پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

می‌شنوی هر آنچه را که بر زبان من جاری می‌شود؟

دوید تا به مترو برسد. قطار را گرفت. به محض داخل شدن عینکش بخار کرد. جنبش آرام و محو آدم‌های ناآشنا را دید. یک ایستگاه تا خیابانی که منتهی به خانه می‌شود بیشتر راه نبود.
در خیابان پشت چراغ قرمز ایستاد. دکمه انتظار را فشار داد. چراغ که سبز شد در گذر از خیابان زیر لب گفت: "می‌شنوی هر آنچه را که بر زبان من جاری می‌شود؟"
و کمی بعد...
- خدا رحمتت کنه. چقدر دلم برات تنگ شده
***
کلید را در قفل چرخاند. در آسانسور را باز کرد. زیپ کاپشن را پایین کشید و کلاه را از سر برداشت.
E-1-2-3-4-5
در اطاق را باز کرد. روی صندلی نشست. کامپیوتر را روشن کرد.
قطره‌ای اشک از گوشه چشمش سر خورد...
با خودش فکر کرد: "می‌شنوی هر آنچه را که بر زبان من جاری می‌شود؟"
و کمی بعد نوشت:
- خدا رحمتت کنه. چقدر دلم برات تنگ شده

۱ نظر:

Arash Sharei گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.