پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2004
تصویر
داستان یک تصادف ذهنی پسرک نشسته بود کنار خیابان و زل زده بود به آدمهایی که می آمدند و می رفتند. اینجا میدان ونک است. جائی که پسرک کفش های مردم را واکس می زند. آه ای پسرک تنها!... تو خوشبخت ترین پسری هستی که در ذهن خودت می گنجی!! *** پسرک با خودش کلنجار می رفت… لعنت به این زندگی مزخرف. حالم داره از هرچی آدم عوضی کثافت که می خواد بیاد پیش من وایسه تا من کفششو واکس بزنم بهم می خوره. دلم می خواد وقتی واکس زدن کفش یارو تموم می شه یه تف گنده بندازم تو کفشش… ایناهاش… اینم یکی از او آدم های (…) که داره می آد طرف من. * حالم بده… از این همه فکر مزخرف که توی کلّمه نمی دونم چه جوری باید بیام بیرون… نمی دونم چه چوری. آه یه واکسی… می دم کفشمو واکس بزنه… بعد یه سیگار روشن می کنم و کنارش وامی ایستم و به هیچی فکر نمی کنم. به هیچی. فقط آرامش و پک های عمیق سیگار… آرامش . حالم بده! * - هی بچه می تونی به این کفش یه واکس تمیز بزنی؟! : بچه بزرگ شد. کفشاتونو درارین و این دمپائی ها رو پاتون کنید! * جمله اول چقدر بی ادبانه و جمله دوم چقدر با ادبانه بود… بی خیال. حالا این همه با خودت فکر می کنی که چی؟… بذار یه خ...
تصویر
چرخه از شر امتحان های میان ترم راحت شدم. حالا دوباره دارم مثل روزهای عادی زندگی می کنم. همیشه همین طور بوده. برای یه مدت، مدتی که ربط به چند و چون امتحانها داره، باید همه چیز رو گذاشت کنار. نوشتن و کتاب خوندن و موزیک گوش دادن و اینترنت و بازی و ... اما همیشه یه چیز خوب وجود داره و اونم اینه که وقتی این چیز ها رو برای چند روز نداری ارزششو بیشتر حس می کنی. بعد هم که به سراغشون می ری و دوباره باهاشون ارتباط برقرار می کنی خیلی بیشتر از گذشته ازشون لذت می بری... زندگی ما هم برای همینه. زنده ایم که از زنده بودنمون لذت ببریم تا وقتی که می خواهیم شرّمون رو از سر دنیا کم کنیم آرزوی باقی مونده نداشته باشیم و احساس کنیم که خوب زندگی کرده ایم. مفید زندگی کرده ایم و اگه احیاناً قرار نبود که از اول وجود داشته باشیم جهان به این خوبی نمی شد. *** روزها می گذرند و حالا که از شر امتحانهای میان ترم خلاص شده ام می تونم با آرامش خاطر از پله های دانشگاه بالا و پایین برم. یا اینکه احیاناً روی یکیشون بشینم. با بچه ها شروع کنیم به حرف های مزخرف. چرت و پرت بگیم و بخندیم و یا احیاناً راجع به یه چیزی جدی ...
تصویر
سوسیالیسم و نفی عبودیت حق اندیشه ای را که کارل مارکس یک عمر تفکر کرده بود تا به بلوغ رسانیده بودش را بوریس یلتسین و چندی دیگر همین روز ها بر باد فنا دادند. البته این گفته کمی نا منصفانه است. بر باد فنا دادن اتحاد جماهیر شوروی را نمی توان به طور کامل نفی نظام سوسیالیستی نامید. به حق آن نوع حکومتی که لنین بر پا کرد تفاوت های زیادی با آنچه رهبرش گورباچوف بود داشت. از ((حق)) یاد کردیم. جامعه سوسیالیستی شوروی اما به هیچ وجه وجود چیزی به نام حق را قبول نمی کرد... اندیشه هایش را مارکس در طول سالهای تفکر یافته بود. پدید آوردن یک ایده اولوژی در راستای هدف برقراری یک جامعه ایده آل. آرمانشهری که کارل مارکس به آن اندیشید و لنین به وجودش آورد نوید جامعه ای را می داد به زودی جاده های ترقی را طی کند و به سرمنزل مقصود بشری برسد. در این جامعه همه کار می کنند، هر کسی که بیشتر کار کند موفق تر است. این جامعه طبقه پرولتاریا را می ستاید و بورژوازی را نفی می کند. حکومت سوسیالیستی شوروی گرچه با داشتن رهبرانی چون لنین، تروتسکی، استالین، خروشچوف و ... گام های ترقی را طی کرد اما نارسایی های این نظام سوسیا...
تصویر
آخرین امپراطور از میان آرشیو خاک خورده نوار های کاست صدای ضعیفی بیرون داد برناردو برتولوچی را همگی می شناسیم و شاهکار او، آخرین امپراطور را دیده ایم. چند روز پیش به میان آرشیو خاک خورده نوار های کاست رفتم و موسیقی متن آخرین امپراطور را پیدا کردم. توی ضبط که گذاشتمش با صدای نه چندان خوبی شروع به خواندن کرد. زیبا بود... امروز سالگرد پایان امپراطوری امپراطور کوچک است. آخرین امپراطور چین. به سایت تاریخ ایران در امروز که سر زدم به این موضوع پی بردم. مجموعه این اتفاقات سبب شد تا کمی راجع به امپراطوری چین، برتولوچی و آرشیو خاک خورده نوار های کاست بنویسم. همین چند خط... به زودی راجع به انقلاب روسیه و تاثیرات فکری فیلسوفان آن زمان در جهت گیری های سیاسی و اقتصادی جهان آن روز بر کشور های دیگر و از جمله چین می نویسم. احسان شارعی
تصویر
♫♪ نبوغ درویش خان سالروز فوت درویش خان اولین قربانی تصادفات رانندگی در ایران را در گورستان ظهیر الدوله به خاک سپردند. او نه یک فرد عادی بلکه نوازنده چیره دست تار و یکی از بزرگان موسیقی سنتی آن روز ایران بود. درویش خان... غلامحسین درویش در سال 1251 به دنیا آمد و در طی 54 سال که میهمان دیار دنیا بود خدمات ارزنده ای برای موسیقی سنتی به انجام رساند. درویش خان نبوغ را به حد بالایی رساند و با نو آوری هایش نه تنها سبک خاص خود را نمایاند بلکه برای بسیاری دیگر از هنرمندان منشاً الهام شد تا به آنچه قدما گفته اند قناعت نکنند و به فکر یافتن راههایی جدید در موسیقی سنتی ایران باشند. درویش خان بزرگانی چون موسی معروفی، ابوالحسن صبا، مرتضی نی داوود و بسیاری از هنرمندان دیگر را به جامعه موسیقی ایران تحویل داد. روحش شاد... احسان شارعی پی‌نوشت شنیداری: چهارمضراب زیبا و معروف درویش‌خان که صیا آن را به اوج زیبایی رساند را با اجرای ارشد تهماسبی بشنوید برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید
تصویر
خانه ای برای شب از اتفاقاتی که این روزها در زندگیم می افتند باید به خواندن کتاب زیبای داستانی برای شب اشاره کنم. این کتاب مجموعه ای از فابل (داستانهایی در قالب زندگی حیوانات) اثر نادر ابراهیمی است. در داستان اول که خانه ای برای شب نام دارد مرد ماهیگیری به شکار خورشید می رود و امیدوار است آنگاه که خورشید آرام آرام به خط افق می رسد با نوای زیبایی که بر لب های ماهیگیر جاریست به تور او بیافتد. ماهیگیر چند بار ناکام می ماند و هر بار تصمیم می گیرد نوایی غم انگیز تر بخواند. آنقدر غم انگیز تا اینکه بتواند خورشید را از نوای غمگینش مغموم سازد… فرشتگان برای خدا پیام می برند: ماهیگیر در پی شکار خورشید توست… خداوند با لبخندی آمیخته به شک با خود می گوید: آیا می تواند؟!!! ماهیگیر اما دستاز تلاش بر نمی دارد. امشب باید با دست پر به کنار ساحل و مرجان و پرستو برگردد. دختر ها همه در انتظار پدری هستند که با توری سراسر نور خورشید به خانه بازگردد و نورش سیاهی غم را سراسر از سر و روی خانه محو کند. … ماهیگیر آواز غمناکش را خواند. با نی ای که بلند ترین نی جهان بود – و مرجان یافته بودش- سوزناکی نغمه اش را هر چه ...
تصویر
اسفندیار تن ژنده پیل اندر آمد به خاک... هوای سرزمین سیستان گرم و طاقت فرسا بود. همراهان لشگر اسفندیار از گرما بی تاب شده بودند. پهلوان رویین تن، خوب می دانست که مسافرتش به سیستان چقدر بی مورد و پوچ است. از جلو حرکت می کرد و پشوتن، برادرش کمی عقب تر اسب می راند. اسفندیار به یاد شتری که بر سر راه سیستان نشسته بود و اجازه حرکت به لشگر نمی داد افتاد. گردن شتر را شمشیر اسفندیار چه بی رحمانه قطع کرده بود... چه سفر شومی ... اسفندیار به خودش آمد. از دور آبادی پیدا شد. دیگر تا منزلگاه رستم دستان راهی نبود. اسفندیار فرمان توقف داد. سپاه در منطقه ای اردو زد و بهمن، پسر اسفندیار، راهی منزلگاه رستم دستان شد... اسفندیار از اسب پیاده شد. به داخل خیمه رفت. به پشتی تکیه زد. با خودش فکر کرد: من که کمر بسته زرتشت و رویین تنم. رستم هم که از پذیرش آیین زرتشت سر باز زده و به آیین مهر پرستی خود مانده است. پس چرا نباید رستم را کشت؟... چرا... چرا... چرا...؟ ؟ ؟ ... اسفندیار این سوال را بارها از خود پرسیده بود و سعی کرده بود دلیل قانع کننده ای برایش بیابد ولی هرگز نتوانسته بود. جوابهایش مانند همین آ...
تصویر
BUENA VISTA SOCIAL CLUB چان چان به جوانیتا می گوید: عشقی که من به تو دارم برایم غیر قابل انکار است... دیشب Buena Vista Social Club رو دیدم. فیلمی از Wim Wenders. موسیقی کوبایی بسیار زیباست. اعظای قدیمی Social Club از قبیل ابراهیم فرر و اُمارا پارتاندو و دیگران آهنگ های جاودانشان را می خواندند و از زندگی شان می گفتند. با اعظای گروه آشنا می شدم. یکی از اعظای گروه که نود ساله شده است می گفت: یادمه اون زمان 5 سال بیشتر نداشتم. مردی که اونجا کار می کرد به من می گفت: هی پسر! برای من یه سیگار روشن کن. من هم سیگار رو گوشه لبم می گذاشتم و روشن می کردم... در حقیقت الان 85 ساله که سیگار می کشم... ! همه اعظای گروه سیگار های برگ به دست دارند. از خود ابراهیم فرا بگیر تا نوازنده گیتار آکوستیک و کلاسیک و ترومپت و ویلن کنتر باس و پیانو و درامز. حتی خوانندگان پس زمینه هم سیگار های کت و کلفت برگ به دست دارند. پیرمرد نود ساله باز می گفت: من تا زمانی که زنده باشم عاشق بانوام خواهم بود! من 5 فرزند دارم... شما فرناندو را دیده اید. بله 5 فرزند دارم و حالا در نود سالگی دارم روی ششمی کار می کنم!!! ... و در ...
تصویر
بدان تا جهان از بدِ اژدها به فرمان گرز من آید رها اژدها در قلمرو اساطیر (( آدم! بیا کمی از این میوه جاودانی بخوریم! … )) آدم نگاهش را به حوا دوخت و با ترس و اضطراب ، مدتی او را نگاه کرد. نگاه ملتمسانه حوا بر چهره آدم دوخته شده بود و آدم در حالیکه به خوشه طلایی رنگِ مجذوب کننده در دستان حوا می نگریست، راجع به پیشنهاد خطرناک حوا اندیشید. خواست بگوید که این کار برایشان ممنوع است که ناگهان صدایی تیز و وحشتناک گفتگوی دو نفره را بر هم زد: (( نترس آدم! این میوه برای تو عصاره جاودانی است. چرا می خواهی لذت چشیدن آنرا از خود محروم کنی؟! )) آدم و حوا به چهره پر عظمت اژدها نگاه کردند. چشمان فریب دهنده ای داشت و نفس گرمش بر بدن های آن دو می دمید. آدم با شک به اژدها خیره شد. روی زمین می خزید و بالهای بزرگی داشت. روی سرش برجستگی هایی تاج مانند بود که او را با عظمت جلوه می داد. دُمی بسیار قوی داشت که همچون گرزی آنرا به دنبال خود می کشید. آدم هنوز در شک و تردید بود. لحظه ای به آسمان نگاه کرد و در میان انبود ستارگان شکلی از اژدها دید. یک صورت فلکی درخشان، در نظرش اژدها را تجسم می کرد. بار دی...
تصویر
تو هر لباسی قشنگی... عزیزم! قالب وبلاگم رو عوض کردم. این تمام چیزی است که می خوام بگم. اما دیگه چیزی برای گفتن نیست؟... *** دو تا رانی پرتغال داشتم. در یکیش شکست. در اون یکی باز شد. یه خورده خوردم. گرم بود. گرم ولی خوشمزه. توی پاییز لازم نیست که آب میوه آدم یخ باشه. گاهی وقت ها که آدم کمی احساس سرما می کنه می تونه یه آب میوه گرم بخوره... تمام این قضایا در حالی اتفاق می افته که من پشت کامپیوتر نشسته ام و دارم با قالب جدید اسطرلاب ور می رم. کار کردن با اچتمل خیلی راحت نیست ولی کم کم دارم یاد می گیرم. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره تونستم قالب رو درست کنم. حالا به اسطرلاب نگاه می کنم. چقدر قشنگ شدی!!! لباس نو مبارک. عوض شدن قالب اسطرلاب را می خواهم شروعی برای یک سری تحولات در آن قرار بدهم. کمی باز تر بنویسم و صراحت لهجه داشته باشم. این یک شروع دوباره است. اسطرلابی که بیش از دو سال از عمرش می گذرد از امروز کمی به تحول نیاز دارد. من به عنوان نویسنده ... چند لحظه صبر کنید، دارم یه بادام تازه پوست می کنم، پوست قهوه ایش نباید زیاد خوشمزه باشه ولی مغز ِ سفیدش ... ... خب. خوردمش. خوشمزه...
تصویر
موزه ها فقط دورنمای گذشته زیبا هستند، آینده کجاست؟ داریوش کبیر به بارگاه آمد. راه رفتنش آرام و متین بود. به سمت تخت پر شکوه پادشاهی رفت و بر آن تکیه زد. در تمام طول مسیر ولیعهد قدمی از شاه بزرگ عقب نمی گذاشت. خشایار شاه ولیعهد ایران بود. دو سرباز از جلو و دو سرباز از عقب به بارگاه وارد شدند و با فاصله از تخت داریوش به احترام ایستادند. مرد روحانی هم که همراه شاه و ولیعهد بود کنار تخت پادشاهی داریوش ایستاد. در دست شاه و ولیعهد گل نیلوفر بود. نیلوفر نماد جاودانگی. داریوش هزاران سال است که جاودان است و هزاران سال جاودان خواهد بود... *** در هفته ای که گذشت فرصت دست داد تا به موزه های ایران باستان و رضا عباسی سری بزنم. در طی بازدید از این دو موزه، تاریخ ایران را هر چند به اختصار، بار دیگر از نظر گذراندم. مجسمه ها و کتیبه ها و نقش و نگارهایی که به ظاهر فقط آثار هنری بودند، در هر بیننده احساسی از نوع حکومت دوره خود را القا می کردند. علاوه بر آن حس می کردم در مقابل خیل بیننده های خارجی که به تماشای موزه آمده بودند، من حرف های زیادی برای گفتن دارم. احساس غرور می کردم از اینکه آنها برای...
تصویر
عکس‌هایی از قزوین دروازه قدیم تهران با کاشی کاریهای زرد رنگ سر در عمارت شازده حسین مردمی که برای شخص ِ تازه مرده نماز می خوانند دختری در زیر یکی از طاق های حیاط شازده حسین نشسته است کاشی کاری های زیبای ایوان شازده حسین نقاشی که خیلی شبیه نقاشی پرده های نقالی بود! قسمت فوقانی عمارت شازده حسین اگر می شد من برم اون بالا... ایوان زیبای عمارت چهار نبی احسان شارعی 31/6/1383
تصویر
لرزان لرزان دست افشانی کنید، یکصدا بگویید: حق! گزارشی از کنسرت کامکارها سودای دوریت با من چنان کرد که از جان خویش بیزارم و به مرگ خرسند. روزان و شبان ناشادم، زیرا شب یادآور گیسوان تو و روز یادآور روی توست. ( ترجمه ترانه تصنیف سودای دوریت) لرزان لرزان دست افشانی کنید. اگرچه یارم از من بیزار است، از عشق او مرا گریزی نیست. به عشق ِ قامت ِ افراشته اش از شهری به شهری آواره شدم. ( ترجمه ترانه تصنیف لرزان) *** دیشب رفته بودم کنسرت کامکارها... شب سردی بود و جایی که ما نشسته بودیم فاصله زیادی با سن داشت، اما اینها باعث نشد که من از لطافت موسیقی کامکارها لذت نبرم. آنچه از کامکارها که همیشه برایم جذاب و گیرا بوده، هماهنگی اعضای گروه کامکارهاست که بسیاری از بزرگان موسیقی جهان نظیر پیتر گابریل و مایکل نیمن و ... را به تحیر و تحسین واداشته است. موسیقی که کامکارها عرضه می کنند پا را از مرز های نت و گام و دستگاه و مقام فراتر گذاشته و به یک حس بدل شده. همان طوری که بهروز غریب پور می گفت: این حسی بود که استاد حسن کامکار خلق کرد و امروز فرزندانش حامل پیام آن هستند. بیژن خواننده گروه است و ...
تصویر
ماموریت جاسوسی در جنگ جهانی دوم نروژ، اکتبر سال 1944 میلادی باد سردی به صورتم می خورد. هوای دریا انگار می خواست آشفته شود. آسمان بالای سرم سیاه ِ سیاه بود. (( گروهبان واترز)) هدایت قایق را به دست گرفته بود و این در حالی بود که (( کاپیتان پرایس)) جسد مرده گروهبان اسکات، سربازی را که در عملیات قبلی کشته شده بود به دریا می انداخت. کاپیتان سر جایش نشست و کمی به اطراف نگاه کرد. ماموریت مهمی در پیش بود. من – گروهبان اِوانس- به همراه کاپیتان پرایس و گروهبان واترز با لباس مبدل به میان نیروهای ارتش آلمان در یک ناو جنگی می رفتیم و ماموریتمان منهدم کردن تجهیزات ضد هوایی ناو بود. گروهبان واترز فرمان قایق را به سمت راست گرداند. ناو جنگی آلمانها از دور به چشم آمد اگر چه تشخیص دادنش در سیاهی غروب کار آسانی نبود. خدمه ناو شروع به علامت دادن کردند. کاپیتان پرایس به گروهبان واترز گفت: همین جا نگه دار! قایق ایستاد. کاپیتان چراغ دریایی را برداشت و مشغول علامت دادن شد. بعد از چند لحظه کاپیتان مجدداً گفت: حرکت کن! جواب مثبت دادند. گروهبان واترزقایق را به سمت ناو حرکت داد. کاپیتان رو به من کرد و گفت...
تصویر
سفرنامه زیر درخت گردو آدم ها راه میرفتند... مسیرشان راهی پر مشقت بود. مردی دماغ عقابی که در جلو راه می رفت، به ستیغ کوه نگاه کرد. با دست علامت داد. آدم ها به سمتی که او علامت می داد تغییر مسیر دادند. هوا گرم و شیب کوه نفس گیر بود ولی صدای چکاوک و رطوبت هوا گوش و مشام آدم ها را نوازش می داد. به بالای تپه ای رسیدند. از دور منظره ای پیدا شد. همگی به دورنمای زیبا خیره شدند. به دره ای رسیده بودند که اطرافشان را درخت گردو پر کرده بود و در آنسوی تپه کوهی بود که در دامنه پر بود از درختان و چمن مخملگون و در ستیغ سر در مه فرو کرده بود. مرد دماغ عقابی به زیر درخت گردو رفت. دست دراز کرد و از طبیعت بکر گردوی درشتی هدیه گرفت. سپس زیر درخت روی فرش چمن نشست و با شادی گفت: ((همین جا خوب است... همین جا می مانیم... اسم دِه را هم می گذاریم آغوز داربُن! )) آغوز داربن یعنی زیر درخت گردو... آدم ها یکی به یک زیر درخت های گردو نشتند. در چهره ها شادی موج می زد... *** پنجشنبه، 12 شهریور 1383 ، کرج کوله پشتی سبک من آماده یک مسافرت کوتاه است. دوربین و لباس و کاغذ و خودکار و کمی میوه و تنقلات برای خوردن همراه دارم...
تصویر
داستان ابراهیم این صفحه کدام ورق خاک خورده کتاب تاریخ است؟ کجا را داریم ورق می زنیم؟ اگر واقع گرا باشیم سال هزار و هشتصد قبل از میلاد مسیح، در کشور بابِل و در شهر ِ اور هستیم ؛ و اگر عاشق افسانه باشیم ، امروز که این کودک به هستی پا می گذارد جهان ، فقط هزار و نهصد و چهل و هشت سال از عمر خود را سپری کرده است! ... و معلوم است که ما عاشق افسانه ایم!! سرگذشت ابراهیم ِ خلیل در افسانه بسیار شیرین تر است. ابراهیم یعنی پدر مردمان ِ بسیار. پادشاه این سرزمین ، نمرود نام دارد. یک نفر بت های او را شکسته است. نمرود خشمگین است و ابراهیم خندان. ابراهیم در آتش است ولی خندان است! آتش او را نمی سوزاند. بر عکس، او در اوج لذت است. گویی در گلستان است و از عطر گلها لذت می برد. او فنا ناپذیر به نظر می رسد. رویین تن است. تمام زندگی ابراهیم ، افسانه به نظر می رسد. افسانه ای که همه باور دارند. این جا سرزمین پهناوری است. ابراهیم دوباره کار خارق العاده ای می کند. می خواهد چیزی را به خود اثبات کند. این بار تنهاست. چهار پرنده گوناگون را سر می برد، سپس قیمه قیمه می کند و با هم در می آمیزد. سپس چهار قسمت م...
تصویر
ویژه نامه مشروطیت -گفتار پایانی وقایع نگاری انقلاب مشروطه از ستار خان تا سردار، از باقر خان تا سالار، از استبداد تا آزادی حقیقت مطلب آنست که جنگ در تبریز را استبداد طلبان شروع کردند ، نه آزادی خواهان. محمد علی شاه که در نقشه های خویش توجه ویژه ای به تبریز داشت، دستور داد تا جنگ در تبریز همزمان با بمباران در طهران آغاز شود. برای بر شمردن وقایع جنگ در تبریز ابتدا به بیان وضعیت شهری تبریز در آن زمان و چگونگی استراتژی جنگی می پردازیم. رودی که از میان شهر تبریز می گذرد مهرانرود نام دارد. در شمال این رود محله های دوچی، سرخاب، ششکلان و باغمیشه واقع است که همگی این محله ها در اختیار و تسلط استبداد طلبان بود. در جنوب رود ؛ آنچه باقی می ماند محلات آزادی خواهِ مخالف محمد علی شاه است که این حد فاصل محل اکثر جنگ ها شد. از محلات شمال مهرانرود تنها محله امیرخیز از آن آزادی خواهان بود که همان طور که می دانیم زادگاه ستار خان در این محله واقع شده است. با شروع جنگ ، استبداد طلبان در قسمت شمالی رود سنگر گرفتند و به رهبری شجاع نظام حمله را آغاز کردند. در قسمت جنوب و بخش های بازاری شهر، باقر خان رهبری را ...
تصویر
ویژه نامه مشروطیت -گفتار هفتم شعر و موسیقی عارف و ناله مرغ اسیر برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید کمی از سیاست تاریخ خارج شویم و به مقوله زیبایی همچون موسیقی و شعرتاریخ بپردازیم. شاعر و آهنگساز بزرگ زمان مشروطه عارف قزوینی است. ولی حیف است که از عارف سخن بگوییم و به علی اکبر شیدا اشاره ای نکنیم. کسی که به واقع شیدا بود و عاشق. دوران قاجار بزرگانی از موسیقی و شعر را مانند عارف و شیدا و درویش خان و غیره به خود دید. *** عارف قزوینی شاعر و هنرمند نامی موسیقی ایران در اواخر دوره قاجاریه درباره تصنیف سازی خود چنین نگاشته است: بودم آنروز من از طایفه دردکشان که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان نه تنها فراموشم نخواهد شد بلکه معاصرین دروه انقلاب مشروطه نیز هیچوقت از خاطر دور نخواهند داشت وقتی که من شروع به تصنیف ساختن و سرود های ملی وطنی کردم، مردم خیال می کردند تصنیف باید برای چیده های دربار یا ببری خان گربه شاه شهید مانند: گربه دارم الجه، میرود بالای باجه، میارد کله پاچه، گربه مرا پیشتش مکن بدش میاد… یا تصنیفی از زبان گناهکاری، به گناهکاری در مضمون: شه زاده ظل السلطانم چشم و چراغ ای...
تصویر
ویژه نامه مشروطیت -گفتار ششم وقایع نگاری انقلاب مشروطه روز واقعه رحیمخان و پسرش بیوک خان را به یاد بیاورید که در تبریز و دیگر ولایات آذربایجان چه کشتار ها انجام دادند. بعد از پی گیری های مکرر نمایندگانی همچون سید حسن تقی زاده و دیگران، موضوع کشت و کشتار رحیمخان و پسرش بیوک خان شکل جدی گرفت و در افکار عمومی مطرح شد. سرانجام محمد علی شاه دستور بازداشت و را صادر کرد و با پافشاری آزادی خواهان وی در دادسرای عمومی شهر به بند کشیده شد. اما همین رحیم خان کمی مانده به شروع بمباران مجلس آزاد شد و به آذربایجان بازگشت. محمد علی شاه که آخرین گامها را در اثبات نادانی اش بر می داشت، با تمام قوا در پی دنبال کردن نقشه های شوم خود بود. بمباران مجلس، کشتن آزادی خواهان و همزمان با آن شروع جنگ در تبریز. تبریزی که همواره درآزادی خواهی پیشقدم بود و اگر زودتر از طهران به انقلاب مشروطه برنخواست به خاطر آن بود که رهبرانی چون آیت الله طباطبائی و بهبهانی نداشت در این زمان اوضاع ایران از هر لحاظی در بدترین شکل خود بود. در همین ایام کابینه نظام السلطنه استعفای خود را به شاه تقدیم کرد. در این میان شاه هم به طور پنه...
تصویر
ویژه نامه مشروطیت -گفتار پنجم سفرنامه خانه حاج مهدی کوزه کنانی، محله امیر خیز، جنگ ستار خان تبریز، بهار سال 1383 هجری شمسی، کوی امیرخیز ساعتم 10:26 دقیقه صبح را نشان می دهد. تازه از هتل بیرون آمده ام و سنگین از صبحانه ای که خورده ام مشغول رانندگی هستم. نگاهی به نقشه می کنم. در یک شهر غریب حتماً باید نقشه به همراه داشت. اما تبریز برای من غریب نیست. بارها نام محله هایش را شنیده ام. ششکلان و باغمیشه و امیرخیز و دوچی و آبسرد و ... بارها وقایع دلاوری های بزرگانی چون ستار خان و باقر خان و یارانشان را خوانده ام. پس چرا باید شهر برایم غریب باشد؟ حالا دارم به سمت امیرخیز می روم. از این چهارراه به بعد محله امیرخیز است. محل سکونت سردار ملی. باید پیاده اینجا راه رفت. ماشین را پارک می کنم و پیاده راه می افتم. ستار خان همینجا سنگر می ساخت و شلیک می کرد. گاهی سبیلش را تاب می داد و باز شلیک می کرد. گاهی جایش را عوض می کرد، از خانه هایی که دیوار هایشان سوراخ شده بود و به هم راه داشت می گذشت و به سنگر دیگری می رفت و باز هم شلیک می کرد. بر سر افرادش فریاد غیرتمندی می زد و شلیک می کرد... شلیک می کرد... ...