سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

ماه تِتی
شکوفه ماه، از بهشت ایران، مازندران

آلبوم "ماه تِتی" به معنی شکوفه ماه اخیراً از طرف موسسه فرهنگی هنری ماهور منتشر شده است. این آلبوم برای من یاداور سه روز و سه شب همنشینی با نوازندگان، خوانندگان و شاعران منطقه مازندران است. برای عکاسی از جشنواره کوچکی که برای معرفی موسیقی محلی مازندران در ساری برپا شده بود به این شهر رفته بودم. از احمد محسن پور باید یاد کنم که با وجود نابینایی روشن دل و دوست داشتنی است و چنان مقتدرانه موسیقی مازندران را در قالب گروه شِواش رهبری می‌کند که اندیشه زوال این موسیقی و سازهای ارزشمندش در خیال هم نمی‌گنجد. احمد محسن‌پور، کمانچه کش روستا نشین مازنی فردای کنسرتش در سالن حلال احمر ساری کلاس‌های موسیقی صبحش را برگزار می‌کرد. یک انسان واقعی بود که سلامم را همچون آشنای قدیمی با سری رو به آسمان جواب می‌داد.

از بین خوانندگان گرچه دیدار با استاد بزرگ آواز در این منطقه یعنی ابوالحسن خوشرو برایم مقدور نشد اما با ابراهیم عالمی، ارسلان طیبی و مسلم فهیمی از نزدیک آشنا شدم که این دوتای آخری یکی نوازنده چیره دست لَله‌وا (نی چوپانی) و دیگری نوازنده دوتار مازندرانی بود که در آواز و روایتگری کم از بخشی‌های خراسان نداشت. و در میان سازها صدای لَله‌وا، دوتار، نقاره مازندران و کمانچه بسیار در نظرم خوشنواز می‌آمد. نغمه‌های کتولی و امیری را در ذهنم دارم و باز شنیدن آنها نیمه‌ای شاد و نیمه‌ای غمگینم می‌کند.
حالا با انتشار این آلبوم خاطره آن روزهای ساری در ذهنم زنده می‌شود. ترانه‌ای از این آلبوم به اسم اِفتاب با صدای ارسلان طیبی را خیلی دوست داشتم. تجدید خاطره شده اما لطف شنیدن از نزدیک را ندارد.










یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

غمگین و دل پشیمان
آن چیزی که از بیژن کامکار در دل من است


در کودکی عاشقانه می‌پرستیدمش. نه می‌دانستم در چه آواز و دستگاهی می‌خواند و می‌نوازد و نه می‌دانستم ریتم صدای دف که در دستانش می‌چرخد از کدام خانقاه دراویش کُرد الهام گرفته است. فقط عاشقانه دوستش داشتم. روزی که به آرزوی بزرگ برای از نزدیک دیدنش دست یافتم خوشحال‌تر از همیشه بودم. ظهر یک روز تابستانی در اطاقی که از در و دیوارش دف آویزان بود برای اولین بار چشم در چشم بیژن کامکار شدم. این انسان یگانه...
برای مصاحبه‌ای رفته بودم که قرار بود در همین اسطرلاب منتشر شود. اما او با همه فرق داشت. از غرور و ادعا خالی بود. از معدود افرادی بود که در او احساس پدرانه‌ای در خودم حس کردم. بیش از یک ساعت پرسیدم و با علاقه جوابم داد. از مقام مجنون به لیلی گلایه کرد، یک بیت شعر خواند، از خاطراتش گفت و گفت و گفت. زمانی که جمع شاگردان دف نوازش به داخل اطاق آمدند فرصت دست داد عکس یادگاری با او بگیرم. از بهترین روزهای زندگی‌ام همین روز بود.
***
دیشب دوباره بیژن کامکار را از نزدیک دیدم. یگانه مرد دف نواز را. مرد ربابی را. آوازه خوان کُرد را... در مراسمی که از حضور اساتید ساز و آواز مملو بود چشم من باز هم فقط بیژن کامکار را می‌دید. سخنرانان همه از پاکی و اصالت خانواده کامکارها می‌گفتند اما چشم من فقط در پی بیژن کامکار بود. حسابی لاغر شده اما سلامت است. شُکر باید کرد. در آن صحنه‌های کوتاه که بر پرده تالار ارسباران نقش می‌بست بیژن ِجوان داشت آواز می‌خواند. در کنسرت شورانگیز، دف به دست، بیا ساقی می ما را بگردان... و بعد بیژن امروز با آن سیمای دوست داشتنی‌اش ... غمگین و دل پشیمان... زیبا می‌خواند... ناگهان بغضی در گلویش تاب خورد و گفت "نمی‌تونم" ... اشکی از گوشه چشمم سرید و همراه دیگران با تمام وجود برایش دست زدم... ایستاد و به سوی ما برگشت و با چشمان ریزش نگاهمان کرد. سرشار از مهر...
درّه‌های تنگ کردستان را زمانی پیموده بودم که صدای سیدعلی‌اصغر کردستانی مشهور به داود ثانی یا بلبل کردستان در گوشم می‌پیچید. زردی خزان، غمگین و دل پشیمان، یار غزال، دردی هیجران، نابی نابی... و صدای بیژن از همان جنس و لطافت و حس است.
به من گفت که درویش نیست اما از شهر دراویش آمده. دف را هم با خود از میان جمع دراویش، خانقاه قادریه و جمع سماع کنندگان بیرون کشید و به قول خودش به صحنه موسیقی "بازگردانید". نقل به مزمون می‌کنم. می‌گفت که بی حرمتی به دف موجب بسط نشستن و پناه بردن آن به خانقاه دراویش صوفیه شده است همان طور که تنبور را نسبت است با مقاماتی که در خانقاه‌های کرمانشاه اجرا می‌شود. از ساز به شیوه‌ای حرف می‌زد که تو گویی از موجودی زنده. و خود زنده تر از سازش بوده است همیشه. و زنده تر خواهد بود تا هست صدایی ... و تا هست ساز و نوایی.