عزیز شاهرخ
نوشتار جدیدم در ویکیپدیا در مورد عزیز شاهرخ، خواننده برجسته موسیقی کردی.
عزيز شاهرخ در سال 1317 در شهر مهاباد (سابلاغ) در استان كردستان ديده به جهان گشود. صدای عزیز صدایی منحصر به فرد و دلنشين بود و خانوادهاش نيز بسيار خوش صدا بودند بطوريكه پدر و برادر بزرگتر عزیز هم به خواندن علاقه داشتند. عزیز شاهرخ با شنیدن آثار استادانی چون سید علی اصغر کردستانی و کاویس به آواز علاقهمند شد. او هیچ گاه به صورت حضوری در خدمت استادی درس آواز نگرفت اما با تمرین از روی صفحات ضبط شده گرامافون، آواز را از اساتیدی نظیر محمد صالح ديلان، طاهر توفيق و حسن جزراوی فرا گرفت. وی همچنین محضر استاد محمد ماملی را در آواز و خوانندگی درک کرد.
در سال 1336 برای نخستین بار صدای شاهرخ از رادیو مهاباد به گوش همگان رسید.
ادامه مطلب را در ویکیپدیا فارسی بخوانید
استاد سید علی اصغر کردستانی
شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷
سهشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷
افسون و طلسم فریبنده صدای بانوی ونزوئلا
نامردی نیست اگه بگم Soledad Bravo در موسیقی لاتین نقشی همپایه Joan Baez داره! صدایی شفاف و الماسی با تونالیته عالی و محدوده صوتی بالا در صدای او دیده میشه. از اینا گذشته باید بگم اون واقعاً یه خواننده زاده شده. Soledad در اسپانیا به دنیا آمد اما در کاراکاس پایتخت ونزوئلا رشد کرد و بزرگ شد و همونجا هم نوازندگی گیتار رو یاد گرفت. آموختهای که به او شکل و شمایل خاصی در حین اجرای آوازهاش میداد. او که متولد دهه چهل بود در اواخر دهه 60 میلادی به عنوان تک خوان شورع به خواندن آهنگهایی درباره چهگوارا و یا نابرابریهای اجتماعی کرد. در دهه 70 به اسپانیا برگشت و آهنگهایی از دوران جنگ داخلی در اسپانیا رو ضبط کرد. همین طور به سراغ بعضی از آهنگهای یهودیهای اسپانیا رفت. همچنین به بولرو و سالسا و دیگر رقصهای زیبای آمریکای لاتین هم پرداخت.
افسون و طلسم فریبنده صدای بانوی ونزوئلا همیشه پر از احساسات عاشقانه و زیباست. همچون خودش که با لپ هایی گل انداخته، موهایی سیاه و گیتار بدست با چشمانی بسته آواز میخواند.
نامردی نیست اگه بگم Soledad Bravo در موسیقی لاتین نقشی همپایه Joan Baez داره! صدایی شفاف و الماسی با تونالیته عالی و محدوده صوتی بالا در صدای او دیده میشه. از اینا گذشته باید بگم اون واقعاً یه خواننده زاده شده. Soledad در اسپانیا به دنیا آمد اما در کاراکاس پایتخت ونزوئلا رشد کرد و بزرگ شد و همونجا هم نوازندگی گیتار رو یاد گرفت. آموختهای که به او شکل و شمایل خاصی در حین اجرای آوازهاش میداد. او که متولد دهه چهل بود در اواخر دهه 60 میلادی به عنوان تک خوان شورع به خواندن آهنگهایی درباره چهگوارا و یا نابرابریهای اجتماعی کرد. در دهه 70 به اسپانیا برگشت و آهنگهایی از دوران جنگ داخلی در اسپانیا رو ضبط کرد. همین طور به سراغ بعضی از آهنگهای یهودیهای اسپانیا رفت. همچنین به بولرو و سالسا و دیگر رقصهای زیبای آمریکای لاتین هم پرداخت.
افسون و طلسم فریبنده صدای بانوی ونزوئلا همیشه پر از احساسات عاشقانه و زیباست. همچون خودش که با لپ هایی گل انداخته، موهایی سیاه و گیتار بدست با چشمانی بسته آواز میخواند.
جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۷
سفرنامه کلوتها- بخش چهارم(پایانی)
بقعه شاه نعمتالله ولی، باغ شازده
صبح روز چهارم صبحانه مفرحی چیده شده بود. اردلان برایم شیر داغ ریخت.
موعد خداحافظی با کویر رسیده است. بساط را جمع میکنم و به همراه بقیه همسفرها خوابگاه شهداد را به مقصد ماهان ترک میکنیم. امروز دو برنامه داریم. اول بازدید از بقعه شاه نعمتالله ولی و سپس بازدید از باغ شازده. هوای ماهان نسبت به هوای شهداد سردتر است. از دور بادگیرهایی دیده میشود. کمی جلوتر بقعه شاه نعمتالله ولی قرار دارد.
بقعه حوض زیبایی دارد.
در داخل عمارت فضای خاصی حاکم است. فضایی پر انرژی و پاک. دور ضریح گشتم و به اطاق پشتی رفتم. نقاشی شاه نعمتالله ولی بر دیوار قرار دارد. مریدان همه نشستهاند. کسی به صدای بلند آواز میخواند.
گر تو طالب گنجی، گنج کیمیا اینجاست...
آویزهای چراغ در نهایت زیبایی است. لالههای آبی رنگ متمایل به فیروزهای منقش به تصویر شاه نعمتالله ولی.
در اطاقی دیگر مقبره یکی از نوادگان حضرت شاهنعمتالله ولی قرار دارد. مقبرهای با کاشیهای فیروزهای و گلدانی در کنار مزار.
راهنما در یکی از اطاقهای موسوم به چلّه نشینی را برایم باز میکند. اطاقی به ابعاد تقریبی 2 در 1 متر با سقفی حدوداً 3 متری با گنبد گچی کوچکی در وسط منقش به نقوش و الفاظ رنگی بسیار زیبا نمایان میشود. جو حاکم بسیار گیراست. مینشینم در کنج اطاق. دلم نمیخواهد خارج شوم.
روی بام بنا هم منظره زیبایی پیش روست. گلدستههایی از دور نمایان است و کبوترها پرواز میکنند.
از بقعه شاه نعمتالله ولی به سمت باغ شازده میرویم. عمارتی همچون دیگر عمارتهای باغ ایرانی. نمونه آنچه در اصفهان و کاشان و شیراز و طبس و باقی جاهاست. تجسم واقعی از بهشت.
باغ شازده اما در فصل خزان بود و بی آب و بی برگ و بار در حال زوال.
***
نهار را در رستوران سنتی مهر در کرمان خوردیم و به سمت ایستگاه راهآهن کرمان حرکت کردیم. سفر به کلوتها با رسیدن به تهران تمام میشود.
بقعه شاه نعمتالله ولی، باغ شازده
صبح روز چهارم صبحانه مفرحی چیده شده بود. اردلان برایم شیر داغ ریخت.
موعد خداحافظی با کویر رسیده است. بساط را جمع میکنم و به همراه بقیه همسفرها خوابگاه شهداد را به مقصد ماهان ترک میکنیم. امروز دو برنامه داریم. اول بازدید از بقعه شاه نعمتالله ولی و سپس بازدید از باغ شازده. هوای ماهان نسبت به هوای شهداد سردتر است. از دور بادگیرهایی دیده میشود. کمی جلوتر بقعه شاه نعمتالله ولی قرار دارد.
بقعه حوض زیبایی دارد.
در داخل عمارت فضای خاصی حاکم است. فضایی پر انرژی و پاک. دور ضریح گشتم و به اطاق پشتی رفتم. نقاشی شاه نعمتالله ولی بر دیوار قرار دارد. مریدان همه نشستهاند. کسی به صدای بلند آواز میخواند.
گر تو طالب گنجی، گنج کیمیا اینجاست...
آویزهای چراغ در نهایت زیبایی است. لالههای آبی رنگ متمایل به فیروزهای منقش به تصویر شاه نعمتالله ولی.
در اطاقی دیگر مقبره یکی از نوادگان حضرت شاهنعمتالله ولی قرار دارد. مقبرهای با کاشیهای فیروزهای و گلدانی در کنار مزار.
راهنما در یکی از اطاقهای موسوم به چلّه نشینی را برایم باز میکند. اطاقی به ابعاد تقریبی 2 در 1 متر با سقفی حدوداً 3 متری با گنبد گچی کوچکی در وسط منقش به نقوش و الفاظ رنگی بسیار زیبا نمایان میشود. جو حاکم بسیار گیراست. مینشینم در کنج اطاق. دلم نمیخواهد خارج شوم.
روی بام بنا هم منظره زیبایی پیش روست. گلدستههایی از دور نمایان است و کبوترها پرواز میکنند.
از بقعه شاه نعمتالله ولی به سمت باغ شازده میرویم. عمارتی همچون دیگر عمارتهای باغ ایرانی. نمونه آنچه در اصفهان و کاشان و شیراز و طبس و باقی جاهاست. تجسم واقعی از بهشت.
باغ شازده اما در فصل خزان بود و بی آب و بی برگ و بار در حال زوال.
***
نهار را در رستوران سنتی مهر در کرمان خوردیم و به سمت ایستگاه راهآهن کرمان حرکت کردیم. سفر به کلوتها با رسیدن به تهران تمام میشود.
چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷
سفرنامه کلوتها- بخش سوم
کلوتها، رود شور، کریستالهای نمک، شب پُر ستاره کویری
بخش اصلی برنامه سفر بازدید از کلوتهاست. کلوتها تودههای عظیم خاک هستند که بر اثر باد و آب فرسایش یافته اند و شکلهای زیبا و عجیبی یافته اند. سیاحان قدیمی که از لوت میگذشتهاند کلوتها را بقایای خرابههای یک شهر قدیمی تصور میکردهاند. واقعیت اینست که کلوتها چیزی جز توده فشرده خاک صیقل خورده با دستهای باد و آب نسیتند.
پیادهروی من در بین کلوتها حدود 3 ساعت طول کشید. مسیر فراز و نشیب داشت. این شهر لوت است. انبوه مجسمههای ساخت دست طبیعت.
اتوبوس در مسیری جلوتر از جاده منتظر ما بود. فرصت کردم از یکی از کلوتها بالا بروم و از سکوتی که گاه توسط سوسوی باد شکسته میشد لذت ببرم.
اتوبوس ما را به سمت شرق برد. با گذر نیم ساعته از میان کویر به رود شور رسیدیم. رودی با آب شور که از شوری به تلخی میزند. حاشیه این رود زیبا که خیلی هم کم آب شده را باتلاقهای نمک تشکیل میدهد. گذر رود شور از این ناحیه عملیات ساخت پل و معرض عبوری وسایل نقلیه را بسیار دشوار کرده است.
کلوتیها بساط نهار را کنار رود شور پهن میکنند. خورشت قیمه داریم همراه با سالاد و ماست و دوغ و ترشی و زیتون پرورده. رو به جنوب نشستم و غذا خوردم.
با صرف نهار کمی استراحت میکنیم و بعد به سوی محل کریستالهای نمک میرویم. در محلی بین دو کلوت کریستالهای نمک تشکیل شده اند. از آنجا که این دو کلوت اجازه پیشروی در سطح را به کریستالها نمیدهد سطح سخت کریستالها به خاطر فشار میشکند و زیرش توده خاک نرم مخلوط با نمک زیاد جمع میشود. هر کدام از کریستالها را هم که میشکنم داخلش از نمک سفید است.
جاده ساکت و آرام است و سکوتش را گاه گاه تریلیهای بزرگ میشکنند. روی اسفالت داغ راه میروم و بعد چند دقیقهای همانجا مینشینم. کنار خط سفید جاده...
به سمت کلوتهای غربی میرویم تا غروب را از آنجا ببینیم. یکی از کلوتهای نسبتاً مرتفع را انتخاب میکنم و بالا میروم.
دیگر کاملاً شب شده. پیشنهاد خوبی مطرح میشود. اتوبوس موتور و چراغهایش را خاموش میکند و همه در پهنه وسیع کویر ساکت میشویم. سکوت بینظیری حکمفرما میشود. ستارهها کمکم طلوع میکنند اما هنوز موعد طلوع ماه نرسیده است. به پشت روی شنها میخوابم. صور فلکی، اجرام سماعی، گنبد سرمهای آسمان... جایی که نمیدانیم کجاست. آرزوی پرواز میکنم...
کلوتها، رود شور، کریستالهای نمک، شب پُر ستاره کویری
بخش اصلی برنامه سفر بازدید از کلوتهاست. کلوتها تودههای عظیم خاک هستند که بر اثر باد و آب فرسایش یافته اند و شکلهای زیبا و عجیبی یافته اند. سیاحان قدیمی که از لوت میگذشتهاند کلوتها را بقایای خرابههای یک شهر قدیمی تصور میکردهاند. واقعیت اینست که کلوتها چیزی جز توده فشرده خاک صیقل خورده با دستهای باد و آب نسیتند.
پیادهروی من در بین کلوتها حدود 3 ساعت طول کشید. مسیر فراز و نشیب داشت. این شهر لوت است. انبوه مجسمههای ساخت دست طبیعت.
اتوبوس در مسیری جلوتر از جاده منتظر ما بود. فرصت کردم از یکی از کلوتها بالا بروم و از سکوتی که گاه توسط سوسوی باد شکسته میشد لذت ببرم.
اتوبوس ما را به سمت شرق برد. با گذر نیم ساعته از میان کویر به رود شور رسیدیم. رودی با آب شور که از شوری به تلخی میزند. حاشیه این رود زیبا که خیلی هم کم آب شده را باتلاقهای نمک تشکیل میدهد. گذر رود شور از این ناحیه عملیات ساخت پل و معرض عبوری وسایل نقلیه را بسیار دشوار کرده است.
کلوتیها بساط نهار را کنار رود شور پهن میکنند. خورشت قیمه داریم همراه با سالاد و ماست و دوغ و ترشی و زیتون پرورده. رو به جنوب نشستم و غذا خوردم.
با صرف نهار کمی استراحت میکنیم و بعد به سوی محل کریستالهای نمک میرویم. در محلی بین دو کلوت کریستالهای نمک تشکیل شده اند. از آنجا که این دو کلوت اجازه پیشروی در سطح را به کریستالها نمیدهد سطح سخت کریستالها به خاطر فشار میشکند و زیرش توده خاک نرم مخلوط با نمک زیاد جمع میشود. هر کدام از کریستالها را هم که میشکنم داخلش از نمک سفید است.
جاده ساکت و آرام است و سکوتش را گاه گاه تریلیهای بزرگ میشکنند. روی اسفالت داغ راه میروم و بعد چند دقیقهای همانجا مینشینم. کنار خط سفید جاده...
به سمت کلوتهای غربی میرویم تا غروب را از آنجا ببینیم. یکی از کلوتهای نسبتاً مرتفع را انتخاب میکنم و بالا میروم.
دیگر کاملاً شب شده. پیشنهاد خوبی مطرح میشود. اتوبوس موتور و چراغهایش را خاموش میکند و همه در پهنه وسیع کویر ساکت میشویم. سکوت بینظیری حکمفرما میشود. ستارهها کمکم طلوع میکنند اما هنوز موعد طلوع ماه نرسیده است. به پشت روی شنها میخوابم. صور فلکی، اجرام سماعی، گنبد سرمهای آسمان... جایی که نمیدانیم کجاست. آرزوی پرواز میکنم...
سهشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۷
سفرنامه کلوتها- بخش دوم
نبکا، قنات، نخلستان، کوتو، رودخانه شنی، آبگرم سیرچ
روز دوم سفر با صبحانه مفصلی شروع شد. بر و بچههای کلوت از شیر شتر و نان محلی گرفته تا نیمرو و خیارشور روی میز چیده بودند. اتوبوس که از پارکینگ خوابگاه بیرون رفت روی جاده قرار گرفتیم و به سمت قلب کویر لوت رفتیم. اولین هدف بازدید از گلدانهای بیابانی یا همان "نبکا"ها بود. درختچههای گز در فصل سرد دچار برگریزان میشوند. اما برگهای سوزنی شکل آنها باعث تثبیت شنهای روان کویری شده و انبوهی از خاک دور درختچه جمع میکند. بدین ترتیب درختچه گز قد میکشد و سال بعد باز هم مخلوط برگ و خاک پای درختچه جمع میشود. بدین ترتیب گلدانهایی با ارتفاع بیش از 30 متر هم در کویر دیده میشود.
با بازدید از نبکاها در مدخل خروجی آب یک قناب کویری توقف کردیم. دسترسی به آب از طریق حدوداً 20 پله گلی میسر میشد. آب زلال بود و هوا خنک و مرطوب.
در آبادیهای اطراف شهداد دور مختصری زدم و نخلستان زیبایی دیدم.
سوار بر اتوبوس خودمان را بیشتر به قلب کویر نزدیک کردیم. به اقامتگاهی رسیدیم که در آن کلبههای زیبایی به نام "کوتو" از حصیر ساخته شده بود. این کلبهها دارای امکانات آب و برق هستند و در شبهای رصد به کمک ستارهشناسان میآیند. چیدمان این کلبهها در پهنه کویر هم بر اساس صور فلکی است.
با صرف نهار راهی قسمتی از کویر به نام رودخانه شنی شدم. در بین اجزاء سخت پهنه کویر شنهای روان همچون رودخانهای جاری شده اند. حدود 2 ساعت در شنها پیاده روی کردم و در آخر چون بیم طوفان شن میرفت و افق دید کمتر از 5 کیلومتر بود به اتوبوس برگشتیم و به سمت شهداد حرکت کردیم.
اما قبل از حرکت...این هم دسته گل سیاوش، تقدیم به باد!
اما هنوز یک قسمت از برنامه روز دوم باقی مانده است: آبگرم سیرچ. به این ترتیب از مسیر کوهستانی منتهی به سیرچ به طرف کرمان برمیگردیم تا به آبگرم برسیم. جاده فرعی ِ ده تاریک و تنگ و خطرناک است. از دور نور خانههای ده پیدا میشود. چشمه آبگرم با گرمای مطبوعش پذیرای ماست. داخل استخری رفتیم که حقاً تمیز و قابل استفاده بود. شنای مفرح و بسیار لذت بخشی بود. شب با بدنهای آرامش گرفته از آب به اقامتگاه شهداد برگشتیم تا فردا دوباره به سمت قلب کویر برویم. به سمت کلوتها...
نبکا، قنات، نخلستان، کوتو، رودخانه شنی، آبگرم سیرچ
روز دوم سفر با صبحانه مفصلی شروع شد. بر و بچههای کلوت از شیر شتر و نان محلی گرفته تا نیمرو و خیارشور روی میز چیده بودند. اتوبوس که از پارکینگ خوابگاه بیرون رفت روی جاده قرار گرفتیم و به سمت قلب کویر لوت رفتیم. اولین هدف بازدید از گلدانهای بیابانی یا همان "نبکا"ها بود. درختچههای گز در فصل سرد دچار برگریزان میشوند. اما برگهای سوزنی شکل آنها باعث تثبیت شنهای روان کویری شده و انبوهی از خاک دور درختچه جمع میکند. بدین ترتیب درختچه گز قد میکشد و سال بعد باز هم مخلوط برگ و خاک پای درختچه جمع میشود. بدین ترتیب گلدانهایی با ارتفاع بیش از 30 متر هم در کویر دیده میشود.
با بازدید از نبکاها در مدخل خروجی آب یک قناب کویری توقف کردیم. دسترسی به آب از طریق حدوداً 20 پله گلی میسر میشد. آب زلال بود و هوا خنک و مرطوب.
در آبادیهای اطراف شهداد دور مختصری زدم و نخلستان زیبایی دیدم.
سوار بر اتوبوس خودمان را بیشتر به قلب کویر نزدیک کردیم. به اقامتگاهی رسیدیم که در آن کلبههای زیبایی به نام "کوتو" از حصیر ساخته شده بود. این کلبهها دارای امکانات آب و برق هستند و در شبهای رصد به کمک ستارهشناسان میآیند. چیدمان این کلبهها در پهنه کویر هم بر اساس صور فلکی است.
با صرف نهار راهی قسمتی از کویر به نام رودخانه شنی شدم. در بین اجزاء سخت پهنه کویر شنهای روان همچون رودخانهای جاری شده اند. حدود 2 ساعت در شنها پیاده روی کردم و در آخر چون بیم طوفان شن میرفت و افق دید کمتر از 5 کیلومتر بود به اتوبوس برگشتیم و به سمت شهداد حرکت کردیم.
اما قبل از حرکت...این هم دسته گل سیاوش، تقدیم به باد!
اما هنوز یک قسمت از برنامه روز دوم باقی مانده است: آبگرم سیرچ. به این ترتیب از مسیر کوهستانی منتهی به سیرچ به طرف کرمان برمیگردیم تا به آبگرم برسیم. جاده فرعی ِ ده تاریک و تنگ و خطرناک است. از دور نور خانههای ده پیدا میشود. چشمه آبگرم با گرمای مطبوعش پذیرای ماست. داخل استخری رفتیم که حقاً تمیز و قابل استفاده بود. شنای مفرح و بسیار لذت بخشی بود. شب با بدنهای آرامش گرفته از آب به اقامتگاه شهداد برگشتیم تا فردا دوباره به سمت قلب کویر برویم. به سمت کلوتها...
یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۷
سفرنامه کلوتها- بخش اول
گنبد جبلیه، یخچال طبیعی، مجموعه گنجعلیخان، آبادیهای ییلاقی سیرچ
مهمان رفقای موسسه آفتاب کلوت بودم. سفر به استان کرمان و دیدن کویر لوت و کلوتهایش همیشه از آرزوهایم بود. آرزویی که امسال بهش رسیدم.
ساعت 4 بعد از ظهر راهآهن تهران بودم. تا همه مسافرهای تور از راه برسند و بلیط هر کس به دستش برسد ساعت به 5 رسید و راس پنج و ربع حرکت به سمت کرمان آغاز شده بود. قطار معمولی با کوپههای شش نفره.
خواب در تکان ملایم کوپهای در میانه واگن شماره 6 برایم دلچسب بود و صبح که بیدار شدم حالم نسبتاً خوب بود. دو اتوبوس اسکانیا در مقابل ورودی ایستگاه راهآهن کرمان منتظر ما بودند. هوا خنک بود اما یک لباس ساده کفایت میکرد و احتیاج به بالاپوش نبود. در رستوران سنتی مهر صبحانه مفصلی خوردم و بعد راهی شدیم برای بازدید از گنبد جبلیه.
راهنمای محلی ادعا میکرد که این گنبد احتمالاً آرامگاه موبدی زرتشتی بوده است و سقف عمارت که به شیوه معماری اسلامی ساخته شده بعداً به بنا اضافه شده است. احتمال دیگری که در مورد گنبد جبلیه مطرح است استفاده از آن به عنوان یک رصد خانه است چرا که این گنبد هشت وجه و هشت در در جهتهای اصلی جغرافیایی شمال، جنوب، شرق و غرب و جهتهای بین آنها دارد. این گنبد امروزه موزه سنگ است که سنگ مزارهایی با قدمتهای بسیار زیاد در آن موجود است.
با ترک گنبد جبلیه دورنمای دو قلعه متعلق به دوران پیش از اسلام به نامهای قلعه دختر و قلعه دیگری که اسمش یادم نیست در افق دید قابل مشاهده بود. سپس به یخچال طبیعی و بازسازی شدهای رسیدیم که نمونهاش را در ابرقو دیده بودم.
روی یکی از دیوارها نقاشی بامزهای بود.
سوار اتوبوس شدیم و به به سمت بافت قدیمی شهر کرمان شامل بازار و مجموعه حمام و موزه گنجعلیخان رفتیم. این مجموعه شامل حمام بزرگی است که به کمک مدلهای انسان با لباسهای قدیمی در اندازههای واقعی بازسازی و تزیین شده است.
روبهروی عمارت حمام موزه سکه وجود دارد که به همان شیوه تزئین شده است و ضمناً گنجینههای سکه از دوران قبل از اسلام شامل دوره هخامنشیان تا دوران امروزی شامل سکههای قاجاری و پهلوی در آن موجود است.
آرامگاه درویشی به نام مشتاق آخرین بازدیدم از کرمان بود. درباره این شخص روایت است که او سیم سوم سهتار (سیم جفت با سیم بم) را به این ساز اضافه کردهاست کمااینکه این سیم هنوز هم به نام سیم مشتاق نامیده میشود.
دیگر در کرمان کاری ندارم. تا شهداد و رسیدن به حد فاصل کویر حدود 2 ساعت با اتوبوس راه است. باید از گردنههای سیرچ بگذریم و خود را به شهداد برسانیم. شهداد دروازه کویر لوت است. اما قبل از آن آبادی ییلاقی سیرچ پیش روی من است با سروی کهن و چند هزار ساله. با فاصلهای کمتر از نیم ساعت تا شهداد، سیرچ دارای آب و هوای معتدل است که در کنار جادههایش برف به چشم میخورد. میوههای سیرچ میوههای سردسیری مثل آلبالو و گردو هستند. اما با گذر نیم ساعته از سیرچ به سوی کویر لوت به شهداد میرسیم با نخلستانهای وسیع و پرتعالهای مشهوراش.
در مسیر قنات و آب انبار هم هست.
و شب که به شهداد میرسیم مهمان خوابگاه مدرسه دخترانهای هستیم که هنوز بازگشایی نشده است. فردا روز بازدید از کویر است. شام باقالی پلو با گوشت شتر میخورم و کله جوش با کشک اعلاء. مخلفات دیگر مثل سالاد و ماست و بورانی هم هست. حسابی چسبید. دیگر کاملاً شب شده اما به علت حضور ماه شب چهارده و آسمان غبارآلود چیزی از ستارههای زیبای کویری قابل مشاهده نیست. باید بخوابم.
گنبد جبلیه، یخچال طبیعی، مجموعه گنجعلیخان، آبادیهای ییلاقی سیرچ
مهمان رفقای موسسه آفتاب کلوت بودم. سفر به استان کرمان و دیدن کویر لوت و کلوتهایش همیشه از آرزوهایم بود. آرزویی که امسال بهش رسیدم.
ساعت 4 بعد از ظهر راهآهن تهران بودم. تا همه مسافرهای تور از راه برسند و بلیط هر کس به دستش برسد ساعت به 5 رسید و راس پنج و ربع حرکت به سمت کرمان آغاز شده بود. قطار معمولی با کوپههای شش نفره.
خواب در تکان ملایم کوپهای در میانه واگن شماره 6 برایم دلچسب بود و صبح که بیدار شدم حالم نسبتاً خوب بود. دو اتوبوس اسکانیا در مقابل ورودی ایستگاه راهآهن کرمان منتظر ما بودند. هوا خنک بود اما یک لباس ساده کفایت میکرد و احتیاج به بالاپوش نبود. در رستوران سنتی مهر صبحانه مفصلی خوردم و بعد راهی شدیم برای بازدید از گنبد جبلیه.
راهنمای محلی ادعا میکرد که این گنبد احتمالاً آرامگاه موبدی زرتشتی بوده است و سقف عمارت که به شیوه معماری اسلامی ساخته شده بعداً به بنا اضافه شده است. احتمال دیگری که در مورد گنبد جبلیه مطرح است استفاده از آن به عنوان یک رصد خانه است چرا که این گنبد هشت وجه و هشت در در جهتهای اصلی جغرافیایی شمال، جنوب، شرق و غرب و جهتهای بین آنها دارد. این گنبد امروزه موزه سنگ است که سنگ مزارهایی با قدمتهای بسیار زیاد در آن موجود است.
با ترک گنبد جبلیه دورنمای دو قلعه متعلق به دوران پیش از اسلام به نامهای قلعه دختر و قلعه دیگری که اسمش یادم نیست در افق دید قابل مشاهده بود. سپس به یخچال طبیعی و بازسازی شدهای رسیدیم که نمونهاش را در ابرقو دیده بودم.
روی یکی از دیوارها نقاشی بامزهای بود.
سوار اتوبوس شدیم و به به سمت بافت قدیمی شهر کرمان شامل بازار و مجموعه حمام و موزه گنجعلیخان رفتیم. این مجموعه شامل حمام بزرگی است که به کمک مدلهای انسان با لباسهای قدیمی در اندازههای واقعی بازسازی و تزیین شده است.
روبهروی عمارت حمام موزه سکه وجود دارد که به همان شیوه تزئین شده است و ضمناً گنجینههای سکه از دوران قبل از اسلام شامل دوره هخامنشیان تا دوران امروزی شامل سکههای قاجاری و پهلوی در آن موجود است.
آرامگاه درویشی به نام مشتاق آخرین بازدیدم از کرمان بود. درباره این شخص روایت است که او سیم سوم سهتار (سیم جفت با سیم بم) را به این ساز اضافه کردهاست کمااینکه این سیم هنوز هم به نام سیم مشتاق نامیده میشود.
دیگر در کرمان کاری ندارم. تا شهداد و رسیدن به حد فاصل کویر حدود 2 ساعت با اتوبوس راه است. باید از گردنههای سیرچ بگذریم و خود را به شهداد برسانیم. شهداد دروازه کویر لوت است. اما قبل از آن آبادی ییلاقی سیرچ پیش روی من است با سروی کهن و چند هزار ساله. با فاصلهای کمتر از نیم ساعت تا شهداد، سیرچ دارای آب و هوای معتدل است که در کنار جادههایش برف به چشم میخورد. میوههای سیرچ میوههای سردسیری مثل آلبالو و گردو هستند. اما با گذر نیم ساعته از سیرچ به سوی کویر لوت به شهداد میرسیم با نخلستانهای وسیع و پرتعالهای مشهوراش.
در مسیر قنات و آب انبار هم هست.
و شب که به شهداد میرسیم مهمان خوابگاه مدرسه دخترانهای هستیم که هنوز بازگشایی نشده است. فردا روز بازدید از کویر است. شام باقالی پلو با گوشت شتر میخورم و کله جوش با کشک اعلاء. مخلفات دیگر مثل سالاد و ماست و بورانی هم هست. حسابی چسبید. دیگر کاملاً شب شده اما به علت حضور ماه شب چهارده و آسمان غبارآلود چیزی از ستارههای زیبای کویری قابل مشاهده نیست. باید بخوابم.
یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۷
عود، با اصالت ایرانی، با طعم عربی + پادکست
عود یا بربط از سازهایی است که امروزه در موسیقی ایرانی نقش پررنگی پیدا کرده است اما در دهه های پیش وضعیت این ساز این گونه نبود. در زمان کلنل علی نقی وزیری با وجود اینکه ارکستر وزیری احتیاج به ساز بم داشت اما کلنل به سراغ عود نرفت، بلکه با کلفت کردن سیم های تار ساز بم تار را ساخت.
ادامه مطلب همراه با پادکست شنیداری در سایت پندار.نت قابل خواندن و شنیدن است
متن مقاله
پادکست شنیداری
عود یا بربط از سازهایی است که امروزه در موسیقی ایرانی نقش پررنگی پیدا کرده است اما در دهه های پیش وضعیت این ساز این گونه نبود. در زمان کلنل علی نقی وزیری با وجود اینکه ارکستر وزیری احتیاج به ساز بم داشت اما کلنل به سراغ عود نرفت، بلکه با کلفت کردن سیم های تار ساز بم تار را ساخت.
ادامه مطلب همراه با پادکست شنیداری در سایت پندار.نت قابل خواندن و شنیدن است
متن مقاله
پادکست شنیداری
جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷
رشید بهبوداف و رویای مه گرفته ییلاقات ماسال و شاندرمن
شب بود که رسید بالای کوه ِ مه گرفته. از پُست جنگلبانی که گذشت آفتاب می رفت پشت کوهها و او که از این سمت کوه بالا میرفت سرعتش از آفتابی که از آن سمت کوه پایین میآمد کمتر بود. ارتفاع که گرفت مه شد. غلیظ و انبوه. بالاتر که می رفت مه از کوه پایین میآمد و در قعر دره جمع میشد. و بالای کوه که رسید به کلبه چوبی آفتاب دیگر آفتاب نبود. ته مانده سرخ رنگ غروب بود آمیخته با پهنه سرمهفام آسمان و و آراستگی خفیفی از درخشش محو ستارهها از پشت لایه نازک مه. ابرها دیگر زیر پایش بودند و آسمان بالای سرش. هلال ماه را هم می شد دید. رفت با بقیه توی کلبه. توی کلبه پیر و جوان همه خوابیدند.
***
صبح که شد صدای زنگ آغل گوسفندان میآمد و مه رفته بود. از کلبه بیرون آمد. پهنه وسیع دره زیبا پیش چشمش بود. حمید هم با جیپ قدیمیاش کوه را گرفته بود آمده بود بالا و حالا در ِ جیپ باز بود و حمید نوار رشید بهبوداف گذاشته بود و خودش داشت عقب جیپ با یه چیزی ور میرفت. از کنار در کلبه جلوتر نرفت. از همون جا بهش سلام کرد.
-حمید خان کی اومدی؟
- نصفههای شب
-چهطور تو مه گیر نکردی؟
-مهاش مه نبود آخه. سریع هم پایین میرفت. تا من بزنم بغل یه چایی بخورم مه هم پایین کشیده بود.
گله گوسفند با صدای زنگی که انگار تلالو داشت از بینشان گذشت. آن طرف تر بساط صبحانه چیده بود. یکی داشت نیمرو میانداخت. بقیه هم یا لیوان چای دستشون بود یا لقمه نون و پنیر، شاید هم کره عسل که طعم محلی داشت و نمیشد از خیرش گذشت. دلش میخواست همیشه همینجا بماند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
رشید بهبودف (Rashid Behbudov) متولد 1915 فرزند مجید یکی از بزرگترین خوانندگان قرن بیستم در سرزمین های آذری زبان محسوب میشود. شهرت اصلی او بخاطر اجرای ترانه های عاشقانه بخصوص آنهایی که توسط توفیق قلیوف (Tofig Guliev) تهیه شده است می باشد. شهرت او از زمانی آغاز شد که نقش یک بازرگان ثروتمند را در نمایش موزیکال معروف آرشین مال آلان (Arshin Mal Alan) بازی کرد.
او به کشورهای زیادی از جمله ایران، انگلیس، فنلاند، ترکیه، چین، بلغارستان، بلژیک، اتیوپی، هند، عراق، شیلی، آرژانتین و ... سفر کرد و در هر کشور حداقل ترانه ای به آن زبان خواند بطوری که در مجموعه آثار او حدود 50 ترانه به زبانی های غیر آذری و از جمله فارسی موجود است. فعالیت او در زمینه موسیقی محلی بقدری بود که در سراسر ممالک آذری زبان نام رشید بهبودف همواره در کنار موسیقی فولک به میان می آید.
او در شهر تفلیس (گرجستان) بدنیا آمد و پس از فراگیری مقدمات موسیقی نزد پدر که او نیز خوانند بزرگی بود، در ایروان (ارمنستان) در یک گروه موسیقی Jazz شروع به فعالیت کرد و در کنار آن در ارکستر فیلارمونیک ایروان نقش خوانندگی را بعهده داشت. وی همچنین در سالهای 1938 تا 1944 خواننده بی همتای تنور در Opera House ایروان بود. همانند بسیاری دیگر از هنرمندان مردم دوست بود و برای مصالح عموم کار میکرد. بعد از جنگ جهانی دوم بعنوان نماینده روسیه به مجارستان رفت تا در کنفرانس دمکراسی جوانان در بوداپست شرکت کند، در آنجا علاوه بر نقش سفیر به اجرای قطعاتی در ارتباط با موضوع کنفرانس پرداخت و جایزه بزرگ بین المللی نیز دریافت کرد.
بدلیل توانایی های بیش از حد در خوانندگی، دیگر ایروان توانایی پروش چنین هنرمندی را نداشت این بود که در سال 1945 به آذربایجان رفت و در آنجا فعالیت هنری خود را ادامه داد. در سالهای 46 تا 56 او سولیست فیلارمونیک آذربایجان بود و همچنین طی سالهای 53 تا 60 در Azerbaijan State Opera همواره حرف آخر را میزد. وی همچنین به فعالیت های آموزشی در State Concert Ensemble بین سالهای 57-59 پرداخت و در سال 1966 مجموعه ای تحت عنوان State Song Theater تاسیس کرد که امروزه به Behbudov Theater تغییر نام پیدا کرده است.
بهبودف انسان پر کاری بود از 8 صبح تا 8 شب، هر روز کار و تمرین میکرد. جالب هست که بدانید او ادبیات بسیار قوی هم داشت و هنگام کار با شاعر و آهنگساز اگر احساس میکرد که کلام با موسیقی هم خوانی ندارد به سلیقه خود پیشنهاد تغییر کلام را میداد که اغلب هم با آن موافقت میشد. او پا فراتر از این هم میگذاشت و در بسیاری موارد ملودی قطعات را نیز به نظر خود تغییر میداد! بارها و بارها اتفاق افتاده بود که شبها بدون لحظه ای خوابیدن برای تمرین و ساخت قطعات اپرای بطور مدام کار کند.
او علاقه بسیار زیادی به ترانه های عاشقانه و ترانه هایی داشت که در آن از مهر و محبت صحبت میشود و به همین خاطر اغلب ترانه هایی که به زبان های خارجی اجرا کرد در این دسته از محتوی بودند. او علاوه بر اجرای ترانه های محلی کشورهای مختلف به زبان خودشان، بسیاری از کارهای زیبای خودش را نیز به زبانهایی مانند فارسی، انگلیسی، روسی و ... ترجمه و اجرا کرد. وی همچنین توانایی این را داشت که به راحتی به زبانهای انگلیسی، آلمانی و فرانسه صحبت کند و بسیاری نیز معتقد بودند که او ترانه های روسی را بمراتب بهتر از خوانندگان روس اجرا میکند.
او در سال 1973 درگذشت و در تمام مدت زندگی صدای خود را آنچنان پرورش داد و از آن محافظت کرد که گویی همواره صدایی در حد سن پختگی دارد. وی چنان بدعتی در شیوه های جدید خوانندگی پاپ و اپرا بجای گذاشت که امروزه بسیاری از خواننده های آذری زبان سعی در تقلید از روشهای خوانندگی او میکنند. ترانه های زیبایی مانند لاله ها، مادر، کوچه ها، ریحان و ... که گوش آشنای بسیار از ایرانی ها هست و به نوعی همواره جز موسیقی محلی آذری زبانان ایران هم محسوب میشود، هرگز از خاطره ها نمی رود.
*بیوگرافی از وبسایت گفتگوی هارمونیک
شب بود که رسید بالای کوه ِ مه گرفته. از پُست جنگلبانی که گذشت آفتاب می رفت پشت کوهها و او که از این سمت کوه بالا میرفت سرعتش از آفتابی که از آن سمت کوه پایین میآمد کمتر بود. ارتفاع که گرفت مه شد. غلیظ و انبوه. بالاتر که می رفت مه از کوه پایین میآمد و در قعر دره جمع میشد. و بالای کوه که رسید به کلبه چوبی آفتاب دیگر آفتاب نبود. ته مانده سرخ رنگ غروب بود آمیخته با پهنه سرمهفام آسمان و و آراستگی خفیفی از درخشش محو ستارهها از پشت لایه نازک مه. ابرها دیگر زیر پایش بودند و آسمان بالای سرش. هلال ماه را هم می شد دید. رفت با بقیه توی کلبه. توی کلبه پیر و جوان همه خوابیدند.
***
صبح که شد صدای زنگ آغل گوسفندان میآمد و مه رفته بود. از کلبه بیرون آمد. پهنه وسیع دره زیبا پیش چشمش بود. حمید هم با جیپ قدیمیاش کوه را گرفته بود آمده بود بالا و حالا در ِ جیپ باز بود و حمید نوار رشید بهبوداف گذاشته بود و خودش داشت عقب جیپ با یه چیزی ور میرفت. از کنار در کلبه جلوتر نرفت. از همون جا بهش سلام کرد.
-حمید خان کی اومدی؟
- نصفههای شب
-چهطور تو مه گیر نکردی؟
-مهاش مه نبود آخه. سریع هم پایین میرفت. تا من بزنم بغل یه چایی بخورم مه هم پایین کشیده بود.
گله گوسفند با صدای زنگی که انگار تلالو داشت از بینشان گذشت. آن طرف تر بساط صبحانه چیده بود. یکی داشت نیمرو میانداخت. بقیه هم یا لیوان چای دستشون بود یا لقمه نون و پنیر، شاید هم کره عسل که طعم محلی داشت و نمیشد از خیرش گذشت. دلش میخواست همیشه همینجا بماند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
رشید بهبودف (Rashid Behbudov) متولد 1915 فرزند مجید یکی از بزرگترین خوانندگان قرن بیستم در سرزمین های آذری زبان محسوب میشود. شهرت اصلی او بخاطر اجرای ترانه های عاشقانه بخصوص آنهایی که توسط توفیق قلیوف (Tofig Guliev) تهیه شده است می باشد. شهرت او از زمانی آغاز شد که نقش یک بازرگان ثروتمند را در نمایش موزیکال معروف آرشین مال آلان (Arshin Mal Alan) بازی کرد.
او به کشورهای زیادی از جمله ایران، انگلیس، فنلاند، ترکیه، چین، بلغارستان، بلژیک، اتیوپی، هند، عراق، شیلی، آرژانتین و ... سفر کرد و در هر کشور حداقل ترانه ای به آن زبان خواند بطوری که در مجموعه آثار او حدود 50 ترانه به زبانی های غیر آذری و از جمله فارسی موجود است. فعالیت او در زمینه موسیقی محلی بقدری بود که در سراسر ممالک آذری زبان نام رشید بهبودف همواره در کنار موسیقی فولک به میان می آید.
او در شهر تفلیس (گرجستان) بدنیا آمد و پس از فراگیری مقدمات موسیقی نزد پدر که او نیز خوانند بزرگی بود، در ایروان (ارمنستان) در یک گروه موسیقی Jazz شروع به فعالیت کرد و در کنار آن در ارکستر فیلارمونیک ایروان نقش خوانندگی را بعهده داشت. وی همچنین در سالهای 1938 تا 1944 خواننده بی همتای تنور در Opera House ایروان بود. همانند بسیاری دیگر از هنرمندان مردم دوست بود و برای مصالح عموم کار میکرد. بعد از جنگ جهانی دوم بعنوان نماینده روسیه به مجارستان رفت تا در کنفرانس دمکراسی جوانان در بوداپست شرکت کند، در آنجا علاوه بر نقش سفیر به اجرای قطعاتی در ارتباط با موضوع کنفرانس پرداخت و جایزه بزرگ بین المللی نیز دریافت کرد.
بدلیل توانایی های بیش از حد در خوانندگی، دیگر ایروان توانایی پروش چنین هنرمندی را نداشت این بود که در سال 1945 به آذربایجان رفت و در آنجا فعالیت هنری خود را ادامه داد. در سالهای 46 تا 56 او سولیست فیلارمونیک آذربایجان بود و همچنین طی سالهای 53 تا 60 در Azerbaijan State Opera همواره حرف آخر را میزد. وی همچنین به فعالیت های آموزشی در State Concert Ensemble بین سالهای 57-59 پرداخت و در سال 1966 مجموعه ای تحت عنوان State Song Theater تاسیس کرد که امروزه به Behbudov Theater تغییر نام پیدا کرده است.
بهبودف انسان پر کاری بود از 8 صبح تا 8 شب، هر روز کار و تمرین میکرد. جالب هست که بدانید او ادبیات بسیار قوی هم داشت و هنگام کار با شاعر و آهنگساز اگر احساس میکرد که کلام با موسیقی هم خوانی ندارد به سلیقه خود پیشنهاد تغییر کلام را میداد که اغلب هم با آن موافقت میشد. او پا فراتر از این هم میگذاشت و در بسیاری موارد ملودی قطعات را نیز به نظر خود تغییر میداد! بارها و بارها اتفاق افتاده بود که شبها بدون لحظه ای خوابیدن برای تمرین و ساخت قطعات اپرای بطور مدام کار کند.
او علاقه بسیار زیادی به ترانه های عاشقانه و ترانه هایی داشت که در آن از مهر و محبت صحبت میشود و به همین خاطر اغلب ترانه هایی که به زبان های خارجی اجرا کرد در این دسته از محتوی بودند. او علاوه بر اجرای ترانه های محلی کشورهای مختلف به زبان خودشان، بسیاری از کارهای زیبای خودش را نیز به زبانهایی مانند فارسی، انگلیسی، روسی و ... ترجمه و اجرا کرد. وی همچنین توانایی این را داشت که به راحتی به زبانهای انگلیسی، آلمانی و فرانسه صحبت کند و بسیاری نیز معتقد بودند که او ترانه های روسی را بمراتب بهتر از خوانندگان روس اجرا میکند.
او در سال 1973 درگذشت و در تمام مدت زندگی صدای خود را آنچنان پرورش داد و از آن محافظت کرد که گویی همواره صدایی در حد سن پختگی دارد. وی چنان بدعتی در شیوه های جدید خوانندگی پاپ و اپرا بجای گذاشت که امروزه بسیاری از خواننده های آذری زبان سعی در تقلید از روشهای خوانندگی او میکنند. ترانه های زیبایی مانند لاله ها، مادر، کوچه ها، ریحان و ... که گوش آشنای بسیار از ایرانی ها هست و به نوعی همواره جز موسیقی محلی آذری زبانان ایران هم محسوب میشود، هرگز از خاطره ها نمی رود.
*بیوگرافی از وبسایت گفتگوی هارمونیک
چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۷
غول
داستانی به نام "غول" نوشته بودم قدیمها! بر اثر طعم تلخ یک عصر زمستانی شکل گرفته بود. یادش بخیر! آخه هر موقع حالت بد میشه قدر مواقعی که حالت سر جاشه میدونی. حالا هم به بهونه اینکه قرار بود تو یه محفل ادبی بخونمش دوباره ویرایشش کردم و مشغول تمرین داستان خونی توی جمع شدم اما از شانس بد ما گرمای مجلس ما رو نگرفت و مجال خوندن داستان غول پیدا نشد. تصویرسازی غول رو هم دوست عزیز نادیدهام میلاد شاهجانی انجام داده بود.
خلاصه اونشبم حالم بد بود و ... غول به طاقم اومده بود!
------------------------------------------------------------------------------------------------
آن شب در اطاق پسرک غول آمده بود...
***
در ِ اطاق که روی پاشنه چرخید پسری با فنجان قهوه که بخار بالا می داد وارد شد. دفتر و دستکِ درس و مشق را کنار زد و فنجان را روی میز گذاشت. صندلی با فاصله مناسبی از میز قرارگرفت تا بتوان لم داد و پاها را روی میز گذاشت و قهوه داغ را در عصر دلگیر زمستانی نوشید.
کنترل ضبط صوت به دست.
روشن.
موسیقی تلفیقی برای قرن بیست و یکم.
گام های ترسناک موسیقی. شاید چیزی شبیه چهارگاه ایرانی.
صدای زیر یک خواننده زن که شبیه آوازهای کلاسیک میخواند. آوازش همراه با یک ساز زهی محلی است... شاید دیوان، شاید باقلاما، شاید تنبور... هرچه که هست صدای بمی دارد و حس ترس را در آهنگ می پروراند.
پسرک قوه اش را که می نوشید در و دیوار آشنای اطاقش را روی چشم دور می زد. در ابتدا تصویر نویسنده فقید، جلال آل احمد روی دیوار بود. کمی جلوتر منتخبی از عکس های خودش. عکس هایی معمولی. آنطرف تر کاریکاتوری فرانسوی. مردی با قیافه عصبانی، شاید کمی هم خنده آور، مشغول دریل کردن چیزی روی میز کار نجاری به شکلی کاملاً احمقانه. جلوتر تصویر صادق هدایت. با آن چشم های همیشه بی روح.
چشم های پسرک در حالی که از سوی بخار قهوه نوازش می شد پرده نارنجی رنگ اطاق را طی کرد و به تصویر مغموم باستر کیتون رسید. او همیشه لبخندش را مخفی می کند و سعی می کند نگاهش را از دوربین بدزدد.
کمی جلوتر دیوار کمی فرصت نفس کشیدن پیدا کرده است. خالی خالی همراه با یک ترک سرتاسری.
و بعد که جلوتر می رسد چهار نقاشی قاب شده روی دیوار. طبیعت عاشقانه و بکر...
همه این چیز ها عادیست. نقاشی ها و عکس های کاملاً عادی. اما همه این ها در یک شب به شکل عجیبی ترسناک و وحشتناک شد. چرا که غول به اطاق پسرک آمده بود...
***
پسرک درد خفیفی در کمرش حس کرد. تصمیم گرفت بخوابد. البته تصمیم عجیبی بود. آن قدر درگیر عادات شده بود که از تصمیم خود برای خواب بی موقع شگفت زده شد. درد خفیف کمر دوباره یادش آمد و کلافه خود را روی تخت انداخت. از بیرون اطاق صدای تلویزیون پدر می آمد. صدا ضعیف بود اما نور نسبتاً قابل توجهی از پنجره بالای در به داخل می آمد. نور لوسترهای روشنایی. پسرک حس کرد سرش شروع به درد گرفتن می کند. زیر پتو رفت تا خودش را از شر نور مزاحم خلاص کند. کمرش را به شوفاژ چسباند و سعی کرد با آرامش به خواب برود. ضبط صوت هنوز روشن بود. صدای خواننده زن. گام های وحشت آور موسیقی.
پسرک خوابید...
خوابی عمیق و سنگین
خوابی عمیق و سنگین
...
چشم هایش را که باز کرد هنوز صدای خواننده می آمد. در سکوتی باورنکردنی فقط صدای آواز خواننده شنیده می شد. بدون صدای هیچ سازی...
در اطاق باز بود اما او فکر می کرد که در را بسته است. انگار چیز سردی به بدنش خورده باشد لرزید. شب این قدر سیاه است که چشم باز و چشم بسته هیچ تفاوتی نمی کند. و سیاهی... مملو از ندانسته هاست...
چشم هایش را بست...
مطمئن نبودم که چشم هایم بسته اند. فقط این طور فکر می کردم. نور کمرنگی از دور دیدم. بسیار کمرنگ.
پس چشم هایم حتماً بسته است که اینطور خیالاتی شده ام. بهتر است چشم هایم را باز کنم. آه خدای من... باز هم نور کمرنگ. می خواهم چشم هایم را باز کنم... ولم کنید... ولم کنید...
از دور موجودی می آمد به قد و قواره یک انسان معمولی. پسرک به آنچه نزدیکش می شد خیره شد. با ناباوری و ترس نگاه می کرد. چقدر به آنچه در آیینه از خود دیده بود شباهت داشت! نزدیک و نزدیک تر. حداقل اینکه پسرک نزدیک شدنش را حس می کرد. هیکلی که کاملاً شبیه او بود... خودش بود! البته به انضمام یک جفت شاخ نوک تیز و دمی به درازای دست یک انسان!
نزدیک نیا...
و فریادی از سر ِ ترس کشید...
ناگهان دایره روشنی از نور به رویش افتاد که هر جا می رفت دنبالش می کرد. نگاهش را به منشاء نور دوخت. منشاء نور یک نقطه است و دیگر هیچ. به اطرافش نگاه کرد. در جایگاه VIP روی یک صندلی مخملی قرمز رنگ نشسته بود و غول برایش می رقصید و می خواند. همچون سایه ای سیاه به هر سو می دوید و هماهنگ با موسیقی هول انگیز رقص می کرد. غول روی یک پا چرخی زد. طول سن را به دو طی کرد، سپس یک زانو نشست، سر به آسمان کشید و یک دست را به حالت نیاز بالا برد. موسیقی قطع شد. صدای کف زدن حاضران به گوش رسید. پسرک به اطراف نگاه کرد. هیچ کس بر روی صندلی ها نبود...
غول به حالت تعظیم خم شد. کمی جلو تر آمد. تعظیم دیگری کرد. از روی سن پایین پرید. به نزدیک صندلی پسرک آمد. پسرک فریادی از سر ترس کشید. غول دست ها را بالا برد، دندان هایش را نشان داد و به روی او خم شد...
ولم کنید... ولم کنید... ولم کنید...
گریه کرد... گریه کرد... دستش را داخل جیب گرمکن اش کرد و با دستمال کاغذی مچاله ای اشک هایش را پاک کرد. در سیاهی کور کننده اطاق هنوز چشم باز و بسته تفاوتی نداشت. تاریک تاریک...
دایره نور روی دیوار اطاق افتاد. روی تصویر نویسنده فقید... پس او کجا رفته است؟... تصویر نویسنده از قاب خارج شده بود تو گویی با قیچی به طرز ماهرانه ای بریده شده باشد و فقط پس زمینه ای از آن برجا مانده بود. چشمش روی عکس ها رفت. در میان عکس ها مجسمه غولی وجود داشت با دو چشم گربه مانند که نور از خود متصاعد می کرد. کمی آن طرف تر مردی که در میان کاریکاتور بود با عجله اما بی صدا روی میز کار نجاری اش دریل می کرد و عصبانیتش هر لحظه بیشتر می شد. تصویر هدایت میخ شده روی دیوار ساکن بود اما به محض آنکه نور خواست از روی آن عبور کند پلک زد. نگاه ترسان پسرک که پتو را دو دستی بغل کرده بود از روی پرده بی رنگ گذشت و به چهره مرد کمدین - باستر کیتون - رسید. روی نقاشی خیره ماند. باستر جای دیگری را نگاه می کرد. ناگهان چشمش را برای یک لحظه توی چشم های پسرک دوخت و نهایت سعی اش را کرد تا از خندیدن خود جلوگیری کند.
کمی آن طرف تر که دیوار فرصت نفس کشیدن پیدا کرده بود با فراق بال و با دهانی گشاد نفس می کشید. ساختمان ها که قدیمی می شوند ترک های جدی هم ممکن است دهان باز کنند. درست بالای شوفاژ دهانی باز شد. گلویی صاف کرد و با حرص و ولع پسرک را بلعید...
پسرک جویده می شد اما احساسی از درد نداشت. بیشتر شبیه مشت و مال بود. دیوار او را جوید و جوید و قورت داد...
آن شب در اطاق پسرک غول آمده بود...
***
فردا صبح پسرک با چشم های قی کرده و متکای خیس شده از آب دهان از خواب بیدار شد. بالش سفت پشت سرش را فشار داده بود و سرش درد می کرد. دهانش بوی گند می داد و دندان هایش زبر شده بود.
از جا بلند شد. کمی پشت گردنش را ماساژ داد، متکای کثیف را به داخل حمام پرتکرد، صورتش را شست، دندان هایش را مسواک کرد و... هیچ وقت شبی را که غول به اطاقش آمده بود از یاد نبرد...
داستانی به نام "غول" نوشته بودم قدیمها! بر اثر طعم تلخ یک عصر زمستانی شکل گرفته بود. یادش بخیر! آخه هر موقع حالت بد میشه قدر مواقعی که حالت سر جاشه میدونی. حالا هم به بهونه اینکه قرار بود تو یه محفل ادبی بخونمش دوباره ویرایشش کردم و مشغول تمرین داستان خونی توی جمع شدم اما از شانس بد ما گرمای مجلس ما رو نگرفت و مجال خوندن داستان غول پیدا نشد. تصویرسازی غول رو هم دوست عزیز نادیدهام میلاد شاهجانی انجام داده بود.
خلاصه اونشبم حالم بد بود و ... غول به طاقم اومده بود!
------------------------------------------------------------------------------------------------
آن شب در اطاق پسرک غول آمده بود...
***
در ِ اطاق که روی پاشنه چرخید پسری با فنجان قهوه که بخار بالا می داد وارد شد. دفتر و دستکِ درس و مشق را کنار زد و فنجان را روی میز گذاشت. صندلی با فاصله مناسبی از میز قرارگرفت تا بتوان لم داد و پاها را روی میز گذاشت و قهوه داغ را در عصر دلگیر زمستانی نوشید.
کنترل ضبط صوت به دست.
روشن.
موسیقی تلفیقی برای قرن بیست و یکم.
گام های ترسناک موسیقی. شاید چیزی شبیه چهارگاه ایرانی.
صدای زیر یک خواننده زن که شبیه آوازهای کلاسیک میخواند. آوازش همراه با یک ساز زهی محلی است... شاید دیوان، شاید باقلاما، شاید تنبور... هرچه که هست صدای بمی دارد و حس ترس را در آهنگ می پروراند.
پسرک قوه اش را که می نوشید در و دیوار آشنای اطاقش را روی چشم دور می زد. در ابتدا تصویر نویسنده فقید، جلال آل احمد روی دیوار بود. کمی جلوتر منتخبی از عکس های خودش. عکس هایی معمولی. آنطرف تر کاریکاتوری فرانسوی. مردی با قیافه عصبانی، شاید کمی هم خنده آور، مشغول دریل کردن چیزی روی میز کار نجاری به شکلی کاملاً احمقانه. جلوتر تصویر صادق هدایت. با آن چشم های همیشه بی روح.
چشم های پسرک در حالی که از سوی بخار قهوه نوازش می شد پرده نارنجی رنگ اطاق را طی کرد و به تصویر مغموم باستر کیتون رسید. او همیشه لبخندش را مخفی می کند و سعی می کند نگاهش را از دوربین بدزدد.
کمی جلوتر دیوار کمی فرصت نفس کشیدن پیدا کرده است. خالی خالی همراه با یک ترک سرتاسری.
و بعد که جلوتر می رسد چهار نقاشی قاب شده روی دیوار. طبیعت عاشقانه و بکر...
همه این چیز ها عادیست. نقاشی ها و عکس های کاملاً عادی. اما همه این ها در یک شب به شکل عجیبی ترسناک و وحشتناک شد. چرا که غول به اطاق پسرک آمده بود...
***
پسرک درد خفیفی در کمرش حس کرد. تصمیم گرفت بخوابد. البته تصمیم عجیبی بود. آن قدر درگیر عادات شده بود که از تصمیم خود برای خواب بی موقع شگفت زده شد. درد خفیف کمر دوباره یادش آمد و کلافه خود را روی تخت انداخت. از بیرون اطاق صدای تلویزیون پدر می آمد. صدا ضعیف بود اما نور نسبتاً قابل توجهی از پنجره بالای در به داخل می آمد. نور لوسترهای روشنایی. پسرک حس کرد سرش شروع به درد گرفتن می کند. زیر پتو رفت تا خودش را از شر نور مزاحم خلاص کند. کمرش را به شوفاژ چسباند و سعی کرد با آرامش به خواب برود. ضبط صوت هنوز روشن بود. صدای خواننده زن. گام های وحشت آور موسیقی.
پسرک خوابید...
خوابی عمیق و سنگین
خوابی عمیق و سنگین
...
چشم هایش را که باز کرد هنوز صدای خواننده می آمد. در سکوتی باورنکردنی فقط صدای آواز خواننده شنیده می شد. بدون صدای هیچ سازی...
در اطاق باز بود اما او فکر می کرد که در را بسته است. انگار چیز سردی به بدنش خورده باشد لرزید. شب این قدر سیاه است که چشم باز و چشم بسته هیچ تفاوتی نمی کند. و سیاهی... مملو از ندانسته هاست...
چشم هایش را بست...
مطمئن نبودم که چشم هایم بسته اند. فقط این طور فکر می کردم. نور کمرنگی از دور دیدم. بسیار کمرنگ.
پس چشم هایم حتماً بسته است که اینطور خیالاتی شده ام. بهتر است چشم هایم را باز کنم. آه خدای من... باز هم نور کمرنگ. می خواهم چشم هایم را باز کنم... ولم کنید... ولم کنید...
از دور موجودی می آمد به قد و قواره یک انسان معمولی. پسرک به آنچه نزدیکش می شد خیره شد. با ناباوری و ترس نگاه می کرد. چقدر به آنچه در آیینه از خود دیده بود شباهت داشت! نزدیک و نزدیک تر. حداقل اینکه پسرک نزدیک شدنش را حس می کرد. هیکلی که کاملاً شبیه او بود... خودش بود! البته به انضمام یک جفت شاخ نوک تیز و دمی به درازای دست یک انسان!
نزدیک نیا...
و فریادی از سر ِ ترس کشید...
ناگهان دایره روشنی از نور به رویش افتاد که هر جا می رفت دنبالش می کرد. نگاهش را به منشاء نور دوخت. منشاء نور یک نقطه است و دیگر هیچ. به اطرافش نگاه کرد. در جایگاه VIP روی یک صندلی مخملی قرمز رنگ نشسته بود و غول برایش می رقصید و می خواند. همچون سایه ای سیاه به هر سو می دوید و هماهنگ با موسیقی هول انگیز رقص می کرد. غول روی یک پا چرخی زد. طول سن را به دو طی کرد، سپس یک زانو نشست، سر به آسمان کشید و یک دست را به حالت نیاز بالا برد. موسیقی قطع شد. صدای کف زدن حاضران به گوش رسید. پسرک به اطراف نگاه کرد. هیچ کس بر روی صندلی ها نبود...
غول به حالت تعظیم خم شد. کمی جلو تر آمد. تعظیم دیگری کرد. از روی سن پایین پرید. به نزدیک صندلی پسرک آمد. پسرک فریادی از سر ترس کشید. غول دست ها را بالا برد، دندان هایش را نشان داد و به روی او خم شد...
ولم کنید... ولم کنید... ولم کنید...
گریه کرد... گریه کرد... دستش را داخل جیب گرمکن اش کرد و با دستمال کاغذی مچاله ای اشک هایش را پاک کرد. در سیاهی کور کننده اطاق هنوز چشم باز و بسته تفاوتی نداشت. تاریک تاریک...
دایره نور روی دیوار اطاق افتاد. روی تصویر نویسنده فقید... پس او کجا رفته است؟... تصویر نویسنده از قاب خارج شده بود تو گویی با قیچی به طرز ماهرانه ای بریده شده باشد و فقط پس زمینه ای از آن برجا مانده بود. چشمش روی عکس ها رفت. در میان عکس ها مجسمه غولی وجود داشت با دو چشم گربه مانند که نور از خود متصاعد می کرد. کمی آن طرف تر مردی که در میان کاریکاتور بود با عجله اما بی صدا روی میز کار نجاری اش دریل می کرد و عصبانیتش هر لحظه بیشتر می شد. تصویر هدایت میخ شده روی دیوار ساکن بود اما به محض آنکه نور خواست از روی آن عبور کند پلک زد. نگاه ترسان پسرک که پتو را دو دستی بغل کرده بود از روی پرده بی رنگ گذشت و به چهره مرد کمدین - باستر کیتون - رسید. روی نقاشی خیره ماند. باستر جای دیگری را نگاه می کرد. ناگهان چشمش را برای یک لحظه توی چشم های پسرک دوخت و نهایت سعی اش را کرد تا از خندیدن خود جلوگیری کند.
کمی آن طرف تر که دیوار فرصت نفس کشیدن پیدا کرده بود با فراق بال و با دهانی گشاد نفس می کشید. ساختمان ها که قدیمی می شوند ترک های جدی هم ممکن است دهان باز کنند. درست بالای شوفاژ دهانی باز شد. گلویی صاف کرد و با حرص و ولع پسرک را بلعید...
پسرک جویده می شد اما احساسی از درد نداشت. بیشتر شبیه مشت و مال بود. دیوار او را جوید و جوید و قورت داد...
آن شب در اطاق پسرک غول آمده بود...
***
فردا صبح پسرک با چشم های قی کرده و متکای خیس شده از آب دهان از خواب بیدار شد. بالش سفت پشت سرش را فشار داده بود و سرش درد می کرد. دهانش بوی گند می داد و دندان هایش زبر شده بود.
از جا بلند شد. کمی پشت گردنش را ماساژ داد، متکای کثیف را به داخل حمام پرتکرد، صورتش را شست، دندان هایش را مسواک کرد و... هیچ وقت شبی را که غول به اطاقش آمده بود از یاد نبرد...
روی وبسایت شخصی محمد یعقوبی
مقالهای که درباره تئاتر خشکسالی و دروغ نوشته بودم روی وبسایت شخصی کارگردان این تئاتر یعنی محمد یعقوبی قرار گرفت.
وبسایت محمد یعقوبی، کارگردان تئاتر
مقالهای که درباره تئاتر خشکسالی و دروغ نوشته بودم روی وبسایت شخصی کارگردان این تئاتر یعنی محمد یعقوبی قرار گرفت.
وبسایت محمد یعقوبی، کارگردان تئاتر
اشتراک در:
پستها (Atom)