دوست عزیزم سینما
بعد از گذشت دو ماه از مهاجرت به آلمان موفق به دیدن هفت فیلم شدهام که سه تا از این فیلمها را در سینمای دانشگاه (Uni Kino) دیدهام. و حالا بعد از گذشت این دو ماه فکر میکنم که با سینما آشتی کردهام و هر دعوتی را برای دیدن یک فیلم به راحتی رد نمیکنم.
1- Micmiacs
کمدی فانتزی کارگردان فرانسوی Jean-Pierre Jeunet که با فیلم Amélie به شهرت رسید این بار راوی یک داستان هیجان انگیز است. شیوه روایتگری خاص کارگردان همانند دو فیلم قبلی او یعنی "آمیلی پولن" و "یک نامزدی خیلی طولانی" در اینجا هم دیده میشود. نوع حرکت خاص دوربین و استفاده اغراق شده از پلانهای فانتزی که هر کسی را عاشق فیلمهای ژونه میکند.
***
2- Todo Sobre Mi Madre
"همه چیز درباره مادرم" فیلمی بود از پدرو آلمادوار که در بین فیلمهای اخیر او از نگاه من جا مانده بود. نسخه خانگی این فیلم را روی کامیپوتر شخصی و با کیفیت متوسط دیدم که هیچ از جذابیت فیلم نکاست. سوژه همانند همه فیلمهای آلمادوار یک سوژه اجتماعی بود و حول محور پردازش شخصیت دو مادر میچرخید که یکی پس از از دست دادن فرزندش به مادر کوچکتر با ایفای نقش Penélope Cruz کمک میکند تا علیرغم ابتلا به ایدز فرزندش را سالم به دنیا بیاورد و پس از مرگ مادر ِ جوان خود سرپرستی او را بر عهده میگیرد. یار جدانشدنی آلمادوار یعنی آلبرتو ایگلسیاس همانند همیشه موسیقی زیبایی برای این فیلم ساخته است و تلفیق آن با زبان زیبای اسپانیایی شیوایی بی حد و حصری به فیلم میبخشد.
***
3- Inception
در صف شلوغ سینمای دانشگاه بوخوم عده زیادی ایستادهاند تا این تحفه از راه رسیده هالیوودی را داغ داغ ببینند. فیلمی قابل تحسین و تاثیر گذاری که برای برای من یادآور ماتریکس بود این بار با نقش آفرینی دیکاپیرو در برابر چشمان بینندگان به نمایش درمیآمد. فیلمنامه پیچیده و پر از جلوههای بصری ناب بار دیگر قدرت بیپایان سینمای هالیوود را به نمایش گذاشت گرچه باز هم نتوانست مرا قانع کند تا آن را بر زیباییهای ذاتی و احساسات سرشار فیلمهای اروپایی برتری دهم. Inception با تعریفی خاص از یک دنیای ناشناخته ما را به این فکر وا میدارد که دنیا همان چیزی نیست که ما میبینیم و ممکن است در پس هر تصویر گذرا از ماورای دیدمان دنیایی با قوانین فیزیکی خاص خود وجود داشته باشد.
4- Nine Songs
این فیلم ناگهان در میان آرشیو فیلمهایی که از دوستم گرفته بودم خودنمایی کرد. نُه سکانس پیدرپی و متناوب از اجراهای موسیقی هاردراک و رابطه یک پسر و دختر. فیلمی کاملاً اروتیک که روایتگر این رابطه نه چندان عاشقانه و بیشتر تابع احساسات است و بدون تعارف آنچه در سر اکثر جوانان امروز دنیا میگذرد را تصویر میکند. فیلمی ستایش شده از سوی داوران جشنواره کَن که مرا هم به شدت تحت تاثیر قرار داد.
***
5- Le Petit Nicolas
فیلمی کودکانه و بینهایت شیرین بر اساس داستانهای نیکُلا کوچولو نوشته رنه گوسینی و تصویر سازیهای ژان ژاک سامپه. بیشترین چیزی که مرا ترغیب به دیدن این فیلم کرد یادآوری خاطرات پنج جلد کتاب رنگارنگ ماجراهای نیکُلا کوچولو و نیز پیشنهاد یکی از رفقا به دیدن فیلم بود. این فیلم خوش ساخت بارها مرا از ته دل خنداند و آخر سر به خوابی خوش فرو برد.
***
6- Mar Antado
""دریای درون" برنده جایزه آکادمی آمریکا به عنوان بهترین فیلم خارجی. فیلمی قدیمی که فرصت دیدنش دست نداده بود. بازی استثنایی هنرپیشه محبوبم Javier Bardem در نقش یک معلول قطع نخاعی که خواستار مرگ خویش است بسیار تاثیر گذار است. جالب آن که با فاش شدن این درخواست، دو زن، یکی تحصیل کرده و مترقی و دیگری عامی و بیسواد عاشق او میشوند اما هیچ یک نمیتوانند او را تصمیمش منصرف کنند. این فیلم برای من جلوه تمام عیاری از بیپایان بودن سختیهای زندگی و نیز بیپایان بودن قدرت ذاتی هر انسان بود که لزوماً رای بر برتری هیچ کدام نیز نمیداد. فیلم به زبان اسپانیایی است که گاهاً با زبان کاتالان هم تلفیق میشود.
***
7- The Lost Boys
کمدی ترسناک ساخته Joel Schumacher که به دوران فیلمسازی او قبل از فیلم بَتمن مربوط میشود. فیلم با ارائه تصویر کاملی از دهه هشتاد میلادی برای من بسیر جذاب بود گرچه تلفیق سینمای وحشت با سینمای کمدی گاهی آن چنان شک برانگیز بود که ساختار فیلم را زیر سوال میبرد. به هر حال فیلم را یک شوخی بامزه از کارگردان بزرگ سینمای هالیوودی تلقی کردم و سینمای دانشگاه را با رضایت تمام ترک کردم و این در حالی بود که برایم اثبات شده بود که قطعاً راهی برای بازگشت یک Vampire به دنیای انسانها وجود دارد!
پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹
پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹
میشنوی هر آنچه را که بر زبان من جاری میشود؟
دوید تا به مترو برسد. قطار را گرفت. به محض داخل شدن عینکش بخار کرد. جنبش آرام و محو آدمهای ناآشنا را دید. یک ایستگاه تا خیابانی که منتهی به خانه میشود بیشتر راه نبود.
در خیابان پشت چراغ قرمز ایستاد. دکمه انتظار را فشار داد. چراغ که سبز شد در گذر از خیابان زیر لب گفت: "میشنوی هر آنچه را که بر زبان من جاری میشود؟"
و کمی بعد...
- خدا رحمتت کنه. چقدر دلم برات تنگ شده
***
کلید را در قفل چرخاند. در آسانسور را باز کرد. زیپ کاپشن را پایین کشید و کلاه را از سر برداشت.
E-1-2-3-4-5
در اطاق را باز کرد. روی صندلی نشست. کامپیوتر را روشن کرد.
قطرهای اشک از گوشه چشمش سر خورد...
با خودش فکر کرد: "میشنوی هر آنچه را که بر زبان من جاری میشود؟"
و کمی بعد نوشت:
- خدا رحمتت کنه. چقدر دلم برات تنگ شده
دوید تا به مترو برسد. قطار را گرفت. به محض داخل شدن عینکش بخار کرد. جنبش آرام و محو آدمهای ناآشنا را دید. یک ایستگاه تا خیابانی که منتهی به خانه میشود بیشتر راه نبود.
در خیابان پشت چراغ قرمز ایستاد. دکمه انتظار را فشار داد. چراغ که سبز شد در گذر از خیابان زیر لب گفت: "میشنوی هر آنچه را که بر زبان من جاری میشود؟"
و کمی بعد...
- خدا رحمتت کنه. چقدر دلم برات تنگ شده
***
کلید را در قفل چرخاند. در آسانسور را باز کرد. زیپ کاپشن را پایین کشید و کلاه را از سر برداشت.
E-1-2-3-4-5
در اطاق را باز کرد. روی صندلی نشست. کامپیوتر را روشن کرد.
قطرهای اشک از گوشه چشمش سر خورد...
با خودش فکر کرد: "میشنوی هر آنچه را که بر زبان من جاری میشود؟"
و کمی بعد نوشت:
- خدا رحمتت کنه. چقدر دلم برات تنگ شده
دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹
شیوه قُدما در نوازندگی سهتار
در مدت سالهایی که از مسعود شعاری درس سهتار گرفتم هر روز آرزو میکردم که این هفته باز هم درسی از اساتید قدیم سهتار بگیرم و حتی گاهی کار به خواهش و تمنا هم میکشید. به شوخی میگفتم که من چهار بُت دارم: ابوالحسن صبا، سعید هرمزی، یوسف فروتن و احمد عبادی. مسعود شعاری از بین این چهار نفر احتمالاً به جز صبا مابقی را از نزدیک دیده بود و محضر آنها را درک کرده بود. ضمناً به خاطر اینکه مدت زیادی از عمر هنریاش را صرف بازسازی آثار همین افراد کرده بود با شیوه آنها کاملاً آشنایی داشت و چهار رویه مختلف در اجرای آثار هر کدام از این افراد برای من در نوازندگی استادم مشهود بود. پایه چهارمضرابهای صبا به شیوه درویش خان با مضراب پروانه (ΛVΛ ΛVΛ) شکل میگرفت در حالیکه چهارمضرابهای عبادی پایه دیگری داشت و همگی پشت سر هم راست و چپ (ΛVΛVΛV) بود. نوازندگی هرمزی دارای صدادهی خاص در نواخی مختلف کاسه سهتار بود که این صدادهی و ریتم خاص چهارمضرابها امروزه در آثار بهترین شاگردش محمدرضا لطفی مشهود است و بالاخره نوع آهنگسازی فروتن در این میان دارای شیوهای منحصر به فرد بود که تنها مضرابهای قدرتمند فروتن قادر به اجرای آنها بود.
دو آلبوم قدیمی از مسعود شعاری که شامل نوازندگی به شیوه قدما بود به تازگی تجدید چاپ شده است. "شباهنگ" آلبومی است که به طور عام شیوه نوازندگی قدما را در بر دارد و "کاروان صبا" به صورت اختصاصی به اجرای آثار ابوالحسن صبا با سهتار و به شیوه خود ِ او میپردازد. انتشار مجدد این دو آلبوم که سابق بر این فقط به صورت نوار کاست موجود بود با طی یک پروسه طولانی و فرسایشی همراه شده بود.
***
قطعهای که میشنوید اجرایی کوتاه از مسعود شعاری در گوشه سوز و گداز در آواز بیات اصفهان قدیم است که از آلبوم شباهنگ انتخاب شده است.
در مدت سالهایی که از مسعود شعاری درس سهتار گرفتم هر روز آرزو میکردم که این هفته باز هم درسی از اساتید قدیم سهتار بگیرم و حتی گاهی کار به خواهش و تمنا هم میکشید. به شوخی میگفتم که من چهار بُت دارم: ابوالحسن صبا، سعید هرمزی، یوسف فروتن و احمد عبادی. مسعود شعاری از بین این چهار نفر احتمالاً به جز صبا مابقی را از نزدیک دیده بود و محضر آنها را درک کرده بود. ضمناً به خاطر اینکه مدت زیادی از عمر هنریاش را صرف بازسازی آثار همین افراد کرده بود با شیوه آنها کاملاً آشنایی داشت و چهار رویه مختلف در اجرای آثار هر کدام از این افراد برای من در نوازندگی استادم مشهود بود. پایه چهارمضرابهای صبا به شیوه درویش خان با مضراب پروانه (ΛVΛ ΛVΛ) شکل میگرفت در حالیکه چهارمضرابهای عبادی پایه دیگری داشت و همگی پشت سر هم راست و چپ (ΛVΛVΛV) بود. نوازندگی هرمزی دارای صدادهی خاص در نواخی مختلف کاسه سهتار بود که این صدادهی و ریتم خاص چهارمضرابها امروزه در آثار بهترین شاگردش محمدرضا لطفی مشهود است و بالاخره نوع آهنگسازی فروتن در این میان دارای شیوهای منحصر به فرد بود که تنها مضرابهای قدرتمند فروتن قادر به اجرای آنها بود.
دو آلبوم قدیمی از مسعود شعاری که شامل نوازندگی به شیوه قدما بود به تازگی تجدید چاپ شده است. "شباهنگ" آلبومی است که به طور عام شیوه نوازندگی قدما را در بر دارد و "کاروان صبا" به صورت اختصاصی به اجرای آثار ابوالحسن صبا با سهتار و به شیوه خود ِ او میپردازد. انتشار مجدد این دو آلبوم که سابق بر این فقط به صورت نوار کاست موجود بود با طی یک پروسه طولانی و فرسایشی همراه شده بود.
***
قطعهای که میشنوید اجرایی کوتاه از مسعود شعاری در گوشه سوز و گداز در آواز بیات اصفهان قدیم است که از آلبوم شباهنگ انتخاب شده است.
جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹
زندگی نو
مختصری درباره جریانات مهاجرت و تفاوت در فراسوی مرزها
بعد از یک ماه و 12 روز دست به قلم شدهام. اینجا آلمان است و در این مدت در اطاق دانشجوییام در شهر بوخوم زندگی کردهام. زندگی یکباره دچار تغییر شده است. آدمها عوض شدهاند و دیگر آشنایی این اطراف نیست. مغازه دار و همسایه و همکلاسی زبان مرا نمیفهمند و برنامههای تلویزیون فرق کرده است. هوای اینجا تمیز و شفاف است و انسانها عموماً بیپیرایه و سادهاند. مترو سر وقت میآید و اتومبیلها بوق نمیزنند. آدمها پشت چراغ قرمز میایستند و رانندهها حق تقدم را رعایت میکنند. هنگام بارش باران آب به سر و روی عابران پاشیده نمیشود. مغازهدار ها همگی از خرید شما سپاسگذارند و هنگام ترک مغازه با شما خداحافظی میکنند. مسئول اداره پست خود را موظف به حل مشکل شما میداند و کارگر شهرداری با جدیت همه برگها را - تک به تک - از روی زمین جمع میکند. خانهها شیروانی و کوچک است. اینجا کسی برج نمیسازد. و همه سعی میکنند منزلشان را با تزئیناتی هرچند جزئی آراسته کنند. اینجا کسی جرات خلاف ندارد. اینجا کسی پنهانی تفریح نمیکند. اینجا کسی بیشتر از حقش نمیخواهد. مردم سر به راهند و زندگی را این طور پذیرفتهاند. ولی من اینجا چه میخواهم؟
من برای کشف زندگی آمدهام اما این مردم به زندگی کوچک خود در اینجا قانعاند. من برای تجربههای بزرگ به اینجا آمدهام اما تجربیات بزرگ من از نظر این مردم بزرگ نیست. من برای کسب خوشبختی آمدهام اما مردم اینجا خوشبختی را پیشپیش هدیه گرفتهاند. خوشبختی آنها از نوع دیگری است. یکی شدن با آنها سوال برانگیز است. آیا مرا میپذیرند؟ آیا مرا تغییر میدهند؟ آیا به من چیزی میافزایند و یا از من میکاهند؟ پا در راهی گذاشتهام که از مسیرش ناآگاهم. پس ناچار میروم.
مختصری درباره جریانات مهاجرت و تفاوت در فراسوی مرزها
بعد از یک ماه و 12 روز دست به قلم شدهام. اینجا آلمان است و در این مدت در اطاق دانشجوییام در شهر بوخوم زندگی کردهام. زندگی یکباره دچار تغییر شده است. آدمها عوض شدهاند و دیگر آشنایی این اطراف نیست. مغازه دار و همسایه و همکلاسی زبان مرا نمیفهمند و برنامههای تلویزیون فرق کرده است. هوای اینجا تمیز و شفاف است و انسانها عموماً بیپیرایه و سادهاند. مترو سر وقت میآید و اتومبیلها بوق نمیزنند. آدمها پشت چراغ قرمز میایستند و رانندهها حق تقدم را رعایت میکنند. هنگام بارش باران آب به سر و روی عابران پاشیده نمیشود. مغازهدار ها همگی از خرید شما سپاسگذارند و هنگام ترک مغازه با شما خداحافظی میکنند. مسئول اداره پست خود را موظف به حل مشکل شما میداند و کارگر شهرداری با جدیت همه برگها را - تک به تک - از روی زمین جمع میکند. خانهها شیروانی و کوچک است. اینجا کسی برج نمیسازد. و همه سعی میکنند منزلشان را با تزئیناتی هرچند جزئی آراسته کنند. اینجا کسی جرات خلاف ندارد. اینجا کسی پنهانی تفریح نمیکند. اینجا کسی بیشتر از حقش نمیخواهد. مردم سر به راهند و زندگی را این طور پذیرفتهاند. ولی من اینجا چه میخواهم؟
من برای کشف زندگی آمدهام اما این مردم به زندگی کوچک خود در اینجا قانعاند. من برای تجربههای بزرگ به اینجا آمدهام اما تجربیات بزرگ من از نظر این مردم بزرگ نیست. من برای کسب خوشبختی آمدهام اما مردم اینجا خوشبختی را پیشپیش هدیه گرفتهاند. خوشبختی آنها از نوع دیگری است. یکی شدن با آنها سوال برانگیز است. آیا مرا میپذیرند؟ آیا مرا تغییر میدهند؟ آیا به من چیزی میافزایند و یا از من میکاهند؟ پا در راهی گذاشتهام که از مسیرش ناآگاهم. پس ناچار میروم.
سهشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸
ماه تِتی
شکوفه ماه، از بهشت ایران، مازندران
آلبوم "ماه تِتی" به معنی شکوفه ماه اخیراً از طرف موسسه فرهنگی هنری ماهور منتشر شده است. این آلبوم برای من یاداور سه روز و سه شب همنشینی با نوازندگان، خوانندگان و شاعران منطقه مازندران است. برای عکاسی از جشنواره کوچکی که برای معرفی موسیقی محلی مازندران در ساری برپا شده بود به این شهر رفته بودم. از احمد محسن پور باید یاد کنم که با وجود نابینایی روشن دل و دوست داشتنی است و چنان مقتدرانه موسیقی مازندران را در قالب گروه شِواش رهبری میکند که اندیشه زوال این موسیقی و سازهای ارزشمندش در خیال هم نمیگنجد. احمد محسنپور، کمانچه کش روستا نشین مازنی فردای کنسرتش در سالن حلال احمر ساری کلاسهای موسیقی صبحش را برگزار میکرد. یک انسان واقعی بود که سلامم را همچون آشنای قدیمی با سری رو به آسمان جواب میداد.
از بین خوانندگان گرچه دیدار با استاد بزرگ آواز در این منطقه یعنی ابوالحسن خوشرو برایم مقدور نشد اما با ابراهیم عالمی، ارسلان طیبی و مسلم فهیمی از نزدیک آشنا شدم که این دوتای آخری یکی نوازنده چیره دست لَلهوا (نی چوپانی) و دیگری نوازنده دوتار مازندرانی بود که در آواز و روایتگری کم از بخشیهای خراسان نداشت. و در میان سازها صدای لَلهوا، دوتار، نقاره مازندران و کمانچه بسیار در نظرم خوشنواز میآمد. نغمههای کتولی و امیری را در ذهنم دارم و باز شنیدن آنها نیمهای شاد و نیمهای غمگینم میکند.
حالا با انتشار این آلبوم خاطره آن روزهای ساری در ذهنم زنده میشود. ترانهای از این آلبوم به اسم اِفتاب با صدای ارسلان طیبی را خیلی دوست داشتم. تجدید خاطره شده اما لطف شنیدن از نزدیک را ندارد.
شکوفه ماه، از بهشت ایران، مازندران
آلبوم "ماه تِتی" به معنی شکوفه ماه اخیراً از طرف موسسه فرهنگی هنری ماهور منتشر شده است. این آلبوم برای من یاداور سه روز و سه شب همنشینی با نوازندگان، خوانندگان و شاعران منطقه مازندران است. برای عکاسی از جشنواره کوچکی که برای معرفی موسیقی محلی مازندران در ساری برپا شده بود به این شهر رفته بودم. از احمد محسن پور باید یاد کنم که با وجود نابینایی روشن دل و دوست داشتنی است و چنان مقتدرانه موسیقی مازندران را در قالب گروه شِواش رهبری میکند که اندیشه زوال این موسیقی و سازهای ارزشمندش در خیال هم نمیگنجد. احمد محسنپور، کمانچه کش روستا نشین مازنی فردای کنسرتش در سالن حلال احمر ساری کلاسهای موسیقی صبحش را برگزار میکرد. یک انسان واقعی بود که سلامم را همچون آشنای قدیمی با سری رو به آسمان جواب میداد.
از بین خوانندگان گرچه دیدار با استاد بزرگ آواز در این منطقه یعنی ابوالحسن خوشرو برایم مقدور نشد اما با ابراهیم عالمی، ارسلان طیبی و مسلم فهیمی از نزدیک آشنا شدم که این دوتای آخری یکی نوازنده چیره دست لَلهوا (نی چوپانی) و دیگری نوازنده دوتار مازندرانی بود که در آواز و روایتگری کم از بخشیهای خراسان نداشت. و در میان سازها صدای لَلهوا، دوتار، نقاره مازندران و کمانچه بسیار در نظرم خوشنواز میآمد. نغمههای کتولی و امیری را در ذهنم دارم و باز شنیدن آنها نیمهای شاد و نیمهای غمگینم میکند.
حالا با انتشار این آلبوم خاطره آن روزهای ساری در ذهنم زنده میشود. ترانهای از این آلبوم به اسم اِفتاب با صدای ارسلان طیبی را خیلی دوست داشتم. تجدید خاطره شده اما لطف شنیدن از نزدیک را ندارد.
یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸
غمگین و دل پشیمان
آن چیزی که از بیژن کامکار در دل من است
در کودکی عاشقانه میپرستیدمش. نه میدانستم در چه آواز و دستگاهی میخواند و مینوازد و نه میدانستم ریتم صدای دف که در دستانش میچرخد از کدام خانقاه دراویش کُرد الهام گرفته است. فقط عاشقانه دوستش داشتم. روزی که به آرزوی بزرگ برای از نزدیک دیدنش دست یافتم خوشحالتر از همیشه بودم. ظهر یک روز تابستانی در اطاقی که از در و دیوارش دف آویزان بود برای اولین بار چشم در چشم بیژن کامکار شدم. این انسان یگانه...
برای مصاحبهای رفته بودم که قرار بود در همین اسطرلاب منتشر شود. اما او با همه فرق داشت. از غرور و ادعا خالی بود. از معدود افرادی بود که در او احساس پدرانهای در خودم حس کردم. بیش از یک ساعت پرسیدم و با علاقه جوابم داد. از مقام مجنون به لیلی گلایه کرد، یک بیت شعر خواند، از خاطراتش گفت و گفت و گفت. زمانی که جمع شاگردان دف نوازش به داخل اطاق آمدند فرصت دست داد عکس یادگاری با او بگیرم. از بهترین روزهای زندگیام همین روز بود.
***
دیشب دوباره بیژن کامکار را از نزدیک دیدم. یگانه مرد دف نواز را. مرد ربابی را. آوازه خوان کُرد را... در مراسمی که از حضور اساتید ساز و آواز مملو بود چشم من باز هم فقط بیژن کامکار را میدید. سخنرانان همه از پاکی و اصالت خانواده کامکارها میگفتند اما چشم من فقط در پی بیژن کامکار بود. حسابی لاغر شده اما سلامت است. شُکر باید کرد. در آن صحنههای کوتاه که بر پرده تالار ارسباران نقش میبست بیژن ِجوان داشت آواز میخواند. در کنسرت شورانگیز، دف به دست، بیا ساقی می ما را بگردان... و بعد بیژن امروز با آن سیمای دوست داشتنیاش ... غمگین و دل پشیمان... زیبا میخواند... ناگهان بغضی در گلویش تاب خورد و گفت "نمیتونم" ... اشکی از گوشه چشمم سرید و همراه دیگران با تمام وجود برایش دست زدم... ایستاد و به سوی ما برگشت و با چشمان ریزش نگاهمان کرد. سرشار از مهر...
درّههای تنگ کردستان را زمانی پیموده بودم که صدای سیدعلیاصغر کردستانی مشهور به داود ثانی یا بلبل کردستان در گوشم میپیچید. زردی خزان، غمگین و دل پشیمان، یار غزال، دردی هیجران، نابی نابی... و صدای بیژن از همان جنس و لطافت و حس است.
به من گفت که درویش نیست اما از شهر دراویش آمده. دف را هم با خود از میان جمع دراویش، خانقاه قادریه و جمع سماع کنندگان بیرون کشید و به قول خودش به صحنه موسیقی "بازگردانید". نقل به مزمون میکنم. میگفت که بی حرمتی به دف موجب بسط نشستن و پناه بردن آن به خانقاه دراویش صوفیه شده است همان طور که تنبور را نسبت است با مقاماتی که در خانقاههای کرمانشاه اجرا میشود. از ساز به شیوهای حرف میزد که تو گویی از موجودی زنده. و خود زنده تر از سازش بوده است همیشه. و زنده تر خواهد بود تا هست صدایی ... و تا هست ساز و نوایی.
آن چیزی که از بیژن کامکار در دل من است
در کودکی عاشقانه میپرستیدمش. نه میدانستم در چه آواز و دستگاهی میخواند و مینوازد و نه میدانستم ریتم صدای دف که در دستانش میچرخد از کدام خانقاه دراویش کُرد الهام گرفته است. فقط عاشقانه دوستش داشتم. روزی که به آرزوی بزرگ برای از نزدیک دیدنش دست یافتم خوشحالتر از همیشه بودم. ظهر یک روز تابستانی در اطاقی که از در و دیوارش دف آویزان بود برای اولین بار چشم در چشم بیژن کامکار شدم. این انسان یگانه...
برای مصاحبهای رفته بودم که قرار بود در همین اسطرلاب منتشر شود. اما او با همه فرق داشت. از غرور و ادعا خالی بود. از معدود افرادی بود که در او احساس پدرانهای در خودم حس کردم. بیش از یک ساعت پرسیدم و با علاقه جوابم داد. از مقام مجنون به لیلی گلایه کرد، یک بیت شعر خواند، از خاطراتش گفت و گفت و گفت. زمانی که جمع شاگردان دف نوازش به داخل اطاق آمدند فرصت دست داد عکس یادگاری با او بگیرم. از بهترین روزهای زندگیام همین روز بود.
***
دیشب دوباره بیژن کامکار را از نزدیک دیدم. یگانه مرد دف نواز را. مرد ربابی را. آوازه خوان کُرد را... در مراسمی که از حضور اساتید ساز و آواز مملو بود چشم من باز هم فقط بیژن کامکار را میدید. سخنرانان همه از پاکی و اصالت خانواده کامکارها میگفتند اما چشم من فقط در پی بیژن کامکار بود. حسابی لاغر شده اما سلامت است. شُکر باید کرد. در آن صحنههای کوتاه که بر پرده تالار ارسباران نقش میبست بیژن ِجوان داشت آواز میخواند. در کنسرت شورانگیز، دف به دست، بیا ساقی می ما را بگردان... و بعد بیژن امروز با آن سیمای دوست داشتنیاش ... غمگین و دل پشیمان... زیبا میخواند... ناگهان بغضی در گلویش تاب خورد و گفت "نمیتونم" ... اشکی از گوشه چشمم سرید و همراه دیگران با تمام وجود برایش دست زدم... ایستاد و به سوی ما برگشت و با چشمان ریزش نگاهمان کرد. سرشار از مهر...
درّههای تنگ کردستان را زمانی پیموده بودم که صدای سیدعلیاصغر کردستانی مشهور به داود ثانی یا بلبل کردستان در گوشم میپیچید. زردی خزان، غمگین و دل پشیمان، یار غزال، دردی هیجران، نابی نابی... و صدای بیژن از همان جنس و لطافت و حس است.
به من گفت که درویش نیست اما از شهر دراویش آمده. دف را هم با خود از میان جمع دراویش، خانقاه قادریه و جمع سماع کنندگان بیرون کشید و به قول خودش به صحنه موسیقی "بازگردانید". نقل به مزمون میکنم. میگفت که بی حرمتی به دف موجب بسط نشستن و پناه بردن آن به خانقاه دراویش صوفیه شده است همان طور که تنبور را نسبت است با مقاماتی که در خانقاههای کرمانشاه اجرا میشود. از ساز به شیوهای حرف میزد که تو گویی از موجودی زنده. و خود زنده تر از سازش بوده است همیشه. و زنده تر خواهد بود تا هست صدایی ... و تا هست ساز و نوایی.
دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸
جشنواره تئاتر
دزداب، در ستایش رقص خراسانی
از بزرگان دین حکایتهای زیادی نقل شده است. نمایش دزداب به نویسندگی امیر دژاکام و کارگردانی هادی مرزبان راوی قصههایی از کرامات امام هشتم بود. نادانسته از درونمایه این تئاتر به تماشایش رفتم. شاید اگر از این درونمایه آگاه بودم انتخابش نمیکردم اما حالا با دیدنش پشیمان نیستم گو اینکه یادم هم رفت که کارت نظرسنجی عمومی را در صندوق آرای "متوسط" بیاندازم. بله از نظر من نمایش متوسطی بود. نکته جالب توجه در این اجرا وجود رقصهای طراحی شده به شیوه رقصهای سنتی خراسان بود که توسط فرزانه کابلی، همسر هادی مرزبان طرح شده بود. شاید اگر رابطه اینچنینی در بین نمیبود مرزبان برای نمایشی با این درونمایه به سراغ رقص نمیرفت اما مجبور به اعترافم که رقص خراسانی بسیار بر شیرینی نمایش افزوده بود. رقص چوب با مهارت خاصی انجام میشد و رقص سایه انسانی از پشت پرده، لباس خراسانی بر تن همراه با نوای "الله مزار" بسیار بر دلم نشست. یاد دورانی افتادم که عاشق دوتارنوازی و روایتگری روشن گلافروز شده بودم...
***
نمایش با گفتگوی مادر و فرزند خردسالش شروع شد. کودکی که با جسارت روی صحنه میرقصید و به جای کسی که صدایش از بلندگو پخش میشد لب میزد از مادرش راجع به ترانههایی که پدرش میخواند میپرسید. در صحنه بعد بازی بازیگران با استرس شروع شد که بیننده را از نمایش دور کرد. شوخی بازیگران بیمزه شد و گفتگوها گوشنواز نبود چنانکه برای من که در ردیف ششم نشسته بودم به سختی شنیده میشد. رفته رفته نمای با حضور "کور" که از دعای امام شفا یافته بود و اجرای صحنه خواب دیدن او قوت گرفت. بازی بازیگر نقش اول در نقش احمد، سردسته راهزنان اوج گرفت و تماشاچی نمایش را پذیرفت.
دکور اثر از قابلیتهای صحنه تالار وحدت سود میبرد و از خلاقیت خالی نبود. طراحی صحنه در پردهای از نمایش که زندایان را در زندان نشان میداد پرسپکتیو زیبایی ایجاد کرد.
موسیقی اثر زیبا بود اما خانم کابلی در صحنه رقصهایی که قرار بود پر شور و حرارت باشد از نواهایی استفاده کرده بود که ضربیهای خارج از اصالت در آن شنیده میشد در حالیکه که میشد برای همین رقصها به ریتم تُند سرنا و دهل کفایت کرد. در پایان چارهای جز دست زدن با کمال میل برای دژاکام، مرزبان و کابلی نداشتم اما ترجیح میدادم که شبی قبل تر، نمایش مشهدی عباد اثر جنت سلیماوا را دیده بودم...
دزداب، در ستایش رقص خراسانی
از بزرگان دین حکایتهای زیادی نقل شده است. نمایش دزداب به نویسندگی امیر دژاکام و کارگردانی هادی مرزبان راوی قصههایی از کرامات امام هشتم بود. نادانسته از درونمایه این تئاتر به تماشایش رفتم. شاید اگر از این درونمایه آگاه بودم انتخابش نمیکردم اما حالا با دیدنش پشیمان نیستم گو اینکه یادم هم رفت که کارت نظرسنجی عمومی را در صندوق آرای "متوسط" بیاندازم. بله از نظر من نمایش متوسطی بود. نکته جالب توجه در این اجرا وجود رقصهای طراحی شده به شیوه رقصهای سنتی خراسان بود که توسط فرزانه کابلی، همسر هادی مرزبان طرح شده بود. شاید اگر رابطه اینچنینی در بین نمیبود مرزبان برای نمایشی با این درونمایه به سراغ رقص نمیرفت اما مجبور به اعترافم که رقص خراسانی بسیار بر شیرینی نمایش افزوده بود. رقص چوب با مهارت خاصی انجام میشد و رقص سایه انسانی از پشت پرده، لباس خراسانی بر تن همراه با نوای "الله مزار" بسیار بر دلم نشست. یاد دورانی افتادم که عاشق دوتارنوازی و روایتگری روشن گلافروز شده بودم...
***
نمایش با گفتگوی مادر و فرزند خردسالش شروع شد. کودکی که با جسارت روی صحنه میرقصید و به جای کسی که صدایش از بلندگو پخش میشد لب میزد از مادرش راجع به ترانههایی که پدرش میخواند میپرسید. در صحنه بعد بازی بازیگران با استرس شروع شد که بیننده را از نمایش دور کرد. شوخی بازیگران بیمزه شد و گفتگوها گوشنواز نبود چنانکه برای من که در ردیف ششم نشسته بودم به سختی شنیده میشد. رفته رفته نمای با حضور "کور" که از دعای امام شفا یافته بود و اجرای صحنه خواب دیدن او قوت گرفت. بازی بازیگر نقش اول در نقش احمد، سردسته راهزنان اوج گرفت و تماشاچی نمایش را پذیرفت.
دکور اثر از قابلیتهای صحنه تالار وحدت سود میبرد و از خلاقیت خالی نبود. طراحی صحنه در پردهای از نمایش که زندایان را در زندان نشان میداد پرسپکتیو زیبایی ایجاد کرد.
موسیقی اثر زیبا بود اما خانم کابلی در صحنه رقصهایی که قرار بود پر شور و حرارت باشد از نواهایی استفاده کرده بود که ضربیهای خارج از اصالت در آن شنیده میشد در حالیکه که میشد برای همین رقصها به ریتم تُند سرنا و دهل کفایت کرد. در پایان چارهای جز دست زدن با کمال میل برای دژاکام، مرزبان و کابلی نداشتم اما ترجیح میدادم که شبی قبل تر، نمایش مشهدی عباد اثر جنت سلیماوا را دیده بودم...
شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸
جشنواره تئاتر
آخرین پر سیمرغ، شرح در متن
انتظارش را نداشتم. راستش را بخواهید اصلاً انتظارش را نداشتم. انتظار این را که با این دید به شاهنامه نگریسته شود. البته از محمد چرمشیر بعید نبود. نمایشنامه نویس نوگرای معاصر که حضورش از پی از دست دادن اکبر رادی غنیمتی است. از نگاه خاص و منحصر به فردش راجع به شاهنامه میگفتم. راستش را بخواهید اصلاً انتظارش را نداشتم.
انتظار این را داشتم که مثل همه نمایشهایی که سابق بر این دیده بودم نظیر آثار صحنهای پری صابری یا آثار عروسکی بهروز غریبپور صحنههای پرابهت شاهنامه پیش چشمم ظاهر شود با صدای غَرّای بازیپردازان که جلال و شکوه ایران باستان و دنیای اسطوره در آن موج میزند... اَه ولش کن این روضه تکراری رو!
8 نفر، 4 آلمانی و 4 ایرانی، هریک دارای نقشی در روبهرو. یک دختر جوان، یک پسر جوان، یک بانو و یک مرد همگی ضربدر 2. این که این هشت نفر چه کسانی هستند و اینجا چه میکنند معلوم نبود. این که چرا میخواهند در هر پرده یک داستان از شاهنامه را نقل کنند. انگار چارهای ندارند. گریزی نیست. پس با داستان زال شروع کردند. و سپس رستم و سهراب. در فکر بودم که این چنین تفکری در اجرا از کجا نشات گرفته. راضی نمیشدم تا اینکه برای اجرای صحنه نبرد رستم و سهراب بین بازیگران اختلاف افتاد. یکی میگفت: خب بهش بگید که این باباته! نذارید این قصه اینقدر تلخ تموم بشه! یکی میگفت: نه نباید گفت! یکی اعتراض کرد: این قصهها همش بوی مرگ میده. یکی فریاد زد: آهای سهراب این پدرته! رستم!
و رستم سهراب را در آغوش گرفت. اما بدِ ماجرا از همانجا آغاز شد. گلهها و شکوه و شکایت از رستم به سهراب و برعکس. از دوریها. از بیمعرفتیها، تنها گذاشتنها و رفتنها. و نتیجه این شد که اجرای صحنه اصلی درست است. چرمشیر به زبان طنزش باعث شد که بار دیگر به راست چیده شدن عناصر داستانهای شاهنامه باور بیاورم و در تایید شیوه داستانسراییاش تحسین کنان لبخند بزنم. پاسخی به پرسش هزاران نفر که میپرسیدند مرگ از پی هر داستان برای چه؟
و حالا سوال اساسی نمایش باید پاسخ داده شود. آیا با سوزاندن آخرین پر سیمرغ برای چارهجویی زال در نبرد رستم و اسفندیار، سیمرغ خواهد مرد؟ در پاسخ به این سوال دوست داشتم که چرمشیر و کارگردان آلمانی اثر اشتفان وایلند رویه طنزگرایانه خود را کنار بگذارند و با جدیت تمام از دلیل سرانجام ققنوسوار سیمرغ بگویند. بازگشت سیمرغ در این لحظه به کالب بازیگر - مائده طهماسبی- خوشایندم نبود. سیمرغ از برای زال میمیرد و از برای کسی دیگر زاده میشود.
***
ایده خلاقانه دوربین پرتابل در وسط صحنه که تصویرهای بیبدیلی روی پرده حک میکرد قابل تحسین بود. بازی 4 بازیگر آلمانی قابل قیاس با بازیگران ایرانی بود. آنکیدو دارش نوازنده ویلنسل در ادامه تکنوازیهایش برای تئاتر در ایران اجرایی زندهتر و نزدیکتر به بازی داشت. و سرانجام اینکه اتفاق خوشایندی بود از همکاری جامعه تئاتر ایران و آلمان.
آخرین پر سیمرغ، شرح در متن
انتظارش را نداشتم. راستش را بخواهید اصلاً انتظارش را نداشتم. انتظار این را که با این دید به شاهنامه نگریسته شود. البته از محمد چرمشیر بعید نبود. نمایشنامه نویس نوگرای معاصر که حضورش از پی از دست دادن اکبر رادی غنیمتی است. از نگاه خاص و منحصر به فردش راجع به شاهنامه میگفتم. راستش را بخواهید اصلاً انتظارش را نداشتم.
انتظار این را داشتم که مثل همه نمایشهایی که سابق بر این دیده بودم نظیر آثار صحنهای پری صابری یا آثار عروسکی بهروز غریبپور صحنههای پرابهت شاهنامه پیش چشمم ظاهر شود با صدای غَرّای بازیپردازان که جلال و شکوه ایران باستان و دنیای اسطوره در آن موج میزند... اَه ولش کن این روضه تکراری رو!
8 نفر، 4 آلمانی و 4 ایرانی، هریک دارای نقشی در روبهرو. یک دختر جوان، یک پسر جوان، یک بانو و یک مرد همگی ضربدر 2. این که این هشت نفر چه کسانی هستند و اینجا چه میکنند معلوم نبود. این که چرا میخواهند در هر پرده یک داستان از شاهنامه را نقل کنند. انگار چارهای ندارند. گریزی نیست. پس با داستان زال شروع کردند. و سپس رستم و سهراب. در فکر بودم که این چنین تفکری در اجرا از کجا نشات گرفته. راضی نمیشدم تا اینکه برای اجرای صحنه نبرد رستم و سهراب بین بازیگران اختلاف افتاد. یکی میگفت: خب بهش بگید که این باباته! نذارید این قصه اینقدر تلخ تموم بشه! یکی میگفت: نه نباید گفت! یکی اعتراض کرد: این قصهها همش بوی مرگ میده. یکی فریاد زد: آهای سهراب این پدرته! رستم!
و رستم سهراب را در آغوش گرفت. اما بدِ ماجرا از همانجا آغاز شد. گلهها و شکوه و شکایت از رستم به سهراب و برعکس. از دوریها. از بیمعرفتیها، تنها گذاشتنها و رفتنها. و نتیجه این شد که اجرای صحنه اصلی درست است. چرمشیر به زبان طنزش باعث شد که بار دیگر به راست چیده شدن عناصر داستانهای شاهنامه باور بیاورم و در تایید شیوه داستانسراییاش تحسین کنان لبخند بزنم. پاسخی به پرسش هزاران نفر که میپرسیدند مرگ از پی هر داستان برای چه؟
و حالا سوال اساسی نمایش باید پاسخ داده شود. آیا با سوزاندن آخرین پر سیمرغ برای چارهجویی زال در نبرد رستم و اسفندیار، سیمرغ خواهد مرد؟ در پاسخ به این سوال دوست داشتم که چرمشیر و کارگردان آلمانی اثر اشتفان وایلند رویه طنزگرایانه خود را کنار بگذارند و با جدیت تمام از دلیل سرانجام ققنوسوار سیمرغ بگویند. بازگشت سیمرغ در این لحظه به کالب بازیگر - مائده طهماسبی- خوشایندم نبود. سیمرغ از برای زال میمیرد و از برای کسی دیگر زاده میشود.
***
ایده خلاقانه دوربین پرتابل در وسط صحنه که تصویرهای بیبدیلی روی پرده حک میکرد قابل تحسین بود. بازی 4 بازیگر آلمانی قابل قیاس با بازیگران ایرانی بود. آنکیدو دارش نوازنده ویلنسل در ادامه تکنوازیهایش برای تئاتر در ایران اجرایی زندهتر و نزدیکتر به بازی داشت. و سرانجام اینکه اتفاق خوشایندی بود از همکاری جامعه تئاتر ایران و آلمان.
چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸
از سر کوهی بلند افتادن
قیافهی خاص جناب آقای Stuart A. Staples در نظر من برای عاشق یک گروه موسیقی شدن کافیست. مهمان صدای بادی برنجهای درهم و برهم شدن و صدای گیتارهایی که از نوع الکتریک و آکوستیک که در هم میپیچند و زهیهایی که انگار تار میتنند و همراهشان صدای Staples که به نوشیدن قهوهای تلخ میماند. ظرافت این گروه آنقدر زیاد است که "شاخههای شکننده" و یا همران Tindersticks نام گرفته است. تا چند روز دیگر ناباورانه آلبوم جدیدشان راهی دنیای ما میشود. آلبومی به نام Falling Down a Mountain.
قیافهی خاص جناب آقای Stuart A. Staples در نظر من برای عاشق یک گروه موسیقی شدن کافیست. مهمان صدای بادی برنجهای درهم و برهم شدن و صدای گیتارهایی که از نوع الکتریک و آکوستیک که در هم میپیچند و زهیهایی که انگار تار میتنند و همراهشان صدای Staples که به نوشیدن قهوهای تلخ میماند. ظرافت این گروه آنقدر زیاد است که "شاخههای شکننده" و یا همران Tindersticks نام گرفته است. تا چند روز دیگر ناباورانه آلبوم جدیدشان راهی دنیای ما میشود. آلبومی به نام Falling Down a Mountain.
چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸
درآمدی بر جشنواره تئاتر
دورباره روزهای چشنواره تئاتر فرا رسیده است. شبهای زیبای چهارراه ولیعصر و محیط جالبی که دور ساختمان گرد تئاتر شهر شکل میگیرد بی نظیر است. دریغ که امسال از دوستان تازهای که هر سال در صف پیش فروش بلیط های جشنواره مییافتم خبری نیست چرا که بلیطها به صورت اینترنتی پیشفروش میشود. و هوای امسال به قدر هر سال سرد نیست که خاطراتم را از جشنوارههای هر ساله به یادم بیاورد. و دیگر اینکه فرخنده است رخدادی به نام جشنواره تئاتر که سالیانه برگذار میشود و همه میبینند که فارق است از اجرای نمایشهای فرمایشی و دروغگویانه و یا لااقل اینکه انتخاب هر ساله من از بین آنها نیست. و سرانجام اینکه از اندیشه آنها که با وارد کردن دنیای ناپاک سیاست به این هنر زیبا حرف از تحریم به میان آوردن را پیش گرفتهاند بیزارم. کاش امسال شبها که از سالنهای جشنواره بیرون میآیم برف ببارد.
دورباره روزهای چشنواره تئاتر فرا رسیده است. شبهای زیبای چهارراه ولیعصر و محیط جالبی که دور ساختمان گرد تئاتر شهر شکل میگیرد بی نظیر است. دریغ که امسال از دوستان تازهای که هر سال در صف پیش فروش بلیط های جشنواره مییافتم خبری نیست چرا که بلیطها به صورت اینترنتی پیشفروش میشود. و هوای امسال به قدر هر سال سرد نیست که خاطراتم را از جشنوارههای هر ساله به یادم بیاورد. و دیگر اینکه فرخنده است رخدادی به نام جشنواره تئاتر که سالیانه برگذار میشود و همه میبینند که فارق است از اجرای نمایشهای فرمایشی و دروغگویانه و یا لااقل اینکه انتخاب هر ساله من از بین آنها نیست. و سرانجام اینکه از اندیشه آنها که با وارد کردن دنیای ناپاک سیاست به این هنر زیبا حرف از تحریم به میان آوردن را پیش گرفتهاند بیزارم. کاش امسال شبها که از سالنهای جشنواره بیرون میآیم برف ببارد.
از درون
یادداشتی بر رقص زمین، کاری از حسین پاکدل
میگویند زمین بر روی شاخ یک گاو میگردد. و آنگاه که گاو بر حسب خستگی زمین را از شاخی به روی شاخ دیگر میاندازد "زلزله" میآید.
***
مامور بلیط تئاتر شهر بلیطی را که پیشخرید کرده بودم نمیداد. باید پرینت رسید اینترنتی بلیط را ارائه میکردم و از این حرفها اما چون تا دیروقت سر کار بودم نتوانسته بودم پرینت بگیرم.. همزمان با من دختری هم میخواست یک بلیط برای جمعه به بلیطهایش اضافه کند اما خانمی که در گیشه نشسته بود به او هم بلیط نمیفروخت. بالاخره با خواهش و تمنا خانم بلیط فروش موافقت کرد که کار ما را راه بیاندازد. دختر آرزو کرد که آن شب برای خانم بلیط فروش یک اتفاق خیلی خوب بیافتد. آن شب برای من هم یک اتفاق خیلی خوب افتاد و آن دیدن نمایش "رقص زمین" بود.
***
زلزله، موضوعی که شاید در بدو امر بسیار ساده، عادی و پیش پا افتاده جلوه کند از نظر حسین پاکدل تبدیل به سوژهای ناب شده بود که روزمرگی و بیخیالی ما را به سخره بگیرد. مایی که صفحات روزگار را ورق میزنیم و بیخیال آینده هر روز را مثل روز قبل سر میکنیم در حالیکه تاریخ بارها به ما ثابت کرده است که با پیشآوردن رخدادهایی اجباراً ما را از روزمرگی خارج میکند. یکی از این اتفاقها زلزله یا به عبارتی رقص زمین است.
از در چهارسو که داخل رفتم صدای شجریان میآمد که تصنیفی را در ماهور میخواند. روی صندلی شماره دوازده از ردیف هشت نشستم و کمی بعد جایم را با خانمی در صندلی نُه عوض کردم.
نمایش پر از صحنههایی بود که مرا مهمان لذتی بیپایان میکرد. دختری که بابت رژیم گیاهخواری آن هم از نوع خامش نامرئی شده، تلویزیونی ساخته شده از یک فریم چوبی که کسی پشتش صحبت میکند، سایه مادری مریض در اطاق خوابش با صدای یکتای ژاله علو و دیالوگهای بینظیر که بین 3 بازیگر اصلی این نمایش رد و بدل میشد.
نقصی در بازی پیام دهکردی، عاطفه رضوی و مهدی سلطانی نبود. بیان عالی همراه با حرکاتی از سر سلیقه نمایش را در اوج واقعیت قرار میداد. مونولوگها زیبایی و افسون کننده بود و با حسی بینظیر از سوی این سه نفر ادا میشد. وقتی به آنجا رسید که در آیینه زمان، این سه تن زندگی را از زمان کودکی تا به امروز مرور کردند هزار تصویر از دنیای جامعه و فرهنگ و هنر رخ نما شد. دلم میخواست پاکدل بیشتر پیش میرفت و تا امروز ِجامعه ما هم میرسید اما شاید نمیتواسنت به دغدغه امروزی نسل ما اشاره کند. تنها این مهدی سلطانی بود که رو به ما گفت: همچون ماهی آزاد در ماهیتابه اید.
در گوشه سمت چپ صحنه آنکیدو دارش در اطاق تاریکی ویلنسل مینواخت. تم ساده موسیقی به صورت تکرار شوند شنیده میشد و بسیار تاثیر گذار بود.
پاکدل در نهایت با پایانی هولناک روی به سوی پایان نمایش رفت. شعر خوانی پیام دهکردی از روی شعر "صبح روز چهارشنبه" احمدرضا احمدی با لطافت شروع شد. صبحی خوش که صدای اذان موذنزاده اردبیلی که اذان را در روحالارواح بیات ترک میخواند ناگهان با ریتم غریبهای همراه شد و فواصل ایجاد شده توسط سازهای زهی قطعه را از تقدس خالی کرد. مایعی که پیام با آن وضو میگرفت آب نبود. شعر را با صدایی خواند که هر لحظه مرتعش تر میشد. دامنه ارتعاش بیشتر و بیشتر شد و همانند یک زلزله همه چیز را به لرزه درآورد. فریاد زد. گریست و ... خون بالا آورد.
***
زلزله همانی نیست که بر اثر لغزش لایههای زمین بر روی هم ایجاد شود. همانی هم نیست که در پس افسانه گاو و شاخ نهفته باشد. رقص زمین است که زنده بودنش را مینماید و در همه جا، در درون هر یک از ما خودنمایی میکند، میجوشد و بیرون میریزد.
یادداشتی بر رقص زمین، کاری از حسین پاکدل
میگویند زمین بر روی شاخ یک گاو میگردد. و آنگاه که گاو بر حسب خستگی زمین را از شاخی به روی شاخ دیگر میاندازد "زلزله" میآید.
***
مامور بلیط تئاتر شهر بلیطی را که پیشخرید کرده بودم نمیداد. باید پرینت رسید اینترنتی بلیط را ارائه میکردم و از این حرفها اما چون تا دیروقت سر کار بودم نتوانسته بودم پرینت بگیرم.. همزمان با من دختری هم میخواست یک بلیط برای جمعه به بلیطهایش اضافه کند اما خانمی که در گیشه نشسته بود به او هم بلیط نمیفروخت. بالاخره با خواهش و تمنا خانم بلیط فروش موافقت کرد که کار ما را راه بیاندازد. دختر آرزو کرد که آن شب برای خانم بلیط فروش یک اتفاق خیلی خوب بیافتد. آن شب برای من هم یک اتفاق خیلی خوب افتاد و آن دیدن نمایش "رقص زمین" بود.
***
زلزله، موضوعی که شاید در بدو امر بسیار ساده، عادی و پیش پا افتاده جلوه کند از نظر حسین پاکدل تبدیل به سوژهای ناب شده بود که روزمرگی و بیخیالی ما را به سخره بگیرد. مایی که صفحات روزگار را ورق میزنیم و بیخیال آینده هر روز را مثل روز قبل سر میکنیم در حالیکه تاریخ بارها به ما ثابت کرده است که با پیشآوردن رخدادهایی اجباراً ما را از روزمرگی خارج میکند. یکی از این اتفاقها زلزله یا به عبارتی رقص زمین است.
از در چهارسو که داخل رفتم صدای شجریان میآمد که تصنیفی را در ماهور میخواند. روی صندلی شماره دوازده از ردیف هشت نشستم و کمی بعد جایم را با خانمی در صندلی نُه عوض کردم.
نمایش پر از صحنههایی بود که مرا مهمان لذتی بیپایان میکرد. دختری که بابت رژیم گیاهخواری آن هم از نوع خامش نامرئی شده، تلویزیونی ساخته شده از یک فریم چوبی که کسی پشتش صحبت میکند، سایه مادری مریض در اطاق خوابش با صدای یکتای ژاله علو و دیالوگهای بینظیر که بین 3 بازیگر اصلی این نمایش رد و بدل میشد.
نقصی در بازی پیام دهکردی، عاطفه رضوی و مهدی سلطانی نبود. بیان عالی همراه با حرکاتی از سر سلیقه نمایش را در اوج واقعیت قرار میداد. مونولوگها زیبایی و افسون کننده بود و با حسی بینظیر از سوی این سه نفر ادا میشد. وقتی به آنجا رسید که در آیینه زمان، این سه تن زندگی را از زمان کودکی تا به امروز مرور کردند هزار تصویر از دنیای جامعه و فرهنگ و هنر رخ نما شد. دلم میخواست پاکدل بیشتر پیش میرفت و تا امروز ِجامعه ما هم میرسید اما شاید نمیتواسنت به دغدغه امروزی نسل ما اشاره کند. تنها این مهدی سلطانی بود که رو به ما گفت: همچون ماهی آزاد در ماهیتابه اید.
در گوشه سمت چپ صحنه آنکیدو دارش در اطاق تاریکی ویلنسل مینواخت. تم ساده موسیقی به صورت تکرار شوند شنیده میشد و بسیار تاثیر گذار بود.
پاکدل در نهایت با پایانی هولناک روی به سوی پایان نمایش رفت. شعر خوانی پیام دهکردی از روی شعر "صبح روز چهارشنبه" احمدرضا احمدی با لطافت شروع شد. صبحی خوش که صدای اذان موذنزاده اردبیلی که اذان را در روحالارواح بیات ترک میخواند ناگهان با ریتم غریبهای همراه شد و فواصل ایجاد شده توسط سازهای زهی قطعه را از تقدس خالی کرد. مایعی که پیام با آن وضو میگرفت آب نبود. شعر را با صدایی خواند که هر لحظه مرتعش تر میشد. دامنه ارتعاش بیشتر و بیشتر شد و همانند یک زلزله همه چیز را به لرزه درآورد. فریاد زد. گریست و ... خون بالا آورد.
***
زلزله همانی نیست که بر اثر لغزش لایههای زمین بر روی هم ایجاد شود. همانی هم نیست که در پس افسانه گاو و شاخ نهفته باشد. رقص زمین است که زنده بودنش را مینماید و در همه جا، در درون هر یک از ما خودنمایی میکند، میجوشد و بیرون میریزد.
سهشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸
در رُسمرسهلم بچهها هیچ وقت گریه نمیکنند... و تا پایان عمر نمیخندند
پذیرفتن این ریسک که به دیدن نمایش یک کارگردان بروم که نمیشناسمش برایم چندان سخت نبود چرا که نام "ایبسن" مجال تردید نمیداد. و این سومین نمایشی خواهد بود که از آثار یکهتاز عرصه نمایشنامه نویسی معاصر بر روی صحنههای تئاتر شهر میبینم. قبلاً "دشمن مردم" و "جان گابریل بورکمن" را در سالن اصلی دیده بودم و حالا "رُسمرسهلم" در تالار سایه. مثل خیلی وقتها تنها هستم بین غریبههای آشنا.
نمایشنامه جزء آثار متاخر ایبسن است و تفاوت بارزی که بین دو نمایش قبلی با این نمایش برایم خودنمایی میکرد این بود که این بار ایبسن رئالیست به دنیای جادویی خیال پا گذاشته بود.
فضایی سرد مثل همیشه بر داستان حکم میراند. به واقع حس میکنم بدون پوششی گرم به میان سرمای اسکاندیناوی رها میشوم. شخصیت "رُسمر" فرزند کشیش معروف "رسمرسهلم" نمونه بارزی از سردی وجود شخصیتهای ایبسن است. کشیشی که ذهنش را پرواز داده تا آنجا که جرات ارتداد یافته است و آیین مسیحیت را کنار گذاشته است.
اما فارق از اینکه بازی اکثر بازیگران به جز بازی شمسی صادقی در نقش "هلست" خدمتکار کشیش رُسمر و میرطاهر مظلومی در نقش "کرول" را نپسندیدم و حس کردم دکور این نمایش چیز جذاب و خلاقانهای در وجودش ندارد ولی متن نمایشنامه ایبسن تاثیر عمیقی بر من گذاشت. در راه بازگشت به خانه تکرار میکردم " در رُسمرسهلم بچهها هیچ وقت گریه نمیکنند و تا پایان عمر نمیخندند".
فکر میکنم نمایشنامههای ایبسن به رغم فقدان هرگونه سنخیت فرهنگی و آیینی با ما ایرانیها لااقل برای من بینهایت جذاب اند. کارکرد متفاوت آنها از زمان تولدشان در سوئد و اجرا برای مردمی که تلالو دغدغههای روز و نان شبشان در آیینه چیزی بوده که بر روی سن میدیدند تا امروز که برای من نشان خوش رنگ و لعابی است از نمایشنامهای که برقی شفاف همچون گذر نور از ورای شیشهای که یک اثر تاریخی را در موزهای زیبا محافظت میکند در نظرم جلب توجه میکند. این تفاوت را دوست دارم. حس میکنم پا جای مردمی میگذارم که مثل این آدمهای روی صحنه لباس میپوشند، میاندیشند، عشق میورزند و میمیرند. امشب مثل هلست، خدمتکار خانه بزرگی که از آن رُسمرهاست من هم اسب سفیدی پشت پنجره اطاقم میبینم.
پذیرفتن این ریسک که به دیدن نمایش یک کارگردان بروم که نمیشناسمش برایم چندان سخت نبود چرا که نام "ایبسن" مجال تردید نمیداد. و این سومین نمایشی خواهد بود که از آثار یکهتاز عرصه نمایشنامه نویسی معاصر بر روی صحنههای تئاتر شهر میبینم. قبلاً "دشمن مردم" و "جان گابریل بورکمن" را در سالن اصلی دیده بودم و حالا "رُسمرسهلم" در تالار سایه. مثل خیلی وقتها تنها هستم بین غریبههای آشنا.
نمایشنامه جزء آثار متاخر ایبسن است و تفاوت بارزی که بین دو نمایش قبلی با این نمایش برایم خودنمایی میکرد این بود که این بار ایبسن رئالیست به دنیای جادویی خیال پا گذاشته بود.
فضایی سرد مثل همیشه بر داستان حکم میراند. به واقع حس میکنم بدون پوششی گرم به میان سرمای اسکاندیناوی رها میشوم. شخصیت "رُسمر" فرزند کشیش معروف "رسمرسهلم" نمونه بارزی از سردی وجود شخصیتهای ایبسن است. کشیشی که ذهنش را پرواز داده تا آنجا که جرات ارتداد یافته است و آیین مسیحیت را کنار گذاشته است.
اما فارق از اینکه بازی اکثر بازیگران به جز بازی شمسی صادقی در نقش "هلست" خدمتکار کشیش رُسمر و میرطاهر مظلومی در نقش "کرول" را نپسندیدم و حس کردم دکور این نمایش چیز جذاب و خلاقانهای در وجودش ندارد ولی متن نمایشنامه ایبسن تاثیر عمیقی بر من گذاشت. در راه بازگشت به خانه تکرار میکردم " در رُسمرسهلم بچهها هیچ وقت گریه نمیکنند و تا پایان عمر نمیخندند".
فکر میکنم نمایشنامههای ایبسن به رغم فقدان هرگونه سنخیت فرهنگی و آیینی با ما ایرانیها لااقل برای من بینهایت جذاب اند. کارکرد متفاوت آنها از زمان تولدشان در سوئد و اجرا برای مردمی که تلالو دغدغههای روز و نان شبشان در آیینه چیزی بوده که بر روی سن میدیدند تا امروز که برای من نشان خوش رنگ و لعابی است از نمایشنامهای که برقی شفاف همچون گذر نور از ورای شیشهای که یک اثر تاریخی را در موزهای زیبا محافظت میکند در نظرم جلب توجه میکند. این تفاوت را دوست دارم. حس میکنم پا جای مردمی میگذارم که مثل این آدمهای روی صحنه لباس میپوشند، میاندیشند، عشق میورزند و میمیرند. امشب مثل هلست، خدمتکار خانه بزرگی که از آن رُسمرهاست من هم اسب سفیدی پشت پنجره اطاقم میبینم.
اشتراک در:
پستها (Atom)