یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

داستان ابراهیم

این صفحه کدام ورق خاک خورده کتاب تاریخ است؟ کجا را داریم ورق می زنیم؟ اگر واقع گرا باشیم سال هزار و هشتصد قبل از میلاد مسیح، در کشور بابِل و در شهر ِ اور هستیم ؛ و اگر عاشق افسانه باشیم ، امروز که این کودک به هستی پا می گذارد جهان ، فقط هزار و نهصد و چهل و هشت سال از عمر خود را سپری کرده است! ... و معلوم است که ما عاشق افسانه ایم!! سرگذشت ابراهیم ِ خلیل در افسانه بسیار شیرین تر است. ابراهیم یعنی پدر مردمان ِ بسیار.
پادشاه این سرزمین ، نمرود نام دارد. یک نفر بت های او را شکسته است. نمرود خشمگین است و ابراهیم خندان. ابراهیم در آتش است ولی خندان است! آتش او را نمی سوزاند. بر عکس، او در اوج لذت است. گویی در گلستان است و از عطر گلها لذت می برد. او فنا ناپذیر به نظر می رسد. رویین تن است. تمام زندگی ابراهیم ، افسانه به نظر می رسد. افسانه ای که همه باور دارند.
این جا سرزمین پهناوری است. ابراهیم دوباره کار خارق العاده ای می کند. می خواهد چیزی را به خود اثبات کند. این بار تنهاست. چهار پرنده گوناگون را سر می برد، سپس قیمه قیمه می کند و با هم در می آمیزد. سپس چهار قسمت می کند و هر کدام را بر سر کوهی قرار می دهد. حالا فقط مانده که آنها را صدا کند. کبووووووووووتر! کبوتر در حال پرواز در آسمان است!! میان ِ خواست ابراهیم و تحقق اراده اش فاصله ای نیست.
ابراهیم ازدواج می کند. همسرش را بسیار دوست می دارد ولی او و سارا مشکلی دارند و آن اینست که بچه دار نمی شوند. ابراهیم علی رغم علاقه فراوانش به سارا ، تن به ازدواج با هاجر می دهد. زنی از قبیله اُمّ العرب. از هاجر کودکی به دنیا می آید که همانند ابراهیم شگفت انگیز و افسون کننده است. ابراهیم ، هاجر و اسماعیل را روانه سرزمین مکه می کند. حالا نوبت اسماعیل است که افسونگری خود را نمایان کند. در زیر پای اسماعیل، درآن سرزمینِ سوزان، چشمه آبی می جوشد و اسماعیل را سیراب می کند. اسماعیل در سرزمین مکه می ماند و به کمک پدر خانه کعبه را که توسط شیث ساخته شده و ویران شده بود باز سازی می کند. زمزم همچنان جاریست.
روزگار می گذرد. ابراهیم اینک در صد سالگی و سارا در نود سالگی اند. امروز ، در یک هوای آفتابی ، سارا کودکی به دنیا می آورد. ابراهیم و سارا در اوج شادی اند و به همین خاطر کودک را اسحاق می نامند. کودک همانند نامش خنده روست. ابراهیم قومی را که بعد ها یهود نامیده شد ، همراه خود به می برد تا سرگذشت آنها را به موسی بسپارد.
این دو کودک ، اسماعیل و اسحاق ، هریک تمدنی بزرگ را پایه گذاری می کنند. اسماعیل جد اعلای اعراب می شود و اسحاق پدر قوم یهود. اکنون وظایف ابراهیم خلیل رو به پایان است. تنها آن مانده که ابراهیم از خود رسمی بر جای گذارد. این رسم قربانی کردن فرزند خویش است. اسحاق به قول یهود و اسماعیل به قول مسلمانان نخستین قربانی ابراهیم هستند. اکنون آخرین خرق عادت در زندگی ابراهیم نمایان می شود. چاقوی تیز ابراهیم، گردن فرزند را نمی برد. این بار خود ابراهیم هم درمانده می شود. ناگهان گوسفندی در بیابان سوزان پدیدار می شود. قربانی همین گوسفند است.
ابراهیم اکنون یکصد و هفتاد و پنج سال از عمر را پشت سر گذاشته و از معمّرین به شمار می رود. زندگی این انسان عجیب و افسونگر در لحظات پایانی است. ابراهیم آرام سر را بر بالین می گذارد. صد و هفتاد و پنج سال دیگر به عمر جهان افزوده شد و پیرمردی با موهای سفید ، محاسن انبوه برف گونه و صورتی روشن، افسانه وجود خویش را پایان داد.
احسان شارعی

شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار پایانی
وقایع نگاری انقلاب مشروطه

از ستار خان تا سردار، از باقر خان تا سالار، از استبداد تا آزادی

حقیقت مطلب آنست که جنگ در تبریز را استبداد طلبان شروع کردند ، نه آزادی خواهان. محمد علی شاه که در نقشه های خویش توجه ویژه ای به تبریز داشت، دستور داد تا جنگ در تبریز همزمان با بمباران در طهران آغاز شود. برای بر شمردن وقایع جنگ در تبریز ابتدا به بیان وضعیت شهری تبریز در آن زمان و چگونگی استراتژی جنگی می پردازیم. رودی که از میان شهر تبریز می گذرد مهرانرود نام دارد. در شمال این رود محله های دوچی، سرخاب، ششکلان و باغمیشه واقع است که همگی این محله ها در اختیار و تسلط استبداد طلبان بود. در جنوب رود ؛ آنچه باقی می ماند محلات آزادی خواهِ مخالف محمد علی شاه است که این حد فاصل محل اکثر جنگ ها شد. از محلات شمال مهرانرود تنها محله امیرخیز از آن آزادی خواهان بود که همان طور که می دانیم زادگاه ستار خان در این محله واقع شده است.
با شروع جنگ ، استبداد طلبان در قسمت شمالی رود سنگر گرفتند و به رهبری شجاع نظام حمله را آغاز کردند. در قسمت جنوب و بخش های بازاری شهر، باقر خان رهبری را بدست گرفت و ستار خان نیز ستار خان و یارانش به دفاع مشغول بودند. این جنگ که همزمان با بمباران طهران آغاز شده بود ، تا شب ادامه یافت و استبداد طلبان کاری از پیش نبردند و با تاریکی هوا شلیک گلوله ها پایان یافت. پس از آن با رسیدن تلگراف هایی از طهران مبنی بر شکست آزادی خواهان در طهران و بمباران موفقیت آمیز مجلس در این شهر، موجی از نا امیدی آزادی خواهان تبریز را فرا گرفت. کسانی از نمایندگان انجمن ها خود را به سفارت خانه ها و کنسولگری ها رساندند و عده ای هم نظیر علی مسیو، حاج مهدی کوزه کنانی و دیگران بر ادامه مقاومت پافشاری کردند.
در روز های بعد جنگ ادامه یافت و این در حالی بود که بعضی از روحانیون طرفدار شاه در انجمن اسلامیه تبریز از استبداد طلبان حمایت می کردند و آزادی خواهان را ((بابی)) می نامیدند. در این میان خانه های محل کارزار از سکنه خالی شده بود و دو جبهه کاملاً مشخص در شهر بوجود آمده بود. از سوی آزادی خواهان دلاوری های بسیاری شکل می گرفت که به رقم کمی نفرات باعث استقامت در برابر استبداد طلبان می شد.
از سوی شاه، رحیم خان مامور پایان دادن بر غائله تبریز شد. در گفتار های پیش از کشت و کشتار های رحیم خان و پسرش بیوک خان در آذربایجان یاد کردیم. حال می توان دریافت که علت آزاد سازی رحیم خان از بند چه بوده است. او اینک مامور مقابله با آزادی خواهان تبریز بود و پسر خود بیوک خان را که در دزدی و راهزنی مشهور بود به تبریز فرستاد. رحیم خان ، مسئله تبریز را کوچک انگاشته بود، تا حدی که خود حاضر به رفتن برای جنگ نشد و به فرستادن بیوک خان کفایت کرد. در روز نهم تیر ماه، بیوک خان به همراه سوارانش عازم جنگ شد. باقر خان و یارانش به مقابله او شتافتند و با ایجاد سنگر هایی در خیابان، منتظر شدند تا بیوک خان و یارانش به تیر رس برسند. آنگاه با یک شلیک توپ عده زیادی از آنها را کشتند و با تعقیب کردن آنها که در حال فرار بودند، بسیاری دیگر را هلاک کردند. بیوک خان که شکست خورده بود، خود را به باغمیشه رسانید و دست به غارت زد. این گونه غارت کردن برای او عادت شده بود، به طوریکه به محله باغمیشه که یکی از محله های طرفدار شاه بود نیز حمله کرد و دست به غارت زد.
در این زمان ، حاجی مخبر السلطنه، نویسنده کتاب ارزشمند خاطرات و خطرات، والی تبریز بود ودشمنی خاصی با آزادی خواهان نداشت. محمد علی شاه با تلگرافی وی را از والی گری آذربایجان معاف کرد و عین الدوله را که دشمن بنام مشروطه بود به والیگری آنجا منصوب نمود. قطعاً برای رسیدن عین الدوله به تبریز وقت زیادی لازم بود، چرا که وی به علت مشکلاتی که با محمد علی شاه در هنگام ولیعهدی داشت، مناصب حکومتی را کنار گذاشته بود و در خراسان سکنی داشت. بدین ترتیب ، عین الدوله از راه آبی و از طریق دریای خزر عازم بنادر غربی کشور شد تا هر چه زود تر خود را به آذربایجان برساند. اما تا رسیدن او،جنگ میان آزادی خواهان و استبداد طلبان ادامه داشت. علی رغم دلاور مردی های تبریزیان، دشمن استبدادی هر روز بر امکانات خود می افزود و کار مقاومت ، بسیار سخت به نظر می رسید. علاوه بر آن مشروطیت از سراسر ایران به جز تبریز بر چیده شده بود و استبداد قاجار دوباره همه ایران را در چنگ خود گرفته بود. این عوامل، هر روز بر ناامیدی مجاهدان آزادی خواه تبریز دامن می زد. بدین ترتیب و با رسیدن خبر آمدن رحیم خان با لشگری انبوه، اندک امید های مجاهدان نیز به یاس تبدیل شد . بدین ترتیب مجاهدان تفنگ های خود را بر زمین گذاشتند و آماده شدند که با ورود رحیم خان از او زینهار بطلبند. مردم از ترس جان و مالشان بر سر خانه ها بیرق های سفید زدند تا در امان باشند.
بدین ترتیب به جز ستار خان و باقر خان و تنی چند از یارانشان، کسی برای مقابله با استبداد باقی نماند. اما پافشاری و مقاومت پهلوانانه ستار خان و باقر خان ورق را برگرداند و مشروطیت را - که در نظر همگان فنا شده بود - از نو پیروز گردانیدند. احمد کسروی در جملاتی کوتاه، عظمت واقعه را به شکل زیبایی به تصویر می کشد: (( از ایران آذربایجان ماند، از آذربایجان تبریز، از تبریز کوی امیر خیز و از کوی امیر خیز یک کوچه که در آن ستار خان مقاومت می کرد، اما بعد، آن کوچه به کوی و آن کوی بهئشهر و شهر به ولایت و ولایت به کشور بدل شد.)) آری. دلاور مردی های این دو برادر را تاریخ همیشه در یاد خود نگه خواهد داشت.
روزها به صلحی خفت بار می گذشت که سرانجام ستار خان بعد از تصمیم گیری در خانه حاج مهدی کوزه کنانی ، به همراه یاران کم تعدادش به خیابان ها رفتند و با تفنگ ، یکایک بیرق های سفید را از سر در خانه ها انداختند. مردم هم که از قصد او برای مقاومت و آزادی خواهی آگاه شدند با او همراه شدند تا در راه آزادی تلاش دیگری بکنند. سپس ستار خان برای باقر خان پیامی فرستاد و او را به مبارزه مجدد فرا خواند.
بدین ترتیب ، دو برادر ، غیرتمندانه و قدرتمندانه مبارزه را از سر گرفتند. سر انجام با گرد آوری نیروها ، مجاهدان تصمیم به حمله به محل اقامت رحیم خان گرفتند و در یک حمله غافلگیر کننده ، رحیمخان را که از همه جا بی خبر بود از تبریز بیرون کردند. رحیمخان بلافاصله مراتب را به دربار اطلاع داد و خود نیز سازماندهی را از سر گرفته ، یورش گسترده ای را به شهر آغاز کرد. در این حملات پر دامنه ، هدف اصلی استبداد طلبان کوی امیرخیز و کشتن ستار خان بود. اینک تابستان چند روزی است که آغاز شده و مجاهدان و استبداد طلبان مشغول نزاع اند و از هر دو سو آتش سنگین توپ و فشنگ مبادله می شود. در روز شنبه، دهم مرداد ماه ستار خان پیش دستی می کند و حمله را آغاز می کند و در روز دو شنبه از سوی استبداد طلبان آتش سنگین بر سر آزادی خواهان ریخته می شود و آنان به طمع تاراج رو به سمت بازار می آورند که با مقاومت مجاهدان از جمله حسین باغبان که یکی از رهبران مجاهدان بود ناکام می شوند.
آتش جنگ همچنان می سوزاند و ستار خان و باقر خان دلیرانه مقاومت می کردند. مسئله ای که بر قدرت مجاهدان افزود، پیوستن گروهی از قفقازی ها به سرکردگی مشهدی حاجی بود که بسیار دلیر بودند و مهمتر از همه در ساختن نارنجک و بمب دست ساز تبحر داشتند.
در روز هفدهم مرداد میان مجاهدان و استبداد طلبان جنگ سختی رخ داد. در این روز رحیم خان و شجاع نظام و دیگران با نقشه قبلی جنگ سازماندهی شده ای را آغاز کردند. آنها ابتدا گروهی را به خیابانها فرستادند تا از کمک رسانی باقر خان جلوگیری شود. سپس با دسته ای عظیم به جنگ ستار خان در امیرخیز شتافتند. لشگر استبداد طلبان حدوداً شش هزار نفر تخمین زده می شد و اینها برای دور زدن دشمن، وارد خانه ای می شدند و با خراب کردن دیوار های خانه های متوالی خود را از عقب یا پهلو به دشمن می رساندند. در این هنگام مجاهدان از چهار سو محاصره شده بودند. ستار خان دستور داد تا به کمک توپ به سمت دشمن حمله شود ولی چون کار به جاهای باریک رسیده بود، بسیاری از مجاهدان توپ را واگذاردند و فرار کردند. امیر خیزیان نیز کار را پایان یافته فرض کردند و اقدام به فرار کردند. در این هنگامه حولناک که ستار خان به جز تعداد معدودی کسی را همراه خود نداشت، با دلیری های مثال زدنی خویش و علی رغم آنکه تیر هم خورده بود، مقاومت را ادامه داد و تسلیم نشد. در این میان حسن باغبان با دسته خود به محل حادثه رسید وبه ستارخان پیوست. او و دیگران از پشت شروع به تیراندازی به نیروهای دولتی کردند تا شاید از سنگینی آتشی که بر ستارخان و یارانش می بارید بکاهند. بدین ترتیب با دلاوری های مجاهدان و علی رغم نفرات بسیار کمشان، توانستند که نیروهای دولتی را عقب بنشانند. این ها حماسه هایی بود که در آنروز از بزرگ مردانِ آزادی خواه ایران و رستمی چون ستارخان پدیدار شد و نام او را جاودانه ساخت. اسطوره های دلاورمردی ، علم مبارزه خود را بر علیه استبداد شاه بر پا نگه داشتند و لحظه ای در زیر فشار سر خم نکردند.

با گذشت این جنگ ها و شکست استبداد طلبان، ایشان فقدان یک رهبری بزرگ را حس کردند. شخصی مانند عین الدوله یا صمد خان لازم بود تا به فوج عظیم نیروهای دولتی هماهنگی ببخشد، هرچند که حضور این افراد هم مایه پیروزی بر سردار و سالار ملی نشد.
در این هنگام عین الدوله به شهر تبریز نزدیک شده است و استبداد طلبان آرزو های خود را در به چنگ آوردن ستار خان و باقر خان ، در گرو رسیدن به او می بینند. عین الدوله و سپهدار با ورود خود به آذربایجان دری تازه به تحولات جنگ تبریز می گشایند. عین الدوله که همواره دشمن بزرگ مشروطه شناخته شده است ، با گرفتن عنوان فرمانفرمای کل آذربایجان به جنگ سردار و سالار می رود. همچنین سپهدار ( نصر السلطنه) به خاطر عدم کفایت شجاع نظام به سمت رییس نظام آذربایجان می رسد. بدین ترتیب ایلات موافق شاه به برگزاری مراسم استقبال و خوش آمد گویی پرداختند.
مسئله ای که موجب دلگرمی بسیار آزادی خواهان تبریز شد و میل آنان را به پیروزی صد چندان کرد، حمایت علمای نجف از نهضت مشروطیت و آزادی خواهی بود. این فتواها که حامی مشروطه خواهان بود، در بسیاری از جاها آنها را از اتهام بابی گری مبری ساخت. علمای سه گانه و در راس آنان آیت الله محمد کاظم خراسانی ، همواره حمایت خود را از مشروطیت ابراز داشته بودند و هیچ گاه دست از حمایت آن برنداشتند. بدین ترتیب و با حمایت های گسترده از تبریز و نیز اتحاد و همبستگی مردم تبریز، شور و علاقه وافری برای بازیافتن آزادی ایجاد شد. در همین روزها بود که روزنامه ای به نام (( ناله ملت )) در تبریز انتشار خود را آغاز کرد. همچنین بیمارستانی برای رسیدگی به وضعیت زخمی شدگان برپا شد و پزشکان در آن مشغول کار شدند. سازنادهی بسیار خوبی در تبریز انجام می پذیرفت و کارها به نحو احسن پیش می رفت.
بدین ترتیب آمادگی مجاهدان افزایش یافت. در این میان و در اواخر مرداد اهالی کوی باغمیشه و نیز اهراب به ستارخان پیوستند. در شب پنجشنبه، 29 مرداد ماه استبداد طلبان شبانه به مجاهدان حمله بردند ولی موفق به انجام کار مفیدی نشدند. این حملات هر از چند گاهی انجام می شد و مجاهدان به آنها جواب می دادند. ولی چون حملات پر دامنه نبود ستار خان دستور داد که نیاز به پاسخ گویی نیست ، چرا که به جز اتلاف مهمات چیز دیگری عاید ما نخواهد شد.
پس از گذشت مدتی از شروع جنگ تبریز مذاکراتی هم بین عین الدوله و آزادی خواهان انجام گرفت که هیچ گاه مسائل را به سوی صلح و برقراری آرامش پیش نبرد. در روز های ششم و دهم و یازدهم شهریور باز هم جنگهایی رخ داد که بیشتر در شب انجام می گرفت. در این میان استبداد طلبان در انتظار رسیدن سپاه ماکو بودند تا بر قدرت خود بیفزایند. روزهای سختی برای آزادی خواهان در پیش بود. در شب یکشنبه پانزدهم شهریور ماه، جنگ سخت تری شروع شد که تا آنروز به مانند آن دیده نشده بود. پس از گذشت یک ساعت و نیم از شب از همه سوی شهر تیر اندازی به سوی آزادی خواهان آغاز کردید و آنها را زیر حملات شدید قرار داد. عین الدوله قصد داشت تا کار را یکسره نماید و مجاهدان را شکست دهد. در این جنگ بارها سنگرهای طرفین توسط طرف مقابل تصرف شد و باز پس گرفته شد. باران گلوله و توپ بر شهر می بارید و بمب ها پیاپی می ترکید در این میان حال اهالی شهر از پیران و زنان و کودکان معلوم است. دلاوری های مجاهدان ، اجازه پیشروی بیش از حد به استبداد طلبان نداد و آنها را عقب راند.
بدین ترتیب عین الدوله کاری از پیش نبرد و تمام امید خود را به سپاه ماکو بست. سپاه به تبریز نزدیک شده بود و ترس بر اندام بسیاری انداخته بود. این سپاه شوم در راه رسیدن خود به تبریز و نیز در خود این شهر قساوت را از حد گذرانده بود و قصدی جز تصرف شهر نداشت.
سپاه ماکو
سپاه ماکو، امید بزرگ نیروهای دولتی به سرکردگی عین الدوله بود. عین الدوله در تبریز بی صبرانه انتظار می کشید تا با رسیدن سپاه ماکو به تبریز کار مجاهدان را یکسره کند و با تلگراف خبر پیروزی را به طهران و به حضور محمد علی شاه مخابره نماید. سپاه ماکو به سمت تبریز می شتافت و در سر راهش به هر آبادی که می رسید تاراج می کرد وآتش می زد و می سوزاند و باز پیش می آمد تا به آبادی بعدی برسد. با نزدیک شدن سپاه ماکو رعب و وحشت میان چندی از مجاهدان آزادی خواه راه یافت. بدین ترتیب ستار خان، تجدید قوا و سازماندهی مجدد را اجتناب ناپذیر یافت. سپاه ماکو نزدیک می شد...
سپاه ماکو به تبریز رسید. از همه سو تفنگ ها و توپ ها به سمت امیرخیز نشانه رفته بود و این ستار خان بود که با قدرت در امیر خیز مقاومت می کرد. سپاه ماکو از طرف باقر خان و دیگر نیروهای خیابانی تحت فشار بود تا امیرخیز سقوط نکند. بدین ترتیب نیروهای دولتی که تعدادشان بیش از دو برابر مجاهدان بود از همه سو آزادد خواهان را تحت فشار قرار دادند. اما غیرت نیروهای آزادی خواه به رهبری ستارخان و باقر خان بیش از این حرف ها بود. سپاه ماکو سیلی سختی از نیروهای مجاهدین خورد و کشته های بسیاری داد. مجاهدان با این پیروزی بزرگ به پیروزی نهایی امیدوار شدند، چرا که تا کنون نه رحیمخان و بیوک خان و نه امیر نظام و نه عین الدوله و سپاه ماکو... هیچ یک نتوانسته بودند که بر آزادی خواهان چیرگی یابند.
در روز جمعه، چهارم آبانماه، نیروهای دولتی بار دیگر به شهر حمله ور شدند تا مگر بر نیروهای ستارخان پیروز شوند ولی به واسطه غیرتمندی مجاهدان پیروزی باز هم نصیب ایشان شد. با گذشت مدتی چند، مشروطه خواهان ابتکار عمل را بیشتر بدست گرفتند. عین الوله مقر خود را از شهر دور تر برد و آزادی خواهان فرصت یافتند تا به انجام کارهایی از قبیل برپا کردن اداره ها ... بپردازند. ضمناً با انتشار خبر پیروزی های پیاپی نیروهای ستارخان موجی از شادی در سراسر ایران به پا شد بطوریکه مردم طهران و دیگر شهر ها هم به جنبش برخواستند. با تمام این اوصاف جنگ به هیچ عنوان پایان یافته نبود و تبریز انتظار روزهای سختی را می کشید.
با گذشت این وقایع و پس از دور شدن سران دولتی از تبریز، اتفاق جالبی رخ داد. شجاع نظام که از رهبران استبداد طلبان بود در جلفا نشسته و راه آذوقه را به تبریز بسته بود. حیدر عمو اوغلی به همراهی عده ای از گرجیان بمبی می سازد و در جعبه ای جاسازی می نماید و برای شجاع نظام می فرستد. جعبه به وسیله پست به دست شجاع نظام رسید. شجاع نظام جعبه را گرفت و به پسرش شجاع لشگر داد تا آنرا باز کند. شجاع لشگر از پدر خواست تا جعبه را بیرون ببرند و باز نمایند اما شجاع نظام جواب او را با ریشخند داد. شجاع لشگر در جعبه را باز کرد و ضامن بمب به کار افتاد و منفجر شد و با این اتفاق شجاع نظام و پسرش کشته شدند. این از حیله هایی بود که حیدر عمو اوغلی برای از پیش رو برداشتن مخافان مشروطیت به کار برد.
آزادی خواهان پیروزی های خود را تداوم بخشیدند و توانستند علاوه بر تبریز به خوی و سلماس و مراغه نیز دست درازی کنند. محمد علی شاه که شکست را نزدیک می دید آخرین تیر ترکش خود را بیرون آورد. او صمد خان بود.

صمد خان فردی قصی القلب بود و شدت عمل زیادی در کارها نشان می داد. در اولین اقدام، وی دستور داد تا میرزا محمد حسن مقدس را که از آزادی خواهان بود با کندن ریش به آب حوض بیاندازند. پیرمرد بیچاره در سرمای زمستان به آب حوض یخ بسته افتاد و جان باخت. صمد خان به همان اندازه که کینه جو و خونخوار بود، عاشق پول و ثروت نیز بود.
در این میان دو گروه آزادی خواهان به رهبری ستار خان و استبداد طلبان به رهبری صمد خان و عین الدوله خود را آماده جنگ های بعد می کردند. در این میان در طهران اتفاقاتی رخ می داد...
محمد علی شاه که وعده بازگشایی مجلس را بعد از بمباران آن داده بود جلسه ای در دربار تشکیل داد که در این جلسه افرادی نظیر شیخ فضل الله نوری و دیگران با مخالف دین شمردن مجلس و مشروطیت از شاه خواستند تا از آن چشمپوشی کند. شاه نیز با کمال رضایت آنرا پذیرفت. بدین ترتیب دیگر هیچ گونه دلخوشی به بازگشایی مجلس برای آزادی خواهان نبود. بعد از این جریان شخصی به نام کریم دواتگر تصمیم به قتل شیخ فضل االله گرفت و با ششلول به سمت او تیر اندازی کرد اما شیخ فضل الله از این واقعه جان سالم به در برد، هر چند که وی سالهای پایانی عمر خود را تجربه می کرد.
بار دیگر به تبریز برگردیم، جایی که با روی کار آمدن صمد خان جنگ های بسیار سخت تری در انتظار آزادی خواهان بود. روز پنجشنبه 24 دیماه، صمد خان بار دیگر آتش جنگ را برفروخت. از جنگ های سخت ِ رخ داده می توان به جنگ شانزدهم بهمن اشاره کرد. آزادی خواهان که قساوت قلب و خونخواری صمد خان را دیدند تصمیم گرفتند داستان بمب را برای صمد خان نیز تکرار کنند. بدین ترتیب بمبی دورن جعبه قرار دادند و برای صمد خان فرستادند ولی وی از ماجرا آگاه شد و در جعبه را نگشود.
جنگ ها ادامه می یافت. آزادی خواهان جنگ های شانزدهم بهمن و جنگ الوار و جنگ ششم اسفند را پشت سر گذاشتند و فقط کسانی که بعینه شاهد رخداد ها بودند می دانند که در این اوقات بر مردم تبریز و ولایات اطراف چه گذشته است. صمد خان که برای پیروزی از هیچ کاری اجتناب نمی کرد، اینک در آستانه شکست کامل بود. از طرفی دیگر شهر ها نیز به جنبش برخواسته و آماده ملحق شدن به آزادی خواهان تبریز بودند. با رخ دادن جنگ های بعد، صمد خان که جان خود را در خطر می دید فرار را بر قرار ترجیح داد. مردم تبریز به شور و شادی برخواستند و پایان جنگ یازده ماهه را جشن گرفتند. نیروهای آزادی خواه دیگر شهر ها به رهبری افرادی چون سردار اسعد بختیاری و یپرم خان و دیگران با آزادی خواهان تبریز یکی شدند و آهنگ طهران کردند. در طهران، گرمای تابستان، محمد علی میرزا را کلافه کرده بود. نیروهای آزادی خواه به طهران رسیدند و قوای دولتی را شکست دادند. محمد علی شاه آخرین روزهای سلطنتش را می دید. با جانشینی احمد میرزا به جای پدرش و نیز به دار آویخته شدن شیخ فضل الله نوری و وقایع دیگر، ازادی خواهان بازگشت مشروطه را به ایران جشن گرفتند، هرچند که جزای افرادی همچون عین الدوله، شخص محمد علش شاه، رضا خان سواد کوهی ( رضا شاه) و بسیاری دیگر به حق داده نشد. صفحات تاریخ ایران باز هم ورق می خورد...
***
ستار خان و باقر خان با شکوه و جلالی مثال زدنی به طهران آمدند. یکی سردار لقب گرفت و دیگری سالار. در پشت چشمان اشک آلود سردار و سالار، رویاهای زیبایی می گذشت. دو برادر به یاد بزرگان از دست رفته افتادند... سید حسن شریفزاده، مستر باسکروویل، ثقه الاسلام و تمام کسانی که در راه مشروطه جان باختند... دو برادر در پس رویاهایشان آینده ای مترقی برای ایران دیدند... ایرانی که اولین تجربه دموکراسی خود را کسب می کرد... دو برادر جلوی دوربین عکاسی نشستند و در حالیکه در نگاههایشان شوق پیشرفت موج میزد، عکس یادگاری گرفتند. افسوس که این نگاههای مشتاق دیری نپایید و ایران باز به دست استبداد تباه شد...

پایان

احسان شارعی

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار هفتم
شعر و موسیقی

عارف و ناله مرغ اسیر


برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید












کمی از سیاست تاریخ خارج شویم و به مقوله زیبایی همچون موسیقی و شعرتاریخ بپردازیم. شاعر و آهنگساز بزرگ زمان مشروطه عارف قزوینی است. ولی حیف است که از عارف سخن بگوییم و به علی اکبر شیدا اشاره ای نکنیم. کسی که به واقع شیدا بود و عاشق. دوران قاجار بزرگانی از موسیقی و شعر را مانند عارف و شیدا و درویش خان و غیره به خود دید.
***
عارف قزوینی شاعر و هنرمند نامی موسیقی ایران در اواخر دوره قاجاریه درباره تصنیف سازی خود چنین نگاشته است:
بودم آنروز من از طایفه دردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان
نه تنها فراموشم نخواهد شد بلکه معاصرین دروه انقلاب مشروطه نیز هیچوقت از خاطر دور نخواهند داشت وقتی که من شروع به تصنیف ساختن و سرود های ملی وطنی کردم، مردم خیال می کردند تصنیف باید برای چیده های دربار یا ببری خان گربه شاه شهید مانند: گربه دارم الجه، میرود بالای باجه، میارد کله پاچه، گربه مرا پیشتش مکن بدش میاد… یا تصنیفی از زبان گناهکاری، به گناهکاری در مضمون: شه زاده ظل السلطانم چشم و چراغ ایرانم شاه بابا گناه من چه بود... که یک نفر خطا کارتر از خود می پرسد گناه من چه بود!
از بیست سال قبل مرحوم علی اکبر شیدا که حقیقت درویشی دارد و مردی وارسته و صورتاً و معناً آزادمردی بود، تغییراتی در تصنیف داد و اغلب تصنیفاتش دارای آهنگ های دلنشین بود، مختصر سه تاری می زد و تصنیف را اغلب نصفه شب در راز و نیاز تنهایی درست می کرد، بعد دل و جان باخته رقاصه یهودی شد و آخر کارش به جنون کشید و از غرایب آنکه الان روز جدهم جمادی الثانی است و من مشغول نوشتن بودم یکباره غزلی از او که سالها بود فراموش شده بود به خاطرم رسید و دیدم که در مطلع آن خود اصرار به دیوانگی کرده است. این نیز از صفای باطن اوست. اینک با یک دنیا افتخار غزلی را که از ایشان به یادگار دارم می نگارم:

در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من
و اندر آن سلسله عمری است که خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندی داشت
که پریشان شد و از خویش برون شد دل من
این همه فتنه مگر زیر سر لطف بود
که گرفتار بدین سحر و فسون شد دل من
سوخت سودای تو سرمایه عمرم ای دوست
می نپرسی که در این واقعه چون شد دل من
بی نشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش
بر لب آب بقا راهنمون شد دل من
به تَولای تو ای کعبه ارباب صفا
پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من
زلف بر چهره نمودی تو پریشان و نگون
که سیه روز از آن بخت نگون شد دل من
روی بنما و زمن هستی موهوم بگیر
سیر از زندگی دنیی ِ دون شد دل من
تا که از خال لبت نکته موهوم آموخت
واقف سرِّ ظهورات بطون شد دل من
ای صفا نور صفائی به دل ((شیدا)) بخش
تیره از خیرگی نفس حزون شد دل من
(این شعر را شهرام ناظری به زیبایی و لطافت تمام در دستگاه راست پنجگاه اجرا کرده است. به کاست بهاران آبیدر ساخته هوشنگ کامکار با صدای شهرام ناظری و بیژن کامکار مراجعه کنید- احسان شارعی)
عارف این طور ادامه می دهد: نبودن اشارات نُت بزرگترین بدبختی موسیقی ایران است و الا آهنگ های در دل شب پیدا کرده شیدا از میان نمی رفت...
عارف اینگونه شیدا را ستایش می کرد اگرچه خودش در موسیقی آنروز ایران بزرگی می کرد و هماوردی نداشت. عارف رو به شعر اجتماعی و سیاسی آورد. همگام با جنبش مشروطه، عارف اشعار آزادی خواهانه می سرود و برایشان تصنیف می ساخت و انگاه با صدای حزن انگیزی که از زخم دلش غمناکی گرفته بود می خواند:

ناله مرغ اسیر این همه بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس همچو من است
همت از باد سحر می طلبم گر ببرد
خبر از من به رفیقی که به طَرف چمن است
فکری ای هموطنان در ره آزادی خویش
بنمایید که هرکس نکند مثل من است
خانه ای کو شود از دست اجانب آباد
ز اشک ویران کنش آن خانه که بیت الحزن است
جامه ای کو نشود غرقه به خون بهر وطن
بدر آن جامه که ننگ تن و کم از کفن است
و بعد می گفت و می گفت و می گفت تا آخر سر کارش به جایی می رسید که از روی خشم و حُب وطن می سرود:
آن کسی را که در این مُلک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که او اهرمن است...
عارف اینگونه به محمد علی شاه اشاره می کرد و او را اهریمن می خواند. عارف ، شاعر میهن پرست، با بر باد رفتن آرمان های مشروطه پس از فتح طهران، سرخورده شد. گوشه گرفت و در کنج خلوت به یاسی فلسفی دچار شد. حالتی که برای بسیاری از آزادی خواهان رخ داد. ستار خان، عارف و خیلی های دیگر در غم از دست رفتن آرمان های نظام مشروطه غمگین شدند و به خلوت گریختند چرا که دیگر نای مبارزه نداشتند.
احسان شارعی
24/5/1383
توجه: سخنان عارف برگرفته از کتاب تاریخ هنرهای ملی و هنرمندان ایرانی، از مانی تا کمال الملک، تالیف عبدالحسین حقیقت(رفیع) می باشد.

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار ششم
وقایع نگاری انقلاب مشروطه

روز واقعه

رحیمخان و پسرش بیوک خان را به یاد بیاورید که در تبریز و دیگر ولایات آذربایجان چه کشتار ها انجام دادند. بعد از پی گیری های مکرر نمایندگانی همچون سید حسن تقی زاده و دیگران، موضوع کشت و کشتار رحیمخان و پسرش بیوک خان شکل جدی گرفت و در افکار عمومی مطرح شد. سرانجام محمد علی شاه دستور بازداشت و را صادر کرد و با پافشاری آزادی خواهان وی در دادسرای عمومی شهر به بند کشیده شد. اما همین رحیم خان کمی مانده به شروع بمباران مجلس آزاد شد و به آذربایجان بازگشت. محمد علی شاه که آخرین گامها را در اثبات نادانی اش بر می داشت، با تمام قوا در پی دنبال کردن نقشه های شوم خود بود. بمباران مجلس، کشتن آزادی خواهان و همزمان با آن شروع جنگ در تبریز. تبریزی که همواره درآزادی خواهی پیشقدم بود و اگر زودتر از طهران به انقلاب مشروطه برنخواست به خاطر آن بود که رهبرانی چون آیت الله طباطبائی و بهبهانی نداشت
در این زمان اوضاع ایران از هر لحاظی در بدترین شکل خود بود. در همین ایام کابینه نظام السلطنه استعفای خود را به شاه تقدیم کرد. در این میان شاه هم به طور پنهانی مشغول مذاکره با روس ها بود و نقشه بمباران مجلس را طرح ریزی می کرد. تمایل و اتکای محمد علی میرزا به روسیه از همه شاهان قاجار بیشتر و ملموس تر بوده است. محمد علی شاه از کودکی با شاپشال که یک روسی بود بزرگ شده بود و به او ارادت خاصی داشت. نقش لیاخوف هم که در بمباران مجلس اجتناب ناپذیر است. از شواهد چنین بر می آید که محمد علی شاه مذاکرات خود را با سفارت روسیه از اوایل خرداد ماه سال 1287 شمسی آغاز کرده است. آن چه پس از آن رخ داد داستان خونینی بود که با قساوت تمام از سوی شاه و همدستانش انجام شد . کم کم وقت آن رسیده بود که شاه مخالفت خود را علنی کند. نخستین اقدام، رفتن شاه به خارج از شهر و ساکن شدن موقت او در باغشاه بود . در روز 14 خرداد ماه صدای چند گلوله در شهر شنیده شد. سپس توپ هایی در شهر پدیدار شد که با حمایت سربازان به سمت دارالشوری می رفت. در همین بین کالسکه شاه از در الماسی دربار خارج شد و این در حالی بود که لیاخوف و شاپشال هر کدام سوار بر اسب و شمشیر به دست ، هم عنان با کالسکه شاه می تاختند. کالسکه شاه با شتاب خیابان ها را پشت سر گذاشت و از شهر خارج شده خود را به باغشاه رساند. قصد شاه از این حرکت آن بود که خود را از محل خطر دور کند و با آسودگی خاطرجنگ با مشروطه را شروع کند. لذا شاه دستخطی را به مشیر السلطنه نوشت که در آن نوشته شده بود: (( جناب اشرف ِ مشیرالسلطنه، چون هوای طهران گرم و تحملش بر ما سخت بود از اینرو به باغشاه حرکت فرمودیم.))
شاه با این بهانه در باغشاه مستقر شد و کار ها را از سر گرفت. سپس دستور داده شد که سیم های تلگراف پاره شود تاآزادی خوهان از فرستادن پیام کمک خواهی عاجز باشند. مجلس حُزن انگیز آن روز که دیگر کاملاً کارایی خود را از دست داده بود توجه خاصی به بحران نداشت و بسیار دیر از ماجرا آگاه شد چرا که نمایندگان بر اساس فریب هایی که از چرب زبانی های شاه و اتابک خورده بودند انتظار چنین برخوردی از شاه را نداشتند. اما زمانی به خود آمدند که دیگر کار از کار گذشته بود. در این هنگام کابینه جدیدی به سروزیری مشیرالسلطنه به انجام امور مشغول بود. شگفت آنست که مجلس چرا به استقرار توپ ها و حضور سربازان توجه نداشت. در این هنگام شاه برای اینکه کار خود را قانونی و به نفع مردم جلوه دهد دستخطی نوشت و در شهر پراکنده ساخت. شاه در این دستخط نمایندگان را مفسد ، خائن، خودخواه، دور از شرفِ ملیت، دزد، آدمکش و … خوانده بود و تاکید کرده بود که نخواهد گذاشت سرنوشت مردم به دست همچنین افرادی بیفتد. بعد از پراکنده شدن این دستخط در شهر، دستور داده شد که سیم های تلگراف تعمیر شده و دستخط شاه به همه شهر ها تلگراف شود. تعمیر سیم های تلگراف توسط مخبرالسلطنه انجام شد . در این هنگام مجلس کم کم از خواب غفلت بیدار می شد و به اوضاع مشکوک می گشت. بدین ترتیب ، دو سید، بهبهانی و طباطبائی فرصت را غنیمت شمرده و به دیکر شهر ها پیام درخواست کمک و یاری فرستادند.
در ادامه مذاکرات شاه با روس ها ، لیاخوف نامه های محرمانه ای به شخص شاه می نوشت و در آن دستورالعمل در هم کوبیدن مشروطه و مشروطه خواهان را ذکر می کرد. چهار نامه از این نامه ها در تاریخ مشروطه توسط احمد کسروی نقل شده است. در اولین نامه لیاخوف به ضرورت وجود شدت عمل و خونریزی تاکید می کند و از شاه در خواست می کند حدود اختیارات او را مشخص نماید تا او بتواند کار های خویش را به بهترین شکل انجام دهد. در نامه دوم ، لیاخوف با ذکر این که توسط سفارت روسیه و به وسیله تلگراف با پترزبورگ و قفقاز مشورت کرده است روندی را که کارها باید بر آن اساس پیش رود بر می شمارد. اول اینکه به عده ای از نمایندگان رشوه داده شود تا به میل شاه رفتار کنند. دوم آنکه تا زمانی که مقدمات به طور کامل فراهم شود ، روابط شاه و مجلس دوستانه باقی بماند. سوم آنکه سعی شود در میان مردم و انجمن ها تفرقه ایجاد شود. چهارم آنکه از خروج روسای انجمن های آزادی خواهی به وسیله رشوه و یا به هر شکلی جلوگیری شود تا آشوب ایجاد نکنند. پنجم آنکه قبل از شروع بمباران عده ای از قزاق ها با لباس مبدل به مسجد و محل های مقاومت آزادی خواهان وارد شوند و با شلیک گلوله بهانه شروع حمله به مجلس را فراهم کنند. ششم آنکه نهایت دقت به عمل آید تا کسی به سفارت خانه های دیگر کشور ها به ویژه سفارت انگلیس پناهنده نشود. هفتم آنکه بعد از آماده شدن مقدمات مجلس با کمک قزاقان محاصره شده و با توپ ویرا ن گردد و کسانی که مقاومت می کنند کشته شوند. هشتم آنکه سران مشروطه خواه بعد از دستگیری به سربازان و دیگران واگذار شوند تا دارایی هایشان غارت شود. نهم آنکه از نظر شخصیتی نمایندگان و سران مکشروطه را بد نام کنند و دهم آنکه برای آسوده کردن خیال دولت های اروپایی و مردم گفته شود که مجلس دوباره گشوده خواهد شد.

این نامه برای یک خواننده میهن دوست نهایت خفت و خواری و تنفر از یک شاه وطن فروش و مستبد را به دنبال دارد. این که رخنه روس در دستگاه قدرت ایران تا این حد باشد برای کسی که وقایع را امروز بررسی می کند به جر تاسف چه چیز باقی خواهد گذاشت؟
پس از خواندن این نامه، محمد علی شاه نامه ای به مجلس فرستاد و در آن خواستار اخراج هشت نفر از مجلس شد. نام شش نفر از این ها عبارت بود از: میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل ، سید محمد رضای شیرازی از دست اندر کاران روزنامه مساوات ، ملک المتکلمین ، سید جمال الدین واعظ، بهاءالواعظین و میرزا داوود خان. دشمنی محمد علی شاه با این افراد بسیار زیاد بود، به خصوص نسبت به روزنامه نگاران. یکی از نمونه های تندگویی های روزنامه ها به شاه روزنامه صور اسرافیل بود که از هیچ بدگویی نسبت به شاه دریغ نمی کرد و این اواخر شاپشال را مورد هدف قرار داده و او را جهود می خواند. اکثر نوشته های تند و انتقادی روزنامه توسط میرزا علی اکبر خان دهخدا نوشته می شد اما چون صوراسرافیل مدیر روزنامه بود گناه ها به گردن او می افتاد و خواهیم دید که در همین راه جانش را هم از دست داد. سید محمد رضا شیرازی در روزنامه مساوات هم همواره سعی می کرد با یادآوری داستان لوئی شانزدهم در فرانسه سرنوتش همانند او برای شاه قایل شود. ملک المتکلمین هم که از آزادی خواهان به شمار می رفت، در سخنرانی چیره دست بود که نام او گواه بر این سخن است. او هم همواره سخنان انتقادی خود را متوجه شاه و دربار می نمود ولی هیچ گاه پرده دری نمی کرد و سخنانش همواره همراه با احترام بود. سید جمال الدین واعظ هم که نیازی به تعریف ندارد چرا که روایاتی از او در راه شکل گیری مشروطیت نقل کرده ایم و واضح است که او به عنوان یکی از رهبران مشروطه باید هم دشمن شاه به شمار رود.
به هر حال مجلس،علی رغم اینکه بعضی از نمایندگان فریب خورده از درخواست شاه حمایت کردند، درخواست شاه برای تحویل دادن این افراد را نپذیرفت. در این زمان از شهر های دور و نزدیک تلگراف هایی به حمایت از مشروطیت می رسید و نمایندگان و آزادی خواهان امیدوار بودند که در صورت بروز جنگ در طهران، آزادی خواهان در دیگر شهر ها به کمک ایشان بشتابند. اما گذر زمان نشان داد به جز تبریز دیگر اظهار حمایت ها دروغ و بی اساس بوده است. تبریزیان همیشه یاور مشروطه بوده اند و این بار نیز وفاداری خود را به بهترین وجه اعلام کردند. با رسیدن اخبار طهران تبریزیان به خروش آمدند. نظر ایشان این بود که چون شاه که یکی از افراد مملکت است و قانون را زیر پا گذاشته، باید محاکمه شود. سپس تلگرافی به شیراز و اصفهان و خراسان رساندند به این مضمون که شاه ِ خائن که دشمن دولت و ملت است باید برکنار شود تا ملت از آسیب او در امان باشند. این تلگراف در بیزاری مردم ولایات از شاه نقش موثری داشت. بدین ترتیب سیل تلگراف ها از شهری به شهر دیگر علی الخصوص به تبریز و طهران روانه شد که در همه آنها بر حمایت از آزادی خواهان تاکید شده بود.
شاه لایحه ای که نمایندگان به او نوشته بودند نخواند و گفت که اینک مانند پدرانش فقط زبان شمشیر را می فهمد و مملکت از دست رفته را به کمک شمشیر به دست خواهد آورد. در این میان شمار توپ ها در اطراف مجلس در حال افزایش بود و نمایندگان فقط به تلگراف های حمایت کنندگان از شهر های دیگر دل خوش می کردند. در این میان ایشان کم کم به خود می آمدند و پی می بردند که باید به فکر چاره ای برای مبارزه مسلحانه با شاه بود. اما خیلی دیر به فکر افتادند. حمایت مراجع از نجف نیز همراه آزادی خواهان بود و آنان را دلگرم می کرد. در روزهای سی و یکم خرداد و یکم تیر روزنامه ها منتشر نشدند. جنگ در شرف آغاز بود. قبل از برشمردن حوادث جنگ سری به تبریز می زنیم.
در تبریز شور و شوق بی مانندی برای حمایت از آزادی خواهان طهران به راه افتاده بود. مردم به جمع آوری وسایل جنگی اقدام می کردند و انتظار جنگ را می کشیدند. دیگران هم به جمع آوری پول برای جنگ اقدام کردند که به گفته ادوارد براون پول فراوانی جمع شد. یکی از ناطقان که در ایجاد اشتیاق مردم نقشی اساسی داشت سید حسن شریف زاده ، از آزادی خواهان بنام تبریز بود.
تبریزیان تصمیم گرفتند سپاهی به سرکردگی نقی خان رشید الملک به طهران بفرستند. ستار خان و باقر خان هر یک با افراد خویش از سرکردگان این لشگر به شمار می رفتند. سپس تلگرافی هم از تقی زاده به تبریز رسیده بود و بر لزوم جنگ تاکید کرده بود. اما محمد علی میرزا در نقشه خود تبریز را از یاد نبرده بود. بدین ترتیب به کمک عناصر نفوذی محمد علی شاه در تبریز و کارشکنی های او فرستادن لشگر به طهران منتفی شد.
اما در طهران علی رغم اینکه آزادی خواهان دیر دست به کار شده بودند توانستند لشگری با حدود ششصد جنگجو تدارک ببینند. این افراد در عمارت های فوقانی بهارستان و پشت بام مجلس مستقر بودند تا از مجلس و مجلسیان محافظت کنند. دو سه روزی بیشتر از اوایل تیر ماه نگذشته بود که شاه لیاخوف را به باغشاه فراخواند و فرمان حمله را صادر کرد. قزاقان مجلس را محاصره کردند و اجازه ندادند کسی از مجلس خارج شود. همچنین اجازه ورود هم به کسی نمی دادند. در این هنگام سید جمال الدین افجه ای که از روحانیون بود با دسته ای همراه خویش قصد ورود به مجلس و افزودن بر نیرو های آزادی خواهان را داشت. سربازان از او جلوگیری کردند ولی او راه خود را ادامه داد. بدین ترتیب برای اینکه او را بترسانند گلوله توپی به سمت آنها شلیک شد ، ولی توپ به عمد خالی بود تا به کسی آسیب نرسد. سپس یک افسر روسی تیری به هوا انداخت و آتش جنگ شعله افکند. از سوی هر دو طرف آماج گلوله ها بر طرف مقابل روان بود. آزادی خواهان اشتباه بزرگی مرتکب شدند و آن این بود که از زدن سربازان روسی اجتناب کردند و گر نه می توانستند پیروزی را از آن خود کنند. لیاخوف خود را با شتاب به محل جنگ رسانید و فرمان آتش توپ ها را صادر کرد. در این میان بسیاری از سران آزادی خواه از جمله دوسید ، طباطبائی و بهبهانی و نیز ملک المتکلمین و صور اسرافیل و دیگران در مجلس و در آماج گلوله های توپ بودند. بدین ترتیب دیوار پشتی مجلس را خراب کردند و خود را به پارک امین الدوله رساندند. حال مجلس خالی از سکنه مورد اصابت گلوله ها بود. سپس پس از گذشت چهار ساعت از خیمه سنگین گلوله های ارتش روسیه و قزاقان، طرفین تیراندازی را متوقف کردند. بسیاری از نیروهای آزادی خواهان و نیز طرف مقابل کشته شدند.
اما دوسید و همراهانشان در سرگردانی و هراس از دستگیری بودند. در پارک امین الدوله سخن به چاره جویی رفت و قرار شد که دو سید را از بیراهه به عبدالعظیم ببرند تا در آنجا بست بنشینند. بدین ترتیب دو سید روانه شدند ولی از کسانی که در جلوتر بودند آگاهی رسید که راهها همگی بسته است. بنابراین دو سید به شهر بازگشتند و دوباره به پارک رفتند. پس از گذشت مدتی در پارک شکسته شد و عده ای از سربازان و نوکران شاه و غیره به داخل ریختند و شروع به کتک زدن طباطبائی و بهبهانی و امام جمعه خوئی و دیگران کردند. پس از آنکه از زدن خسته شدند شروع به کندن ریش ها کردند. جنایات تا این حد با قساوت همراه بود. سپس همراه آنها روانه باغشاه شدند. در آنجا هریک را در گوشه ای به بند کشیدند و به دنبال دستگیری دیگران رفتند.
اما ملک المتکلمین و صور اسرافیل و چند نفر دیگر که همراه دو سید از مجلس گریخته بودند و در پارک امین الدوله پناه داشتند پس از گذشت مدتی از دو سید جدا شدند و به مکان دیگری رفتند. چرا که محمد علی شاه به خون اینها تشنه بود ولی دشمنی اش با دو سید به اندازه اینها نمی بود. سپس امین الدوله به آنها گفت که در خانه مجاور در آنسوی خیابان بروند چرا که آنجا مکان امنی است. ولی وقتی به آنجا رفتند دیدند که آن مکان خرابه ای بیش نیست و امین الدوله قصد بیرون کردن آنها را داشته است. سپس دست به دامن سید حسن، مدیر حبل المتین شدند و او آنها را به خانه خویش برد. بدین ترتیب ملک المتکلمین و صور اسرافیل و همراهانشان به چاره جویی پرداختند. سپس قرار شد تا غروب آفتاب در همانجا بمانند و سپس ار بیراهه روانه عبدالعظیم شوند ولی هنوز آفتاب فرو ننشسته بود که دسته سواران ِ قزاق خانه را محاصره کرد و ملک المتکلمین و صور اسرافیل برای جلوگیری از آشوب خود را تسلیم کردند. سپس هریک را بر اسبی نشاندند و به سوی باغشاه بردند. سپس کفش های ایشان را در آوردند و پیاده به راه انداختند. در این میان میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل فریاد زد (( ما آزادی خواهانیم!)). در این هنگان ضربه ای از سوی یکی از سربازان بر سر او زده شد که سر او را شکافت و خون روانه شد. سپس آنها را در غل و زنجیر کردند.
اما از دیگران هم باید حکایتهایی نقل کنیم. ممتاز الدوله و حکیم الملک در هنگام کتک خوردن دو سید و دیگران در پارک امین الدوله پشت درخت ها پنهان شدند و سپس خود را به سفارت فرانسه رسانده و راهی اروپا شدند. سید محمد رضا شیرازی از روزنامه نگاران روزنامه مساوات که در جمع هشت نفری بود که شاه آنها را خواسته بود با زیرکی و به طور پنهانی خود را به تبریز رساند و از گزند محفوظ ماند. سید جمال الدین واعظ هم با رخت ناشناس به بروجرد گریخت ولی در آنجا کشته شد. شیخ مهدی نوری که پسر مشروطه خواه شیخ فضل الله بود هم در باغشاه اسیر شد. سید حسن ، مدیر حبل المتین هم خود را به سفارت انگلیس رساند . اما از همه این ها مهمتر واقعه ای بود که کمتر کسی آنرا باور می داشت. جریان از این قرار بود که سید حسن تقی زاده، نماینده جسور آذربایجان که بارها بر لزوم جنگ تاکید کرده بود از ترس جان خود به سفارت انگلیس گریخته بود.
سید حسن تقی زاده، نماینده جوان آذربایجان که تا آنروز کارهای ارجداری انجام داده بود، به ناگاه در روز بمباران از خارج شدن از منزل خودداری کرد. این در حالی بود که او خود بر لزوم جنگ تاکید کرده بود و چون از وقوع جنگ آگاه بود از دیگران نیز خواسته بود که در روز جنگ خود را زودتر به مجلس برسانند. در تحلیل شخصیت تقی زاده باید گفت که او از روشنفکران زمانه خود بوده است، ولی با این کار از ارج خود بسیار کاست. در نظر گرفتن این احتمال که تقی زاده را به مجلس راه نداده باشند نیز درست به نظر نمی رسد چرا که خانه وی در پشت مجلس بود و او می توانست زود تر از هرکسی خود را به مجلس برساند. به هر طریق، تقی زاده، میرزا علی اکبر خان دهخدا و کسان دیگری خود را به سفارت انگلیس رساندند و با سود جستن از اشتباهات لیاخوف در جلوگیری از پناهنده شدن به سفارت ، به آن وارد شده و جان خود را محفوظ نگه داشتند. شاید اگراکنون تقی زاده حضور داشت ، می توانست برای این کار خود دلیل تراشی کند، چون ممکن بود او به سرنوشت ملک المتکلمین و یا صور اسرافیل و دیگران دچار شود، اما به هر دلیل کار او مقبول بسیاری از مورخان و صاحب نظران قرار نگرفته است.

بدین ترتیب لیاخوف در حدود چهار - پنج ساعت موفق شد جنبش مشروطه را که چندین سال در برقراری اش زحمت کشیده شده بود را به ظاهراز میان بر دارد. فردای روز بمباران ، یعنی سوم تیر ماه، در طهران حکومت نظامی اعلام شد تا از بروز هر گونه اقدام مسلحانه و آشوب جلوگیری شود. شاه هم با فرستادن دستخط هایی به مشیرالسلطنه قصد خود را ایجاد نظم، خدمت رسانی به مردم و مبارزه با آشوب گران اعلام کرد. آن روز به همان حال گذشت ولی در ساعات بعدی سرنوشت بدی در انتظار دستگیر شدگان بود. در صبح روز بعد دو نفر از ماموران به میان دستگیر شدگان آمدند و ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل را با خود بردند. شکی نبود که ایشان برای کشته شدن برده می شوند. در هنگام رفتن ملک المتکلمین شعر زیر را به آواز بلند خواند:
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان
پس از گذشت مدتی زنجیر های خالی میرزا جهانگیر خان و ملک المتکلمین را بازگرداندند و بر همه یقین شد که آن دو کشته شده اند. از سرنوشت دیگران باید گفت که آیت الله بهبهانی سه روز در بند بود و بعد به خاک کلهر تبعید شد. آیت الله طباطبائی هم پس از سه روز در اسارت بودن به میل خود به ونک رفت و از آنجا آهنگ خراسان نمود. پسر او هم به فرمان شاه از ایران اخراج شد و به اروپا رفت.
به هر حال جنبش مشروطه خواهی جزای بی توجهی و فریب خوردن های پیاپی خود را گرفت و دست آورد های خود را از دست داد.
در روزنامه های اروپایی هم مطالبی در باره شکست جنبش مشروطیت ایران از استبداد شاه نوشته شد. بطور مثال روزنامه تایمز می نویسد : (( این شکست نمونه ای به دست داد از آنکه شرقیان شاینده زندگانی آزاد نمی باشند.))
در پایان وقایع طهران ، لیاخوف نامه محرمانه دیگری به شاه فرستاد و مراتب خشنودی پادشاه روسیه را از برچیده شدن نظام مشروطه و مجلس در ایران اعلام کرد. جنگ در طهران به سود استبداد طلبان پایان یافت، ولی در دیگر شهر مهم کشور یعنی تبریز اوضاع مانند طهران پیش نرفت؛ بلکه مقاومت جسورانه و اعتقاد راسخ تبریزیان به شکست نیروهای شاه مستبد ورق را برگردانده و در عین ناامیدی ، آزادی خواهان را به پیروزی مجدد رساند.

در گفتار های بعدی با برشمردن وقایع جنگ تبریز و پس از آن ویژه نامه مشروطیت را در اسطرلاب رو به پایان خواهیم برد.
احسان شارعی
20/5/1383

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار پنجم
سفرنامه

خانه حاج مهدی کوزه کنانی، محله امیر خیز، جنگ ستار خان

تبریز، بهار سال 1383 هجری شمسی، کوی امیرخیز
ساعتم 10:26 دقیقه صبح را نشان می دهد. تازه از هتل بیرون آمده ام و سنگین از صبحانه ای که خورده ام مشغول رانندگی هستم. نگاهی به نقشه می کنم. در یک شهر غریب حتماً باید نقشه به همراه داشت. اما تبریز برای من غریب نیست. بارها نام محله هایش را شنیده ام. ششکلان و باغمیشه و امیرخیز و دوچی و آبسرد و ... بارها وقایع دلاوری های بزرگانی چون ستار خان و باقر خان و یارانشان را خوانده ام. پس چرا باید شهر برایم غریب باشد؟ حالا دارم به سمت امیرخیز می روم. از این چهارراه به بعد محله امیرخیز است. محل سکونت سردار ملی. باید پیاده اینجا راه رفت. ماشین را پارک می کنم و پیاده راه می افتم. ستار خان همینجا سنگر می ساخت و شلیک می کرد. گاهی سبیلش را تاب می داد و باز شلیک می کرد. گاهی جایش را عوض می کرد، از خانه هایی که دیوار هایشان سوراخ شده بود و به هم راه داشت می گذشت و به سنگر دیگری می رفت و باز هم شلیک می کرد. بر سر افرادش فریاد غیرتمندی می زد و شلیک می کرد... شلیک می کرد... او نه از قشون روس ترسید و نه از قشون محمد علی شاه و نه از عین الدوله و نه از صمد خان و نه از رحیم خان. همه را شکست داد تا دوباره ایران را زنده کند، اگر چه تبریز را خراب کرده بود...
داخل کوچه ها راه می روم. به کوچه امیرخیز می رسم. به داخل کوچه تنگی می پیچم. ناگاه صدای شلیک تفنگ به گوش می رسد!
صدای شلیک یک تفنگ. تفنگ ستارخان. این صدای تفنگ مجاهدان تبریز است...

می ترسم. بر می گردم... ستار داد می زنید: تزور! تزور! یا الله!! بیا این پشت...
در می روم. سنگر می گیرم. از کمی جلو تر گروهی از دار و دسته آزادی خواهان به سمت نیروهای دولتی شلیک می کنند. ناگهان چهره ای آشنا می بینم. حسین باغبان از سنگر بیرون می آید و بی محابا می دود و شلیک می کند. ستار خان شروع به داد و بیداد می کند. سربازان بیرون می ریزند و حمله می کنند. تعدادشان کم است ولی در مقابل لشگر انبوه دولتی غیرتمندانه جانبازی می کنند...
صدای شلیک گلوله ها در گوشم می پیچد. در زیر سنگری که با گونی های خاک ساخته شده چپیده ام و حتی جرات ندارم چشمم را باز کنم. باز هم صدای شلیک است... باز هم شلیک ... باز هم شلیک و هر از چند گاهی صدای نعره ای.
شب شده. روی یک تخت، تکیه داده به پشتی، ستار خان به قلیان خودش پُک می زند. در فکر فرو رفته است. در فکری عمیق... شاید دورنمای ایران را می بیند.
***
تبریز، بهار سال 1383 هجری شمسی، خانه مشروطیت
اینجا خانه مشروطیت است. امروز روز تعطیل رسمی است و مرا به داخل خانه راه نمی دهند. با هزار خواهش و تمنا وارد می شوم. هوا بارانی است و حوض داخل خانه از برخوردهای باران ملایم بهاری مشوش است. دو پیکره بزرگ نصب است بر حیاط خانه مشروطیت... خانه حاج مهدی کوزه کنانی، این پیر مراد آزادی خواهان تبریزی. به سمت مجسمه ستار خان می روم. چند تا عکس می گیرم. دستی به مجسمه می کشم. آرام و بی صدا... صدای سرفه ای به گوش می رسد...

...

مجسمه کمی می لرزد. ستار خان به ناگاه بر می گردد و گلن گدن اسلحه را می کشد. رویش را بر می گرداند. داخل خانه می شود. به سمت پنجره خانه می روم. پر از شیشه های رنگین است. از پشت شیشه سبز به صورت حاج مهدی کوزه کنانی خیره می شوم. جمعیتی حدود بیست نفر در اطاق، دور یک سفره نشسته اند. ستار خان ناراحت است. شروع به حرف زدن می کند. من فقط تکان خوردن لب ها را می بینم. با عصبانیت حرف می زند و گاهی حاج مهدی یا کسی دیگر با آرامی چیزی می گویند. عده ای مشغول خوردن اند و عده ای مشغول صحبت. از پشت شیشه آبی چهره حاضران را از نظر می گذرانم و به شیشه زرد می رسم. چهره حاج مهدی غمگین است. از پشت شیشه قرمز رنگ به ستار خان نگاه می کنم که ناگهان تیری از تفنگش در می رود و به سقف می خورد! همه از صدای شلیک یکه خورده اند. ستار خان و حاج مهدی و دیگران به سقف نگاه می کنند. گلوله سقف را سوراخ کرده است. ستار خان حالا رو به جمعیت نگاه می کند. سبیلش را تاب می دهد و در حالیکه گوشه لبش به خنده باز شده مدام حرف می زند. ناگهان همه افراد تفنگ ها را بر می دارند. همراه ستار خان می ایستند وفریادی می زنند. حاج مهدی با خوشحالی مجاهدان را نگاه می کند. ستار خان به همراه مجاهدان از در حیاط خارج می شوند و به کوچه می ریزند. همراهشان می روم. ستار خان با هر گلوله یک بیرق سفید را از سر در خانه ها می اندازند. حالا چه وقت صلح است؟!

هیچ بیرق سفیدی بر سر در خانه ها نیست. مجاهدان قدرت جنگ یافته اند. باید جنگید... برای آزادی ایران و تا از بین بردن استبداد باید جنگید. دوش بدوش مجاهدان فدایی ملت، با تمام قوا باید جنگید. ستار خان جنگید. باقر خان او را همراهی کرد. پیروز شد. ایران خندید.

احسان شارعی

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار چهارم
وقایع نگاری انقلاب مشروطه

همراه با مردان سیاست تا قبل از بمباران مجلس

کمال الملک به حضور شاه رسید. وارد شد و تعظیم مختصری کرد. تابلویی به همراه داشت. شاه به نقاشی نگریست. لبخندی زد و سوی دیگری را نگاه کرد. یکی از حضار گفت: قبله عالم! جناب کمال الملک هدیه ای برای تقدیم به حضور والا مقام شاهنشاه مظفرالدین شاه، پادشاه ایران آورده اند و ادعای دست بوسی دارند...
شاه به صورت هنرمند چیره دست نگریست لبخندی زد و رویش را برگرداند. گوشش گرچه پر بود از اینگونه تملق گویی های درباری اما پیشکشی کمال الملک را نمی شد رد کرد. لبخند شاه به خاطر همین بود...
طهران یکی از شب های سرد دی ماه را سپری می کرد. مظفرالدین شاه، که در طول عمرش بیشتر ولیعهدی کرده بود تا پادشاهی، آرام آرام به خواب ابدی می رفت. بی رمق شده بود و بنا به عادت مرسوم می گریست. او عاشق گریه بود! گریست... باز هم گریست... شاید کمی خوشحال هم بود. چند روزی بیش نبود که او فرمان مشروطه را به دست خود امضا کرده بود. در طول تاریخ، او این شانس را داشت که چنین افتخاری داشته باشد... مظفرالدین شاه، چشمش را به روی دنیا بست تا آخرین پادشاه ایران باشد که تا پایان عمر بر تخت سلطنت نشسته است.
***
سپیده دم، مردمی که از محوطه بهارستان می گذشتند، تور سیاهی بر سر در مجلس شورای نوپا دیدند. نمایندگان مجلس عزادار پادشاه از دست رفته از در بهارستان داخل می شدند. در پس خیال های نگران آینده، در ذهن ولیعهد سابق و پادشاه فعلی خیالاتی می گذشت. نخست می بایست مدعیان سلطنت را بر جای خود نشاند. کامران میرزا نایب السلطنه یا سالار الدوله... آیا کسی در طمع پادشاهی است تا دست مرا از پادشاهی کوتاه کند؟ ... راستی باید بساط این مجلس و مشروطه و قانون را برچید! الگوی من در پادشاهی باید شاه شهید، ناصرالدین شاه باشد نه پدر بیمارم. باید مقتدر بود. آه ... راستی روس هم حامی من است. شاپشال دوست صمیمی من، کمک بزرگی در راه موفقیت من است... اینها در ذهن محمد علی میرزا می گذشت که حالا پس از مرگ پدر، پادشاه ایران محسوب می شد.
مجلس تاجگذاری محمد علی میرزامشیرالدوله تاج شاهی را بدست گرفت. نزدیک پادشاه نو آمد. حاضران نگاه می کردند. مشیرالدوله تاج بزرگ را به سر محمد علی میرزا گذاشت. حالا او محمد علی شاه بود... بود یا نبود؟!! ... نه نبود! تاج بر سر او سنگینی می کرد. سر محمد علی میرزا می لرزید. توان نگه داشتن تاج شاهی را نداشت. سرانجام نرا با دست گرفت. کمی بر سر نگه داشت و سرانجام از سر برداشت! همه حاضران به افتخار شاه جدید دست زدند.
در مجلس تاجگذاری محمد علی شاه هیچ کدام از نمایندگان مجلس دعوت نشدند. حتی صنیع الدوله رئیس مجلس. محمد علی شاه با این اقدام مخالفت خود را با نظام مشروطه نشان داد. از سوی دیگر وقت آن بود که مشروطه خواهان به تدوین قانون بپردازند. همین جا بود که اختلاف ها نمایان شد. عده ای از آزادی خواهان طرفدار نظام مشروطه منطبق با دین شدند که در راس ایشان شیخ فضل الله نوری قرار گرفت. وی و همراهانش بعدها نظام حکومتی ایده آل خود را مشروعه نامیدند.
عده ای دیگر خواستار جدایی دین از سیاست بودند و نظام مشروطه ای منطبق با نظام های مشروطه اروپایی می خواستند. در میان این فراکسیون افرادی نظیرسید حسن تقی زاده به چشم می خوردند.
گرچه بین مجلسیان اختلاف هایی موجود بود اما آنها اهداف مشترکی نیز داشتند. تصحیح اوضاع مالی مملکت موضوعی فارق از مسائل سیاسی بود. بدین ترتیب نمایندگان مجلس متفق القول شدند تا اوضاع اقتصادی کشور را بهبود بخشند. بزرگترین مانع بر سر اصلاحات اقتصادی حضور مسیو نوز بلژیکی بود که در گفتار دوم راجع به او صحبت کردیم. مشیر الدوله که صدر اعظم محمد علی شاه بود به همراه هشت وزیر کابینه اش راهی مجلس شدند. ناصرالملک، وزیر مالیه که فردی باسواد و تحصیلکرده در فرنگ بود، در پشت تریبون پاسخگویی قرار گرفت. چون در قانون اساسی برای نمایندگان حقی برای بازپرسی از وزرای کابینه داده نشده بود، مشیرالدوله، ناصرالملک و دیگر وزرا از جواب دادن طفره می رفتند. کار به جاهای باریک کشیده می شد. سرانجام با تجمع اعتراض آمیز مردم در حیاط مجلس، محمد علی شاه با برکناری مسیو نوز از ریاست گمرکات ایران موافقت کرد. دست چپاولگر مسیو نوز و همراهانش ار ایران کوتاه شد تا بدین وسیله آزادی خواهان قدرت خود را دریابند.
روز ها سپری می شد و نمایندگان مجلس با جدیت تمام در راه اصلاح نظام حکومتی قدم بر می داشتند. محمد علی شاه به چاره جویی برخواست و سرانجام تصمیم زیرکانه ای گرفت. امین السلطان، اتابک اعظم که در دوران ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه صدر اعظم بود، بار دیگر از اروپا فرا خوانده شد تا صدارت عظمی را به عهده بگیرد. حضور امین السلطان که قبل از وقوع انقلاب مورد حمایت آیت الله بهبهانی بود باعث ایجاد شک و دودلی میان آزادی خواهان شد. با این حال عده ای به مخالفت بر خواستند و حتی ترور نافرجامی نیز برای جلوگیری از صدارت امین السلطان انجام گرفت.
به هر طریق، امین السلطان به ایران آمد و صدارت عظمی را به عهده گرفت. او و شاه شیوه زیرکانه ای در پیش گرفتند، در ظاهر با مشروطه و نمایندگان اظهار همراهی می کردند و در باطن از پشت به مشروطه نوپا خنجر می زدند. کم کم پنهان کاری های امین السلطان نتیجه داد. وی مرد زیرکی بود و با استفاده بردن ار اختلافات مشروطه خواهان شروع به دو بهم زنی کرد، ضمن اینکه خودش و شاه را به عنوان دو مشروطه طلب بزرگ معرفی کرد تا جایی که خود نمایندگان هم این را قبول کردند. در تبریز بلوا به پا بود. مردم در تبریز یکصدا فریاد می زدند که چرا متمم قانون اساسی تصویب نمی شود. ولی در طهران بین مشروطه خواهان اختلاف افتاده بود و شاه به همراهی شیخ فضل الله نوری و به بهانه حمایت از دین و شریعت از امضای متمم قانون اساسی سر باز می زد. تقی زاده و دیگران سعی در ارام کردن مردم تبریز داشتند تا با آرام شدن اوضاع متمم قانون اساسی را به امضا برسانند اما کاسه صبر مردم تبریز لبریز شده بود و مدام از تبریز تلگراف می رسید.
اوضاع متشنج بود. از طرفی رحیمخان و بیوک خان در تبریز آشوب ایجاد کردند و از طرفی شیخ فضل الله نوری به همراه دیگر مشروعه خواهان به قصد تحصن به حرم عبدالعظیم رفتند. از هر سو داد و فغان به هوا می رفت و هرکس شکایتی می کرد. عده ای می گفتند: این شاه خائن را باید از سلطنت برداشت... عده ای دیگر می گفتند: امین السلطان به واقع مشروطه طلبی تمام عیار است! ... عده ای دیگر در می آمدند: وا شریعتا!... حال شیخ فضل الله را که در عبدالعظیم متحصن است دریابید... شاه در گوش صدر اعظم می خواند: هر چه زودتر باید بساط این مشروطه را برچید... مردم تبریز از لزوم برکناری شاه و یا حداقل صدراعظمش امین السلطان سخن می گفتند. در میان این هیاهو صدای شلیک تپانچه ای همگان را میخکوب کرد و برای چند لحظه سکوت سنگینی به همراه استشمام بوی خون، حکمفرما شد. از همه سوی ایران، مردم به سمت صدای تپانچه برگشتند و طهران را نگاه کردند. در میان سکوت ناگهان تپانچه دیگری شلیک شد و جوان بازاری با شلیک دومین گلوله تپانچه به سمت سرش خود کشی کرد. او قاتل امین السلطان بود... عباس آقا تبریزی.
*

عباس آقا تبریزی، فدایی ملت، شخصی بود که در قتل امین السلطان اتابک اعظم پیشدستی کرد و این پیرمرد سیاست را بعد از سالها صدارت ننگین به خاک و خون کشید و بلافاصله خود کشی کرد. این واقعه بعد از جلسه دوستانه امین السلطان با نمایندگان مجلس اتفاق افتاد...
مجلس که دیگر کارایی نداشت این واقعه را محکوم کرد، گرچه کسانی همچون تقی زاده پوزخندی حاکی از رضایت می زدند. در تبریز جشن و شادی برپا شد. در میان مخالفان مشروطه خواهان رعب و ترس شدیدی به وجود آمد. مشروعه خواهان به رهبری شیخ فضل الله به تحصن خود پایان داد و به طهران آمدند و شاه بیشتر با مجلس و مشروطه همراهی کرد. اوضاع آرام بود ولی در پَس این آرامی طوفانی نهفته بود. پرتاب نارنجک به سوی کالسکه شاه این آرامش را کنار زد و طوفانی به نام بمباران مجلس سراسر ایران را درنوردید.

در ادامه با بررسی مختصر وقایع به توپ بسته شدن مجلس و جنگ تبریز و نیز بررسی شخصیت تنی چند از بزرگان مشروطه، ویژه نامه را به پایان می بریم.

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار سوم
بررسی

روزنامه نگاران در نفی استبداد همت می گمارند

در این گفتار سعی می کنیم کمی به وضعیت روزنامه نگاری ایران در زمان مشروطیت بپردازیم. سر آمد روزنامه نگاران عصر مشروطه را باید صور اسرافیل یا همان میرزا جهانگیر خان شیرازی بدانیم. روزنامه ای که علی اکبر دهخدا با امضای دخو در آن طنز می نوشت و انتقادات سیاسی می کرد نامش صور اسرافیل بود. وضعیت بعد از به ثمر رسیدن انقلاب مشروطه به طوری بود که آزادی خواهان هنوز تمام خواسته هایشان را برآورده شده نمی دیدند. در حقیقت مسلم بود که فریاد مشروطیت فقط مردم طهران را هوشیار کرده و مردم دیگر ولایات هنوز در خواب غفلت اند. علاوه بر آن روزنامه نگاری از ارکان مهم یک نظام مشروطه به شمار می رفت. بنابراین روزنامه ها آغاز به کار کردند. مقالات تند و آرام نوشته شد. عده ای محکوم و عده ای ستایش شدند. در جو سیاسی آن روز ایران، طنز بهترین راهی بود که می شد در لفافه مشکلات را گفت. کمی از طنز نویسی و سپس وضع روزنامه نگاری در زمان مشروطیت بگوییم:
کم کم به فکر روزنامه نگاران رسیده بود که طنز می تواند روشی مناسب برای پیش بردن اهداف اصلاح طلبانه باشد. بدین ترتیب طنز نویسی در برنامه های کاری روزنامه های آن موقع قرار گرفت. سر آمد این ها روزنامه ملا نصرالدین بود که طنز های بسیار جالبی در زمینه انتقاد از سیاست های موجود داشت.
در طهران نخست روزنامه مجلس به تحریر درآمد. این روزنامه شامل مقالات و اخبار و شرح کامل مذاکرات مجلس بود. میرزا محمد صادق طباطبائی هم از جمله نویسندگان این روزنامه به شمار می رفت. این روزنامه در مدتی کوتاه از نام بردن نمایندگان مجلس در شرح گفتگوها سر باز زد که با اعتراض مردم دوباره به شیوه قبل خود باز گشت. پس از مجلس روزنامه های بیشماری انتشار یافت. بسیاری از اینان نمی دانستند که چه می خواهند بنویسند. تنها می گفتند چون دیگران می نویسند، پس ما هم بنویسیم! در این روزنامه کم کم اثرات مشروطه دینی و مشروطه غیر دینی هم ظاهر شد که اسامی همچون: وطن، ندای وطن، کلید سیاسی، ندای اسلام، صبح صادق، حی علی الفلاح، صراط المستقیم ، ترقی، جام جم، زبان ملت و ... موید آنست. اکثر این نشریات دوام زیادی نیاوردند مگر تعدادی محدود. اما دو روزنامه مطرح در این دوره وجود داشت. یکی حبل المتین بود که قبل از مشروطه هم در کلکته منتشر می شد و به ایران می آمد، اما چون مسافت طولانی بود و در طول رسیدن به ایران خبر هایش جذابیت خود را از دست میداد چاپ آن به ایران منتقل شد و تحت نظر سید حسن کاشانی فعالیت خود را ادامه داد. این روزنامه از جانب داری عین الدوله صرف نظر کرده و هر از چند گاهی مقالات در خور تحسین می نوشت.
اما روزنامه دیگر صور اسرافیل بود که آنرا میرزا قاسم خان تبریزی و میرزا جهانگیر خان شیرازی ( که بعد ها خود ، صور اسرافیل نامیده شد) پایه گذاری کردند. این روزنامه نیز رویه طنز را در کار خود داشت و ستونی به نام چرند و پرند که آنرا میرزا علی اکبر خان قزوینی ( دهخدا) با امضای دخو می نوشت در صوراسرافیل چاپ می شد. ازاین بزرگ مرد عرصه تاریخ ادبیات و روزنامه نگاری ایران مقالاتی در خور تحسین و طنز هایی ظریف بر جای مانده است. نمونه ای از آنها اعتراض طنز گونه دخو به آمیختن خاک به آرد در تبریز بود که بعلت گرانی نان انجام می گرفت.
در شهر های دیگر ایران روزنامه شاخصی به چشم نمی خورد و شاید تنها بتوان جهاد اکبر را در اصفهان نام برد.
***

این گونه بود اوضاع روزنامه نگاری ایران در زمان مشروطیت، زمانی که انقلاب در طهران به پیروزی رسیده بود و تبریز در شرف انقلاب و پیوستن به طهران بود. بعدها با روی کار آمدن استبداد محمد علی شاه، به توپ بستن مجلس و جنگ تبریز، سرنوشت بدی برای بسیاری از روزنامه نگاران رقم خورد. میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل پس از به توپ بسته شدن مجلس اسیر و به همراه ملک المتکلمین کشته شد. علی اکبر دهخدا به همراه تقی زاده به سفارت انگلیس گریخت تا از مرگ مصون بماند. افراد دیگری نیز همچون سید محمد رضا شیرازی از تیغ تیز محمد علی شاه مصون نماندند.
مجلس به توپ بسته شد. مردم و روزنامه نگاران و آزادی خواهان به دست محمد علی شاه و سردمداران روسیه کشتار شدند. سپس به دلاوری های افرادی نظیر ستار خان و باقر خان و سردار اسعد بختیاری و یپرم خان و ... مشروطه از استبداد طلبان باز پس گرفته شد. روزنامه نگاران جوان به عرصه آمدند. صور اسرافیل مُرد، اما تصویرش یادگاری شد تا برای همیشه نمادی از روزنامه نگار آزادی خواه باشد که بی محابا نوک قلم تیزش را به سوی آنکس که در جهت خلاف پیشرفت ایران قدم بر می دارد، بگیرد.
احسان شارعی
15/5/1383

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار دوم
وقایع نگاری انقلاب مشروطه

لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون

لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون
خاک مستوره قلب بشر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سُرخ پر آورده برون
یا که بر لوح وطن خامه خونبار بهار
نقشی از خون دل رنج برآورده برون
ملک الشعرا بهار

برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید













***
سرآغاز جنبش انقلاب مشروطه را باید اواخر سال 1383 هجری شمسی دانست. زمانی که فرد مُصلحی همچون مرحوم امین الدوله – که مدت صدارتش توام با پیشرفت های خوبی بود – از مسند صدارت به کنار رفت و برای اولین بار شاهزاده ای به نام عین الدوله – داماد مظفرالدین شاه – به صدر اعظمی رسید. عین الدوله مردی خود رای و مستبد بود و از دشمنان آیت الله بهبهانی – یکی از دو رهبر بزرگ جنبش مشروطه- به شمار می رفت. محرم فرا رسید و شور و علاقه مردم به اصلاح نظام حکومتی قاجار افزایش یافت. ضمناً در این روزها قضیه ای در میان بود که مدام بر ناراحتی مردم می افزود. شخصی بلژیکی به نام مسیو نوز که مدیر گمرکات ایران شده بود تا آنجا که می توانست وظایف خود را وقف منافع شخصی می کرد و بدون توجه به دولت و ملت ایران ضربات سختی به وضعیت اقتصادی ایران وارد می آورد. سر انجام با انتشار عکسی از مسیو نوز در لباس روحانیت توسط آیت الله بهبهانی، آتش خشم مردم شعله ور شد. آیت الله بهبهانی که اوضاع را برای اصلاح جامعه مناسب می دید به فکر اتحاد با یکی از روحانیون به نام افتاد. نام آن روحانی آیت الله سید محمد طباطبائی بود. بدین ترتیب اتحاد بین دو سید شکل گرفت. اقدام نابخردانه علاءالدوله – حکمران طهران – در فلک کردن بازرگانان طهرانی به بهانه گران شدن قند به اختلافآزادی خواهان و دولت دامن زد. دو سید به فکر اعتراض افتادند و برای چاره جویی به مسجد شاه رفتند. در آن روز که بزرگانی همچون آیت الله طباطبائی و بهبهانی و سید جمال الدین واعظ – پدر محمد علی جمالزاده – و میرزا ابوالقاسم امامجمعه – دوست نزدیک عین الدوله و داماد شاه – در مسجد شاه حضور پیدا کردند اتفاق عجیبی در مسجد شاه رخ داد. قرار بر سخنرانی سید جمال الدین واعظ شد. میرزا ابوالقاسم امامجمعه، سید جمال الدین را به کناری کشید و چگونگی سخنرانی را بر او دیکته کرد. سید جمال سخنان امامجمعه را به دقت گوش کرد و سپس به بالای منبر رفته و ابتدا به شیخ فضل الله نوری به خاطر نپیوستنش به خیل مخالفان در لفافه خرده گرفت. سپس همان گونه که امامجمعه به او گفته بود شروع به سخنرانی بر ضد عین الدوله و سیاست های مستبدانه اش کرد که ناگهان امامجمعه از جا برخواست و آشوب به پا کرد و سید جمال الدین را یاقی و مخالف دربار و شاه خواند و مجلس را بهم ریخت. آزادی خواهان، بهت زده به نیرنگ امامجمعه پی بردند. آنها درس بزرگی گرفتند تا از این به بعد هر کسی را در صف یاران خود نپذیرند. پس از این اقدام سید جمال الدین واعظ در خانه ناظم الاسلام کرمانی – نویسنده تاریخ بیداری ایرانیان – پنهان شد تا از خطرات احتمالی مصون بماند.

برای آزادی خواهان معلوم شد که در شهر ماندن برایشان سودی نخواهد داشت. بنابراین تصمیم به تحصن گرفتند و به سرکردی دو سید راهی حرم حضرت عبدالعظیم شدند. در این روزها بازار بسته و عین الدوله زیر فشار بود. بنا براین حاضر به شنیدن خواسته های بست نشینان شد. خواسته های آزادی خواهان، ایجاد عدالتخانه، عمل به قوانین اسلامی، برکناری مسیو نوز و برکناری علاء الدوله، حکمران طهران بود. عین الدوله این خواسته ها را پذیرفت. بست نشینان به طهران باز گشتند و بازار مجدداً باز گشایی شد. مردم در انتظار باز شدن عدالتخانه روزشماری می کردند اما خبری از بازگشایی عدالتخانه نبود!
با وارد شدن به اسفند ماه سال 1283 سید جمال الدین واعظ به خاطر سخنرانی فوق الذکر به قم تبعید شد. حقیقت آنست که عین الدوله هنوز با او کینه داشت و مهمتر آنکه بارها لفظ (( مجلس شورا)) را از زبان او شنیده بود. کلمه ای که آیت الله طباطبائی اعتقاد داشت هنوز به کار بردن آن برای جامعه آنروز ایران زود است.
بدین ترتیب و با برگزاری مجلسی در باغشاه، عین الدوله مخالفت خود را با تشکیل عدالتخانه آشکار کرد. دیگر صبر کردن برای آزادی خواهان بی مفهوم بود. بنا بر این اعتراضات به رهبری دو سید مجدداً آغاز شد. آیت الله طباطبائی به عین الدوله نامه ای نوشت:
کو آن همه عهد و پیمان؟! . . .

آیت الله طباطبائی به شاه هم نامه نوشت و از لزوم برقراری (( مجلس شورا)) سخن راند اما با رسیدن جواب نامه بر آزادی خواهان معلوم شد که جواب نامه را عین الدوله به جای شاه نوشته است. اعتراضات دامنه دار شد و هر شب مجالسی در مساجد شهر برگزار می شد که دو سید در آنها به سخنرانی می پرداختند. عین الدوله برای مقابله اعلام کرد که هر فردی که سه ساعت پس از تاریکی هوا در شهر دیده شود دستگیر خواهد شد! او همچنین اقدامات مستبدانه خود را با اخراج میرزا حسن رشدیه از شهر تکمیل نمود. میرزا حسن رشدیه از آگاهان جامعه آن روز ایران بود و بانی مدارس نوین در ایران خوانده می شد. سرانجام آیت الله طباطبائی در سخنرانی مهمی از مردم خواست تا برای برانداختن ظلم و ایجاد عدالتخانه و برقراری (( مجلس شورا)) قیام کنند. لفظ مجلس شورا کم کم در میان مردم به کلمه ای آشنا و حیاتی مبدل می شد. وقایع به سمت یک اعتراض گسترده و همه جانبه پیش می رفت و چند اتفاق دیگر لازم بود تا مقدمات پیروزی انقلاب مشروطه فراهم شود.

عین الدوله برای فرونشاندن آتش خشم مردم به فکر فرو رفت. سرانجام تصمیم زیرکانه ای گرفت و آن اینکه از ناصرالملک خواست تا با نوشتن نامه ای به آیت الله طباطبائی وی را از برقراری مجلس شورا منصرف کند. ناصرالملک نامه بلند بالایی به آیت الله طباطبائی نوشت و در آن تاکید کرد که ایجاد مجلس شورا هنوز برای جامعه ایران زود است. ضمناً به طباطبائی پیشنهاد کرد به جای برانگیختن مردم به شورش و ایجاد مجلس، به ایجاد دبستان های نوین همت کند و سطح دانش جامعه را بالا برد تا زمینه برای برقراری مجلس خود به خود برقرار شود. احمد کسروی در کتاب تاریخ مشروطه این نامه را دامی می داند که آیت الله طباطبائی با زیرکی از آن جسته است، اما با توجه به علم و دانش بالای ناصرالملک به نظر می رسد علاوه بر تاثیر افکار عین الدوله بر او، وی به آنچه می گفته اعتقاد داشته است.
با گذر روزها هر یک از دو گروه آزادی خواهان و استبداد طلبان راه خود را می پویید و به دنبال منافع خود بود. در این میان شخصی به نام شیخ محمد واعظ اعتراض را از حد گذرانده و همه جا از عین الدوله بد می گفت. صدر اعظم دستور دستگیری او را صادر کرد. ماموران دربار، شیخ محمد را در بازار و زمانی که سوار بر خر خویش در راه رفتن به خانه بود دستگیر کردند. سربازان و شیخ محمد مشغول سوال و جواب بودند که طلبه ای به نام عبدالحمید از راه رسید، راه خود را از میان جمعیت ناظر باز کرد و با نزدیک شدن به سربازان زبان به اعتراض گشود و بی محابا از سیاست های عین الدوله بد گویی کرد. رئیس سربازان هم کنترل اعصاب خود را از دست داد و تپانچه خود را به سمت عبدالحمید گرفت و شلیک کرد. گلوله به سینه عبدالحمید اصابت کرد و از طرف دیگر بدن او خارج شد. بلوا به پا شد. مردم، جنازه عبدالحمید را بر سر دست ها گرفتند و شعار سر دادند:
از نو حسین کشته ز جور یزید شد
عبدالحمید کشته عبدالمجید(*) شد
بادا هزار مرتبه نزد خدا قبول
قربانی جدید تو یا ایها الرسول
*(عبد المجید نام اصلی عین الدوله بوده است)
اوضاع نگران کننده بود. به فرمان دوسید، خیل عظیم آزادی خواهان – که هنوز شیخ فضل الله را در کنار خود نمی دیدند – در مسجد جامع جمع شدند تا تصمیم گیری کنند. بار ها از سوی نیروهای دولتی به ایشان حمله شد و بارها رایزنی شکل گرفت. سرانجام آزادی خواهان کلام آخر خود را بر زبان آوردند: یا عدالتخانه برپا کنید، یا ما را بکشید یا به ما اجازه خروج از شهر بدهید.
روشن است که دولت عین الدوله راه آخر را برگزید.
بازار باز شد اما آزادی خواهان، طهران را که کاملاً حالت حکومت نظامی داشت، به مقصد قم ترک کردند. شیخ فضل الله هم که دیر دست به کار شده بود با همراهان خود به سمت قم شتافت و در کهریزک به آزادی خواهان رسید. مهاجرت کبری آغاز شده بود و مهاجرین تمام علمای بزرگ را در بین خود می دیدند. آزادی خواهان که جمعیت شان به حدود سه هزار نفر می رسید، شب را در کهریزک سپری کردند و صبح روز بعد عازم قم شدند. بعلاوه مردم بسیاری نیز در طهران جرات مخالفت یافتند و به سفارت انگلیس رفته و بست نشستند. این حرکت را بعضی صاحبنظران از اشتباهات جنبش مشروطه می دانند. مردمی که حمایت رهبرانشان را به همراه نداشتند، خودسرانه به سفارت انگلیس پناهنده شدند تا از انگلیس، برقراری مجلس بخواهند. انگلیسی که با این واقعه به مشروطه ایران پا گذاشت و دیگر هرگز از آن پا بیرون نکشید.
در این روزها لفظ مشروطه در میان مردم باب شده بود و هرکسی که از قوه تکلم برخوردار بود عده ای را به دور خود جمع می کرد و از فواید حکومت مشروطه می گفت. علما هم که در قم بست نشسته بودند در خواست های خود را مطرح کردند:
بازگشت علما به طهران، عزل عین الدوله، افتتاح مجلس شورای نمایندگان، قصاص قاتلین شهدای مشروطه و بازگشت میرزا حسن رشدیه و دیگران به طهران.
این درخواست ها بواسطه سفیر انگلیس به شخص شاه اعلام شد. بدین ترتیب و با درخواست ولیعهد، محمد علی میرزا – که عین الدوله را برای خود خطرناک می دید- و علما، شاه عین الدوله را از صدارت عظمی بر کنار کرد. جنبش مشروطه یک قدم دیگر به پیروزی نزدیک تر شد. مشیر الدوله سمت صدر اعظمی گرفت و در حالیکه جمعیت بست نشینان در سفارت انگلیس از مرز چهارده هزار نفر گذشته بود، مظفرالدین شاه دستخط ایجاد (( مجلس شورا)) را صادر کرد. آنروز چهاردهم مرداد ماه 1284 هجری شمسی بود. روز انقلاب مشروطه ایران و روز تولد مظفرالدین شاه.
***
عبدالحمید کشته شد. خونش به عمق خاک طهران نفوذ کرد. خاکی که بزرگان بسیاری از قائم مقام و میرزا تقی خان امیر کبیر و میرزا حسین خان سپهسالار گرفته تا سید جمال الدین اسد آبادی و میرزا ملکم خان و هزاران هزار آزادی خواه دیگر، بذر آزادی را بر آن پاشیده بودند. بذر آزادی را خون عبدالحمید آبیاری کرد. نهالی شد برومند. سر برآورد و شکوفه کرد. گل آزادی بر روی مردم طهران و ایران خندید...
احسان شارعی
13/5/1383

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۳

ویژه نامه مشروطیت-گفتار نخست
چهره ها

شیخ فضل الله نوری از مشروطه ِ مشروعه می گوید

در خانه ای کوچک و محقر در طهران شیخی که عمامه سفید بر سر می گذاشت زندگی می کرد. شیخ،عصا بدست می گرفت و خالی روی گونه چپش به چشم می آمد. شیخ فضل الله نوری اینک با پشت سر گذاشتن بحران تنباکو ( واقعه رژی) درگیر بحران دیگری بود. کلمه ای با عنوان (( مشروطه)) در میان مردم باب شده بود و شیخ می بایست حتماً درباره آن نظر می داد. اما آیا شیخ به واقع از ماهیت مشروطه آگاه بود؟ گذر زمان نشان داد شیخ فضل الله نوری بعلت ناآشنایی با مشروطه و به اتکای اینکه چون آیت الله طباطبائی و بهبهانی آنرا پذیرفته اند خود را مشروطه خواه معرفی کرد، پس از مهاجرت صغری در مسجد جامع به آزادی خواهان پیوست و سپس در طی مهاجرت کبری به قم با مشروطه خواهان و دو سید بزرگوار، طباطبائی و بهبهانی – بنیانگذاران نهضت مشروطه- همراه شد و به همراهی آنان مشروطه را به پیروزی رساند. اما شیخ هیچ گاه قبل ازآن در روزهایی مثل زمانی که بازگانان بازار طهران به اتهام گرانی قند فلک شدند و یا در زمان شهادت عبدالحمید، به صف مشروطه خواهان وارد نشده بود. هر چند ورود او به صف مشروطه خواهان هم از سوی شیخ فضل الله آنطور که باید و شاید با میل و رغبت نبود.
مخالفت شیخ فضل الله با مشروطیت اما بعد ها رخ نمود. زمانی که بحث متمم قانون اساسی در مجلس شورا جریان یافت، شیخ فضل الله نوری که به کنه کلمه مشروطه پی برده بود، علم مخالفت خود و همراهانش را با مشروطیت بالا برد. در طی جلسات متمادی مجلس شورا بحث بین گروه مشروطه خواهان و مشروعه خواهان – و در راس آنها شیخ فضل الله- ادامه یافت. شیخ فضل الله و یارانش را از یکسو روزنامه نگارانی همچون صور اسرافیل و از طرف دیگر نمایندگان مشروطه خواه از قبیل سید حسن تقی زاده در فشار قرار دادند. قضایا طوری پیش رفت که شیخ فضل الله و یارانش خود را تنها یافتند به رسم عادت مرسوم آنروز ایران راه تحصن در پیش گرفتند و راهی حرم عبدالعظیم شدند. دو سید، طباطبائی و بهبهانی، برای راضی کردن شیخ فضل الله راه عبدالعظیم پیش گرفتند تا شاید موفق به رفع اختلاف شونداما سخن شیخ فضل الله همان بود که بارها گفته بود: (( مشروطه ِ مشروعه!)).
شیخ فضل الله نوری با این سخن خود پارادوکسی را به نمایش گذاشت. مشروطه مشروعه شاید به طریقی جمع اضداد بود. با ادامه یافتن بست نشینی شیخ فضل الله و یارانش در حرم عبدالعظیم و چاپ نظرات ضد مشروطیت آنان به کمک دستگاه چاپ اهدایی محمد علی شاه از یک طرف و اعتراضات دامنه دار مردم تبریز به عدم تصویب متمم قانون اساسی وضعیت سیاسی کشور بغرنج شد. اما دو جرقه پیاپی هم به بست نشینی شیخ فضل الله و یارانش پایان داد و هم مشروطه خواهان را با مشکل جدی روبه رو کرد.
نخستین اتفاق بزرگ کشته شدن امین السلطان اتابک اعظم، صدراعظم مقتدر ایران بود. جوانی بازاری به نام عباس آقا تبریزی، امین السلطان را که بعد از جلسه او با نمایندگان مجلس در حال خروج از بهارستان بود، به ضرب گلوله تپانچه مضروب و مقتول ساخت. عمر صدر اعظم بی کفایت - که سه دوره صدارت او در زمان ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه و محمد علی شاه آسیب های بی شماری بر پیکره ایران وارد کرده بود- پایان یافت. مخالفان مشروطه، چه درباریان مانند محمد علی شاه و چه متشرعان همانند همانند شیخ فضل الله نوری حساب کار خود را کرده و کمی از شدت مخالفت خود نسبت به مشروطه خواهان کاستند. بدین ترتیب بست نشینی شیخ فضل الله در حرم حضرت عبدالعظیم پایان یافت و مشروعه خواهان به طهران بازگشتند. با رخ دادن پیشامد های فوق و پس از آن پرتاب نارنجک به سمت شاه و با روی دادن اتفاق بزرگ دیگری که همانا به توپ بسته شدن مجلس شورا توسط محمد علی شاه و کلنل لیاخوف بود، شیخ فضل الله نظر خودرا درباره مشروطهِ مشروعه تغییر نداد. پس از پایان بمباران مجلس، محمد علی شاه به روحانیون مشروطه خواه هیچ گونه ترحمی نکرد. آیت الله طباطبائی را به خراسان و آیت الله بهبهانی را به کربلا تبعید کرد و ملک المتکلمین را کشت. حال که خیال شاه از طهران راحت شده بود، وی نگاه خود را به تبریز برگرداند. همان شهری که به زور از مظفرالدین شاه مشروطه ستانده بود، در تصویب متمم قانون اساسی اهتمام داشت و اینک آماده مقابله با استبداد محمد علی شاه بود. سیل نیروهای نظامی دربار به تبریز فرستاده شد. در این مقاله به شرح وقایع تبریز نمی پردازیم. در خلال جنگ، محمد علی شاه که زیر بار فشار اروپاییان برای تاسیس مجلس قرار گرفته بود، جلسه ای در دربار برگزار کرد. در این جلسه شیخ فضل الله به عنوان یک روحانی مشروعه خواه از شاه درخواست کرد تا از مجلس و مشروطیت چشم پوشی کند و شاه و همراهانش نیز که جز این نمی خواستند همگی این خواسته شیخ را پذیرفتند تا دیگر سخنی از تاسیس مجلس و مشروطیت نباشد. پس از پایان جنگ تبریز که به اتحاد کل ایران بر علیه استبداد محمد علی شاه منجر شد، سردار اسعد بختیاری و یپرم خان و دیگر آزادی خواهان به طهران حمله بردند و در نبرد با نیروهای دولتی بر آنها فائق آمده، پایتخت را تصرف کردند. با پیش آمدن این وضعیت، شیخ فضل الله کاملاً در مضان اتهام قرار داشت، علی الخصوص که فرمان علمای نجف مبنی بر حمایت از ستار خان و باقر خان و مجاهدان مشروطه خواه، حامی مشروطه خواهان بود. بدین ترتیب محاکمه شیخ فضل الله اجتناب ناپذیر به نظر می رسید...

شیخ فضل الله نوری محاکمه و به اعدام محکوم شد و این در حالی بود که فرزندش، شیخ مهدی در صف مشروطه خواهان ِ آزادی خواه قرار داشت. شیخ فضل الله از چوبه دار بالا رفت و این در حالی بود که هنوز جهان را با نگاه سنتی خودش می نگریست. آزادی خواهان را بابی می خواند و ادعا داشت در ایران آنروز مخارج روضه خوانی و زیارت صرف احداث راه اهن و کارخانه و ایجاد صنایع می شود و صد البته که او اینها را قبیح می شمرد، همانگونه که در زمان بست نشینی در حرم عبدالعظیم بارها این مسائل را عنوان کرده بود. شیخ فضل الله بر بالای چوبه اعدام رفت و این در حالی بود که ایران به رهبری پادشاه خردسال خود، احمد میرزا به سوی آینده ای سراسر دسیسه و مداخله و استبداد پیش می رفت. شاید آزادی خواهان با کمک گرفتن از برخی رهنمون های شیخ فضل الله می توانست آینده را کمی دلپذیر تر در جهان بزرگ آنروز به تصویر بکشند.