پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۳

سفرنامه
زیر درخت گردو

آدم ها راه میرفتند... مسیرشان راهی پر مشقت بود. مردی دماغ عقابی که در جلو راه می رفت، به ستیغ کوه نگاه کرد. با دست علامت داد. آدم ها به سمتی که او علامت می داد تغییر مسیر دادند. هوا گرم و شیب کوه نفس گیر بود ولی صدای چکاوک و رطوبت هوا گوش و مشام آدم ها را نوازش می داد. به بالای تپه ای رسیدند. از دور منظره ای پیدا شد. همگی به دورنمای زیبا خیره شدند. به دره ای رسیده بودند که اطرافشان را درخت گردو پر کرده بود و در آنسوی تپه کوهی بود که در دامنه پر بود از درختان و چمن مخملگون و در ستیغ سر در مه فرو کرده بود. مرد دماغ عقابی به زیر درخت گردو رفت. دست دراز کرد و از طبیعت بکر گردوی درشتی هدیه گرفت. سپس زیر درخت روی فرش چمن نشست و با شادی گفت: ((همین جا خوب است... همین جا می مانیم... اسم دِه را هم می گذاریم آغوز داربُن! ))
آغوز داربن یعنی زیر درخت گردو... آدم ها یکی به یک زیر درخت های گردو نشتند. در چهره ها شادی موج می زد...
***
پنجشنبه، 12 شهریور 1383 ، کرج
کوله پشتی سبک من آماده یک مسافرت کوتاه است. دوربین و لباس و کاغذ و خودکار و کمی میوه و تنقلات برای خوردن همراه دارم. قرار است همراه دایی ام به سمت دهات اطراف کلاردشت برویم و کمی در جنگل ها گردش کنیم. شاید هم سری به دریا بزنیم. مسیری که طی خواهیم کرد از طریق جاده چالوس است که در سه راه مرزن آباد به سمت کلاردشت خواهیم رفت، جایی که روستاهای کوچکی مانند بَرار، شهرستانک، خَریث و آغوزداربُن انتظار ما را می کشند.
در گذر از جاده چالوس همیشه دوست دارم هوا مه گرفته باشد، اما این بار اینگونه نیست. تا گچسر من رانندگی می کنم و بعد از بنزین زدن دایی ام جایش را با من عوض می کند. ساعت 6 و نیم بعد از ظهراست و ما کندوان را پشت سر گذاشته ایم. حالا از میان کوههای به هم چسبیده به سوی مقصد حرکت می کنیم. رودخانه کرج هم که تا به اینجا همراه ما بود از ما کناره گرفته است. جاده شلوغ است و آنچه ناراحت کننده است شکافهای جاده است که در بعضی جاها بر اثر ریزش کوه در زمان زلزله اخیر به وجود آمده است. با خودم فکر کردم آنها که در زمان زلزله اینجا بوده اند چه حالی داشته اند.
حالا به سه راهی مرزن آباد رسیده ایم. جایی که از یک طرف به سمت کلاردشت می رود – همان جایی که ما می رویم – و از یک طرف به چالوس منتهی می شود. کمی برای جنگل گردی دیر شده چون ساعت 8 شب است و چیزی جز آسمان سیاه بالای سرمان نیست. از دور می شود چراغهای خانه های روستایی را روی کوه تشخیص داد. بنابراین فعلاً از رفتن به سمت روستاهای کلاردشت منصرف می شویم. تصمیم می گیریم که شب را در چالوس باشیم و فردا صبح دوباره به کلاردشت برگردیم. جاده چالوس حالا کمی شلوغتر هم شده است. از دو راهی راه خود را به سمت چالوس و رامسر کج می کنیم...
اما اجازه بدهید به نکته ای اشاره کنم و آن اینکه دایی من یک همسفر منحصر به فرد است. اگر در مسافرتی همراه او باشید جاهای منحصر به فرد را خواهید دید. غذاهای منحصر به فرد خواهید خورد و یک مسافرت منحصر به فرد را تجربه خواهید کرد. او یک ماهیگیرو شکارچی حرفه ای و یک کوهنورد قهار است! چنین موهبتی نصیب هرکسی نمی شود!
حالا به چالوس رسیده ایم و در حالیکه ساعت 9:30 است به سمت یکی از همان رستوران های منحصر به فرد می رویم. می خواهیم شام باقالی قاتوق و میرزا قاسمی بخوریم!
غذای سنگینی خورده ام. فقط به خواب فکر می کنم. با دایی ام یکی از قسمت های خلوت ساحل می رویم و کیسه خواب های پر قو را از پاشین بیرون می آوریم. حالا باید خوابید. مهتاب کمی شب را روشن کرده و آب دریا می درخشد. شب زیباییست.
جمعه، 13 شهریور 1383، چالوس

دیشب خیلی خوب نخوابیدم. هوا عالی بود و نسیم خنکی می وزید. صدای دریا توی گوشم می پیچید. ساعت شش صبح است و من مشغول عکس گرفتن از خورشیدی که تازی می خواهید طلوع کند هستم. ماهیگیری به میان دریا رفته و تور پهن کرده است. دایی ام هم بیدار می شود و آتش روشن می کنیم تا صبحانه بخوریم. چای و نان و پنیر و کره و مربا.

دوباره به سمت سه راهی مرزن آباد راه می افتیم. شب خوبی بود. ساعت تقریباً 8 شده که به ابتدای جاده کلاردشت می رسیم. حدود دو کیلومتر که از جاده طی می شود وارد جاده دیگری می شویم که کمتر ماشینی از آن عبور می کند. نقشه ای داریم که با دست کشیده شده و موقعیت روستاهای اینجا را مشخص کرده است. ابتدا می خواهیم آغوز داربن را ببینیم. وضعیت به گونه ایست که برای هر ده جاده ای از جاده اصلی جدا می شود و پس از طی مسافت کوتاهی به ده می رسد ولی آغوز داربن در انتهای جاده قرار دارد. جاده شیب زیادی دارد و در بعضی جاها پیچ هایش بسیار خطرناک است. در دو طرف کوههایی قرار دارند که از درخت پوشیده شده اند. بنابه گفته نقشه ای که در دست دارم تا آغوزداربن 8 کیلومتر بیشتر راه نیست. سعی می کنم از هر چیز جالب و زیبایی عکس بگیرم. با بیرون آمدن خورشید هوا کمی گرم می شود و من کاپشنم را در می آورم. کنار جاده و در جایی که جاده از روی پل عبور می کند یک کارگاه ذغال سازی قرار دارد. البته کارگاهی یک نفره. پیرمردی با چشمان بور و صورت سوخته مشغول تهیه ذغال است. از او اجازه می گیرم تا چند تا عکس بیاندازم. با مهربانی قبول می کند.

پیرمرد ذغال فروش می گوید تا آغوز داربن راهی نمانده. یکی دو پیچ دیگر را که رد کنیم می رسیم. یکی دو پیچ واقعاً خطرناک. باز هم بالا می رویم. هوا بسیار مطبوع است و صدای پرندگان به گوش می رسد. اطراف ما پر از تپه های کوچک و بزرگ است که در هاله ای از نم فرو رفته اند و بسیار سرسبز اند. در زیر پایمان هم گاهاً دره های خطرناک وجود دارد. در هر گوشه ای هم که

نگاه بیاندازید گاو ها مشغول چرا هستند. حالا به آغوزداربن رسیده ایم. ماشین از این بالا تر نمی رود. پیاده می شویم و دوتا سنگ پشت لاستیک های ماشین می گذاریم تا حرکت نکند. من مشغول برداشتن دوربین و کوله پشتی هستم و دایی ام به عادت معمول با افراد محلی صحبت می کند. نام خانوادگی همه اهالی ده کاویانی است. اینجا پر از درخت گردوست.

بعد از صحبت با چند نفر از اهالی ده یکی از بچه های ده به نام سعید با ما همراه می شود تا قسمت های مختلف روستا را به ما نشان دهد. سعید که 12 ساله است می گوید که اینجا پر از چشمه است. آب فراوان است و کشاورزی و دامداری رونق دارد. بعد از اینکه با سعید در روستا دوری می زنیم سوار ماشین می شویم تا او جاهای دیگر را هم به ما نشان دهد. ساختمان چوبی زیبایی در بالای کوه است. همگی به آن سمت می رویم.

جاده خاکی است و ماشین به زحمت از آن بالا می رود. حالا کنار همان خانه چوبی ایستاده ایم و مرد صاحبخانه مشغول ساختن یک بنای بتنی است. او زمینی را که خانه چوبی در آن واقفع است به قیمت 12 میلیون تومان فروخته است. او آدم ساده ایست. بعد از صحبت کردن با دایی ام تصمیم گرفته که همین الان با تلفون به صاحب زمین زنگ بزند و زمین را پس بگیرد و به دایی من بفروشد!! پسرش او را منصرف می کند... مرد روستایی می گوید که جاده را هم خودش ساخته است.

با حساب و کتابی که کردیم قیمت زمین در این جا در حدود متری ده هزار تومان است. یکی دیگر از اهالی روستا هم پیاده به نوک این تپه آمده در باره محیط اطراف صحبت می کند. صحبت مردها گل کرده و من مشغول عکاسی ام. مرد صاحب زمین می گوید که در این منطقه تنها روی همین تپه می توان تلویزیون تماشا کرد. بقیه جاها تلویزیون نمی گیرد و مردم روستا خیلی مواقع برای تماشای تلویزیون به این بالا می آیند. راستی اینجا موبایل هم آنتن می دهد.
یکی از اهالی روستا می گوید: برای رفتن به تپه روبه رو جاده نیست. پس نمی توان با ماشین به آنجا رفت. تپه روبه رو به واقع زیباست. یکی از آن مناظری که دیدنش نصیب افراد کمی می شود. مرد روستایی می گوید می توان برای پیاده روی از همین سمت کوه پایین رفت و به کوه مجاور رسید. از آنجا هم تپه ای که در مه فرو رفته بود را نشان داد و گفت: آنجا هم یک چشمه است که با یک ساعت پیاده روی می توانیم به آنجا برسیم.
با دیدن این مناظر زیبا وسوسه می شدم که به سمت دیگر کوه بروم. از مرد روستایی می پرسم آغوز دار بن یعنی چه؟ می گوید: زیر درخت گردو. درباره گونه های جانوری از مرد روستایی می پرسم. می گوید: از پرنده ها هر چی که بخواهی اینجا هست. توی جنگل ها هم خرس و گوزن است. راستی چند شب پیش صدای غرش پلنگ هم شنیدیم.
مردم اینجا که البته تعدادشان خیلی کم است تفنگ دارند تا در مواقع خطرناک از آن استفاده کنند. گالنی که پشت ماشین است را از آب چشمه پر می کنم. بعد از اینکه با صاحب کلبه چای خوردیم تصمیم به رفتن می گیریم. در پایین ده همه برای ما دست تکان می دهند. دوباره در جاده ای هستیم که این بار سرپایینی می رود.
کمی پایین تر جاده شهرستانک قرار دارد. اهالی آغوزداربن می گفتند شهرستانک هم جای پر آبی است. جادی شهرستانک خاکی است و سربالایی. از دور به جاده که تا نوک کوه ادامه دارد نگاه می کنم. باز هم اطراف ما کوههای عظیم پوشیده از درخت قرار دارد، ولی این بار به کوهها نزدیک تریم. به چشمه ای به نام سیاه چشمه رسیده ایم. پیاده می شویم و از کوه پایین می رویم تا به چشمه برسیم. آب چشمه بسیار سرد است به طوری که دست را بیش از سی ثانیه نمی توان در آن نگاه داشت. داییم مشغول بریدن خربزه است و من از دار و درخت عکس می گیرم. تا به حال اینقدر به جنگل نزدیک نبوده ام.

شستن صورت با آب این چشمه به انسان لذتی غیر قابل باور هدیه می کند. بعد از خوردن خربزه تصمیم می گیریم به سمت مرزن آباد برگردیم چرا که جاده خاکی و بسیار شیب دار است و در صورت پنچری امکان تعویض لاستیک نداریم. راستی بنزینمان هم در حال تمام شدن است. انتظار نداشته باشید وسط جنگل پمپ بنزین وجود داشته باشد! اینجا فقط ما هستیم و جنگل.

با رسیدن به مرزن آباد بنزین می زنیم و به سمت کرج بر می گردیم. ساعت 12 است. دایی ام برای نهار خوردن هم جاهای خوب سراغ دارد. باید صبر کرد. دایی ام رانندگی می کند. من کمی خسته ام. می خوابم...
بعد از کندوان، دایی ام مرا بیدار می کند. ساعت 3 است و ما برای نهار ایستاده ایم. نهار آش رشته و لوبیا و عدسی می خوریم... عالیست!
کمی هم من رانندگی می کنم. می رسیم به ابتدای جاده شهرستانک. این شهرستانک با دهی که در نزدیکی کلاردشت بود متفاوت است. این ده در نزدیکی سد کرج است. دایی ام می گوید: یه سر بریم شهرستانک ماست محلی بخریم.
اینجا شهرستانک است. گلابی ها هنوز نرسیده اند ولی روی درخت ها گیلاس به چشم نمی خورد. رودخانه شهرستانک تمام درخت های این منطقه را سیراب می کند. ماشین را پارک می کنیم و داخل روستا می رویم. دایی ام درست یادش نیست خانه حاج مصطفی کجاست. با پرس و جو به در خانه حاج مصطفی می رسیم و زنگ می زنیم. پیرزنی در را باز می کند. دو سطل ماست می خریم هر کدام به قیمت 2200 تومان. مزه این ماست های گوسفندی را هنوز زیر دندان دارم. بار ها دایی ام از این ماست ها برایمان خریده است...

دیگر کاملاً خسته شده ایم. تا کرج حدود یک ساعت راه است. جاده شلوغ شده و پلیس جاده را یک طرفه کرده است. این قسمت جاده خیلی سرسبز نیست. چون رشته کوههای البرز را پشت سر گذاشته ایم و رطوبت دریای خزر به این سمت نفوذ نمی کند،اما به هر حال رودخانه کرج این مناطق را سیراب می کند. به بیلقان می رسیم. اینجا کرج است. دوباره به خانه برگشته ایم. مشامم پر است از بوی رطوبت شمال و گوشم گاه صدای دریا را به یاد می آورد و گاه صدای پرندگان جنگل را. صدای چشمه چقدر زیبا بود. دور میدان امیرکبیر می گردیم تا به سمت خانه برویم.
***
مردم ده روستایشان را دوست دارند. از آنروزی که از درخت های گردو میوه های فراوان هدیه گرفتند، مهر طبیعت بر دلشان نشست. آنها کم تعدادند و از روزی می ترسند که این جنگل های انبوه از بین برود و به جایش دود و اسفالت و ماشین سبز شود. قلب حیوانات جنگل با فکر به این موضوع مضطرب می شود و تند تند می زند. خدایا! جنگل های شمال را برایمان حفظ کن...
احسان شارعی
14/6/

هیچ نظری موجود نیست: