پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۳

داستان یک تصادف ذهنی

پسرک نشسته بود کنار خیابان و زل زده بود به آدمهایی که می آمدند و می رفتند. اینجا میدان ونک است. جائی که پسرک کفش های مردم را واکس می زند. آه ای پسرک تنها!... تو خوشبخت ترین پسری هستی که در ذهن خودت می گنجی!!
***
پسرک با خودش کلنجار می رفت… لعنت به این زندگی مزخرف. حالم داره از هرچی آدم عوضی کثافت که می خواد بیاد پیش من وایسه تا من کفششو واکس بزنم بهم می خوره. دلم می خواد وقتی واکس زدن کفش یارو تموم می شه یه تف گنده بندازم تو کفشش… ایناهاش… اینم یکی از او آدم های (…) که داره می آد طرف من.
*
حالم بده… از این همه فکر مزخرف که توی کلّمه نمی دونم چه جوری باید بیام بیرون… نمی دونم چه چوری. آه یه واکسی… می دم کفشمو واکس بزنه… بعد یه سیگار روشن می کنم و کنارش وامی ایستم و به هیچی فکر نمی کنم. به هیچی. فقط آرامش و پک های عمیق سیگار… آرامش . حالم بده!
*
- هی بچه می تونی به این کفش یه واکس تمیز بزنی؟!
: بچه بزرگ شد. کفشاتونو درارین و این دمپائی ها رو پاتون کنید!
*
جمله اول چقدر بی ادبانه و جمله دوم چقدر با ادبانه بود… بی خیال. حالا این همه با خودت فکر می کنی که چی؟… بذار یه خورده مغرت استراحت کنه. بچه ات مریضه که مریضه. فقط بچه تو که مریض نیست. این همه آدم… آه خدای من. بچه من مریضه… من که دستم به دهنم می رسه بچه ام داره از دست می ره ولی این پسره که یه قرون پول نداره سر و مر و گنده نشسته اینجا… دخترم… خوب می شه… شک نکن. فقط سعی کن به سیگارت پک ها عمیق بزنی… عمیق… خوب می شه... خوبِ خوب
*
قرمساق! حتماً داره تو ذهنش پولهاشو می شمره. نکنه یک دو تومنی ازش کم شده باشه. کرواتشو نیگا کن. بابا شیک! بابا خوش تیپ! حیف که خیلی به پولت احتیاج دارم و اگر نه بزرگ ترین تفی رو که می تونستم می انداختم توی کفشت…
***
قرق در افکار درونی صدای ترمز کشدار اتومبیلی شنیده شد. مردم به محل حادثه سرازیر شدند. راننده ای که از طرف مقابل می آمد گفت: مقصر پیکانه داداش! پیکان.
داد و بیداد: مگه کوری… بابا چرا اینقدر تند می ری؟
زدی ماشین رو داغون کردی طلبکارم هستی؟ … عجب روزگاری…
یک تف گنده اگه می انداختم توی کفشش چه فازی می داد…
زنگ بزن 110
دخترم. دختر خوبم… تو زنده می مونی…
آقا کفشتون آمادست

احسان شارعی
3/10/1380
1:48 دقیقه بامداد جمعه برفی

هیچ نظری موجود نیست: