده بودم و تیر مثل باران از بالای سرم رد می شد دکمه شارش معکوس را زدم و داخل اطاق پریدم... 4 ... 3 ... 2 ... 1 ...... موج انفجار می خواست مغزم را بترکاند. هنوز نیمی از کار باقی بود. حالا دوراه داشتم. یا باید از اطاق بغلی روی سکوی ضد هوایی دوم می رفتم و یا از روی سکوی ضد هوایی اول روی سکوی دوم می پریدم. راه دوم ریسک زیادی داشت. خسته بودم. سرم به شدت درد می کرد و شقیقه هایم می خواست منفجر شود. در یک لحظه احساس کردم خدا مرا دوست دارد. از پله ها بالا رفتم تا از روی سکوی اول به روی سکوی ضد هوایی دوم بپرم و امیدوار باشم کسی آنجا نتظار مرا نکشد. به دیوار تکیه دادم. در این حالت سربازی که روی عرشه پشت تیربار نشسته بود دید خوبی به من نداشت... ولی آیا روی سکوی دوم هم همین طور بود؟! دور خیز کردم و پریدم و به محض رسیدن روی سکوی دوم روی زمین خوابیدم و سرم را روی دست هایم گذاشتم. آه... خدای من. امروز کی به پایان خواهد رسید؟!
توی جیبم به استثنای ماده منفجره، فقط یک نارنجک گوشکوبی داشتم. ضامن نارنجک را کشیدم و آنرا داخل اطاقی که زیر سکوی دوم بود انداختم. می دانستم سربازهای آنجا انتظار مرا می کشند تا از در وارد شوم ولی من بالای سر آنها بودم. نارنجک ترکید و عده ای فریاد کشیدند. اطاق زیر بدن من لرزید. بدون شک کسی در اطاق زنده نمانده بود. محض اطمینان سرم را از بالا وارد اطاق کردم. چهار نفر کشته شده بودند و کسی تکان نمی خورد. ماده منفجره را کار گذاشتم و در فاصله 5 ثانیه تا انفجار ضد هوایی دوم به داخل اطاق پریدم و روز زمین خوابیدم. ضد هوایی ترکید و دود داخل اطاق شد. ماموریت انجام شده بود وحالا باید به سمت قایق برمی گشتم. کاپیتان پرایس و گروهبان واترز منتظر من بودند. از پنجره اطاق به آرامی بیرون را نگاه کردم. هیچ کس روی عرشه نبود. با این حال خشابم را تعویض کردم تا مطمئن باشم. چشمم را بستم و تا سه شمردم. سپس شروع به دویدن کردم. اعتراف می کنم که این کار دیوانگی بود ولی من خوش شانس بودم که کسی روی عرشه نمانده بود. از راهروی ابتدایی گذشتم و روی عرشه اصلی رسیدم. در بالای پلکانی که به قایق می رسید سربازی پشت تیربار ایستاده بود و به سمت قایق شلیک می کرد. خدای من! نکند او کاپیتان پرایس و گروهبان واترز را کشته باشد. مسلسل را آتش کردم و سرباز آلمانی را کشتم. به قایق نگاه کردم...
گروهبان واترز تنها کسی بود که روی قایق انتظار مرا می کشید. چهره اش غمگین بود. به کنارش رفتم. گفتم: واترز! چی شده؟!
گروهبان واترز به آرامی گفت: ما کاپیتان پرایس رو از دست دادیم... او مرد بزرگی بود. حیف... ... بیا از این جای لعنتی بریم...
موتور قایق روشن شد و در تاریکی شب باد سرد دریا گونه های داغم را خنک می کرد.
از خاطرات بازی Call of Duty
احسان شارعی

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۳

سفرنامه
زیر درخت گردو

آدم ها راه میرفتند... مسیرشان راهی پر مشقت بود. مردی دماغ عقابی که در جلو راه می رفت، به ستیغ کوه نگاه کرد. با دست علامت داد. آدم ها به سمتی که او علامت می داد تغییر مسیر دادند. هوا گرم و شیب کوه نفس گیر بود ولی صدای چکاوک و رطوبت هوا گوش و مشام آدم ها را نوازش می داد. به بالای تپه ای رسیدند. از دور منظره ای پیدا شد. همگی به دورنمای زیبا خیره شدند. به دره ای رسیده بودند که اطرافشان را درخت گردو پر کرده بود و در آنسوی تپه کوهی بود که در دامنه پر بود از درختان و چمن مخملگون و در ستیغ سر در مه فرو کرده بود. مرد دماغ عقابی به زیر درخت گردو رفت. دست دراز کرد و از طبیعت بکر گردوی درشتی هدیه گرفت. سپس زیر درخت روی فرش چمن نشست و با شادی گفت: ((همین جا خوب است... همین جا می مانیم... اسم دِه را هم می گذاریم آغوز داربُن! ))
آغوز داربن یعنی زیر درخت گردو... آدم ها یکی به یک زیر درخت های گردو نشتند. در چهره ها شادی موج می زد...
***
پنجشنبه، 12 شهریور 1383 ، کرج
کوله پشتی سبک من آماده یک مسافرت کوتاه است. دوربین و لباس و کاغذ و خودکار و کمی میوه و تنقلات برای خوردن همراه دارم. قرار است همراه دایی ام به سمت دهات اطراف کلاردشت برویم و کمی در جنگل ها گردش کنیم. شاید هم سری به دریا بزنیم. مسیری که طی خواهیم کرد از طریق جاده چالوس است که در سه راه مرزن آباد به سمت کلاردشت خواهیم رفت، جایی که روستاهای کوچکی مانند بَرار، شهرستانک، خَریث و آغوزداربُن انتظار ما را می کشند.
در گذر از جاده چالوس همیشه دوست دارم هوا مه گرفته باشد، اما این بار اینگونه نیست. تا گچسر من رانندگی می کنم و بعد از بنزین زدن دایی ام جایش را با من عوض می کند. ساعت 6 و نیم بعد از ظهراست و ما کندوان را پشت سر گذاشته ایم. حالا از میان کوههای به هم چسبیده به سوی مقصد حرکت می کنیم. رودخانه کرج هم که تا به اینجا همراه ما بود از ما کناره گرفته است. جاده شلوغ است و آنچه ناراحت کننده است شکافهای جاده است که در بعضی جاها بر اثر ریزش کوه در زمان زلزله اخیر به وجود آمده است. با خودم فکر کردم آنها که در زمان زلزله اینجا بوده اند چه حالی داشته اند.
حالا به سه راهی مرزن آباد رسیده ایم. جایی که از یک طرف به سمت کلاردشت می رود – همان جایی که ما می رویم – و از یک طرف به چالوس منتهی می شود. کمی برای جنگل گردی دیر شده چون ساعت 8 شب است و چیزی جز آسمان سیاه بالای سرمان نیست. از دور می شود چراغهای خانه های روستایی را روی کوه تشخیص داد. بنابراین فعلاً از رفتن به سمت روستاهای کلاردشت منصرف می شویم. تصمیم می گیریم که شب را در چالوس باشیم و فردا صبح دوباره به کلاردشت برگردیم. جاده چالوس حالا کمی شلوغتر هم شده است. از دو راهی راه خود را به سمت چالوس و رامسر کج می کنیم...
اما اجازه بدهید به نکته ای اشاره کنم و آن اینکه دایی من یک همسفر منحصر به فرد است. اگر در مسافرتی همراه او باشید جاهای منحصر به فرد را خواهید دید. غذاهای منحصر به فرد خواهید خورد و یک مسافرت منحصر به فرد را تجربه خواهید کرد. او یک ماهیگیرو شکارچی حرفه ای و یک کوهنورد قهار است! چنین موهبتی نصیب هرکسی نمی شود!
حالا به چالوس رسیده ایم و در حالیکه ساعت 9:30 است به سمت یکی از همان رستوران های منحصر به فرد می رویم. می خواهیم شام باقالی قاتوق و میرزا قاسمی بخوریم!
غذای سنگینی خورده ام. فقط به خواب فکر می کنم. با دایی ام یکی از قسمت های خلوت ساحل می رویم و کیسه خواب های پر قو را از پاشین بیرون می آوریم. حالا باید خوابید. مهتاب کمی شب را روشن کرده و آب دریا می درخشد. شب زیباییست.
جمعه، 13 شهریور 1383، چالوس

دیشب خیلی خوب نخوابیدم. هوا عالی بود و نسیم خنکی می وزید. صدای دریا توی گوشم می پیچید. ساعت شش صبح است و من مشغول عکس گرفتن از خورشیدی که تازی می خواهید طلوع کند هستم. ماهیگیری به میان دریا رفته و تور پهن کرده است. دایی ام هم بیدار می شود و آتش روشن می کنیم تا صبحانه بخوریم. چای و نان و پنیر و کره و مربا.

دوباره به سمت سه راهی مرزن آباد راه می افتیم. شب خوبی بود. ساعت تقریباً 8 شده که به ابتدای جاده کلاردشت می رسیم. حدود دو کیلومتر که از جاده طی می شود وارد جاده دیگری می شویم که کمتر ماشینی از آن عبور می کند. نقشه ای داریم که با دست کشیده شده و موقعیت روستاهای اینجا را مشخص کرده است. ابتدا می خواهیم آغوز داربن را ببینیم. وضعیت به گونه ایست که برای هر ده جاده ای از جاده اصلی جدا می شود و پس از طی مسافت کوتاهی به ده می رسد ولی آغوز داربن در انتهای جاده قرار دارد. جاده شیب زیادی دارد و در بعضی جاها پیچ هایش بسیار خطرناک است. در دو طرف کوههایی قرار دارند که از درخت پوشیده شده اند. بنابه گفته نقشه ای که در دست دارم تا آغوزداربن 8 کیلومتر بیشتر راه نیست. سعی می کنم از هر چیز جالب و زیبایی عکس بگیرم. با بیرون آمدن خورشید هوا کمی گرم می شود و من کاپشنم را در می آورم. کنار جاده و در جایی که جاده از روی پل عبور می کند یک کارگاه ذغال سازی قرار دارد. البته کارگاهی یک نفره. پیرمردی با چشمان بور و صورت سوخته مشغول تهیه ذغال است. از او اجازه می گیرم تا چند تا عکس بیاندازم. با مهربانی قبول می کند.

پیرمرد ذغال فروش می گوید تا آغوز داربن راهی نمانده. یکی دو پیچ دیگر را که رد کنیم می رسیم. یکی دو پیچ واقعاً خطرناک. باز هم بالا می رویم. هوا بسیار مطبوع است و صدای پرندگان به گوش می رسد. اطراف ما پر از تپه های کوچک و بزرگ است که در هاله ای از نم فرو رفته اند و بسیار سرسبز اند. در زیر پایمان هم گاهاً دره های خطرناک وجود دارد. در هر گوشه ای هم که

نگاه بیاندازید گاو ها مشغول چرا هستند. حالا به آغوزداربن رسیده ایم. ماشین از این بالا تر نمی رود. پیاده می شویم و دوتا سنگ پشت لاستیک های ماشین می گذاریم تا حرکت نکند. من مشغول برداشتن دوربین و کوله پشتی هستم و دایی ام به عادت معمول با افراد محلی صحبت می کند. نام خانوادگی همه اهالی ده کاویانی است. اینجا پر از درخت گردوست.

بعد از صحبت با چند نفر از اهالی ده یکی از بچه های ده به نام سعید با ما همراه می شود تا قسمت های مختلف روستا را به ما نشان دهد. سعید که 12 ساله است می گوید که اینجا پر از چشمه است. آب فراوان است و کشاورزی و دامداری رونق دارد. بعد از اینکه با سعید در روستا دوری می زنیم سوار ماشین می شویم تا او جاهای دیگر را هم به ما نشان دهد. ساختمان چوبی زیبایی در بالای کوه است. همگی به آن سمت می رویم.

جاده خاکی است و ماشین به زحمت از آن بالا می رود. حالا کنار همان خانه چوبی ایستاده ایم و مرد صاحبخانه مشغول ساختن یک بنای بتنی است. او زمینی را که خانه چوبی در آن واقفع است به قیمت 12 میلیون تومان فروخته است. او آدم ساده ایست. بعد از صحبت کردن با دایی ام تصمیم گرفته که همین الان با تلفون به صاحب زمین زنگ بزند و زمین را پس بگیرد و به دایی من بفروشد!! پسرش او را منصرف می کند... مرد روستایی می گوید که جاده را هم خودش ساخته است.

با حساب و کتابی که کردیم قیمت زمین در این جا در حدود متری ده هزار تومان است. یکی دیگر از اهالی روستا هم پیاده به نوک این تپه آمده در باره محیط اطراف صحبت می کند. صحبت مردها گل کرده و من مشغول عکاسی ام. مرد صاحب زمین می گوید که در این منطقه تنها روی همین تپه می توان تلویزیون تماشا کرد. بقیه جاها تلویزیون نمی گیرد و مردم روستا خیلی مواقع برای تماشای تلویزیون به این بالا می آیند. راستی اینجا موبایل هم آنتن می دهد.
یکی از اهالی روستا می گوید: برای رفتن به تپه روبه رو جاده نیست. پس نمی توان با ماشین به آنجا رفت. تپه روبه رو به واقع زیباست. یکی از آن مناظری که دیدنش نصیب افراد کمی می شود. مرد روستایی می گوید می توان برای پیاده روی از همین سمت کوه پایین رفت و به کوه مجاور رسید. از آنجا هم تپه ای که در مه فرو رفته بود را نشان داد و گفت: آنجا هم یک چشمه است که با یک ساعت پیاده روی می توانیم به آنجا برسیم.
با دیدن این مناظر زیبا وسوسه می شدم که به سمت دیگر کوه بروم. از مرد روستایی می پرسم آغوز دار بن یعنی چه؟ می گوید: زیر درخت گردو. درباره گونه های جانوری از مرد روستایی می پرسم. می گوید: از پرنده ها هر چی که بخواهی اینجا هست. توی جنگل ها هم خرس و گوزن است. راستی چند شب پیش صدای غرش پلنگ هم شنیدیم.
مردم اینجا که البته تعدادشان خیلی کم است تفنگ دارند تا در مواقع خطرناک از آن استفاده کنند. گالنی که پشت ماشین است را از آب چشمه پر می کنم. بعد از اینکه با صاحب کلبه چای خوردیم تصمیم به رفتن می گیریم. در پایین ده همه برای ما دست تکان می دهند. دوباره در جاده ای هستیم که این بار سرپایینی می رود.
کمی پایین تر جاده شهرستانک قرار دارد. اهالی آغوزداربن می گفتند شهرستانک هم جای پر آبی است. جادی شهرستانک خاکی است و سربالایی. از دور به جاده که تا نوک کوه ادامه دارد نگاه می کنم. باز هم اطراف ما کوههای عظیم پوشیده از درخت قرار دارد، ولی این بار به کوهها نزدیک تریم. به چشمه ای به نام سیاه چشمه رسیده ایم. پیاده می شویم و از کوه پایین می رویم تا به چشمه برسیم. آب چشمه بسیار سرد است به طوری که دست را بیش از سی ثانیه نمی توان در آن نگاه داشت. داییم مشغول بریدن خربزه است و من از دار و درخت عکس می گیرم. تا به حال اینقدر به جنگل نزدیک نبوده ام.

شستن صورت با آب این چشمه به انسان لذتی غیر قابل باور هدیه می کند. بعد از خوردن خربزه تصمیم می گیریم به سمت مرزن آباد برگردیم چرا که جاده خاکی و بسیار شیب دار است و در صورت پنچری امکان تعویض لاستیک نداریم. راستی بنزینمان هم در حال تمام شدن است. انتظار نداشته باشید وسط جنگل پمپ بنزین وجود داشته باشد! اینجا فقط ما هستیم و جنگل.

با رسیدن به مرزن آباد بنزین می زنیم و به سمت کرج بر می گردیم. ساعت 12 است. دایی ام برای نهار خوردن هم جاهای خوب سراغ دارد. باید صبر کرد. دایی ام رانندگی می کند. من کمی خسته ام. می خوابم...
بعد از کندوان، دایی ام مرا بیدار می کند. ساعت 3 است و ما برای نهار ایستاده ایم. نهار آش رشته و لوبیا و عدسی می خوریم... عالیست!
کمی هم من رانندگی می کنم. می رسیم به ابتدای جاده شهرستانک. این شهرستانک با دهی که در نزدیکی کلاردشت بود متفاوت است. این ده در نزدیکی سد کرج است. دایی ام می گوید: یه سر بریم شهرستانک ماست محلی بخریم.
اینجا شهرستانک است. گلابی ها هنوز نرسیده اند ولی روی درخت ها گیلاس به چشم نمی خورد. رودخانه شهرستانک تمام درخت های این منطقه را سیراب می کند. ماشین را پارک می کنیم و داخل روستا می رویم. دایی ام درست یادش نیست خانه حاج مصطفی کجاست. با پرس و جو به در خانه حاج مصطفی می رسیم و زنگ می زنیم. پیرزنی در را باز می کند. دو سطل ماست می خریم هر کدام به قیمت 2200 تومان. مزه این ماست های گوسفندی را هنوز زیر دندان دارم. بار ها دایی ام از این ماست ها برایمان خریده است...

دیگر کاملاً خسته شده ایم. تا کرج حدود یک ساعت راه است. جاده شلوغ شده و پلیس جاده را یک طرفه کرده است. این قسمت جاده خیلی سرسبز نیست. چون رشته کوههای البرز را پشت سر گذاشته ایم و رطوبت دریای خزر به این سمت نفوذ نمی کند،اما به هر حال رودخانه کرج این مناطق را سیراب می کند. به بیلقان می رسیم. اینجا کرج است. دوباره به خانه برگشته ایم. مشامم پر است از بوی رطوبت شمال و گوشم گاه صدای دریا را به یاد می آورد و گاه صدای پرندگان جنگل را. صدای چشمه چقدر زیبا بود. دور میدان امیرکبیر می گردیم تا به سمت خانه برویم.
***
مردم ده روستایشان را دوست دارند. از آنروزی که از درخت های گردو میوه های فراوان هدیه گرفتند، مهر طبیعت بر دلشان نشست. آنها کم تعدادند و از روزی می ترسند که این جنگل های انبوه از بین برود و به جایش دود و اسفالت و ماشین سبز شود. قلب حیوانات جنگل با فکر به این موضوع مضطرب می شود و تند تند می زند. خدایا! جنگل های شمال را برایمان حفظ کن...
احسان شارعی
14/6/

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

داستان ابراهیم

این صفحه کدام ورق خاک خورده کتاب تاریخ است؟ کجا را داریم ورق می زنیم؟ اگر واقع گرا باشیم سال هزار و هشتصد قبل از میلاد مسیح، در کشور بابِل و در شهر ِ اور هستیم ؛ و اگر عاشق افسانه باشیم ، امروز که این کودک به هستی پا می گذارد جهان ، فقط هزار و نهصد و چهل و هشت سال از عمر خود را سپری کرده است! ... و معلوم است که ما عاشق افسانه ایم!! سرگذشت ابراهیم ِ خلیل در افسانه بسیار شیرین تر است. ابراهیم یعنی پدر مردمان ِ بسیار.
پادشاه این سرزمین ، نمرود نام دارد. یک نفر بت های او را شکسته است. نمرود خشمگین است و ابراهیم خندان. ابراهیم در آتش است ولی خندان است! آتش او را نمی سوزاند. بر عکس، او در اوج لذت است. گویی در گلستان است و از عطر گلها لذت می برد. او فنا ناپذیر به نظر می رسد. رویین تن است. تمام زندگی ابراهیم ، افسانه به نظر می رسد. افسانه ای که همه باور دارند.
این جا سرزمین پهناوری است. ابراهیم دوباره کار خارق العاده ای می کند. می خواهد چیزی را به خود اثبات کند. این بار تنهاست. چهار پرنده گوناگون را سر می برد، سپس قیمه قیمه می کند و با هم در می آمیزد. سپس چهار قسمت می کند و هر کدام را بر سر کوهی قرار می دهد. حالا فقط مانده که آنها را صدا کند. کبووووووووووتر! کبوتر در حال پرواز در آسمان است!! میان ِ خواست ابراهیم و تحقق اراده اش فاصله ای نیست.
ابراهیم ازدواج می کند. همسرش را بسیار دوست می دارد ولی او و سارا مشکلی دارند و آن اینست که بچه دار نمی شوند. ابراهیم علی رغم علاقه فراوانش به سارا ، تن به ازدواج با هاجر می دهد. زنی از قبیله اُمّ العرب. از هاجر کودکی به دنیا می آید که همانند ابراهیم شگفت انگیز و افسون کننده است. ابراهیم ، هاجر و اسماعیل را روانه سرزمین مکه می کند. حالا نوبت اسماعیل است که افسونگری خود را نمایان کند. در زیر پای اسماعیل، درآن سرزمینِ سوزان، چشمه آبی می جوشد و اسماعیل را سیراب می کند. اسماعیل در سرزمین مکه می ماند و به کمک پدر خانه کعبه را که توسط شیث ساخته شده و ویران شده بود باز سازی می کند. زمزم همچنان جاریست.
روزگار می گذرد. ابراهیم اینک در صد سالگی و سارا در نود سالگی اند. امروز ، در یک هوای آفتابی ، سارا کودکی به دنیا می آورد. ابراهیم و سارا در اوج شادی اند و به همین خاطر کودک را اسحاق می نامند. کودک همانند نامش خنده روست. ابراهیم قومی را که بعد ها یهود نامیده شد ، همراه خود به می برد تا سرگذشت آنها را به موسی بسپارد.
این دو کودک ، اسماعیل و اسحاق ، هریک تمدنی بزرگ را پایه گذاری می کنند. اسماعیل جد اعلای اعراب می شود و اسحاق پدر قوم یهود. اکنون وظایف ابراهیم خلیل رو به پایان است. تنها آن مانده که ابراهیم از خود رسمی بر جای گذارد. این رسم قربانی کردن فرزند خویش است. اسحاق به قول یهود و اسماعیل به قول مسلمانان نخستین قربانی ابراهیم هستند. اکنون آخرین خرق عادت در زندگی ابراهیم نمایان می شود. چاقوی تیز ابراهیم، گردن فرزند را نمی برد. این بار خود ابراهیم هم درمانده می شود. ناگهان گوسفندی در بیابان سوزان پدیدار می شود. قربانی همین گوسفند است.
ابراهیم اکنون یکصد و هفتاد و پنج سال از عمر را پشت سر گذاشته و از معمّرین به شمار می رود. زندگی این انسان عجیب و افسونگر در لحظات پایانی است. ابراهیم آرام سر را بر بالین می گذارد. صد و هفتاد و پنج سال دیگر به عمر جهان افزوده شد و پیرمردی با موهای سفید ، محاسن انبوه برف گونه و صورتی روشن، افسانه وجود خویش را پایان داد.
احسان شارعی

شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار پایانی
وقایع نگاری انقلاب مشروطه

از ستار خان تا سردار، از باقر خان تا سالار، از استبداد تا آزادی

حقیقت مطلب آنست که جنگ در تبریز را استبداد طلبان شروع کردند ، نه آزادی خواهان. محمد علی شاه که در نقشه های خویش توجه ویژه ای به تبریز داشت، دستور داد تا جنگ در تبریز همزمان با بمباران در طهران آغاز شود. برای بر شمردن وقایع جنگ در تبریز ابتدا به بیان وضعیت شهری تبریز در آن زمان و چگونگی استراتژی جنگی می پردازیم. رودی که از میان شهر تبریز می گذرد مهرانرود نام دارد. در شمال این رود محله های دوچی، سرخاب، ششکلان و باغمیشه واقع است که همگی این محله ها در اختیار و تسلط استبداد طلبان بود. در جنوب رود ؛ آنچه باقی می ماند محلات آزادی خواهِ مخالف محمد علی شاه است که این حد فاصل محل اکثر جنگ ها شد. از محلات شمال مهرانرود تنها محله امیرخیز از آن آزادی خواهان بود که همان طور که می دانیم زادگاه ستار خان در این محله واقع شده است.
با شروع جنگ ، استبداد طلبان در قسمت شمالی رود سنگر گرفتند و به رهبری شجاع نظام حمله را آغاز کردند. در قسمت جنوب و بخش های بازاری شهر، باقر خان رهبری را بدست گرفت و ستار خان نیز ستار خان و یارانش به دفاع مشغول بودند. این جنگ که همزمان با بمباران طهران آغاز شده بود ، تا شب ادامه یافت و استبداد طلبان کاری از پیش نبردند و با تاریکی هوا شلیک گلوله ها پایان یافت. پس از آن با رسیدن تلگراف هایی از طهران مبنی بر شکست آزادی خواهان در طهران و بمباران موفقیت آمیز مجلس در این شهر، موجی از نا امیدی آزادی خواهان تبریز را فرا گرفت. کسانی از نمایندگان انجمن ها خود را به سفارت خانه ها و کنسولگری ها رساندند و عده ای هم نظیر علی مسیو، حاج مهدی کوزه کنانی و دیگران بر ادامه مقاومت پافشاری کردند.
در روز های بعد جنگ ادامه یافت و این در حالی بود که بعضی از روحانیون طرفدار شاه در انجمن اسلامیه تبریز از استبداد طلبان حمایت می کردند و آزادی خواهان را ((بابی)) می نامیدند. در این میان خانه های محل کارزار از سکنه خالی شده بود و دو جبهه کاملاً مشخص در شهر بوجود آمده بود. از سوی آزادی خواهان دلاوری های بسیاری شکل می گرفت که به رقم کمی نفرات باعث استقامت در برابر استبداد طلبان می شد.
از سوی شاه، رحیم خان مامور پایان دادن بر غائله تبریز شد. در گفتار های پیش از کشت و کشتار های رحیم خان و پسرش بیوک خان در آذربایجان یاد کردیم. حال می توان دریافت که علت آزاد سازی رحیم خان از بند چه بوده است. او اینک مامور مقابله با آزادی خواهان تبریز بود و پسر خود بیوک خان را که در دزدی و راهزنی مشهور بود به تبریز فرستاد. رحیم خان ، مسئله تبریز را کوچک انگاشته بود، تا حدی که خود حاضر به رفتن برای جنگ نشد و به فرستادن بیوک خان کفایت کرد. در روز نهم تیر ماه، بیوک خان به همراه سوارانش عازم جنگ شد. باقر خان و یارانش به مقابله او شتافتند و با ایجاد سنگر هایی در خیابان، منتظر شدند تا بیوک خان و یارانش به تیر رس برسند. آنگاه با یک شلیک توپ عده زیادی از آنها را کشتند و با تعقیب کردن آنها که در حال فرار بودند، بسیاری دیگر را هلاک کردند. بیوک خان که شکست خورده بود، خود را به باغمیشه رسانید و دست به غارت زد. این گونه غارت کردن برای او عادت شده بود، به طوریکه به محله باغمیشه که یکی از محله های طرفدار شاه بود نیز حمله کرد و دست به غارت زد.
در این زمان ، حاجی مخبر السلطنه، نویسنده کتاب ارزشمند خاطرات و خطرات، والی تبریز بود ودشمنی خاصی با آزادی خواهان نداشت. محمد علی شاه با تلگرافی وی را از والی گری آذربایجان معاف کرد و عین الدوله را که دشمن بنام مشروطه بود به والیگری آنجا منصوب نمود. قطعاً برای رسیدن عین الدوله به تبریز وقت زیادی لازم بود، چرا که وی به علت مشکلاتی که با محمد علی شاه در هنگام ولیعهدی داشت، مناصب حکومتی را کنار گذاشته بود و در خراسان سکنی داشت. بدین ترتیب ، عین الدوله از راه آبی و از طریق دریای خزر عازم بنادر غربی کشور شد تا هر چه زود تر خود را به آذربایجان برساند. اما تا رسیدن او،جنگ میان آزادی خواهان و استبداد طلبان ادامه داشت. علی رغم دلاور مردی های تبریزیان، دشمن استبدادی هر روز بر امکانات خود می افزود و کار مقاومت ، بسیار سخت به نظر می رسید. علاوه بر آن مشروطیت از سراسر ایران به جز تبریز بر چیده شده بود و استبداد قاجار دوباره همه ایران را در چنگ خود گرفته بود. این عوامل، هر روز بر ناامیدی مجاهدان آزادی خواه تبریز دامن می زد. بدین ترتیب و با رسیدن خبر آمدن رحیم خان با لشگری انبوه، اندک امید های مجاهدان نیز به یاس تبدیل شد . بدین ترتیب مجاهدان تفنگ های خود را بر زمین گذاشتند و آماده شدند که با ورود رحیم خان از او زینهار بطلبند. مردم از ترس جان و مالشان بر سر خانه ها بیرق های سفید زدند تا در امان باشند.
بدین ترتیب به جز ستار خان و باقر خان و تنی چند از یارانشان، کسی برای مقابله با استبداد باقی نماند. اما پافشاری و مقاومت پهلوانانه ستار خان و باقر خان ورق را برگرداند و مشروطیت را - که در نظر همگان فنا شده بود - از نو پیروز گردانیدند. احمد کسروی در جملاتی کوتاه، عظمت واقعه را به شکل زیبایی به تصویر می کشد: (( از ایران آذربایجان ماند، از آذربایجان تبریز، از تبریز کوی امیر خیز و از کوی امیر خیز یک کوچه که در آن ستار خان مقاومت می کرد، اما بعد، آن کوچه به کوی و آن کوی بهئشهر و شهر به ولایت و ولایت به کشور بدل شد.)) آری. دلاور مردی های این دو برادر را تاریخ همیشه در یاد خود نگه خواهد داشت.
روزها به صلحی خفت بار می گذشت که سرانجام ستار خان بعد از تصمیم گیری در خانه حاج مهدی کوزه کنانی ، به همراه یاران کم تعدادش به خیابان ها رفتند و با تفنگ ، یکایک بیرق های سفید را از سر در خانه ها انداختند. مردم هم که از قصد او برای مقاومت و آزادی خواهی آگاه شدند با او همراه شدند تا در راه آزادی تلاش دیگری بکنند. سپس ستار خان برای باقر خان پیامی فرستاد و او را به مبارزه مجدد فرا خواند.
بدین ترتیب ، دو برادر ، غیرتمندانه و قدرتمندانه مبارزه را از سر گرفتند. سر انجام با گرد آوری نیروها ، مجاهدان تصمیم به حمله به محل اقامت رحیم خان گرفتند و در یک حمله غافلگیر کننده ، رحیمخان را که از همه جا بی خبر بود از تبریز بیرون کردند. رحیمخان بلافاصله مراتب را به دربار اطلاع داد و خود نیز سازماندهی را از سر گرفته ، یورش گسترده ای را به شهر آغاز کرد. در این حملات پر دامنه ، هدف اصلی استبداد طلبان کوی امیرخیز و کشتن ستار خان بود. اینک تابستان چند روزی است که آغاز شده و مجاهدان و استبداد طلبان مشغول نزاع اند و از هر دو سو آتش سنگین توپ و فشنگ مبادله می شود. در روز شنبه، دهم مرداد ماه ستار خان پیش دستی می کند و حمله را آغاز می کند و در روز دو شنبه از سوی استبداد طلبان آتش سنگین بر سر آزادی خواهان ریخته می شود و آنان به طمع تاراج رو به سمت بازار می آورند که با مقاومت مجاهدان از جمله حسین باغبان که یکی از رهبران مجاهدان بود ناکام می شوند.
آتش جنگ همچنان می سوزاند و ستار خان و باقر خان دلیرانه مقاومت می کردند. مسئله ای که بر قدرت مجاهدان افزود، پیوستن گروهی از قفقازی ها به سرکردگی مشهدی حاجی بود که بسیار دلیر بودند و مهمتر از همه در ساختن نارنجک و بمب دست ساز تبحر داشتند.
در روز هفدهم مرداد میان مجاهدان و استبداد طلبان جنگ سختی رخ داد. در این روز رحیم خان و شجاع نظام و دیگران با نقشه قبلی جنگ سازماندهی شده ای را آغاز کردند. آنها ابتدا گروهی را به خیابانها فرستادند تا از کمک رسانی باقر خان جلوگیری شود. سپس با دسته ای عظیم به جنگ ستار خان در امیرخیز شتافتند. لشگر استبداد طلبان حدوداً شش هزار نفر تخمین زده می شد و اینها برای دور زدن دشمن، وارد خانه ای می شدند و با خراب کردن دیوار های خانه های متوالی خود را از عقب یا پهلو به دشمن می رساندند. در این هنگام مجاهدان از چهار سو محاصره شده بودند. ستار خان دستور داد تا به کمک توپ به سمت دشمن حمله شود ولی چون کار به جاهای باریک رسیده بود، بسیاری از مجاهدان توپ را واگذاردند و فرار کردند. امیر خیزیان نیز کار را پایان یافته فرض کردند و اقدام به فرار کردند. در این هنگامه حولناک که ستار خان به جز تعداد معدودی کسی را همراه خود نداشت، با دلیری های مثال زدنی خویش و علی رغم آنکه تیر هم خورده بود، مقاومت را ادامه داد و تسلیم نشد. در این میان حسن باغبان با دسته خود به محل حادثه رسید وبه ستارخان پیوست. او و دیگران از پشت شروع به تیراندازی به نیروهای دولتی کردند تا شاید از سنگینی آتشی که بر ستارخان و یارانش می بارید بکاهند. بدین ترتیب با دلاوری های مجاهدان و علی رغم نفرات بسیار کمشان، توانستند که نیروهای دولتی را عقب بنشانند. این ها حماسه هایی بود که در آنروز از بزرگ مردانِ آزادی خواه ایران و رستمی چون ستارخان پدیدار شد و نام او را جاودانه ساخت. اسطوره های دلاورمردی ، علم مبارزه خود را بر علیه استبداد شاه بر پا نگه داشتند و لحظه ای در زیر فشار سر خم نکردند.

با گذشت این جنگ ها و شکست استبداد طلبان، ایشان فقدان یک رهبری بزرگ را حس کردند. شخصی مانند عین الدوله یا صمد خان لازم بود تا به فوج عظیم نیروهای دولتی هماهنگی ببخشد، هرچند که حضور این افراد هم مایه پیروزی بر سردار و سالار ملی نشد.
در این هنگام عین الدوله به شهر تبریز نزدیک شده است و استبداد طلبان آرزو های خود را در به چنگ آوردن ستار خان و باقر خان ، در گرو رسیدن به او می بینند. عین الدوله و سپهدار با ورود خود به آذربایجان دری تازه به تحولات جنگ تبریز می گشایند. عین الدوله که همواره دشمن بزرگ مشروطه شناخته شده است ، با گرفتن عنوان فرمانفرمای کل آذربایجان به جنگ سردار و سالار می رود. همچنین سپهدار ( نصر السلطنه) به خاطر عدم کفایت شجاع نظام به سمت رییس نظام آذربایجان می رسد. بدین ترتیب ایلات موافق شاه به برگزاری مراسم استقبال و خوش آمد گویی پرداختند.
مسئله ای که موجب دلگرمی بسیار آزادی خواهان تبریز شد و میل آنان را به پیروزی صد چندان کرد، حمایت علمای نجف از نهضت مشروطیت و آزادی خواهی بود. این فتواها که حامی مشروطه خواهان بود، در بسیاری از جاها آنها را از اتهام بابی گری مبری ساخت. علمای سه گانه و در راس آنان آیت الله محمد کاظم خراسانی ، همواره حمایت خود را از مشروطیت ابراز داشته بودند و هیچ گاه دست از حمایت آن برنداشتند. بدین ترتیب و با حمایت های گسترده از تبریز و نیز اتحاد و همبستگی مردم تبریز، شور و علاقه وافری برای بازیافتن آزادی ایجاد شد. در همین روزها بود که روزنامه ای به نام (( ناله ملت )) در تبریز انتشار خود را آغاز کرد. همچنین بیمارستانی برای رسیدگی به وضعیت زخمی شدگان برپا شد و پزشکان در آن مشغول کار شدند. سازنادهی بسیار خوبی در تبریز انجام می پذیرفت و کارها به نحو احسن پیش می رفت.
بدین ترتیب آمادگی مجاهدان افزایش یافت. در این میان و در اواخر مرداد اهالی کوی باغمیشه و نیز اهراب به ستارخان پیوستند. در شب پنجشنبه، 29 مرداد ماه استبداد طلبان شبانه به مجاهدان حمله بردند ولی موفق به انجام کار مفیدی نشدند. این حملات هر از چند گاهی انجام می شد و مجاهدان به آنها جواب می دادند. ولی چون حملات پر دامنه نبود ستار خان دستور داد که نیاز به پاسخ گویی نیست ، چرا که به جز اتلاف مهمات چیز دیگری عاید ما نخواهد شد.
پس از گذشت مدتی از شروع جنگ تبریز مذاکراتی هم بین عین الدوله و آزادی خواهان انجام گرفت که هیچ گاه مسائل را به سوی صلح و برقراری آرامش پیش نبرد. در روز های ششم و دهم و یازدهم شهریور باز هم جنگهایی رخ داد که بیشتر در شب انجام می گرفت. در این میان استبداد طلبان در انتظار رسیدن سپاه ماکو بودند تا بر قدرت خود بیفزایند. روزهای سختی برای آزادی خواهان در پیش بود. در شب یکشنبه پانزدهم شهریور ماه، جنگ سخت تری شروع شد که تا آنروز به مانند آن دیده نشده بود. پس از گذشت یک ساعت و نیم از شب از همه سوی شهر تیر اندازی به سوی آزادی خواهان آغاز کردید و آنها را زیر حملات شدید قرار داد. عین الدوله قصد داشت تا کار را یکسره نماید و مجاهدان را شکست دهد. در این جنگ بارها سنگرهای طرفین توسط طرف مقابل تصرف شد و باز پس گرفته شد. باران گلوله و توپ بر شهر می بارید و بمب ها پیاپی می ترکید در این میان حال اهالی شهر از پیران و زنان و کودکان معلوم است. دلاوری های مجاهدان ، اجازه پیشروی بیش از حد به استبداد طلبان نداد و آنها را عقب راند.
بدین ترتیب عین الدوله کاری از پیش نبرد و تمام امید خود را به سپاه ماکو بست. سپاه به تبریز نزدیک شده بود و ترس بر اندام بسیاری انداخته بود. این سپاه شوم در راه رسیدن خود به تبریز و نیز در خود این شهر قساوت را از حد گذرانده بود و قصدی جز تصرف شهر نداشت.
سپاه ماکو
سپاه ماکو، امید بزرگ نیروهای دولتی به سرکردگی عین الدوله بود. عین الدوله در تبریز بی صبرانه انتظار می کشید تا با رسیدن سپاه ماکو به تبریز کار مجاهدان را یکسره کند و با تلگراف خبر پیروزی را به طهران و به حضور محمد علی شاه مخابره نماید. سپاه ماکو به سمت تبریز می شتافت و در سر راهش به هر آبادی که می رسید تاراج می کرد وآتش می زد و می سوزاند و باز پیش می آمد تا به آبادی بعدی برسد. با نزدیک شدن سپاه ماکو رعب و وحشت میان چندی از مجاهدان آزادی خواه راه یافت. بدین ترتیب ستار خان، تجدید قوا و سازماندهی مجدد را اجتناب ناپذیر یافت. سپاه ماکو نزدیک می شد...
سپاه ماکو به تبریز رسید. از همه سو تفنگ ها و توپ ها به سمت امیرخیز نشانه رفته بود و این ستار خان بود که با قدرت در امیر خیز مقاومت می کرد. سپاه ماکو از طرف باقر خان و دیگر نیروهای خیابانی تحت فشار بود تا امیرخیز سقوط نکند. بدین ترتیب نیروهای دولتی که تعدادشان بیش از دو برابر مجاهدان بود از همه سو آزادد خواهان را تحت فشار قرار دادند. اما غیرت نیروهای آزادی خواه به رهبری ستارخان و باقر خان بیش از این حرف ها بود. سپاه ماکو سیلی سختی از نیروهای مجاهدین خورد و کشته های بسیاری داد. مجاهدان با این پیروزی بزرگ به پیروزی نهایی امیدوار شدند، چرا که تا کنون نه رحیمخان و بیوک خان و نه امیر نظام و نه عین الدوله و سپاه ماکو... هیچ یک نتوانسته بودند که بر آزادی خواهان چیرگی یابند.
در روز جمعه، چهارم آبانماه، نیروهای دولتی بار دیگر به شهر حمله ور شدند تا مگر بر نیروهای ستارخان پیروز شوند ولی به واسطه غیرتمندی مجاهدان پیروزی باز هم نصیب ایشان شد. با گذشت مدتی چند، مشروطه خواهان ابتکار عمل را بیشتر بدست گرفتند. عین الوله مقر خود را از شهر دور تر برد و آزادی خواهان فرصت یافتند تا به انجام کارهایی از قبیل برپا کردن اداره ها ... بپردازند. ضمناً با انتشار خبر پیروزی های پیاپی نیروهای ستارخان موجی از شادی در سراسر ایران به پا شد بطوریکه مردم طهران و دیگر شهر ها هم به جنبش برخواستند. با تمام این اوصاف جنگ به هیچ عنوان پایان یافته نبود و تبریز انتظار روزهای سختی را می کشید.
با گذشت این وقایع و پس از دور شدن سران دولتی از تبریز، اتفاق جالبی رخ داد. شجاع نظام که از رهبران استبداد طلبان بود در جلفا نشسته و راه آذوقه را به تبریز بسته بود. حیدر عمو اوغلی به همراهی عده ای از گرجیان بمبی می سازد و در جعبه ای جاسازی می نماید و برای شجاع نظام می فرستد. جعبه به وسیله پست به دست شجاع نظام رسید. شجاع نظام جعبه را گرفت و به پسرش شجاع لشگر داد تا آنرا باز کند. شجاع لشگر از پدر خواست تا جعبه را بیرون ببرند و باز نمایند اما شجاع نظام جواب او را با ریشخند داد. شجاع لشگر در جعبه را باز کرد و ضامن بمب به کار افتاد و منفجر شد و با این اتفاق شجاع نظام و پسرش کشته شدند. این از حیله هایی بود که حیدر عمو اوغلی برای از پیش رو برداشتن مخافان مشروطیت به کار برد.
آزادی خواهان پیروزی های خود را تداوم بخشیدند و توانستند علاوه بر تبریز به خوی و سلماس و مراغه نیز دست درازی کنند. محمد علی شاه که شکست را نزدیک می دید آخرین تیر ترکش خود را بیرون آورد. او صمد خان بود.

صمد خان فردی قصی القلب بود و شدت عمل زیادی در کارها نشان می داد. در اولین اقدام، وی دستور داد تا میرزا محمد حسن مقدس را که از آزادی خواهان بود با کندن ریش به آب حوض بیاندازند. پیرمرد بیچاره در سرمای زمستان به آب حوض یخ بسته افتاد و جان باخت. صمد خان به همان اندازه که کینه جو و خونخوار بود، عاشق پول و ثروت نیز بود.
در این میان دو گروه آزادی خواهان به رهبری ستار خان و استبداد طلبان به رهبری صمد خان و عین الدوله خود را آماده جنگ های بعد می کردند. در این میان در طهران اتفاقاتی رخ می داد...
محمد علی شاه که وعده بازگشایی مجلس را بعد از بمباران آن داده بود جلسه ای در دربار تشکیل داد که در این جلسه افرادی نظیر شیخ فضل الله نوری و دیگران با مخالف دین شمردن مجلس و مشروطیت از شاه خواستند تا از آن چشمپوشی کند. شاه نیز با کمال رضایت آنرا پذیرفت. بدین ترتیب دیگر هیچ گونه دلخوشی به بازگشایی مجلس برای آزادی خواهان نبود. بعد از این جریان شخصی به نام کریم دواتگر تصمیم به قتل شیخ فضل االله گرفت و با ششلول به سمت او تیر اندازی کرد اما شیخ فضل الله از این واقعه جان سالم به در برد، هر چند که وی سالهای پایانی عمر خود را تجربه می کرد.
بار دیگر به تبریز برگردیم، جایی که با روی کار آمدن صمد خان جنگ های بسیار سخت تری در انتظار آزادی خواهان بود. روز پنجشنبه 24 دیماه، صمد خان بار دیگر آتش جنگ را برفروخت. از جنگ های سخت ِ رخ داده می توان به جنگ شانزدهم بهمن اشاره کرد. آزادی خواهان که قساوت قلب و خونخواری صمد خان را دیدند تصمیم گرفتند داستان بمب را برای صمد خان نیز تکرار کنند. بدین ترتیب بمبی دورن جعبه قرار دادند و برای صمد خان فرستادند ولی وی از ماجرا آگاه شد و در جعبه را نگشود.
جنگ ها ادامه می یافت. آزادی خواهان جنگ های شانزدهم بهمن و جنگ الوار و جنگ ششم اسفند را پشت سر گذاشتند و فقط کسانی که بعینه شاهد رخداد ها بودند می دانند که در این اوقات بر مردم تبریز و ولایات اطراف چه گذشته است. صمد خان که برای پیروزی از هیچ کاری اجتناب نمی کرد، اینک در آستانه شکست کامل بود. از طرفی دیگر شهر ها نیز به جنبش برخواسته و آماده ملحق شدن به آزادی خواهان تبریز بودند. با رخ دادن جنگ های بعد، صمد خان که جان خود را در خطر می دید فرار را بر قرار ترجیح داد. مردم تبریز به شور و شادی برخواستند و پایان جنگ یازده ماهه را جشن گرفتند. نیروهای آزادی خواه دیگر شهر ها به رهبری افرادی چون سردار اسعد بختیاری و یپرم خان و دیگران با آزادی خواهان تبریز یکی شدند و آهنگ طهران کردند. در طهران، گرمای تابستان، محمد علی میرزا را کلافه کرده بود. نیروهای آزادی خواه به طهران رسیدند و قوای دولتی را شکست دادند. محمد علی شاه آخرین روزهای سلطنتش را می دید. با جانشینی احمد میرزا به جای پدرش و نیز به دار آویخته شدن شیخ فضل الله نوری و وقایع دیگر، ازادی خواهان بازگشت مشروطه را به ایران جشن گرفتند، هرچند که جزای افرادی همچون عین الدوله، شخص محمد علش شاه، رضا خان سواد کوهی ( رضا شاه) و بسیاری دیگر به حق داده نشد. صفحات تاریخ ایران باز هم ورق می خورد...
***
ستار خان و باقر خان با شکوه و جلالی مثال زدنی به طهران آمدند. یکی سردار لقب گرفت و دیگری سالار. در پشت چشمان اشک آلود سردار و سالار، رویاهای زیبایی می گذشت. دو برادر به یاد بزرگان از دست رفته افتادند... سید حسن شریفزاده، مستر باسکروویل، ثقه الاسلام و تمام کسانی که در راه مشروطه جان باختند... دو برادر در پس رویاهایشان آینده ای مترقی برای ایران دیدند... ایرانی که اولین تجربه دموکراسی خود را کسب می کرد... دو برادر جلوی دوربین عکاسی نشستند و در حالیکه در نگاههایشان شوق پیشرفت موج میزد، عکس یادگاری گرفتند. افسوس که این نگاههای مشتاق دیری نپایید و ایران باز به دست استبداد تباه شد...

پایان

احسان شارعی

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار هفتم
شعر و موسیقی

عارف و ناله مرغ اسیر


برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید












کمی از سیاست تاریخ خارج شویم و به مقوله زیبایی همچون موسیقی و شعرتاریخ بپردازیم. شاعر و آهنگساز بزرگ زمان مشروطه عارف قزوینی است. ولی حیف است که از عارف سخن بگوییم و به علی اکبر شیدا اشاره ای نکنیم. کسی که به واقع شیدا بود و عاشق. دوران قاجار بزرگانی از موسیقی و شعر را مانند عارف و شیدا و درویش خان و غیره به خود دید.
***
عارف قزوینی شاعر و هنرمند نامی موسیقی ایران در اواخر دوره قاجاریه درباره تصنیف سازی خود چنین نگاشته است:
بودم آنروز من از طایفه دردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان
نه تنها فراموشم نخواهد شد بلکه معاصرین دروه انقلاب مشروطه نیز هیچوقت از خاطر دور نخواهند داشت وقتی که من شروع به تصنیف ساختن و سرود های ملی وطنی کردم، مردم خیال می کردند تصنیف باید برای چیده های دربار یا ببری خان گربه شاه شهید مانند: گربه دارم الجه، میرود بالای باجه، میارد کله پاچه، گربه مرا پیشتش مکن بدش میاد… یا تصنیفی از زبان گناهکاری، به گناهکاری در مضمون: شه زاده ظل السلطانم چشم و چراغ ایرانم شاه بابا گناه من چه بود... که یک نفر خطا کارتر از خود می پرسد گناه من چه بود!
از بیست سال قبل مرحوم علی اکبر شیدا که حقیقت درویشی دارد و مردی وارسته و صورتاً و معناً آزادمردی بود، تغییراتی در تصنیف داد و اغلب تصنیفاتش دارای آهنگ های دلنشین بود، مختصر سه تاری می زد و تصنیف را اغلب نصفه شب در راز و نیاز تنهایی درست می کرد، بعد دل و جان باخته رقاصه یهودی شد و آخر کارش به جنون کشید و از غرایب آنکه الان روز جدهم جمادی الثانی است و من مشغول نوشتن بودم یکباره غزلی از او که سالها بود فراموش شده بود به خاطرم رسید و دیدم که در مطلع آن خود اصرار به دیوانگی کرده است. این نیز از صفای باطن اوست. اینک با یک دنیا افتخار غزلی را که از ایشان به یادگار دارم می نگارم:

در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من
و اندر آن سلسله عمری است که خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندی داشت
که پریشان شد و از خویش برون شد دل من
این همه فتنه مگر زیر سر لطف بود
که گرفتار بدین سحر و فسون شد دل من
سوخت سودای تو سرمایه عمرم ای دوست
می نپرسی که در این واقعه چون شد دل من
بی نشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش
بر لب آب بقا راهنمون شد دل من
به تَولای تو ای کعبه ارباب صفا
پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من
زلف بر چهره نمودی تو پریشان و نگون
که سیه روز از آن بخت نگون شد دل من
روی بنما و زمن هستی موهوم بگیر
سیر از زندگی دنیی ِ دون شد دل من
تا که از خال لبت نکته موهوم آموخت
واقف سرِّ ظهورات بطون شد دل من
ای صفا نور صفائی به دل ((شیدا)) بخش
تیره از خیرگی نفس حزون شد دل من
(این شعر را شهرام ناظری به زیبایی و لطافت تمام در دستگاه راست پنجگاه اجرا کرده است. به کاست بهاران آبیدر ساخته هوشنگ کامکار با صدای شهرام ناظری و بیژن کامکار مراجعه کنید- احسان شارعی)
عارف این طور ادامه می دهد: نبودن اشارات نُت بزرگترین بدبختی موسیقی ایران است و الا آهنگ های در دل شب پیدا کرده شیدا از میان نمی رفت...
عارف اینگونه شیدا را ستایش می کرد اگرچه خودش در موسیقی آنروز ایران بزرگی می کرد و هماوردی نداشت. عارف رو به شعر اجتماعی و سیاسی آورد. همگام با جنبش مشروطه، عارف اشعار آزادی خواهانه می سرود و برایشان تصنیف می ساخت و انگاه با صدای حزن انگیزی که از زخم دلش غمناکی گرفته بود می خواند:

ناله مرغ اسیر این همه بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس همچو من است
همت از باد سحر می طلبم گر ببرد
خبر از من به رفیقی که به طَرف چمن است
فکری ای هموطنان در ره آزادی خویش
بنمایید که هرکس نکند مثل من است
خانه ای کو شود از دست اجانب آباد
ز اشک ویران کنش آن خانه که بیت الحزن است
جامه ای کو نشود غرقه به خون بهر وطن
بدر آن جامه که ننگ تن و کم از کفن است
و بعد می گفت و می گفت و می گفت تا آخر سر کارش به جایی می رسید که از روی خشم و حُب وطن می سرود:
آن کسی را که در این مُلک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که او اهرمن است...
عارف اینگونه به محمد علی شاه اشاره می کرد و او را اهریمن می خواند. عارف ، شاعر میهن پرست، با بر باد رفتن آرمان های مشروطه پس از فتح طهران، سرخورده شد. گوشه گرفت و در کنج خلوت به یاسی فلسفی دچار شد. حالتی که برای بسیاری از آزادی خواهان رخ داد. ستار خان، عارف و خیلی های دیگر در غم از دست رفتن آرمان های نظام مشروطه غمگین شدند و به خلوت گریختند چرا که دیگر نای مبارزه نداشتند.
احسان شارعی
24/5/1383
توجه: سخنان عارف برگرفته از کتاب تاریخ هنرهای ملی و هنرمندان ایرانی، از مانی تا کمال الملک، تالیف عبدالحسین حقیقت(رفیع) می باشد.

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار ششم
وقایع نگاری انقلاب مشروطه

روز واقعه

رحیمخان و پسرش بیوک خان را به یاد بیاورید که در تبریز و دیگر ولایات آذربایجان چه کشتار ها انجام دادند. بعد از پی گیری های مکرر نمایندگانی همچون سید حسن تقی زاده و دیگران، موضوع کشت و کشتار رحیمخان و پسرش بیوک خان شکل جدی گرفت و در افکار عمومی مطرح شد. سرانجام محمد علی شاه دستور بازداشت و را صادر کرد و با پافشاری آزادی خواهان وی در دادسرای عمومی شهر به بند کشیده شد. اما همین رحیم خان کمی مانده به شروع بمباران مجلس آزاد شد و به آذربایجان بازگشت. محمد علی شاه که آخرین گامها را در اثبات نادانی اش بر می داشت، با تمام قوا در پی دنبال کردن نقشه های شوم خود بود. بمباران مجلس، کشتن آزادی خواهان و همزمان با آن شروع جنگ در تبریز. تبریزی که همواره درآزادی خواهی پیشقدم بود و اگر زودتر از طهران به انقلاب مشروطه برنخواست به خاطر آن بود که رهبرانی چون آیت الله طباطبائی و بهبهانی نداشت
در این زمان اوضاع ایران از هر لحاظی در بدترین شکل خود بود. در همین ایام کابینه نظام السلطنه استعفای خود را به شاه تقدیم کرد. در این میان شاه هم به طور پنهانی مشغول مذاکره با روس ها بود و نقشه بمباران مجلس را طرح ریزی می کرد. تمایل و اتکای محمد علی میرزا به روسیه از همه شاهان قاجار بیشتر و ملموس تر بوده است. محمد علی شاه از کودکی با شاپشال که یک روسی بود بزرگ شده بود و به او ارادت خاصی داشت. نقش لیاخوف هم که در بمباران مجلس اجتناب ناپذیر است. از شواهد چنین بر می آید که محمد علی شاه مذاکرات خود را با سفارت روسیه از اوایل خرداد ماه سال 1287 شمسی آغاز کرده است. آن چه پس از آن رخ داد داستان خونینی بود که با قساوت تمام از سوی شاه و همدستانش انجام شد . کم کم وقت آن رسیده بود که شاه مخالفت خود را علنی کند. نخستین اقدام، رفتن شاه به خارج از شهر و ساکن شدن موقت او در باغشاه بود . در روز 14 خرداد ماه صدای چند گلوله در شهر شنیده شد. سپس توپ هایی در شهر پدیدار شد که با حمایت سربازان به سمت دارالشوری می رفت. در همین بین کالسکه شاه از در الماسی دربار خارج شد و این در حالی بود که لیاخوف و شاپشال هر کدام سوار بر اسب و شمشیر به دست ، هم عنان با کالسکه شاه می تاختند. کالسکه شاه با شتاب خیابان ها را پشت سر گذاشت و از شهر خارج شده خود را به باغشاه رساند. قصد شاه از این حرکت آن بود که خود را از محل خطر دور کند و با آسودگی خاطرجنگ با مشروطه را شروع کند. لذا شاه دستخطی را به مشیر السلطنه نوشت که در آن نوشته شده بود: (( جناب اشرف ِ مشیرالسلطنه، چون هوای طهران گرم و تحملش بر ما سخت بود از اینرو به باغشاه حرکت فرمودیم.))
شاه با این بهانه در باغشاه مستقر شد و کار ها را از سر گرفت. سپس دستور داده شد که سیم های تلگراف پاره شود تاآزادی خوهان از فرستادن پیام کمک خواهی عاجز باشند. مجلس حُزن انگیز آن روز که دیگر کاملاً کارایی خود را از دست داده بود توجه خاصی به بحران نداشت و بسیار دیر از ماجرا آگاه شد چرا که نمایندگان بر اساس فریب هایی که از چرب زبانی های شاه و اتابک خورده بودند انتظار چنین برخوردی از شاه را نداشتند. اما زمانی به خود آمدند که دیگر کار از کار گذشته بود. در این هنگام کابینه جدیدی به سروزیری مشیرالسلطنه به انجام امور مشغول بود. شگفت آنست که مجلس چرا به استقرار توپ ها و حضور سربازان توجه نداشت. در این هنگام شاه برای اینکه کار خود را قانونی و به نفع مردم جلوه دهد دستخطی نوشت و در شهر پراکنده ساخت. شاه در این دستخط نمایندگان را مفسد ، خائن، خودخواه، دور از شرفِ ملیت، دزد، آدمکش و … خوانده بود و تاکید کرده بود که نخواهد گذاشت سرنوشت مردم به دست همچنین افرادی بیفتد. بعد از پراکنده شدن این دستخط در شهر، دستور داده شد که سیم های تلگراف تعمیر شده و دستخط شاه به همه شهر ها تلگراف شود. تعمیر سیم های تلگراف توسط مخبرالسلطنه انجام شد . در این هنگام مجلس کم کم از خواب غفلت بیدار می شد و به اوضاع مشکوک می گشت. بدین ترتیب ، دو سید، بهبهانی و طباطبائی فرصت را غنیمت شمرده و به دیکر شهر ها پیام درخواست کمک و یاری فرستادند.
در ادامه مذاکرات شاه با روس ها ، لیاخوف نامه های محرمانه ای به شخص شاه می نوشت و در آن دستورالعمل در هم کوبیدن مشروطه و مشروطه خواهان را ذکر می کرد. چهار نامه از این نامه ها در تاریخ مشروطه توسط احمد کسروی نقل شده است. در اولین نامه لیاخوف به ضرورت وجود شدت عمل و خونریزی تاکید می کند و از شاه در خواست می کند حدود اختیارات او را مشخص نماید تا او بتواند کار های خویش را به بهترین شکل انجام دهد. در نامه دوم ، لیاخوف با ذکر این که توسط سفارت روسیه و به وسیله تلگراف با پترزبورگ و قفقاز مشورت کرده است روندی را که کارها باید بر آن اساس پیش رود بر می شمارد. اول اینکه به عده ای از نمایندگان رشوه داده شود تا به میل شاه رفتار کنند. دوم آنکه تا زمانی که مقدمات به طور کامل فراهم شود ، روابط شاه و مجلس دوستانه باقی بماند. سوم آنکه سعی شود در میان مردم و انجمن ها تفرقه ایجاد شود. چهارم آنکه از خروج روسای انجمن های آزادی خواهی به وسیله رشوه و یا به هر شکلی جلوگیری شود تا آشوب ایجاد نکنند. پنجم آنکه قبل از شروع بمباران عده ای از قزاق ها با لباس مبدل به مسجد و محل های مقاومت آزادی خواهان وارد شوند و با شلیک گلوله بهانه شروع حمله به مجلس را فراهم کنند. ششم آنکه نهایت دقت به عمل آید تا کسی به سفارت خانه های دیگر کشور ها به ویژه سفارت انگلیس پناهنده نشود. هفتم آنکه بعد از آماده شدن مقدمات مجلس با کمک قزاقان محاصره شده و با توپ ویرا ن گردد و کسانی که مقاومت می کنند کشته شوند. هشتم آنکه سران مشروطه خواه بعد از دستگیری به سربازان و دیگران واگذار شوند تا دارایی هایشان غارت شود. نهم آنکه از نظر شخصیتی نمایندگان و سران مکشروطه را بد نام کنند و دهم آنکه برای آسوده کردن خیال دولت های اروپایی و مردم گفته شود که مجلس دوباره گشوده خواهد شد.

این نامه برای یک خواننده میهن دوست نهایت خفت و خواری و تنفر از یک شاه وطن فروش و مستبد را به دنبال دارد. این که رخنه روس در دستگاه قدرت ایران تا این حد باشد برای کسی که وقایع را امروز بررسی می کند به جر تاسف چه چیز باقی خواهد گذاشت؟
پس از خواندن این نامه، محمد علی شاه نامه ای به مجلس فرستاد و در آن خواستار اخراج هشت نفر از مجلس شد. نام شش نفر از این ها عبارت بود از: میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل ، سید محمد رضای شیرازی از دست اندر کاران روزنامه مساوات ، ملک المتکلمین ، سید جمال الدین واعظ، بهاءالواعظین و میرزا داوود خان. دشمنی محمد علی شاه با این افراد بسیار زیاد بود، به خصوص نسبت به روزنامه نگاران. یکی از نمونه های تندگویی های روزنامه ها به شاه روزنامه صور اسرافیل بود که از هیچ بدگویی نسبت به شاه دریغ نمی کرد و این اواخر شاپشال را مورد هدف قرار داده و او را جهود می خواند. اکثر نوشته های تند و انتقادی روزنامه توسط میرزا علی اکبر خان دهخدا نوشته می شد اما چون صوراسرافیل مدیر روزنامه بود گناه ها به گردن او می افتاد و خواهیم دید که در همین راه جانش را هم از دست داد. سید محمد رضا شیرازی در روزنامه مساوات هم همواره سعی می کرد با یادآوری داستان لوئی شانزدهم در فرانسه سرنوتش همانند او برای شاه قایل شود. ملک المتکلمین هم که از آزادی خواهان به شمار می رفت، در سخنرانی چیره دست بود که نام او گواه بر این سخن است. او هم همواره سخنان انتقادی خود را متوجه شاه و دربار می نمود ولی هیچ گاه پرده دری نمی کرد و سخنانش همواره همراه با احترام بود. سید جمال الدین واعظ هم که نیازی به تعریف ندارد چرا که روایاتی از او در راه شکل گیری مشروطیت نقل کرده ایم و واضح است که او به عنوان یکی از رهبران مشروطه باید هم دشمن شاه به شمار رود.
به هر حال مجلس،علی رغم اینکه بعضی از نمایندگان فریب خورده از درخواست شاه حمایت کردند، درخواست شاه برای تحویل دادن این افراد را نپذیرفت. در این زمان از شهر های دور و نزدیک تلگراف هایی به حمایت از مشروطیت می رسید و نمایندگان و آزادی خواهان امیدوار بودند که در صورت بروز جنگ در طهران، آزادی خواهان در دیگر شهر ها به کمک ایشان بشتابند. اما گذر زمان نشان داد به جز تبریز دیگر اظهار حمایت ها دروغ و بی اساس بوده است. تبریزیان همیشه یاور مشروطه بوده اند و این بار نیز وفاداری خود را به بهترین وجه اعلام کردند. با رسیدن اخبار طهران تبریزیان به خروش آمدند. نظر ایشان این بود که چون شاه که یکی از افراد مملکت است و قانون را زیر پا گذاشته، باید محاکمه شود. سپس تلگرافی به شیراز و اصفهان و خراسان رساندند به این مضمون که شاه ِ خائن که دشمن دولت و ملت است باید برکنار شود تا ملت از آسیب او در امان باشند. این تلگراف در بیزاری مردم ولایات از شاه نقش موثری داشت. بدین ترتیب سیل تلگراف ها از شهری به شهر دیگر علی الخصوص به تبریز و طهران روانه شد که در همه آنها بر حمایت از آزادی خواهان تاکید شده بود.
شاه لایحه ای که نمایندگان به او نوشته بودند نخواند و گفت که اینک مانند پدرانش فقط زبان شمشیر را می فهمد و مملکت از دست رفته را به کمک شمشیر به دست خواهد آورد. در این میان شمار توپ ها در اطراف مجلس در حال افزایش بود و نمایندگان فقط به تلگراف های حمایت کنندگان از شهر های دیگر دل خوش می کردند. در این میان ایشان کم کم به خود می آمدند و پی می بردند که باید به فکر چاره ای برای مبارزه مسلحانه با شاه بود. اما خیلی دیر به فکر افتادند. حمایت مراجع از نجف نیز همراه آزادی خواهان بود و آنان را دلگرم می کرد. در روزهای سی و یکم خرداد و یکم تیر روزنامه ها منتشر نشدند. جنگ در شرف آغاز بود. قبل از برشمردن حوادث جنگ سری به تبریز می زنیم.
در تبریز شور و شوق بی مانندی برای حمایت از آزادی خواهان طهران به راه افتاده بود. مردم به جمع آوری وسایل جنگی اقدام می کردند و انتظار جنگ را می کشیدند. دیگران هم به جمع آوری پول برای جنگ اقدام کردند که به گفته ادوارد براون پول فراوانی جمع شد. یکی از ناطقان که در ایجاد اشتیاق مردم نقشی اساسی داشت سید حسن شریف زاده ، از آزادی خواهان بنام تبریز بود.
تبریزیان تصمیم گرفتند سپاهی به سرکردگی نقی خان رشید الملک به طهران بفرستند. ستار خان و باقر خان هر یک با افراد خویش از سرکردگان این لشگر به شمار می رفتند. سپس تلگرافی هم از تقی زاده به تبریز رسیده بود و بر لزوم جنگ تاکید کرده بود. اما محمد علی میرزا در نقشه خود تبریز را از یاد نبرده بود. بدین ترتیب به کمک عناصر نفوذی محمد علی شاه در تبریز و کارشکنی های او فرستادن لشگر به طهران منتفی شد.
اما در طهران علی رغم اینکه آزادی خواهان دیر دست به کار شده بودند توانستند لشگری با حدود ششصد جنگجو تدارک ببینند. این افراد در عمارت های فوقانی بهارستان و پشت بام مجلس مستقر بودند تا از مجلس و مجلسیان محافظت کنند. دو سه روزی بیشتر از اوایل تیر ماه نگذشته بود که شاه لیاخوف را به باغشاه فراخواند و فرمان حمله را صادر کرد. قزاقان مجلس را محاصره کردند و اجازه ندادند کسی از مجلس خارج شود. همچنین اجازه ورود هم به کسی نمی دادند. در این هنگام سید جمال الدین افجه ای که از روحانیون بود با دسته ای همراه خویش قصد ورود به مجلس و افزودن بر نیرو های آزادی خواهان را داشت. سربازان از او جلوگیری کردند ولی او راه خود را ادامه داد. بدین ترتیب برای اینکه او را بترسانند گلوله توپی به سمت آنها شلیک شد ، ولی توپ به عمد خالی بود تا به کسی آسیب نرسد. سپس یک افسر روسی تیری به هوا انداخت و آتش جنگ شعله افکند. از سوی هر دو طرف آماج گلوله ها بر طرف مقابل روان بود. آزادی خواهان اشتباه بزرگی مرتکب شدند و آن این بود که از زدن سربازان روسی اجتناب کردند و گر نه می توانستند پیروزی را از آن خود کنند. لیاخوف خود را با شتاب به محل جنگ رسانید و فرمان آتش توپ ها را صادر کرد. در این میان بسیاری از سران آزادی خواه از جمله دوسید ، طباطبائی و بهبهانی و نیز ملک المتکلمین و صور اسرافیل و دیگران در مجلس و در آماج گلوله های توپ بودند. بدین ترتیب دیوار پشتی مجلس را خراب کردند و خود را به پارک امین الدوله رساندند. حال مجلس خالی از سکنه مورد اصابت گلوله ها بود. سپس پس از گذشت چهار ساعت از خیمه سنگین گلوله های ارتش روسیه و قزاقان، طرفین تیراندازی را متوقف کردند. بسیاری از نیروهای آزادی خواهان و نیز طرف مقابل کشته شدند.
اما دوسید و همراهانشان در سرگردانی و هراس از دستگیری بودند. در پارک امین الدوله سخن به چاره جویی رفت و قرار شد که دو سید را از بیراهه به عبدالعظیم ببرند تا در آنجا بست بنشینند. بدین ترتیب دو سید روانه شدند ولی از کسانی که در جلوتر بودند آگاهی رسید که راهها همگی بسته است. بنابراین دو سید به شهر بازگشتند و دوباره به پارک رفتند. پس از گذشت مدتی در پارک شکسته شد و عده ای از سربازان و نوکران شاه و غیره به داخل ریختند و شروع به کتک زدن طباطبائی و بهبهانی و امام جمعه خوئی و دیگران کردند. پس از آنکه از زدن خسته شدند شروع به کندن ریش ها کردند. جنایات تا این حد با قساوت همراه بود. سپس همراه آنها روانه باغشاه شدند. در آنجا هریک را در گوشه ای به بند کشیدند و به دنبال دستگیری دیگران رفتند.
اما ملک المتکلمین و صور اسرافیل و چند نفر دیگر که همراه دو سید از مجلس گریخته بودند و در پارک امین الدوله پناه داشتند پس از گذشت مدتی از دو سید جدا شدند و به مکان دیگری رفتند. چرا که محمد علی شاه به خون اینها تشنه بود ولی دشمنی اش با دو سید به اندازه اینها نمی بود. سپس امین الدوله به آنها گفت که در خانه مجاور در آنسوی خیابان بروند چرا که آنجا مکان امنی است. ولی وقتی به آنجا رفتند دیدند که آن مکان خرابه ای بیش نیست و امین الدوله قصد بیرون کردن آنها را داشته است. سپس دست به دامن سید حسن، مدیر حبل المتین شدند و او آنها را به خانه خویش برد. بدین ترتیب ملک المتکلمین و صور اسرافیل و همراهانشان به چاره جویی پرداختند. سپس قرار شد تا غروب آفتاب در همانجا بمانند و سپس ار بیراهه روانه عبدالعظیم شوند ولی هنوز آفتاب فرو ننشسته بود که دسته سواران ِ قزاق خانه را محاصره کرد و ملک المتکلمین و صور اسرافیل برای جلوگیری از آشوب خود را تسلیم کردند. سپس هریک را بر اسبی نشاندند و به سوی باغشاه بردند. سپس کفش های ایشان را در آوردند و پیاده به راه انداختند. در این میان میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل فریاد زد (( ما آزادی خواهانیم!)). در این هنگان ضربه ای از سوی یکی از سربازان بر سر او زده شد که سر او را شکافت و خون روانه شد. سپس آنها را در غل و زنجیر کردند.
اما از دیگران هم باید حکایتهایی نقل کنیم. ممتاز الدوله و حکیم الملک در هنگام کتک خوردن دو سید و دیگران در پارک امین الدوله پشت درخت ها پنهان شدند و سپس خود را به سفارت فرانسه رسانده و راهی اروپا شدند. سید محمد رضا شیرازی از روزنامه نگاران روزنامه مساوات که در جمع هشت نفری بود که شاه آنها را خواسته بود با زیرکی و به طور پنهانی خود را به تبریز رساند و از گزند محفوظ ماند. سید جمال الدین واعظ هم با رخت ناشناس به بروجرد گریخت ولی در آنجا کشته شد. شیخ مهدی نوری که پسر مشروطه خواه شیخ فضل الله بود هم در باغشاه اسیر شد. سید حسن ، مدیر حبل المتین هم خود را به سفارت انگلیس رساند . اما از همه این ها مهمتر واقعه ای بود که کمتر کسی آنرا باور می داشت. جریان از این قرار بود که سید حسن تقی زاده، نماینده جسور آذربایجان که بارها بر لزوم جنگ تاکید کرده بود از ترس جان خود به سفارت انگلیس گریخته بود.
سید حسن تقی زاده، نماینده جوان آذربایجان که تا آنروز کارهای ارجداری انجام داده بود، به ناگاه در روز بمباران از خارج شدن از منزل خودداری کرد. این در حالی بود که او خود بر لزوم جنگ تاکید کرده بود و چون از وقوع جنگ آگاه بود از دیگران نیز خواسته بود که در روز جنگ خود را زودتر به مجلس برسانند. در تحلیل شخصیت تقی زاده باید گفت که او از روشنفکران زمانه خود بوده است، ولی با این کار از ارج خود بسیار کاست. در نظر گرفتن این احتمال که تقی زاده را به مجلس راه نداده باشند نیز درست به نظر نمی رسد چرا که خانه وی در پشت مجلس بود و او می توانست زود تر از هرکسی خود را به مجلس برساند. به هر طریق، تقی زاده، میرزا علی اکبر خان دهخدا و کسان دیگری خود را به سفارت انگلیس رساندند و با سود جستن از اشتباهات لیاخوف در جلوگیری از پناهنده شدن به سفارت ، به آن وارد شده و جان خود را محفوظ نگه داشتند. شاید اگراکنون تقی زاده حضور داشت ، می توانست برای این کار خود دلیل تراشی کند، چون ممکن بود او به سرنوشت ملک المتکلمین و یا صور اسرافیل و دیگران دچار شود، اما به هر دلیل کار او مقبول بسیاری از مورخان و صاحب نظران قرار نگرفته است.

بدین ترتیب لیاخوف در حدود چهار - پنج ساعت موفق شد جنبش مشروطه را که چندین سال در برقراری اش زحمت کشیده شده بود را به ظاهراز میان بر دارد. فردای روز بمباران ، یعنی سوم تیر ماه، در طهران حکومت نظامی اعلام شد تا از بروز هر گونه اقدام مسلحانه و آشوب جلوگیری شود. شاه هم با فرستادن دستخط هایی به مشیرالسلطنه قصد خود را ایجاد نظم، خدمت رسانی به مردم و مبارزه با آشوب گران اعلام کرد. آن روز به همان حال گذشت ولی در ساعات بعدی سرنوشت بدی در انتظار دستگیر شدگان بود. در صبح روز بعد دو نفر از ماموران به میان دستگیر شدگان آمدند و ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل را با خود بردند. شکی نبود که ایشان برای کشته شدن برده می شوند. در هنگام رفتن ملک المتکلمین شعر زیر را به آواز بلند خواند:
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان
پس از گذشت مدتی زنجیر های خالی میرزا جهانگیر خان و ملک المتکلمین را بازگرداندند و بر همه یقین شد که آن دو کشته شده اند. از سرنوشت دیگران باید گفت که آیت الله بهبهانی سه روز در بند بود و بعد به خاک کلهر تبعید شد. آیت الله طباطبائی هم پس از سه روز در اسارت بودن به میل خود به ونک رفت و از آنجا آهنگ خراسان نمود. پسر او هم به فرمان شاه از ایران اخراج شد و به اروپا رفت.
به هر حال جنبش مشروطه خواهی جزای بی توجهی و فریب خوردن های پیاپی خود را گرفت و دست آورد های خود را از دست داد.
در روزنامه های اروپایی هم مطالبی در باره شکست جنبش مشروطیت ایران از استبداد شاه نوشته شد. بطور مثال روزنامه تایمز می نویسد : (( این شکست نمونه ای به دست داد از آنکه شرقیان شاینده زندگانی آزاد نمی باشند.))
در پایان وقایع طهران ، لیاخوف نامه محرمانه دیگری به شاه فرستاد و مراتب خشنودی پادشاه روسیه را از برچیده شدن نظام مشروطه و مجلس در ایران اعلام کرد. جنگ در طهران به سود استبداد طلبان پایان یافت، ولی در دیگر شهر مهم کشور یعنی تبریز اوضاع مانند طهران پیش نرفت؛ بلکه مقاومت جسورانه و اعتقاد راسخ تبریزیان به شکست نیروهای شاه مستبد ورق را برگردانده و در عین ناامیدی ، آزادی خواهان را به پیروزی مجدد رساند.

در گفتار های بعدی با برشمردن وقایع جنگ تبریز و پس از آن ویژه نامه مشروطیت را در اسطرلاب رو به پایان خواهیم برد.
احسان شارعی
20/5/1383

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار پنجم
سفرنامه

خانه حاج مهدی کوزه کنانی، محله امیر خیز، جنگ ستار خان

تبریز، بهار سال 1383 هجری شمسی، کوی امیرخیز
ساعتم 10:26 دقیقه صبح را نشان می دهد. تازه از هتل بیرون آمده ام و سنگین از صبحانه ای که خورده ام مشغول رانندگی هستم. نگاهی به نقشه می کنم. در یک شهر غریب حتماً باید نقشه به همراه داشت. اما تبریز برای من غریب نیست. بارها نام محله هایش را شنیده ام. ششکلان و باغمیشه و امیرخیز و دوچی و آبسرد و ... بارها وقایع دلاوری های بزرگانی چون ستار خان و باقر خان و یارانشان را خوانده ام. پس چرا باید شهر برایم غریب باشد؟ حالا دارم به سمت امیرخیز می روم. از این چهارراه به بعد محله امیرخیز است. محل سکونت سردار ملی. باید پیاده اینجا راه رفت. ماشین را پارک می کنم و پیاده راه می افتم. ستار خان همینجا سنگر می ساخت و شلیک می کرد. گاهی سبیلش را تاب می داد و باز شلیک می کرد. گاهی جایش را عوض می کرد، از خانه هایی که دیوار هایشان سوراخ شده بود و به هم راه داشت می گذشت و به سنگر دیگری می رفت و باز هم شلیک می کرد. بر سر افرادش فریاد غیرتمندی می زد و شلیک می کرد... شلیک می کرد... او نه از قشون روس ترسید و نه از قشون محمد علی شاه و نه از عین الدوله و نه از صمد خان و نه از رحیم خان. همه را شکست داد تا دوباره ایران را زنده کند، اگر چه تبریز را خراب کرده بود...
داخل کوچه ها راه می روم. به کوچه امیرخیز می رسم. به داخل کوچه تنگی می پیچم. ناگاه صدای شلیک تفنگ به گوش می رسد!
صدای شلیک یک تفنگ. تفنگ ستارخان. این صدای تفنگ مجاهدان تبریز است...

می ترسم. بر می گردم... ستار داد می زنید: تزور! تزور! یا الله!! بیا این پشت...
در می روم. سنگر می گیرم. از کمی جلو تر گروهی از دار و دسته آزادی خواهان به سمت نیروهای دولتی شلیک می کنند. ناگهان چهره ای آشنا می بینم. حسین باغبان از سنگر بیرون می آید و بی محابا می دود و شلیک می کند. ستار خان شروع به داد و بیداد می کند. سربازان بیرون می ریزند و حمله می کنند. تعدادشان کم است ولی در مقابل لشگر انبوه دولتی غیرتمندانه جانبازی می کنند...
صدای شلیک گلوله ها در گوشم می پیچد. در زیر سنگری که با گونی های خاک ساخته شده چپیده ام و حتی جرات ندارم چشمم را باز کنم. باز هم صدای شلیک است... باز هم شلیک ... باز هم شلیک و هر از چند گاهی صدای نعره ای.
شب شده. روی یک تخت، تکیه داده به پشتی، ستار خان به قلیان خودش پُک می زند. در فکر فرو رفته است. در فکری عمیق... شاید دورنمای ایران را می بیند.
***
تبریز، بهار سال 1383 هجری شمسی، خانه مشروطیت
اینجا خانه مشروطیت است. امروز روز تعطیل رسمی است و مرا به داخل خانه راه نمی دهند. با هزار خواهش و تمنا وارد می شوم. هوا بارانی است و حوض داخل خانه از برخوردهای باران ملایم بهاری مشوش است. دو پیکره بزرگ نصب است بر حیاط خانه مشروطیت... خانه حاج مهدی کوزه کنانی، این پیر مراد آزادی خواهان تبریزی. به سمت مجسمه ستار خان می روم. چند تا عکس می گیرم. دستی به مجسمه می کشم. آرام و بی صدا... صدای سرفه ای به گوش می رسد...

...

مجسمه کمی می لرزد. ستار خان به ناگاه بر می گردد و گلن گدن اسلحه را می کشد. رویش را بر می گرداند. داخل خانه می شود. به سمت پنجره خانه می روم. پر از شیشه های رنگین است. از پشت شیشه سبز به صورت حاج مهدی کوزه کنانی خیره می شوم. جمعیتی حدود بیست نفر در اطاق، دور یک سفره نشسته اند. ستار خان ناراحت است. شروع به حرف زدن می کند. من فقط تکان خوردن لب ها را می بینم. با عصبانیت حرف می زند و گاهی حاج مهدی یا کسی دیگر با آرامی چیزی می گویند. عده ای مشغول خوردن اند و عده ای مشغول صحبت. از پشت شیشه آبی چهره حاضران را از نظر می گذرانم و به شیشه زرد می رسم. چهره حاج مهدی غمگین است. از پشت شیشه قرمز رنگ به ستار خان نگاه می کنم که ناگهان تیری از تفنگش در می رود و به سقف می خورد! همه از صدای شلیک یکه خورده اند. ستار خان و حاج مهدی و دیگران به سقف نگاه می کنند. گلوله سقف را سوراخ کرده است. ستار خان حالا رو به جمعیت نگاه می کند. سبیلش را تاب می دهد و در حالیکه گوشه لبش به خنده باز شده مدام حرف می زند. ناگهان همه افراد تفنگ ها را بر می دارند. همراه ستار خان می ایستند وفریادی می زنند. حاج مهدی با خوشحالی مجاهدان را نگاه می کند. ستار خان به همراه مجاهدان از در حیاط خارج می شوند و به کوچه می ریزند. همراهشان می روم. ستار خان با هر گلوله یک بیرق سفید را از سر در خانه ها می اندازند. حالا چه وقت صلح است؟!

هیچ بیرق سفیدی بر سر در خانه ها نیست. مجاهدان قدرت جنگ یافته اند. باید جنگید... برای آزادی ایران و تا از بین بردن استبداد باید جنگید. دوش بدوش مجاهدان فدایی ملت، با تمام قوا باید جنگید. ستار خان جنگید. باقر خان او را همراهی کرد. پیروز شد. ایران خندید.

احسان شارعی