چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۷

غول

داستانی‌ به نام "غول" نوشته بودم قدیم‌ها! بر اثر طعم تلخ یک عصر زمستانی شکل گرفته بود. یادش بخیر! آخه هر موقع حالت بد می‌شه قدر مواقعی که حالت سر جاشه می‌دونی. حالا هم به بهونه اینکه قرار بود تو یه محفل ادبی بخونمش دوباره ویرایشش کردم و مشغول تمرین داستان خونی توی جمع شدم اما از شانس بد ما گرمای مجلس ما رو نگرفت و مجال خوندن داستان غول پیدا نشد. تصویرسازی غول رو هم دوست عزیز نادیده‌ام میلاد شاهجانی انجام داده بود.
خلاصه اونشبم حالم بد بود و ... غول به طاقم اومده بود!

------------------------------------------------------------------------------------------------

آن شب در اطاق پسرک غول آمده بود...
***
در ِ اطاق که روی پاشنه چرخید پسری با فنجان قهوه که بخار بالا می داد وارد شد. دفتر و دستکِ درس و مشق را کنار زد و فنجان را روی میز گذاشت. صندلی با فاصله مناسبی از میز قرارگرفت تا بتوان لم داد و پاها را روی میز گذاشت و قهوه داغ را در عصر دلگیر زمستانی نوشید.
کنترل ضبط صوت به دست.
روشن.
موسیقی تلفیقی برای قرن بیست و یکم.
گام های ترسناک موسیقی. شاید چیزی شبیه چهارگاه ایرانی.
صدای زیر یک خواننده زن که شبیه آوازهای کلاسیک می‌خواند. آوازش همراه با یک ساز زهی محلی است... شاید دیوان، شاید باقلاما، شاید تنبور... هرچه که هست صدای بمی دارد و حس ترس را در آهنگ می پروراند.
پسرک قوه اش را که می نوشید در و دیوار آشنای اطاقش را روی چشم دور می زد. در ابتدا تصویر نویسنده فقید، جلال آل احمد روی دیوار بود. کمی جلوتر منتخبی از عکس های خودش. عکس هایی معمولی. آنطرف تر کاریکاتوری فرانسوی. مردی با قیافه عصبانی، شاید کمی هم خنده آور، مشغول دریل کردن چیزی روی میز کار نجاری به شکلی کاملاً احمقانه. جلوتر تصویر صادق هدایت. با آن چشم های همیشه بی روح.
چشم های پسرک در حالی که از سوی بخار قهوه نوازش می شد پرده نارنجی رنگ اطاق را طی کرد و به تصویر مغموم باستر کیتون رسید. او همیشه لبخندش را مخفی می کند و سعی می کند نگاهش را از دوربین بدزدد.
کمی جلوتر دیوار کمی فرصت نفس کشیدن پیدا کرده است. خالی خالی همراه با یک ترک سرتاسری.
و بعد که جلوتر می رسد چهار نقاشی قاب شده روی دیوار. طبیعت عاشقانه و بکر...
همه این چیز ها عادیست. نقاشی ها و عکس های کاملاً عادی. اما همه این ها در یک شب به شکل عجیبی ترسناک و وحشتناک شد. چرا که غول به اطاق پسرک آمده بود...
***
پسرک درد خفیفی در کمرش حس کرد. تصمیم گرفت بخوابد. البته تصمیم عجیبی بود. آن قدر درگیر عادات شده بود که از تصمیم خود برای خواب بی موقع شگفت زده شد. درد خفیف کمر دوباره یادش آمد و کلافه خود را روی تخت انداخت. از بیرون اطاق صدای تلویزیون پدر می آمد. صدا ضعیف بود اما نور نسبتاً قابل توجهی از پنجره بالای در به داخل می آمد. نور لوسترهای روشنایی. پسرک حس کرد سرش شروع به درد گرفتن می کند. زیر پتو رفت تا خودش را از شر نور مزاحم خلاص کند. کمرش را به شوفاژ چسباند و سعی کرد با آرامش به خواب برود. ضبط صوت هنوز روشن بود. صدای خواننده زن. گام های وحشت آور موسیقی.
پسرک خوابید...
خوابی عمیق و سنگین
خوابی عمیق و سنگین
...
چشم هایش را که باز کرد هنوز صدای خواننده می آمد. در سکوتی باورنکردنی فقط صدای آواز خواننده شنیده می شد. بدون صدای هیچ سازی...
در اطاق باز بود اما او فکر می کرد که در را بسته است. انگار چیز سردی به بدنش خورده باشد لرزید. شب این قدر سیاه است که چشم باز و چشم بسته هیچ تفاوتی نمی کند. و سیاهی... مملو از ندانسته هاست...
چشم هایش را بست...
مطمئن نبودم که چشم هایم بسته اند. فقط این طور فکر می کردم. نور کمرنگی از دور دیدم. بسیار کمرنگ.
پس چشم هایم حتماً بسته است که اینطور خیالاتی شده ام. بهتر است چشم هایم را باز کنم. آه خدای من... باز هم نور کمرنگ. می خواهم چشم هایم را باز کنم... ولم کنید... ولم کنید...
از دور موجودی می آمد به قد و قواره یک انسان معمولی. پسرک به آنچه نزدیکش می شد خیره شد. با ناباوری و ترس نگاه می کرد. چقدر به آنچه در آیینه از خود دیده بود شباهت داشت! نزدیک و نزدیک تر. حداقل اینکه پسرک نزدیک شدنش را حس می کرد. هیکلی که کاملاً شبیه او بود... خودش بود! البته به انضمام یک جفت شاخ نوک تیز و دمی به درازای دست یک انسان!
نزدیک نیا...
و فریادی از سر ِ ترس کشید...
ناگهان دایره روشنی از نور به رویش افتاد که هر جا می رفت دنبالش می کرد. نگاهش را به منشاء نور دوخت. منشاء نور یک نقطه است و دیگر هیچ. به اطرافش نگاه کرد. در جایگاه VIP روی یک صندلی مخملی قرمز رنگ نشسته بود و غول برایش می رقصید و می خواند. همچون سایه ای سیاه به هر سو می دوید و هماهنگ با موسیقی هول انگیز رقص می کرد. غول روی یک پا چرخی زد. طول سن را به دو طی کرد، سپس یک زانو نشست، سر به آسمان کشید و یک دست را به حالت نیاز بالا برد. موسیقی قطع شد. صدای کف زدن حاضران به گوش رسید. پسرک به اطراف نگاه کرد. هیچ کس بر روی صندلی ها نبود...
غول به حالت تعظیم خم شد. کمی جلو تر آمد. تعظیم دیگری کرد. از روی سن پایین پرید. به نزدیک صندلی پسرک آمد. پسرک فریادی از سر ترس کشید. غول دست ها را بالا برد، دندان هایش را نشان داد و به روی او خم شد...
ولم کنید... ولم کنید... ولم کنید...
گریه کرد... گریه کرد... دستش را داخل جیب گرمکن اش کرد و با دستمال کاغذی مچاله ای اشک هایش را پاک کرد. در سیاهی کور کننده اطاق هنوز چشم باز و بسته تفاوتی نداشت. تاریک تاریک...
دایره نور روی دیوار اطاق افتاد. روی تصویر نویسنده فقید... پس او کجا رفته است؟... تصویر نویسنده از قاب خارج شده بود تو گویی با قیچی به طرز ماهرانه ای بریده شده باشد و فقط پس زمینه ای از آن برجا مانده بود. چشمش روی عکس ها رفت. در میان عکس ها مجسمه غولی وجود داشت با دو چشم گربه مانند که نور از خود متصاعد می کرد. کمی آن طرف تر مردی که در میان کاریکاتور بود با عجله اما بی صدا روی میز کار نجاری اش دریل می کرد و عصبانیتش هر لحظه بیشتر می شد. تصویر هدایت میخ شده روی دیوار ساکن بود اما به محض آنکه نور خواست از روی آن عبور کند پلک زد. نگاه ترسان پسرک که پتو را دو دستی بغل کرده بود از روی پرده بی رنگ گذشت و به چهره مرد کمدین - باستر کیتون - رسید. روی نقاشی خیره ماند. باستر جای دیگری را نگاه می کرد. ناگهان چشمش را برای یک لحظه توی چشم های پسرک دوخت و نهایت سعی اش را کرد تا از خندیدن خود جلوگیری کند.
کمی آن طرف تر که دیوار فرصت نفس کشیدن پیدا کرده بود با فراق بال و با دهانی گشاد نفس می کشید. ساختمان ها که قدیمی می شوند ترک های جدی هم ممکن است دهان باز کنند. درست بالای شوفاژ دهانی باز شد. گلویی صاف کرد و با حرص و ولع پسرک را بلعید...
پسرک جویده می شد اما احساسی از درد نداشت. بیشتر شبیه مشت و مال بود. دیوار او را جوید و جوید و قورت داد...
آن شب در اطاق پسرک غول آمده بود...
***
فردا صبح پسرک با چشم های قی کرده و متکای خیس شده از آب دهان از خواب بیدار شد. بالش سفت پشت سرش را فشار داده بود و سرش درد می کرد. دهانش بوی گند می داد و دندان هایش زبر شده بود.
از جا بلند شد. کمی پشت گردنش را ماساژ داد، متکای کثیف را به داخل حمام پرتکرد، صورتش را شست، دندان هایش را مسواک کرد و... هیچ وقت شبی را که غول به اطاقش آمده بود از یاد نبرد...

هیچ نظری موجود نیست: