در صبح مرطوب جنگل انگار درختان نفس میکشیدند
سوار شد و از خانه سرازیر شد به سمت چهارراهی که نبش آن اداره بود. صبح که میرفت خواب آلوده بود و روی دوچرخه که مینشست باد سرد به صورتش میخورد. خواب از سرش که منگ آن بود ربوده میشد و انگار از گوشهایش بیرون میریخت. چون مسیر رفت سرپایین بود کافی بود ترمز را محض اطمینان نگه دارد و دوچرخه خودش مسیر اداره را بلد بود. به اداره که میرسید شالی را که دور سرش پیچیده بود باز میکرد و برای لخظاتی صورتش در هجوم سوز زمستانی قرار میگرفت. یک بار هنوز اولهای یخبندان روی یخ سر خورده بود و پخش زمین شده بود. یکی دو نفری کمکش کرده بودند که زخمش دستش را تمیز کند و گِل شلوارش را پاک کند. سر کار که میرسید گوشهایش سوت میزد. کتش را که درمیآورد انگار پس مانده سوز و سرمای صبح از درزهایش فرار میکرد. به اداره که میرسید دیگر مال خودش نبود. باید کار میکرد.
چای تلخ و بدمزه اداره سرش را به درد میآورد و دلش را آشوب میکرد اما لااقل جلوی خوابآلودگیاش را میگرفت. چشم در چشم همکارانش نمیشد. از گفت و گوهای اجباری اجتناب میکرد و با کسی گرم نمیگرفت. ساعت 5 برایش افق رهایی بود و دوچرخه فرشته نجات. گرچه باید سربالایی را پا میزد و تا رسیدن به خانه هنّ و هن میکرد اما خانه برایش حکم بهشت داشت. مکانی که در آن میتوانست بخوابد!
اما هنوز در اداره بود و صدای همکارانش را میشنید که با تعجب از سرمای هوا میگفتند.
- نمیدونی دیروز از در پشتی خونه از این ور خیابون تا اون ور خیابون رفتم که بشینم تو ماشین چه لرزی گرفتم!
- آره حسابی سرد شده. دیدی چه برفی نشسته رو کوهها؟
- بابا اخبار میگفت فلان جا پنجاه سانت برف اومده!
میشنید و با خود میگفت: "لعنتیها! انگار امسال متولد شدهاند! و گرنه هرسال همین بساط سوز و سرما هست. تا بوده زمستونا برف میاومده و سرد میشده!"
وقت نهار باید غذای آمادهاش را روی میزش میخورد. بی هیچ تشریفات و تجملی. ساعت 3 که میرسید پلکهایش روی هم میلغزید و با هر صدای پایی که از پشتش میآمد به توهم آمدن رئیس سیخ مینشست و خود را سرگرم کار نشان میداد. با چشمهایش عقربه ساعت را هل میداد. چای بدمزه بعد از ظهر را توی لیوان لب پریده سر میکشید و گاهی چشمهایش را برای لحظاتی میبست.
آن روز هم مثل همه روزها چشمهایش را بست تا چند لحظهای دنیای درونش را تاریک کند.
تاریک تاریک تاریک
...
روی دوچرخه پا میزد و دختری پشت سرش نشسته بود و محکم چسبیده بودش. جاده سرسبز بود و هوا مرطوب. در صبح مرطوب جنگل انگار درختان نفس میکشیدند. نمیدانست آیا صورت دخترک هم مثل صورت خودش از پسِ برخورد هوا مرطوب میشود یا نه. همانطور که پا میزد به سربالایی رسید. مجبور شد ایستاده پا بزند. دخترک به شوخی گفت: "پیاده شم هل بدم؟"
جواب داد: "نه بابا ورزشکارم مثلاً!"
پس از سربالایی سرپایینی بود و دوچرخه ناگهان شتاب گرفت. دخترک کمی ترسید، جیغ کوتاهی کشید و خودش را محکم به او چسباند. قاه قاه میخندیدند. دوچرخه سرعت گرفت. تند تر و تند تر. رفت و رفت تا رسید به کنار برکه. نگه داشت. پیاده شدند. هوا کمی دم داشت. دخترک سبدش را که توش لقمههای کوچک نان پنیر سبزی چیده بود و رویش را با پارچه گلگلی پوشانده بود روی زمین گذاشت. پارچهای پهن کرد و روی آن نشستند. زنبوری وز وز کنان دور سر دخترک چرخید و او سرش را همراه آن چرخاند تا اینکه روی صورت او از حرکت باز ایستاد. لبخند زد و از توی جعبهاش لقمهای برای او بیرون آورد. لقمه را از دخترک گرفت و گاز زد. گفت: "خوشمزهاس!" و باز هم خورد. کمی بعد گفت:"خودت نمیخوری؟" دخترک گفت" دارم نیگات میکنم" لبخند زد و گفت: "پس منم نمیخورم و نیگات میکنم"
و همدیگر را نگاه میکردند.
تا مدتها همدیگر را نگاه میکردند.
ساعتی بعد در آغوش هم خوابیدند. وقتی چشمهایش را باز کرد هنوز ظهر بود. هوا دم داشت. دختر نگاهش میکرد. نفس کشید و گفت "هـــوم. عجب خوابی رفتیم". بعد بلند شد و نشست. دخترک گفت: "آره. ولی حسابی گرم شده. شنا میکنی؟" سرخ شد و گفت: "شنا؟"
دختر گفت:"آره بلند شو!"
رئیس گفت: بیدار شید آقای ...
بیدار شد. ساعت پنج بود. حکم اخراجش روی میز بود. کف دستهایش را روی میز گذاشت و برای بار اول چشم در چشم رئیسش شد. بلند شد و گفت: "خداحافظ آقای رئیس! برای همیشه!"
شالش را دور صورتش پیچید و کتش را تنش کرد. بیرون آمد و سوار دوچرخه شد و در مسیر سربالایی پا زد. دیگر عجله نداشت که زودتر به خانه برسد. نرم نرمک پا میزد. از کوچهای که دو طرفش ماشین پارک شده بود پیچید به کوچه خلوتی که سراسر پوشیده از برگهای زرد و نارنجی و قرمز بود. پرگهای خیس زیر چرخش صدای خش خش مرطوبی میداد. کوچه بلند و طولانی بود. کمی جلوتر دختری راه میرفت. نفس زنان ایستاد و پیاده شد. به دخترک نگاه کرد و گفت: "برای شنا کردن هوای خیلی خوبیه!"
هر دو خندیدند.
کمی بعد دوچرخه بین آنها راه میرفت. کمی بعد او بین دوچرخه و دخترک بود و باز هم کمی بعد هر دو سوار بر دوچرخه بودند. او پا میزد و دخترک از پشت بغلش کرده بود.
شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۸
دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸
طلسمت میکنم!
اهواز، موتور هزار، ویدئوکلوپ، بارسلون، تنبلیهای سعیدزاده، قهوهخونه عمو حسن، کارون پراید، شیرینی برای آقای صرّاف، کیانپارس، برق گرفتگی خفیف در پست شمالغرب، جاده ماهشهر-بندر امام، کوتعبدالله، گاومیش و آخر از همه دیوانهای به اسم Scrimin' Jay Hawkins که سوغاتیهای من بود از این شهر جنوب غرب.
دیوانه به مفهوم واقعی کلمه. موسیقی که قبلاً یک اجرای Hard Rock از آن را که توسط Marylin Manson اجرا شده بود شنیده بودم و حالا اجرایی نزدیک به موسیقی Jazz به سبکی کاملاً محیرالعقول و خوانندهای درک ناشدنی. دیوانهام کرده بود. عربده کشیدن و قهقهههایش فقط مخصوص سیاهی از نوع خودش بود. هیچ Sense خاصی روی صحنه نداشت. نه نسبت به نوازندگانی که برایش مینواختند و نه نسبت به تماشاچیانی که تشویقش میکردند. از طلسمی سخن میگفت که روی معشوقش گذاشته بود. طلسمت میکنم چون مال منی. و ناگهان شروع میکند به زبانی مندرآوردی حرف زدن، شکوه و گلایه کردن و کم مانده گریه کند. عاشقش شدم.
اهواز، موتور هزار، ویدئوکلوپ، بارسلون، تنبلیهای سعیدزاده، قهوهخونه عمو حسن، کارون پراید، شیرینی برای آقای صرّاف، کیانپارس، برق گرفتگی خفیف در پست شمالغرب، جاده ماهشهر-بندر امام، کوتعبدالله، گاومیش و آخر از همه دیوانهای به اسم Scrimin' Jay Hawkins که سوغاتیهای من بود از این شهر جنوب غرب.
دیوانه به مفهوم واقعی کلمه. موسیقی که قبلاً یک اجرای Hard Rock از آن را که توسط Marylin Manson اجرا شده بود شنیده بودم و حالا اجرایی نزدیک به موسیقی Jazz به سبکی کاملاً محیرالعقول و خوانندهای درک ناشدنی. دیوانهام کرده بود. عربده کشیدن و قهقهههایش فقط مخصوص سیاهی از نوع خودش بود. هیچ Sense خاصی روی صحنه نداشت. نه نسبت به نوازندگانی که برایش مینواختند و نه نسبت به تماشاچیانی که تشویقش میکردند. از طلسمی سخن میگفت که روی معشوقش گذاشته بود. طلسمت میکنم چون مال منی. و ناگهان شروع میکند به زبانی مندرآوردی حرف زدن، شکوه و گلایه کردن و کم مانده گریه کند. عاشقش شدم.
جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
کنسرت گروه گوشه با یاد پرویز مشکاتیان
با مقدمه کوتاهی آغاز کرد. از روزهای خوشش با استادش گفت. مشکاتیانی که دیگر نیست. "سفر کرد و ز ما یاد نکرد". سپس یک دقیقه سکوت و آنگاه اولین مضراب روی سنتور....
سیامک آقایی اجرای شب اولش به یاد پرویز مشکاتیان را با تکنوازی آغاز کرد. قطعاتی ضربی و یا غیر ریتمیک در دستگاه شور و آوازهای وابستهاش نظیر ابوعطا و کردبیات و ...
اجرایش رنگ و بوی اجراهای سالهای جوانی مشکاتیان را داشت. بعضی قطعات را هم از خود او نواخت. ضرب آهنگش زیبا بود و جملاتش لحن داشت. گاه با ابهت مینواخت و گاه لطیف. اجرایش در بین جملات کمی سکوت بیشتری میطلبید تا شنونده آنها را بهتر درک کند. هر چه که بود غم در خود داشت و شرح حال فراق میگفت.
***
در بخش دوم اجرای کنسرت "یاد باد" به یا پرویز مشکاتیان، سالار عقیلی و پدرام خاورزمانی هم با سیامک آقای همراه شدند تا شنونده رپرتوار جالبی در دستگاه نوا باشیم. پیش درآمد نوا که برداشتی بدون کلام از تصنیف "مدامم مست" بود آغاز گر برنامه شد. سپس ساز و آواز نوا، اجرا را به سمت تصنیف مدامم مست پیش برد. تصنیف با توقفهای به جا و رنگآمیزی شگفت آوری که به مدد استفاده از تمامی قابلیت های سنتور و تمبک امکان پذیر شده بود بسیار دلنشین جلوه کرد. اجرای یک تصنیف دیگر با نام "بشنو این نکته" پس از آوازهایی در گردونیه و نیشابورک ما را به نقطه عطف اجرای سیامک آقایی یعنی تصنیف "یاد باد" رهنمون کرد. تصنیفی که او آن را در فراق استادش ساخته بود. شعر حافظ وصف حال امروز ما بود. یاری از دست رفته. سروده بود:
دل به امیــد صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
و پس از بیت آواز بی کلام سیامک آقایی همراه با نواختن سنتور فریاد دردآلود او بود دانسته که دیگر مشکاتیان را نخواهد دید. تو گویی آواز دردآورش حین زخمه زدن روی سنتور نالههای فرهاد بود که کوه میکند.
با اجرای چهارمضراب نقطه اوج اجرای گروه گوشه یعنی قطعه "نوری زکجا" فرار سید. شعر معروف حافظ با مطلع "در خرابات مغان نور خدا میبینم" به صورت آواز با اجرای ریتمیک سیامک آقایی و پدرام خاورزمینی همراه شد. تکنیک متحیر کننده آقایی در نواختن سنتور چشمها را خیره کرد. عقیلی چهار بیت از این شعر را در درآمد، نیشابورک و نهفت خواند. همراه با این آوازها آواز بیکلام سیامک آقایی نقش ملودی دیگری را در کنار سنتور و تنبک و آواز بازی کرد. و زمانی که شور و شوق حاضرین در سالن به نقطه اوج رسید با تک ضربه سنتور آقایی اجرا پایان یافت و پس از آن فقط تشویق بود و تشویق.
***
اجراهایی که به آوازخوانی همراه با نهایتاً یک یا دو ساز اکتفا میکند خودمانی تر و به اصالت موسیقی ایرانی نزدیکتر است. در این اجراها تکنوازی به مفهوم واقعیاش نزدیک تر میشود و ساز، مجال بیشتری برای خودنمایی پیدا میکند. سیامک آقایی با اجرای پر تکنیک و با احساسش گوشهای از قابلیتهای سنتور ایرانی را به نمایش گذاشت.
کنسرت گروه گوشه با یاد پرویز مشکاتیان
با مقدمه کوتاهی آغاز کرد. از روزهای خوشش با استادش گفت. مشکاتیانی که دیگر نیست. "سفر کرد و ز ما یاد نکرد". سپس یک دقیقه سکوت و آنگاه اولین مضراب روی سنتور....
سیامک آقایی اجرای شب اولش به یاد پرویز مشکاتیان را با تکنوازی آغاز کرد. قطعاتی ضربی و یا غیر ریتمیک در دستگاه شور و آوازهای وابستهاش نظیر ابوعطا و کردبیات و ...
اجرایش رنگ و بوی اجراهای سالهای جوانی مشکاتیان را داشت. بعضی قطعات را هم از خود او نواخت. ضرب آهنگش زیبا بود و جملاتش لحن داشت. گاه با ابهت مینواخت و گاه لطیف. اجرایش در بین جملات کمی سکوت بیشتری میطلبید تا شنونده آنها را بهتر درک کند. هر چه که بود غم در خود داشت و شرح حال فراق میگفت.
***
در بخش دوم اجرای کنسرت "یاد باد" به یا پرویز مشکاتیان، سالار عقیلی و پدرام خاورزمانی هم با سیامک آقای همراه شدند تا شنونده رپرتوار جالبی در دستگاه نوا باشیم. پیش درآمد نوا که برداشتی بدون کلام از تصنیف "مدامم مست" بود آغاز گر برنامه شد. سپس ساز و آواز نوا، اجرا را به سمت تصنیف مدامم مست پیش برد. تصنیف با توقفهای به جا و رنگآمیزی شگفت آوری که به مدد استفاده از تمامی قابلیت های سنتور و تمبک امکان پذیر شده بود بسیار دلنشین جلوه کرد. اجرای یک تصنیف دیگر با نام "بشنو این نکته" پس از آوازهایی در گردونیه و نیشابورک ما را به نقطه عطف اجرای سیامک آقایی یعنی تصنیف "یاد باد" رهنمون کرد. تصنیفی که او آن را در فراق استادش ساخته بود. شعر حافظ وصف حال امروز ما بود. یاری از دست رفته. سروده بود:
دل به امیــد صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
و پس از بیت آواز بی کلام سیامک آقایی همراه با نواختن سنتور فریاد دردآلود او بود دانسته که دیگر مشکاتیان را نخواهد دید. تو گویی آواز دردآورش حین زخمه زدن روی سنتور نالههای فرهاد بود که کوه میکند.
با اجرای چهارمضراب نقطه اوج اجرای گروه گوشه یعنی قطعه "نوری زکجا" فرار سید. شعر معروف حافظ با مطلع "در خرابات مغان نور خدا میبینم" به صورت آواز با اجرای ریتمیک سیامک آقایی و پدرام خاورزمینی همراه شد. تکنیک متحیر کننده آقایی در نواختن سنتور چشمها را خیره کرد. عقیلی چهار بیت از این شعر را در درآمد، نیشابورک و نهفت خواند. همراه با این آوازها آواز بیکلام سیامک آقایی نقش ملودی دیگری را در کنار سنتور و تنبک و آواز بازی کرد. و زمانی که شور و شوق حاضرین در سالن به نقطه اوج رسید با تک ضربه سنتور آقایی اجرا پایان یافت و پس از آن فقط تشویق بود و تشویق.
***
اجراهایی که به آوازخوانی همراه با نهایتاً یک یا دو ساز اکتفا میکند خودمانی تر و به اصالت موسیقی ایرانی نزدیکتر است. در این اجراها تکنوازی به مفهوم واقعیاش نزدیک تر میشود و ساز، مجال بیشتری برای خودنمایی پیدا میکند. سیامک آقایی با اجرای پر تکنیک و با احساسش گوشهای از قابلیتهای سنتور ایرانی را به نمایش گذاشت.
چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸
عشق لرزه، خزیده کنج تالار چهارسو
حس کردم که سایش روح دو انسان، ناخواسته چگونه موجب لرزشی وحشتناک میشود. تنشی که دو روح را همچون لبه زبر سوهان بر هم میساید و آنگاه که لغزش لایههای روح پایان یافت دیگر چه بسا که برای بازگشت به عشق از دست رفته دیر باشد. "عشق لرزه" گویای این واقعیت بود که در این جهان فرصت بسیار اندک است. جهانی که به چاه فاضلاب تشبیه شده است مکانیست برای ما که ناپاکیم و ناچار به عاشق شدن، دوست داشتن و مهر ورزیدن. فرصت آن قدر کوتاه است که حاصل یک عمر زندگی در کوتاه کلامی از دست میرود و یا آنچه در افقی روشن در پیش چشم است ناگاه در غرش صاعقههای غرور نیست میشود.
با "عشق لرزه" میشد تفکر کرد. دیدن صحنههای زیبایش وقتی که چهارزانو کف تالار چهارسو نشسته باشی و از خاک صحنه سهمی هم تو ببری دو چندان لذت بخش است. و نویسنده - اریک امانوئل اشمیت- به هر جایی سرک میکشد تا از زبان هر دلی سخنی گفته باشد: مرد و زنی، پیر و جوانی، سالم و مریضی.
پس از اتمام اجرا روی سنگفرش خیابان انقلاب از جلوی شیرینی فروشی فرانسه که گذشتم هنوز غرق فکر بودم. از بازی شگفت انگیر بهناز جعفری در نقش النا و دکوری که به سادگی همه چیز در خود داشت و از موسیقی خوبی که نیما علیزاده برای این اجرا برگزیده بود و از دیدن ابراهیم حقیقی پس از سالها. و حالا که کارگردان عشق لرزه - سهراب سلیمی را- در نقش آشیلس، خدمتکار مخصوص "رومولوس کبیر" به جا میآورم از تفاوت کیفیت این دو اجرا جا میخورم. رسیدم جلوی انتشارات روزبهان. دستفروشها هنوز بساطشان را جمع نکردهاند. رمان کوتاهی از حمید گروگان میخرم و به سمت خانه میروم.
حس کردم که سایش روح دو انسان، ناخواسته چگونه موجب لرزشی وحشتناک میشود. تنشی که دو روح را همچون لبه زبر سوهان بر هم میساید و آنگاه که لغزش لایههای روح پایان یافت دیگر چه بسا که برای بازگشت به عشق از دست رفته دیر باشد. "عشق لرزه" گویای این واقعیت بود که در این جهان فرصت بسیار اندک است. جهانی که به چاه فاضلاب تشبیه شده است مکانیست برای ما که ناپاکیم و ناچار به عاشق شدن، دوست داشتن و مهر ورزیدن. فرصت آن قدر کوتاه است که حاصل یک عمر زندگی در کوتاه کلامی از دست میرود و یا آنچه در افقی روشن در پیش چشم است ناگاه در غرش صاعقههای غرور نیست میشود.
با "عشق لرزه" میشد تفکر کرد. دیدن صحنههای زیبایش وقتی که چهارزانو کف تالار چهارسو نشسته باشی و از خاک صحنه سهمی هم تو ببری دو چندان لذت بخش است. و نویسنده - اریک امانوئل اشمیت- به هر جایی سرک میکشد تا از زبان هر دلی سخنی گفته باشد: مرد و زنی، پیر و جوانی، سالم و مریضی.
پس از اتمام اجرا روی سنگفرش خیابان انقلاب از جلوی شیرینی فروشی فرانسه که گذشتم هنوز غرق فکر بودم. از بازی شگفت انگیر بهناز جعفری در نقش النا و دکوری که به سادگی همه چیز در خود داشت و از موسیقی خوبی که نیما علیزاده برای این اجرا برگزیده بود و از دیدن ابراهیم حقیقی پس از سالها. و حالا که کارگردان عشق لرزه - سهراب سلیمی را- در نقش آشیلس، خدمتکار مخصوص "رومولوس کبیر" به جا میآورم از تفاوت کیفیت این دو اجرا جا میخورم. رسیدم جلوی انتشارات روزبهان. دستفروشها هنوز بساطشان را جمع نکردهاند. رمان کوتاهی از حمید گروگان میخرم و به سمت خانه میروم.
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸
گُلی را فراموش کردهام که بر چهرهام میتابید
آلبومی جدید به نام "دور تا نزدیک" حاصل همکاری هوشنگ کامکار و احمدرضا احمدی وارد بازار موسیقی شده است. برای بار دوم که این اثر زیبا را شنیدم پیچیدگیها و نازکآراییهایی را که در نگاه اول در آن نمیتوان یافت حس کردم. چهار قطعه موسیقی ایرانی در قالب یک اجرای ارکسترال با تنوع و پیچیدگی خاص اما شنیدنی در تنظیم و مدولاسیون. این پیچیدگی خصوصاً در قطعه آخر مجموعه
بسیار خودنمایی میکرد.
شعر، روندی سیر گونه در این آلبوم یافته است. شعری از سالهای آغازین تاریخ شعری ما در قرن شش هجری و در مرحله گذار از سبک شعر خراسانی به سبک شعر عراقی، آغازگر مجموعه است. قصیده معروف خاقانی که آنرا در باب حیرت و تحسین و البته تاسفاش درباره ایوان مدائن سرود. قطعه با همراهی پر رنگ ادوات ضربی و عود در فواصل شوشتری روایت میشود. تلفیق جالبی میان شعر و موسیقی برقرار شده است. عود که توسط ارسلان کامکار نواخته میشود نقشی فراتر از یک ساز را در این قطعه یافته است. صداییست که تصویرسازی کهنهای را از محیطی که شعر در آن شکل گرفته نشان میدهد. صدای احمدرضا احمدی که شعر را دکلمه میکند گویا از گلوی خاقانی جاری میشود که هماینک در بازگشت از سفر حج از کرانه دجله میگذرد و شیفته و فریفته عظمت از دست رفته ایوان مدائن میشود.
در قطعه دوم آهنگساز به سراغ اسطوره شعر ما، حافظ رفته است. طبق عادت تفالی زده و پس از آن هرچه از دست خواجه رسیده است زیباست. از ناب ترین و موسیقایی ترین غزلهای حافظ نصیب هوشنگ کامکار شده است. احمدرضا احمدی با لحن شیرینی از زبان حافظ دکلمه میکند:
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
ویـن دفتر بیمعنی غرق می نــــاب اولی
قطعه با وزن دلنشین و زیبایی در تضاد با پیچیدگی مفهومی ساختار اشعار حافظ جاری میشود. فواصل ماهور حالتی سرخوش به قطعه اعطا میکند. تغییر مد از ماهور به گوشه دلکش و سپس فرود دوباره به ماهور مرا مثل همیشه از پس افسوسی زودگذر به امیدی دوباره رساند.
در قطعه سوم آهنگساز با گامی بلند به شعر عصر حاضر رسیده است. سروده معروف نیما با مطلع "میتراود مهتاب" از زبان احمدرضا احمدی شنیده میشود. ساختار آهنگسازی بر حسب کوتاهی و بلندی مصرعهای شعر و همگام با آن تغییر یافته است. فواصل قطعه عموماً روی فواصل بیات اصفهان دور میزند و با بیان دلنشین و مناسب شعر همراه است. همخوانی ارسلان و صبا کامکار روی مصرع "نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم" بسیار به دلم نشست.
در قطعه آخر با نام "در کمین اندوه" که روی شعری از احمدرضا احمدی گذاشته شده و همراه با دکلمه خود او اجرا میشود، پیچیدگیهای فزاینده شعر احمدی با نبوغ آهنگسازی هوشنگ کامکار نمود بیشتری مییابد. شعری تغزّلی و عاشقانه میشنویم که روی موسیقی پیچیدهای که با تغییر مدها پیاپی و تغییر ریتمهای زیاد همراه است. در لحظهای اردشیر کامکار در فواصل چهارگاه کمانچه میکشد. جاییست که احمدرضا احمدی خوانده بود:
بانو مرا دریاب
ما شبچراغ نبودیم
ما در شب باختیم
***
همکاری دوباره هوشنگ کامکار و احمدرضا احمدی با گذشت سالهای متمادی از انتشار آلبوم "در گلستانه" همکاری پر ثمری بوده است. پیوندی راستین میان شعر و موسیقی شکل گرفته است که در آن موسیقی کامکار همگام با تحول و تغییر در شعر فارسی که از زبان احمدی جاری میشود، پیچیدگیهای گسترده و شاخ و برگهای فراوان مییابد. این دو پابهپای هم رفته اند. باشد که سالها همکار و همراه باشند.
آلبومی جدید به نام "دور تا نزدیک" حاصل همکاری هوشنگ کامکار و احمدرضا احمدی وارد بازار موسیقی شده است. برای بار دوم که این اثر زیبا را شنیدم پیچیدگیها و نازکآراییهایی را که در نگاه اول در آن نمیتوان یافت حس کردم. چهار قطعه موسیقی ایرانی در قالب یک اجرای ارکسترال با تنوع و پیچیدگی خاص اما شنیدنی در تنظیم و مدولاسیون. این پیچیدگی خصوصاً در قطعه آخر مجموعه
بسیار خودنمایی میکرد.
شعر، روندی سیر گونه در این آلبوم یافته است. شعری از سالهای آغازین تاریخ شعری ما در قرن شش هجری و در مرحله گذار از سبک شعر خراسانی به سبک شعر عراقی، آغازگر مجموعه است. قصیده معروف خاقانی که آنرا در باب حیرت و تحسین و البته تاسفاش درباره ایوان مدائن سرود. قطعه با همراهی پر رنگ ادوات ضربی و عود در فواصل شوشتری روایت میشود. تلفیق جالبی میان شعر و موسیقی برقرار شده است. عود که توسط ارسلان کامکار نواخته میشود نقشی فراتر از یک ساز را در این قطعه یافته است. صداییست که تصویرسازی کهنهای را از محیطی که شعر در آن شکل گرفته نشان میدهد. صدای احمدرضا احمدی که شعر را دکلمه میکند گویا از گلوی خاقانی جاری میشود که هماینک در بازگشت از سفر حج از کرانه دجله میگذرد و شیفته و فریفته عظمت از دست رفته ایوان مدائن میشود.
در قطعه دوم آهنگساز به سراغ اسطوره شعر ما، حافظ رفته است. طبق عادت تفالی زده و پس از آن هرچه از دست خواجه رسیده است زیباست. از ناب ترین و موسیقایی ترین غزلهای حافظ نصیب هوشنگ کامکار شده است. احمدرضا احمدی با لحن شیرینی از زبان حافظ دکلمه میکند:
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
ویـن دفتر بیمعنی غرق می نــــاب اولی
قطعه با وزن دلنشین و زیبایی در تضاد با پیچیدگی مفهومی ساختار اشعار حافظ جاری میشود. فواصل ماهور حالتی سرخوش به قطعه اعطا میکند. تغییر مد از ماهور به گوشه دلکش و سپس فرود دوباره به ماهور مرا مثل همیشه از پس افسوسی زودگذر به امیدی دوباره رساند.
در قطعه سوم آهنگساز با گامی بلند به شعر عصر حاضر رسیده است. سروده معروف نیما با مطلع "میتراود مهتاب" از زبان احمدرضا احمدی شنیده میشود. ساختار آهنگسازی بر حسب کوتاهی و بلندی مصرعهای شعر و همگام با آن تغییر یافته است. فواصل قطعه عموماً روی فواصل بیات اصفهان دور میزند و با بیان دلنشین و مناسب شعر همراه است. همخوانی ارسلان و صبا کامکار روی مصرع "نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم" بسیار به دلم نشست.
در قطعه آخر با نام "در کمین اندوه" که روی شعری از احمدرضا احمدی گذاشته شده و همراه با دکلمه خود او اجرا میشود، پیچیدگیهای فزاینده شعر احمدی با نبوغ آهنگسازی هوشنگ کامکار نمود بیشتری مییابد. شعری تغزّلی و عاشقانه میشنویم که روی موسیقی پیچیدهای که با تغییر مدها پیاپی و تغییر ریتمهای زیاد همراه است. در لحظهای اردشیر کامکار در فواصل چهارگاه کمانچه میکشد. جاییست که احمدرضا احمدی خوانده بود:
بانو مرا دریاب
ما شبچراغ نبودیم
ما در شب باختیم
***
همکاری دوباره هوشنگ کامکار و احمدرضا احمدی با گذشت سالهای متمادی از انتشار آلبوم "در گلستانه" همکاری پر ثمری بوده است. پیوندی راستین میان شعر و موسیقی شکل گرفته است که در آن موسیقی کامکار همگام با تحول و تغییر در شعر فارسی که از زبان احمدی جاری میشود، پیچیدگیهای گسترده و شاخ و برگهای فراوان مییابد. این دو پابهپای هم رفته اند. باشد که سالها همکار و همراه باشند.
پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸
هنر کاغذ و تا
پیرامون ریاضی و هنر
هیچ گاه نتوانستم و نخواهم توانست که با مداد روی کاغذ آن طور بلغزم که طرح زیبایی آفریده شود. طرح زیبا که چه عرض کنم عرضه کشیدن یک طرح چشم نواز و حتی طرحی در حد آنکه دل انسان را آشوب نکند را هم ندارم. اما توانستم کمی به پیچیدگیهای ریاضی وار رییتم در موسیقی پی ببرم. در حقیقت میان همه بی حد و مرزیها و راحت انگاریهای هنرمندان، ذهنم همه چیز را صاف و یا اینکه تعریف شده میدید. دلم میخواست نقاشها هندسه تحلیلی بدانند و حتی پیشنهاد هم کرده بودم به بعضیهایشان که البته بهم خندیده بودند. کسی دلش نمیخواست قوس بدن یک زن روی تابلوی رنگ روغنش تابعی لگاریتمی داشته باشد. اما من در مقوله ریتمهای ادواری در موسیقی ایران و هند عجیب با توانهای 2 خو گرفته بودم تا جایی که هر موسیقی را که میشنیدم بیاختیار شروع به شمردن ضربهایش میکردم. ریتمها گاهی برایم پیچیده میشد. مثل تصنیف "شیدایی" پرویز مشکاتیان که ریتم تنبک فرهنگفر در آغازش میخواند تَتَن تَتَن تَن تَن تَنَنَن، تَتَن تَتَن تَن تَن تَنَنَن... و من پاک گیچ شده بودم برای شمردن این ریتم.
حالا روی صحبتم این نبود که بخواهم بگویم که ترمز ذهن ریاضی وارم را که بچههای هنر قبولش نداشتند روی ریتم موسیقی کشیدهام و همانجا ماندهام. وقتهایی پیش میآمد که من صاف و مستقیم با زوایای دقیق 30 درجه یا 45 درجه قطعاتی از کاغذهای رنگی را که به دقت به شکل یک مربع کامل درشان آورده بودم تا میزدم و چشمهایی از رفقای هنرمند خیره میشد به دستهای من و سعی میکرد با یک چشم اینجا و یک چشم روی دست خودش حرکات مرا تقلید کند. بیشتر از همه این اتفاق روی صندلی کنار شومینه کافه 78 اتفاق افتاده بود. آخر سر که من روی کاغذ تای عجیب و غریبی میزدم اعصاب یکی بهم میریخت و تمام چیزی را که در دستش بود مچاله میکرد و حرکت بازگشتیاش از دست من به دست خودش روی تاهای من میماند و آخر سر صدایی از سر شوق که "وای چه خوشگل شده چهجوری درستش کردی؟" و من در میآمدم که "بابا مثلاً مهندسم!"
همه اینها را درباره هنر ریاضیوار اوریگامی گفتم. و البته من در این هنر دقیق در حد ابتدایی هم وارد نیستم. جستجوی کوتاهی کافیست که هرکس بتواند ببیند که از دنیای "کاغذ و تا" چه چیزهای عجیب و غریبی که بیرون نمیآید.
و حالا که این همه مقدمه به هم بافتهام باید اوریگامی را تعریف بکنم(!): هنریست ژاپنی متشکل از کاغذ مربع شکل و تا، بدون استفاده از چسب، بدون استفاده از قیچی. یعنی فقط تا کردن مجاز است. آیا به مخیله شما هم خطور میکند که چنین چیزهایی را بتوان فقط با کاغذ و تا ساخت؟
زمانی که آمریکا با بمباران شیمیایی هیروشیما به جنگ جهانی دوم پایان داد کودکی به نام ساداکو ساساکی تازه در این شهر متولد شده بود. او به رویایی اعتقاد داشت: اگر کسی هزار دُرنای کاغذی بسازد خداوند آرزویی از آرزوهای او را برآورده خواهد کرد. ساداکو قبل از اینکه در سن 12 سالگی بر اثر سرطان خون ناشی از تشعشعات رادیواکتیو بمباران اتمی بمیرد بیش از هزار دُرنای کاغذی ساخته بود. و حالا اوریگامیهای دُرنای کاغذی از همه جای دنیا ساخته و به مقبره ساداکو فرستاده میشود.
هرچیزی که تا اینجا گفتم به هنر سنتی ساخت اوریگامی در ژاپن ربط پیدا میکرد. اما تکنیک کاغذ و تا آنقدر پیشرفت کرده است که از آن در ساخت مدلهای تلسکوپ فضایی، کیسه هوای داشبورد اتومبیل، گلبولهای قرمز و سفید خون و هزاران چیز دیگر استفاده میشود. رابرت لَنگ در سال 2008 با ارائه سمیناری از ساختههایش به کمک کاغذ و تا اعجاب همه را برانگیخت. او نرمافزاری ارائه کرد که قادر به مدلسازی اجزاء پیچیده و ساخت آنها توسط اوریگامی بود. شاید بتوان ادعا کرد که آقای لَنگ میتواند هر چیزی را به کمک کاغذ و تا بسازد. او به ویژه در ساخت موجودات زنده متبحر است. دایناسور پرنده، فیل، سوسک و ملخ، ماهی، گوزن و هزارها موجود دیگر و حتی موجود نیمه انسان نیمه گاوی که مجسمهاش از زمان هخامنشیان در تخت جمشید باقی مانده است. اما لَنگ یک مهندس متخصص تلسکوپهای فضایی است و از تکنیکهای اوریگامی در ساخت مدلهای علمی پیچیدهای استفاده میکند. مادری که به کودکش پشت درب کاغذی کرکرهای خانهای در ژاپن ساختن دُرنای کاغذی سادهای را یاد میداد فکرش را نمیکرد که روزی بتوان با هنر اوریگامی تلسکوپ فضایی ساخت. اجازه بدهید تاکید کنم، همه اینها فقط با یک برگ کاغذ، بدون برش و چسب و فقط به وسیله تا کردن.
پیرامون ریاضی و هنر
هیچ گاه نتوانستم و نخواهم توانست که با مداد روی کاغذ آن طور بلغزم که طرح زیبایی آفریده شود. طرح زیبا که چه عرض کنم عرضه کشیدن یک طرح چشم نواز و حتی طرحی در حد آنکه دل انسان را آشوب نکند را هم ندارم. اما توانستم کمی به پیچیدگیهای ریاضی وار رییتم در موسیقی پی ببرم. در حقیقت میان همه بی حد و مرزیها و راحت انگاریهای هنرمندان، ذهنم همه چیز را صاف و یا اینکه تعریف شده میدید. دلم میخواست نقاشها هندسه تحلیلی بدانند و حتی پیشنهاد هم کرده بودم به بعضیهایشان که البته بهم خندیده بودند. کسی دلش نمیخواست قوس بدن یک زن روی تابلوی رنگ روغنش تابعی لگاریتمی داشته باشد. اما من در مقوله ریتمهای ادواری در موسیقی ایران و هند عجیب با توانهای 2 خو گرفته بودم تا جایی که هر موسیقی را که میشنیدم بیاختیار شروع به شمردن ضربهایش میکردم. ریتمها گاهی برایم پیچیده میشد. مثل تصنیف "شیدایی" پرویز مشکاتیان که ریتم تنبک فرهنگفر در آغازش میخواند تَتَن تَتَن تَن تَن تَنَنَن، تَتَن تَتَن تَن تَن تَنَنَن... و من پاک گیچ شده بودم برای شمردن این ریتم.
حالا روی صحبتم این نبود که بخواهم بگویم که ترمز ذهن ریاضی وارم را که بچههای هنر قبولش نداشتند روی ریتم موسیقی کشیدهام و همانجا ماندهام. وقتهایی پیش میآمد که من صاف و مستقیم با زوایای دقیق 30 درجه یا 45 درجه قطعاتی از کاغذهای رنگی را که به دقت به شکل یک مربع کامل درشان آورده بودم تا میزدم و چشمهایی از رفقای هنرمند خیره میشد به دستهای من و سعی میکرد با یک چشم اینجا و یک چشم روی دست خودش حرکات مرا تقلید کند. بیشتر از همه این اتفاق روی صندلی کنار شومینه کافه 78 اتفاق افتاده بود. آخر سر که من روی کاغذ تای عجیب و غریبی میزدم اعصاب یکی بهم میریخت و تمام چیزی را که در دستش بود مچاله میکرد و حرکت بازگشتیاش از دست من به دست خودش روی تاهای من میماند و آخر سر صدایی از سر شوق که "وای چه خوشگل شده چهجوری درستش کردی؟" و من در میآمدم که "بابا مثلاً مهندسم!"
همه اینها را درباره هنر ریاضیوار اوریگامی گفتم. و البته من در این هنر دقیق در حد ابتدایی هم وارد نیستم. جستجوی کوتاهی کافیست که هرکس بتواند ببیند که از دنیای "کاغذ و تا" چه چیزهای عجیب و غریبی که بیرون نمیآید.
و حالا که این همه مقدمه به هم بافتهام باید اوریگامی را تعریف بکنم(!): هنریست ژاپنی متشکل از کاغذ مربع شکل و تا، بدون استفاده از چسب، بدون استفاده از قیچی. یعنی فقط تا کردن مجاز است. آیا به مخیله شما هم خطور میکند که چنین چیزهایی را بتوان فقط با کاغذ و تا ساخت؟
زمانی که آمریکا با بمباران شیمیایی هیروشیما به جنگ جهانی دوم پایان داد کودکی به نام ساداکو ساساکی تازه در این شهر متولد شده بود. او به رویایی اعتقاد داشت: اگر کسی هزار دُرنای کاغذی بسازد خداوند آرزویی از آرزوهای او را برآورده خواهد کرد. ساداکو قبل از اینکه در سن 12 سالگی بر اثر سرطان خون ناشی از تشعشعات رادیواکتیو بمباران اتمی بمیرد بیش از هزار دُرنای کاغذی ساخته بود. و حالا اوریگامیهای دُرنای کاغذی از همه جای دنیا ساخته و به مقبره ساداکو فرستاده میشود.
هرچیزی که تا اینجا گفتم به هنر سنتی ساخت اوریگامی در ژاپن ربط پیدا میکرد. اما تکنیک کاغذ و تا آنقدر پیشرفت کرده است که از آن در ساخت مدلهای تلسکوپ فضایی، کیسه هوای داشبورد اتومبیل، گلبولهای قرمز و سفید خون و هزاران چیز دیگر استفاده میشود. رابرت لَنگ در سال 2008 با ارائه سمیناری از ساختههایش به کمک کاغذ و تا اعجاب همه را برانگیخت. او نرمافزاری ارائه کرد که قادر به مدلسازی اجزاء پیچیده و ساخت آنها توسط اوریگامی بود. شاید بتوان ادعا کرد که آقای لَنگ میتواند هر چیزی را به کمک کاغذ و تا بسازد. او به ویژه در ساخت موجودات زنده متبحر است. دایناسور پرنده، فیل، سوسک و ملخ، ماهی، گوزن و هزارها موجود دیگر و حتی موجود نیمه انسان نیمه گاوی که مجسمهاش از زمان هخامنشیان در تخت جمشید باقی مانده است. اما لَنگ یک مهندس متخصص تلسکوپهای فضایی است و از تکنیکهای اوریگامی در ساخت مدلهای علمی پیچیدهای استفاده میکند. مادری که به کودکش پشت درب کاغذی کرکرهای خانهای در ژاپن ساختن دُرنای کاغذی سادهای را یاد میداد فکرش را نمیکرد که روزی بتوان با هنر اوریگامی تلسکوپ فضایی ساخت. اجازه بدهید تاکید کنم، همه اینها فقط با یک برگ کاغذ، بدون برش و چسب و فقط به وسیله تا کردن.
یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸
خال امیرالبحر و چشم ِدرآمدۀ جلاد
درباره روحوضی "باغ شکرپاره"
ایستادن در صف بلیط فروشی تئاتر شهر لذت عجیبی داره. اصولاً وقت تلف کردن در حاشیه ساختمان گرد تئاتر شهر کار خیلی جالبیه. حالا این وقت تلف کردن میتونه انتظار توی صف بلیط باشه، انتظار برای رسیدن رفقا باشه یا انتظار برای شروع نمایش. گاهی میشه بلیط خرید، بعد رفت تا "فرانسه" و سرپا یک قهوه خورد و برگشت. یا میشه رفت به دفتر انتشارات نیلوفر و چندتا کتاب خرید و در برگشت بلیط خرید. اصلاً میشه همه این حاشیهها رو کنار گذاشت و رفت تئاتر دید! اونم تئاتری مثل... باغ شکرپاره.
***
شخصیتهای اصلی تئاتر بسیار تعریف شده و شفافاند. از هَژار و سلطان مراد گرفته تا امیرالبحر و جلّاد. وقتی را که یک رمان نویس در صفحات طولانی برای معرفی شخصیتهایش طی میکند، قطبالدین صادقی آن قدر کوتاه کرد که در اندک زمانی همه کاراکترهایش را به ما بشناساند. امثال داروغه و فرمانده قشون و حتی قزلرخان، خواجه حرمسرا را. و حالا باید نشست و نمایش خندهآور روحوضی را دید و خندید.
دو چیز که در بدو امر توجه را جلب میکند، یکی گریم غلو شده بازیگران و دیگری رقص شلم شوربای آنان است که هردو تعمدی است. در این بین گریم جلاد و امیرالبحر بسیار خاص بود و به دلم نشست. چشمی از حدقه درآمده و قوز پشت کمر برای جلاد و خال بزرگ روی کله کچل امیرالبحر با چشمبندی که مخصوص همه دزدهای دریایی است. حالا اینکه دزد دریایی وسط ماجرای نیمچه قدیمی و نیمچه تاریخی روحوضی ما چکار میکند بحث ما نیست. خردهای هم بر آن نمیتوان گرفت. هجو روحوضی همه اینها را ممکن میکند همان طور که بیادبی کلام را و نیز نیش و کنایه به مسائل روز را. باغ شکرپاره مملو از طنزهای ظریفی است که از ته دل خنداندمان. کَلکَلهای رایج روحوضیهای قدیم این بار با نبوغ کارگردان حرفهای تازهای داشت و گاه گفتگویی از سر هزل گویی آنقدر بیراهه میرفت که از مسیر غیرمنتظرهای به موضوع اول برمیگشت و ماحصل این ویراژ کلامی کارگردان شلیک خنده تماشاگر بود.
از اینها که فراتر بروم، دکور نمایش بر خلاف بازی چندان بر دلم ننشست. طراحی ساده و معمولی دکور میتوانست با نوآوریهای خلاقانه تر و نه صرفاً استفاده از بالابر صحنه تماشاخانه اصلی تئاتر شهر به نقطه قوت روحوضی تبدیل شود. از طرفی موسیقی اثر هم که با ترکیب چند ساز سنتی ایرانی و نیز آکاردئون برای نواختن ترانه خیاط هندی(!) شکل گرفته بود ضرباهنگ تئاتر را تقویت نمیکرد، گویی که میلی هم در تماشاچی که ما باشیم برای دست زدن به همراه آن همه رقص و خنده را ایجاد نمیکرد. در کاتالوگ نمایش شخصی به عنوان آهنگساز اثر معرفی شده است، اما آنچه که من از موسیقی این روحوضی دستگیرم شد رنگ دوم ماهور درویشخان بود که فقط قسمتهای سادهاش به کرّات توسط تار و کمانچه نواخته شد و دیگر رنگی در بیات شیراز و همین! مابقی بیشتر ضربگیری شش و هشت تنبک بود برای رقص بازیگران.
فارق از همه این حرفها بهترین یادگاری که از این تئاتر همراهم آوردم بازی فوقالعاده "سیاه" با بازی سامان دارابی بود. شخصیت مبارکگونهای که در بعضی صحنهها روایت کننده ماجرا میشد و گاه از جیب لباس قرمزش کتابی درمیآورد و جمله حکیمانهای میخواند. اسم اصلیاش هژار بود یعنی بدبخت و تنها. و وقتی "شکرپاره" را عاشق شد اجرا رنگ و بوی دیگری گرفت و وقتی شکرپاره را از دست داد آنقدر غمگین بازی کرد که اشک در چشمانش جمع شد. حرف دل خودش و کارگردان را هم همانجا زد که از صحنه پایین آمده بود و داشت میگفت:"من اگه غیرت داشته باشم، زمین و باغ خودمو آباد میکنم!". صحنه غمبارش را اما خیلی طول نداد. دوباره رقص شلم شوربای روحوضی شروع شد و این بار برای خداحافظی با باغ شکرپاره.
درباره روحوضی "باغ شکرپاره"
ایستادن در صف بلیط فروشی تئاتر شهر لذت عجیبی داره. اصولاً وقت تلف کردن در حاشیه ساختمان گرد تئاتر شهر کار خیلی جالبیه. حالا این وقت تلف کردن میتونه انتظار توی صف بلیط باشه، انتظار برای رسیدن رفقا باشه یا انتظار برای شروع نمایش. گاهی میشه بلیط خرید، بعد رفت تا "فرانسه" و سرپا یک قهوه خورد و برگشت. یا میشه رفت به دفتر انتشارات نیلوفر و چندتا کتاب خرید و در برگشت بلیط خرید. اصلاً میشه همه این حاشیهها رو کنار گذاشت و رفت تئاتر دید! اونم تئاتری مثل... باغ شکرپاره.
***
شخصیتهای اصلی تئاتر بسیار تعریف شده و شفافاند. از هَژار و سلطان مراد گرفته تا امیرالبحر و جلّاد. وقتی را که یک رمان نویس در صفحات طولانی برای معرفی شخصیتهایش طی میکند، قطبالدین صادقی آن قدر کوتاه کرد که در اندک زمانی همه کاراکترهایش را به ما بشناساند. امثال داروغه و فرمانده قشون و حتی قزلرخان، خواجه حرمسرا را. و حالا باید نشست و نمایش خندهآور روحوضی را دید و خندید.
دو چیز که در بدو امر توجه را جلب میکند، یکی گریم غلو شده بازیگران و دیگری رقص شلم شوربای آنان است که هردو تعمدی است. در این بین گریم جلاد و امیرالبحر بسیار خاص بود و به دلم نشست. چشمی از حدقه درآمده و قوز پشت کمر برای جلاد و خال بزرگ روی کله کچل امیرالبحر با چشمبندی که مخصوص همه دزدهای دریایی است. حالا اینکه دزد دریایی وسط ماجرای نیمچه قدیمی و نیمچه تاریخی روحوضی ما چکار میکند بحث ما نیست. خردهای هم بر آن نمیتوان گرفت. هجو روحوضی همه اینها را ممکن میکند همان طور که بیادبی کلام را و نیز نیش و کنایه به مسائل روز را. باغ شکرپاره مملو از طنزهای ظریفی است که از ته دل خنداندمان. کَلکَلهای رایج روحوضیهای قدیم این بار با نبوغ کارگردان حرفهای تازهای داشت و گاه گفتگویی از سر هزل گویی آنقدر بیراهه میرفت که از مسیر غیرمنتظرهای به موضوع اول برمیگشت و ماحصل این ویراژ کلامی کارگردان شلیک خنده تماشاگر بود.
از اینها که فراتر بروم، دکور نمایش بر خلاف بازی چندان بر دلم ننشست. طراحی ساده و معمولی دکور میتوانست با نوآوریهای خلاقانه تر و نه صرفاً استفاده از بالابر صحنه تماشاخانه اصلی تئاتر شهر به نقطه قوت روحوضی تبدیل شود. از طرفی موسیقی اثر هم که با ترکیب چند ساز سنتی ایرانی و نیز آکاردئون برای نواختن ترانه خیاط هندی(!) شکل گرفته بود ضرباهنگ تئاتر را تقویت نمیکرد، گویی که میلی هم در تماشاچی که ما باشیم برای دست زدن به همراه آن همه رقص و خنده را ایجاد نمیکرد. در کاتالوگ نمایش شخصی به عنوان آهنگساز اثر معرفی شده است، اما آنچه که من از موسیقی این روحوضی دستگیرم شد رنگ دوم ماهور درویشخان بود که فقط قسمتهای سادهاش به کرّات توسط تار و کمانچه نواخته شد و دیگر رنگی در بیات شیراز و همین! مابقی بیشتر ضربگیری شش و هشت تنبک بود برای رقص بازیگران.
فارق از همه این حرفها بهترین یادگاری که از این تئاتر همراهم آوردم بازی فوقالعاده "سیاه" با بازی سامان دارابی بود. شخصیت مبارکگونهای که در بعضی صحنهها روایت کننده ماجرا میشد و گاه از جیب لباس قرمزش کتابی درمیآورد و جمله حکیمانهای میخواند. اسم اصلیاش هژار بود یعنی بدبخت و تنها. و وقتی "شکرپاره" را عاشق شد اجرا رنگ و بوی دیگری گرفت و وقتی شکرپاره را از دست داد آنقدر غمگین بازی کرد که اشک در چشمانش جمع شد. حرف دل خودش و کارگردان را هم همانجا زد که از صحنه پایین آمده بود و داشت میگفت:"من اگه غیرت داشته باشم، زمین و باغ خودمو آباد میکنم!". صحنه غمبارش را اما خیلی طول نداد. دوباره رقص شلم شوربای روحوضی شروع شد و این بار برای خداحافظی با باغ شکرپاره.
پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸
تئوری زمانی احسان*
مردی ایستاده بود کنار خیابان روی پله ورودی مغازهاش و با موبایل حرف میزد. مغازهای که شیرآلات و کاسه توالت فروش یومیهاش را تشکیل میدادو نهایت ظرافت در اجناسش کاسه دستشویی شیشهای بود که آب را مثل آبشار کوچکی روی دست آدم میریخت. مرد چهارانگشتش را باز کرده بود و دستش را فرو کرده بود وسط موهای فرفری پسر کوچولویی که انگار فرزندش بود و کلّه بچه را نوازش میکرد یا شاید میخاراند، آره میخاراند. کودک با لپهای گنده و دهان باز جای نامعلومی را نگاه میکرد و دستش را بیخیال و بدون شرم توی شلوارش کرده بود. مرد، بیتفاوت به خاراندن ادامه میداد و این خاراندن انگار جزء وظیفهاش شده باشد گویا هیچ موقع قصد متوقف کردنش را نداشت. تلفن را با یک خداحافظی که از اطمینان در رفع مشکلی خبر میداد قطع کرد و نگاهی به بچه انداخت. عصبانی شد و دستش را از لای موهای او بیرون نکشیده محکم پس کلّه بچه کوبید. عربدهاش تا سر خیابان به هوا رفت، همه ناگهان برگشتند و چون دیدند بچهاست خیالشان راحت شد که موضوع مهمی نیست. از مقابل مغازه که گذشتم داستان نیمهکاره ماند.
***
زنی پسرش را بین دو پایش نشانده بود و برایش کتاب افسانههای هانس کریستین آندرسن را میخواند رسید به آنجا که پایان قصه بود. عبارتی تکراری که " و تا ابد با هم به خوشی زندگی کردند". کتاب را بست و بچه را در آغوش کشید و خواباند. حالا فکر میکرد کی وقت خواهد کرد کاری بکند که روزی موجب افتخارش باشد. موهای صاف و بورش را با یک دست به پشت شانه راند و فکر کرد. شاید روزی میتوانست کمک کند که برای روستای کوچکی که به آن کوچیده بود تا از هوای خوبش و مناظر بکرش لذت ببرد بیمارستان که نه اما کلینیک کوچکی بسازد. شوهرش هم که سکوت این دهکده کمکش میکرد همیشه خدا گرم کار این باشد تا چیزی به علم فلسفه بیافزاید در قید زندگی دنیایی نبود. جهانش مثل جهان فلسفه درک نشدنی بود. فلسفهای که بود و نبودش فرقی به حال او و زن فرزندش نمیکرد چه ارزشی داشت. تازه بچهدار شدن در سنین میانسالی را هم خوش نداشته بود و در کار نظاممند کردن رشد فرزندش نبود. لاقید و بیخیال پیپ میکشید و تنها کاری که بلد بود این بود که کف پای پسرک را با یک چیز نوک تیز، معمولاً یک شاخه نازک درخت اقاقی که خودش را روی ایوان کشیده بود، قلقلک دهد. با این همه پسرک محلش نمیگذاشت. از پدرش متنفر بود. مخصوصاً از عینکش که شبیه شیطانش میکرد.
و مادرش فکر میکرد: چه فایده که فرزندش بزرگ شود. دلش میخواست پسرش، فرشته شادی باشد یا دیو خباثت فرق نمیکرد،فقط بزرگ نشود. حیف است زندگی خوبش را دنیای آلوده بزرگها تباه کند و این همه موهبت دوران کودکی را از دست بدهد. آیا راست میاندیشید؟
***
یک چیز بود آنچه همه میطلبیدند. فرصت. و حالا هیچ کس نمیداند که فرصت همین الان است. به چیزی فکر میکند که روزی انجام خواهد شد. اما آن روز امروز است. عادت است که گذر روزها را بشماریم تا ببینیم چه تند میگذرند. عادت این نبود که روزی از روزهای مهم زندگی را علامت بگذارند و تا رسیدنش صبر کنند و از اتفاقی خوش در آن روز موعود مطمئن باشند. هرچه روزهای موعود بیشتر تلاش بیشتر و تا نهایتاً روزی که دیگر آرزو و تاسفی بر گذر زمان نداریم فرامیرسد. بگو جاودانگی. آمادهایم که دنیا را به نفر بعدی بسپاریم. دنیایی که مبدا است برای جایی بهتر. فانی که نیستیم.
----------------------------------------------------------------------------
* این متن را با الهامی ساده از پیچیدگیهای ساختاری "به سوی فانوس دریایی" اثر ویرجینیا وولف نوشتهام. تئوری زمانی وقتی در ذهنم شکل گرفت که عمویم در روز چهلم فوت پدرم از زود گذشتن زمان برایم میگفت. گفتمان حال به هم زنی که "هی روزگار! چه زود گذشت!" و من در جوابش درآمدم که: در کار نظاره گذشتنش نبودم، بلکه منتظرش بودم. و ماهها بعد وقتی که از این تئوری برای مسعود شعاری گفتم او حسابی خندید و به حساب شوخی بامزهای گذاشت پس به درستیاش یقین کردم. حالا این من و این همه روزهای مهم که مانده از راه برسد. کافیست منتظر باشم.
مردی ایستاده بود کنار خیابان روی پله ورودی مغازهاش و با موبایل حرف میزد. مغازهای که شیرآلات و کاسه توالت فروش یومیهاش را تشکیل میدادو نهایت ظرافت در اجناسش کاسه دستشویی شیشهای بود که آب را مثل آبشار کوچکی روی دست آدم میریخت. مرد چهارانگشتش را باز کرده بود و دستش را فرو کرده بود وسط موهای فرفری پسر کوچولویی که انگار فرزندش بود و کلّه بچه را نوازش میکرد یا شاید میخاراند، آره میخاراند. کودک با لپهای گنده و دهان باز جای نامعلومی را نگاه میکرد و دستش را بیخیال و بدون شرم توی شلوارش کرده بود. مرد، بیتفاوت به خاراندن ادامه میداد و این خاراندن انگار جزء وظیفهاش شده باشد گویا هیچ موقع قصد متوقف کردنش را نداشت. تلفن را با یک خداحافظی که از اطمینان در رفع مشکلی خبر میداد قطع کرد و نگاهی به بچه انداخت. عصبانی شد و دستش را از لای موهای او بیرون نکشیده محکم پس کلّه بچه کوبید. عربدهاش تا سر خیابان به هوا رفت، همه ناگهان برگشتند و چون دیدند بچهاست خیالشان راحت شد که موضوع مهمی نیست. از مقابل مغازه که گذشتم داستان نیمهکاره ماند.
***
زنی پسرش را بین دو پایش نشانده بود و برایش کتاب افسانههای هانس کریستین آندرسن را میخواند رسید به آنجا که پایان قصه بود. عبارتی تکراری که " و تا ابد با هم به خوشی زندگی کردند". کتاب را بست و بچه را در آغوش کشید و خواباند. حالا فکر میکرد کی وقت خواهد کرد کاری بکند که روزی موجب افتخارش باشد. موهای صاف و بورش را با یک دست به پشت شانه راند و فکر کرد. شاید روزی میتوانست کمک کند که برای روستای کوچکی که به آن کوچیده بود تا از هوای خوبش و مناظر بکرش لذت ببرد بیمارستان که نه اما کلینیک کوچکی بسازد. شوهرش هم که سکوت این دهکده کمکش میکرد همیشه خدا گرم کار این باشد تا چیزی به علم فلسفه بیافزاید در قید زندگی دنیایی نبود. جهانش مثل جهان فلسفه درک نشدنی بود. فلسفهای که بود و نبودش فرقی به حال او و زن فرزندش نمیکرد چه ارزشی داشت. تازه بچهدار شدن در سنین میانسالی را هم خوش نداشته بود و در کار نظاممند کردن رشد فرزندش نبود. لاقید و بیخیال پیپ میکشید و تنها کاری که بلد بود این بود که کف پای پسرک را با یک چیز نوک تیز، معمولاً یک شاخه نازک درخت اقاقی که خودش را روی ایوان کشیده بود، قلقلک دهد. با این همه پسرک محلش نمیگذاشت. از پدرش متنفر بود. مخصوصاً از عینکش که شبیه شیطانش میکرد.
و مادرش فکر میکرد: چه فایده که فرزندش بزرگ شود. دلش میخواست پسرش، فرشته شادی باشد یا دیو خباثت فرق نمیکرد،فقط بزرگ نشود. حیف است زندگی خوبش را دنیای آلوده بزرگها تباه کند و این همه موهبت دوران کودکی را از دست بدهد. آیا راست میاندیشید؟
***
یک چیز بود آنچه همه میطلبیدند. فرصت. و حالا هیچ کس نمیداند که فرصت همین الان است. به چیزی فکر میکند که روزی انجام خواهد شد. اما آن روز امروز است. عادت است که گذر روزها را بشماریم تا ببینیم چه تند میگذرند. عادت این نبود که روزی از روزهای مهم زندگی را علامت بگذارند و تا رسیدنش صبر کنند و از اتفاقی خوش در آن روز موعود مطمئن باشند. هرچه روزهای موعود بیشتر تلاش بیشتر و تا نهایتاً روزی که دیگر آرزو و تاسفی بر گذر زمان نداریم فرامیرسد. بگو جاودانگی. آمادهایم که دنیا را به نفر بعدی بسپاریم. دنیایی که مبدا است برای جایی بهتر. فانی که نیستیم.
----------------------------------------------------------------------------
* این متن را با الهامی ساده از پیچیدگیهای ساختاری "به سوی فانوس دریایی" اثر ویرجینیا وولف نوشتهام. تئوری زمانی وقتی در ذهنم شکل گرفت که عمویم در روز چهلم فوت پدرم از زود گذشتن زمان برایم میگفت. گفتمان حال به هم زنی که "هی روزگار! چه زود گذشت!" و من در جوابش درآمدم که: در کار نظاره گذشتنش نبودم، بلکه منتظرش بودم. و ماهها بعد وقتی که از این تئوری برای مسعود شعاری گفتم او حسابی خندید و به حساب شوخی بامزهای گذاشت پس به درستیاش یقین کردم. حالا این من و این همه روزهای مهم که مانده از راه برسد. کافیست منتظر باشم.
سهشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸
روشن گلافروز، روی گلیم طرح قوچان
داستان طاهر و زهره
روی چشمش میگذاشت روایتی که از گذشته داشت و عرق میریخت و ساز میزد و میخواند، از کسی یاد گرفته بود حتماً. روشن گلافروز را میگویم که یگانه "بخشی" به جا مانده از روزگاران قبل از این در این میان ماست. بخشی لفظ خراسانی است و ترکمنها "باغشی" میگویندش.
بخشیها خواننده و نوازنده دوتار هستند، داستانهای زیادی از بر دارند و شیوه روایتگری میدانند، دوتارشان را خود میسازند ترانه هم میسرایند. همه این هنرها را خداوند به بخشیها بخشیده است. روشن گلافروز را قبل از اینکه به برنامه دوقدم مانده به صبح دعوتش کنند خوب میشناختم. بخشیزادهای که نُه مرتبه نسل اندر نسل پدرانش بخشی بودهاند. پدربزرگش علیاکبر بخشی بود و پدر حَمرا گلافروز که روشن روایتهایش ارث رسیده از آنها و ماقبل آنهاست. ساکن روستای کوچک ملّاباقر در شمال خراسان است و به سبک ترکمنها آواز میخواند گرچه به فارسی روایت میگوید. دیدهام که چه عرقی میریزد و داستان طاهر و زهره را با عشق تعریف میکند، تو گویی من شیفته شنیدن هر کلمه از پی دیگری از دهان روشن باشم که هستم. هر از گاهی میگوید "عرضم به خدمت عزیزان" و گاهی هم " "خدا بده برکت".
***
داستان افسانهای طاهر و زهره که توسط بخشی روشن گلافروز روایت میشود داستان از پسر و دختری میگوید که تا سنین نوجوانی میپندارند که خواهر و برادر یکدیگر اند حال آنکه عموزادهاند و هیچ نمیدانند. پدرانشان حاتم و احمد و با هم عهد بستهاند که اگر فرزند یکی دختر و فرزند دیگری پسر شد آنها را به عقد هم دربیاورند. احمد کتابی پیش میآورد و حاتم این پیمان را بر صفحه اولش مینویسد. روزی طاهر با گشودن این کتاب درمییابد که زهره دختر عمویش است.
اینجا روشن گلافروز وصف حال طاهر را میگوید که به این سِر پیبرده و صبح روز بعد در جلوی در مکتبخانه در پی آگاه کردن زهره است.
داستان طاهر و زهره
روی چشمش میگذاشت روایتی که از گذشته داشت و عرق میریخت و ساز میزد و میخواند، از کسی یاد گرفته بود حتماً. روشن گلافروز را میگویم که یگانه "بخشی" به جا مانده از روزگاران قبل از این در این میان ماست. بخشی لفظ خراسانی است و ترکمنها "باغشی" میگویندش.
بخشیها خواننده و نوازنده دوتار هستند، داستانهای زیادی از بر دارند و شیوه روایتگری میدانند، دوتارشان را خود میسازند ترانه هم میسرایند. همه این هنرها را خداوند به بخشیها بخشیده است. روشن گلافروز را قبل از اینکه به برنامه دوقدم مانده به صبح دعوتش کنند خوب میشناختم. بخشیزادهای که نُه مرتبه نسل اندر نسل پدرانش بخشی بودهاند. پدربزرگش علیاکبر بخشی بود و پدر حَمرا گلافروز که روشن روایتهایش ارث رسیده از آنها و ماقبل آنهاست. ساکن روستای کوچک ملّاباقر در شمال خراسان است و به سبک ترکمنها آواز میخواند گرچه به فارسی روایت میگوید. دیدهام که چه عرقی میریزد و داستان طاهر و زهره را با عشق تعریف میکند، تو گویی من شیفته شنیدن هر کلمه از پی دیگری از دهان روشن باشم که هستم. هر از گاهی میگوید "عرضم به خدمت عزیزان" و گاهی هم " "خدا بده برکت".
***
داستان افسانهای طاهر و زهره که توسط بخشی روشن گلافروز روایت میشود داستان از پسر و دختری میگوید که تا سنین نوجوانی میپندارند که خواهر و برادر یکدیگر اند حال آنکه عموزادهاند و هیچ نمیدانند. پدرانشان حاتم و احمد و با هم عهد بستهاند که اگر فرزند یکی دختر و فرزند دیگری پسر شد آنها را به عقد هم دربیاورند. احمد کتابی پیش میآورد و حاتم این پیمان را بر صفحه اولش مینویسد. روزی طاهر با گشودن این کتاب درمییابد که زهره دختر عمویش است.
اینجا روشن گلافروز وصف حال طاهر را میگوید که به این سِر پیبرده و صبح روز بعد در جلوی در مکتبخانه در پی آگاه کردن زهره است.
قصه دلبستگی طاهر و زهره شنیدنی است. آوازهاش تا پاریس رسیده و فرانسویها صفحهای دو جلدی با آواز و دوتار روشن ضبط کردهاند. اما راه این قدرها هم دور نیست. محمد موسوی مدیر موسسه ماهور در خیابان حقوقی کمی بالاتر از پیچ شمران پشت میزش نشسته تا یک نسخه از صفحه دیجیتال داستان طاهر و زهره را با تخفیف ویژهای که به همه عشق موسیقیها میدهد تقدیم شما کند.
یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸
به بهانه 25 تیر 1288، سالروز فرار محمدعلیمیرزا به روسیه
ننگ پادشاهی محمدعلیمیرزا، آغاز تا پایان
در بین شاهان ایران در طول تاریخ هیچ کس برایم منفور تر از محمدعلی میرزا قاجار نیست. کسی که ننگم میآید شاه بخوانمش. او شخصی بود که پس از امضای فرمان مشروطه توسط پدرش مظفرالدینشاه قاجار در 14 مرداد 1285 از سر مخالفت با مشروطیت درآمد. شاید فکر میکرد که خواهد توانست همچون پدربزرگش ناصرالدینشاه نیم قرن حکومت کند و از لطایف شاهی لذت ببرد اما ابهت او را نداشت و در مقابل نادانی ناصرالدین شاه او صدبرابر بیشتر نادان بود و البته خزانهاش هم به اندازه پدربزرگش پر نبود. جثه و بنیه هم نداشت و سرش تاب نیاورد که تاج سنگین شاهنشاهی ایران را تحمل کند. گردنش درد گرفت و لرزید و مجبور شدند در مراسم تاجگذاری فورا تاج را از روی سرش بردارند. و باز باید بگویم آنقدر از میان تهی بود که هیچ راه چارهای جز از قایم شدن پشت لوای روسیه تزاری نداشت و این همه از ترس جانش بود. اما بیشک لکه ننگ بزرگ در زندگی محمدعلی میرزا که مثال مهر بر پیشانی جنبش آزادیخواهی ایرانیان حک شده بمباران کردن مجلس شورای ملی در دوم تیر 1287 توسط شخص او و به کمک کلنل لیاخوف است. در این یورش مجلس ویران شد و مدرسه سپهسالار هم مورد هجمه توپهای سربازان لیاخوف قرار گرفت. ملکالمتکلمین و میرزاجهانگیرخان صور اسرافیل همین جا بود که کشته شدند و دهخدا و تقیزاده همین جا بود که از ترس جان به سفارت بریتانیا پناهنده شدند. عکسها تحت تاثیرم قرار میدهد. نمایندگان مجلس در غل و زنجیر ارتش روسیه و همه اینها به فرمان شاه! و این که میگویم ننگ باورم میشود که باید سرشار از نفرت باشم از او...
و حالا دیگر درتهران چندان خبری نیست. باید یک سالی بگذرد تا کمکم با امثال ستارخان و باقرخان و یپرمخان و حیدرعمواوغلی و سردار اسعد و مابقی که شمع مفخر تاریخ آزادیخواهی این خاک بودند آشنا شویم. تبریز و اصفهان و گیلان و بختیاری باید بشورند تا برسیم به آن روز که تهران فتح میشود. قشون مردمی در شهر کنترل امور را بدست میگیرند. تابستان گرم تهران ورای تحمل محمدعلی میرزاست. تماسی با سفارت روسیه صورت میگیرد و سرانجام دو ساعت از روز گذشته از شمیران خبر فرار محمد علی میرزا به روسیه در شهر میپیچد. خبری به تاریخ 25 تیر 1288 یعنی دقیقا صد سال پیش.
حالا بنشوید از لیاخوف که گلوله توپهایش مجلس شورای ملی را به خاک و خون کشیده بود. تهران در شور و شوق پیروزی است. سردار اسعد و سپهسالار در مجلس حضور یافته اند. در این میان ناگهان این لیاخوف است که با کالسکهای از دربار خارج میشود و از ترس جانش به سمت بهارستان حرکت میکند تا فرجام خواهی کند و امان بطلبد. دقیقاً در همان مکانی که سال قبل ویرانش کرده بود! تاسف و دریغ که قاتل دهها نفر از رجال و نخبگان با حمایت روسیه و قزاقخانه شاهی از ایران رفت بی آنکه کیفر دیده باشد.
عارف این روزها شعر و ترانه زیاد میسرود. در صفحه 360 از دیوان اشعارش به مناسبت سرودن تصنیف به نام ((دل هوس ِ...)) مینویسد: "در موقعی که شاه مخلوع محمدعلیمیرزا به تحریک روسها وارد گمیش تپه شد ساخته شده است"
تصنیف این طور شروع میشد:
دل هوس سبزه و صحرا ندارد
میل به گل گشت و تماشا ندارد
دل سر همراهی با ما ندارد
خون شود این دل که شکیبا ندارد
سپس در بیان خشم و نفرتش از روسیه میسراید:
خانه ز همسایه بد در امان نیست
حُبّ وطن در دل بدفطرتان نیست
سگ به کسی به سببی مهربان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
کمی بعد با طعنه به خودیهایی که مشروطه را پیروز نشده به زیر سایه شکست کشاندند میگوید:
یوسف مشروطه ز چَه برکشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دیدیم
هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد
پس از فرار محمدعلی میرزا کابینهای برای اداره امور تشکیل شد. در این کابینه شخص اول وجود نداشت بلکه همه چیز به شور حل و فصل میشد. در این کابینه موقت سپدار وزیر جنگ بود، سردار اسعد وزیر داخله بود، ناصرالملک - رئیس اولین دوره مجلس شورای ملی- سمت وزیر خارجه داشت، فرمانفرما وزیر عدلیه بود، مستوفیالممالک وزیر مالیه و سردار منصور وزیر پست و تلگراف.رای کابینه بر اخراج محمدعلیمیرزا و تعیین مقرری برای او قرار گرفت و احمدمیرزا به عنوان جانشین او تعیین شد. احمد میرزا همان روز با کالسکهای به کاخ پادشاهی رفت و تحت تکفل عضدالملک شاه ایران شد.
دوران پادشاهی پرننگ محمدعلیمیرزا این طور آغاز شد و پایان یافت و کشور را آن طور که بیراهه کشید که بهایی بسیار سنگین تر از به فنا دادن پهنه وسیع مملکت توسط ناصرالدین شاه و فتحعلیشاه داشت.
منابع:
کسروی، احمد - تاریخ مشروطه ایران - امیرکبیر، تهران
کسروی، احمد - تاریخ هجده ساله آذربایجان - امیرکبیر، تهران
تصنیفهای عارف قزوینی
دانشنامه آزاد ویکیپدیا
ننگ پادشاهی محمدعلیمیرزا، آغاز تا پایان
در بین شاهان ایران در طول تاریخ هیچ کس برایم منفور تر از محمدعلی میرزا قاجار نیست. کسی که ننگم میآید شاه بخوانمش. او شخصی بود که پس از امضای فرمان مشروطه توسط پدرش مظفرالدینشاه قاجار در 14 مرداد 1285 از سر مخالفت با مشروطیت درآمد. شاید فکر میکرد که خواهد توانست همچون پدربزرگش ناصرالدینشاه نیم قرن حکومت کند و از لطایف شاهی لذت ببرد اما ابهت او را نداشت و در مقابل نادانی ناصرالدین شاه او صدبرابر بیشتر نادان بود و البته خزانهاش هم به اندازه پدربزرگش پر نبود. جثه و بنیه هم نداشت و سرش تاب نیاورد که تاج سنگین شاهنشاهی ایران را تحمل کند. گردنش درد گرفت و لرزید و مجبور شدند در مراسم تاجگذاری فورا تاج را از روی سرش بردارند. و باز باید بگویم آنقدر از میان تهی بود که هیچ راه چارهای جز از قایم شدن پشت لوای روسیه تزاری نداشت و این همه از ترس جانش بود. اما بیشک لکه ننگ بزرگ در زندگی محمدعلی میرزا که مثال مهر بر پیشانی جنبش آزادیخواهی ایرانیان حک شده بمباران کردن مجلس شورای ملی در دوم تیر 1287 توسط شخص او و به کمک کلنل لیاخوف است. در این یورش مجلس ویران شد و مدرسه سپهسالار هم مورد هجمه توپهای سربازان لیاخوف قرار گرفت. ملکالمتکلمین و میرزاجهانگیرخان صور اسرافیل همین جا بود که کشته شدند و دهخدا و تقیزاده همین جا بود که از ترس جان به سفارت بریتانیا پناهنده شدند. عکسها تحت تاثیرم قرار میدهد. نمایندگان مجلس در غل و زنجیر ارتش روسیه و همه اینها به فرمان شاه! و این که میگویم ننگ باورم میشود که باید سرشار از نفرت باشم از او...
و حالا دیگر درتهران چندان خبری نیست. باید یک سالی بگذرد تا کمکم با امثال ستارخان و باقرخان و یپرمخان و حیدرعمواوغلی و سردار اسعد و مابقی که شمع مفخر تاریخ آزادیخواهی این خاک بودند آشنا شویم. تبریز و اصفهان و گیلان و بختیاری باید بشورند تا برسیم به آن روز که تهران فتح میشود. قشون مردمی در شهر کنترل امور را بدست میگیرند. تابستان گرم تهران ورای تحمل محمدعلی میرزاست. تماسی با سفارت روسیه صورت میگیرد و سرانجام دو ساعت از روز گذشته از شمیران خبر فرار محمد علی میرزا به روسیه در شهر میپیچد. خبری به تاریخ 25 تیر 1288 یعنی دقیقا صد سال پیش.
حالا بنشوید از لیاخوف که گلوله توپهایش مجلس شورای ملی را به خاک و خون کشیده بود. تهران در شور و شوق پیروزی است. سردار اسعد و سپهسالار در مجلس حضور یافته اند. در این میان ناگهان این لیاخوف است که با کالسکهای از دربار خارج میشود و از ترس جانش به سمت بهارستان حرکت میکند تا فرجام خواهی کند و امان بطلبد. دقیقاً در همان مکانی که سال قبل ویرانش کرده بود! تاسف و دریغ که قاتل دهها نفر از رجال و نخبگان با حمایت روسیه و قزاقخانه شاهی از ایران رفت بی آنکه کیفر دیده باشد.
عارف این روزها شعر و ترانه زیاد میسرود. در صفحه 360 از دیوان اشعارش به مناسبت سرودن تصنیف به نام ((دل هوس ِ...)) مینویسد: "در موقعی که شاه مخلوع محمدعلیمیرزا به تحریک روسها وارد گمیش تپه شد ساخته شده است"
تصنیف این طور شروع میشد:
دل هوس سبزه و صحرا ندارد
میل به گل گشت و تماشا ندارد
دل سر همراهی با ما ندارد
خون شود این دل که شکیبا ندارد
سپس در بیان خشم و نفرتش از روسیه میسراید:
خانه ز همسایه بد در امان نیست
حُبّ وطن در دل بدفطرتان نیست
سگ به کسی به سببی مهربان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
کمی بعد با طعنه به خودیهایی که مشروطه را پیروز نشده به زیر سایه شکست کشاندند میگوید:
یوسف مشروطه ز چَه برکشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دیدیم
هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد
پس از فرار محمدعلی میرزا کابینهای برای اداره امور تشکیل شد. در این کابینه شخص اول وجود نداشت بلکه همه چیز به شور حل و فصل میشد. در این کابینه موقت سپدار وزیر جنگ بود، سردار اسعد وزیر داخله بود، ناصرالملک - رئیس اولین دوره مجلس شورای ملی- سمت وزیر خارجه داشت، فرمانفرما وزیر عدلیه بود، مستوفیالممالک وزیر مالیه و سردار منصور وزیر پست و تلگراف.رای کابینه بر اخراج محمدعلیمیرزا و تعیین مقرری برای او قرار گرفت و احمدمیرزا به عنوان جانشین او تعیین شد. احمد میرزا همان روز با کالسکهای به کاخ پادشاهی رفت و تحت تکفل عضدالملک شاه ایران شد.
دوران پادشاهی پرننگ محمدعلیمیرزا این طور آغاز شد و پایان یافت و کشور را آن طور که بیراهه کشید که بهایی بسیار سنگین تر از به فنا دادن پهنه وسیع مملکت توسط ناصرالدین شاه و فتحعلیشاه داشت.
منابع:
کسروی، احمد - تاریخ مشروطه ایران - امیرکبیر، تهران
کسروی، احمد - تاریخ هجده ساله آذربایجان - امیرکبیر، تهران
تصنیفهای عارف قزوینی
دانشنامه آزاد ویکیپدیا
سهشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸
از این غبار باید که بگریزم
حال و روز تهران امروز ما مثل بوئنوس آیرسی است که خولیو کورتاسار در رمان امتحان نهایی توصیف میکند. بوئنوس آیرس را مهی غلیظ و بدبو و تهران ما را هم غباری کثیف فرا گرفته است. و در هریک از این دو جامعه در انبوهی از سایشهای ابناء بشر به هم ناگاه با شباهتی یکسان مدرسه و دانشگاه و اداره تعطیل میشود و شهر به خوابی عمیق فرو میرود، فرجامی کابوس وار...
و هم در عالم ِرمان کورتاسار و هم در عین ِواقعیت ِتهران خودم امیدی به پاک شدن چهره شهر از مه بدبو و غبار کثیف ندارم. آنجا در شهر زیبای بوئنوس آیرس، خوان و کلارا در آخرین لحظه با شگفتی خیال انگیز رئالیسم جادویی کورتاسار سوار بر کشتی یا قایق بینام و نشانی دریای ناآشنا را شب هنگام درمینوردند و از مه بدبوی شهر که نماد همه ناخواستههایشان است میگریزند. گریزی پنهانی و پراسترس حال آنکه کسی در تعقیبشان نیست تا از رفتن بازشان دارد. فراری که در لحظه شکل میگیرد و آنان برای همیشه از شهر پرخاطرهشان میگریزند. من هم باید همین روزها بگریزم.
حال و روز تهران امروز ما مثل بوئنوس آیرسی است که خولیو کورتاسار در رمان امتحان نهایی توصیف میکند. بوئنوس آیرس را مهی غلیظ و بدبو و تهران ما را هم غباری کثیف فرا گرفته است. و در هریک از این دو جامعه در انبوهی از سایشهای ابناء بشر به هم ناگاه با شباهتی یکسان مدرسه و دانشگاه و اداره تعطیل میشود و شهر به خوابی عمیق فرو میرود، فرجامی کابوس وار...
و هم در عالم ِرمان کورتاسار و هم در عین ِواقعیت ِتهران خودم امیدی به پاک شدن چهره شهر از مه بدبو و غبار کثیف ندارم. آنجا در شهر زیبای بوئنوس آیرس، خوان و کلارا در آخرین لحظه با شگفتی خیال انگیز رئالیسم جادویی کورتاسار سوار بر کشتی یا قایق بینام و نشانی دریای ناآشنا را شب هنگام درمینوردند و از مه بدبوی شهر که نماد همه ناخواستههایشان است میگریزند. گریزی پنهانی و پراسترس حال آنکه کسی در تعقیبشان نیست تا از رفتن بازشان دارد. فراری که در لحظه شکل میگیرد و آنان برای همیشه از شهر پرخاطرهشان میگریزند. من هم باید همین روزها بگریزم.
چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸
مرغ مینا، رسم عاشقی در مدح شعر
مرغ مینا تنها مرغی است که به تقلید از انسان سخن میگوید. و رابعه بنت کعب هم تنها زن شاعر ایرانی در دوره شعر کهن است. مرغ مینای شعر کهن پارسی.
روایت
بهترین جای سالن نشسته بودم. ردیف اول و دقیقاً صندلی وسط سالن. قرار بود نمایش "مرغ مینا" اثر محمد ابراهیمیان و به کارگردانی تاجبخش فنائیان را ببینم. نمایش به بازخوانی همزمان دو روایت قرن سوم و چهارم هجری یکی مربوط به داستان رابعه و بکتاش و دیگری واقعه رودکی و دربار امیرنصر سامانی میپرداخت. رابعه دختر کعب فرمانروای بلخ نخستین شاعر زن ایرانی است. او دختر زیباروی بلخی است که عاشق غلام برادرش حارث به نام بکتاش میشود. حارث این عشق را برنمیتابد و بکتاش را شایسته همسری رابعه نمیداند. قصه این عشق به تلخی و با ریخته شدن خون این سه تن به فرجامی ناخوش میرسد. رودکی نظاره گر این ماجرای خونین است.
نویسنده در کنار این ماجرای عاشقانه به روایت اتفاقات عصر امیرنصر سامانی هم میپردازد. امیرنصر فرمانروایی عادل و شجاع و هنردوست است. رودکی هم در نزد او جایگاهی ویژه دارد. با توطئه چینی از سوی قاضی القضات متحجر بخارا سرانجام توطئهای برای نابودی شاه و رودکی چیده میشود. این توطئه را نوح فرزند امیرنصر خنثی میکند و چون پدرش و رودکی را مقصر این وقایع میداند با زندانی کردن شاه خود بر تخت مینشیند. او همچنین فرمان میدهد تا رودکی را کور کنند و هر چه از طرفداران او مییابند بکشند و هرچه از دیوان اشعار او مییابند بسوزانند. شاه در زندان بخارا به تلخی برای خود قصائد رودکی را میخواند و در سینه حفظ میکند.
موسیقی
ماجرای این دو واقعه تاریخی با تار و پودی از رقصهای زیبا و آوازهای شنیدنی به هم تنیده میشوند. در نخستین صحنهی رقص زنان و مردانی فرشتهگون روی سن میرقصند و این رودکی است که در گوشه سن پشت به تماشاچیان نشسته و چنگ مینوازند و میخواند. همان شعر زیبا را که او خود سروده بود: بوی جوی مولیان آید همی... تصنیفی به وزن 7 ضربی با ریتم سنگین که توسط گروه کر در آواز بیات اصفهان خوانده میشد. در دومین حضور رودکی روی صحنه شاعر با بازی رضا رویگری در حال اجرای مثنوی بیات ترک است. شعری که در خاطرم نماند اما بسیار زیبا بود. او که در بیابان راه میرود و بیقرار میخواند به ناگاه رابعه را میبیند که او هم سر به بیابان گذاشته است. قصه عشق رابعه و بکتاش بر رودکی آشکار میشود.
در صحنهای که امیرنصر سامانی در زندان یاد رودکی میکند درآمد غماگیز همایون به سبکی تازه با آواز خوانده و توسط گروه کر همراهی میشود. و درنهایت رودکی نابینا عشق دوران جوانیاش سلما را در کاروانی مییابد. شاد میشود و رقصان باز هم میخواند:
شعر
یادم هست که در یکی از کتابهای ادبیات عمومی دوره دبیرستان شعری از رابعه بود:
این اجرا هم مملو از شعر و ترانه است. اشعاری از رودکی و رابعه به تفکیک و به کرّات خوانده میشود. در نخستین پیغام، رابعه شعری از خود را به همراه تصویری که از خود کشیده برای بکتاش میفرستد. بکتاش شعر را میخواند:
در صحنهای دیگر آنجا که امیربانو همسر امیرنصر سامانی در زندان به دیدارش میشتابد تا او را از کور شدن رودکی آگاه کند امیرنصر میگوید: دیوان رودکی منم! و این شعر را از بر میخواند:
دکور، صحنه و نور
مجموعهای ستونهای متحرک که با رشتههای ضخیم سفیدرنگ آراسته شده بود چیدمان اصلی صحنه را تشکیل میداد و با حرکاتی خلاقانه و با کمک گرفتن از چرخش سن توسط رقصندگان جابهجا میشد. علاوه بر آن دکور متحرک سقفی هم در دو مورد از بالا توسط چرثقیل سن روی صحنه میآمد: یکی صفحه مربع شکل که تعدادی شمع را نمایان میکرد و دیگری با اندازهای بزرگتر که با ترکیب مفتولهای فلز و پارچه درختی نمادین ساخته بود. رنگ آمیزی سادهای به وسیله نور به این دکور کمک میکرد تا کارگردان در فضا سازی به موفقیت دست یابد. نور سبز برای باغ، نور زرد تیره برای بیابان و نور سرخ برای صحنههای توطئه و قتل و مرگ.
بازی و رقص
نقشها بدون نقص اجرا شد و در این میان بازی رضا رویگری در نقش رودکی و کاظم بلوچی در نقش امیرنصر سامانی بسیار شاخص بود. رویگری در دو مورد با آوازخوانی زنده روی صحنه تواناییهایش را از محدود بازی فراتر نشان داد. رقصها چشمنواز طراحی شده بود و هرگاه با بازی میآمیخت بسیار بیشتر جلوهگری میکرد.
با همه این ظرافتهای اجرای نمایش مرغ مینا به دلیل موجود نبودن بروشور اجرا بسیاری از اطلاعات من برای شناختن بازیگران، آهنگساز و رقصندگان ناقص است. عرف است که در تمام تئاترها بروشوری حاوی اطلاعات نمایش به بیننده داده میشود تا او را با آنچه خواهد دید آشنا کند.
عکس رودکی و رابعه از خبرگذاری فارس
عکس رقصندگان از ایرانتئاتر
مجموعه عکسهای مرغ مینا
مرغ مینا تنها مرغی است که به تقلید از انسان سخن میگوید. و رابعه بنت کعب هم تنها زن شاعر ایرانی در دوره شعر کهن است. مرغ مینای شعر کهن پارسی.
روایت
بهترین جای سالن نشسته بودم. ردیف اول و دقیقاً صندلی وسط سالن. قرار بود نمایش "مرغ مینا" اثر محمد ابراهیمیان و به کارگردانی تاجبخش فنائیان را ببینم. نمایش به بازخوانی همزمان دو روایت قرن سوم و چهارم هجری یکی مربوط به داستان رابعه و بکتاش و دیگری واقعه رودکی و دربار امیرنصر سامانی میپرداخت. رابعه دختر کعب فرمانروای بلخ نخستین شاعر زن ایرانی است. او دختر زیباروی بلخی است که عاشق غلام برادرش حارث به نام بکتاش میشود. حارث این عشق را برنمیتابد و بکتاش را شایسته همسری رابعه نمیداند. قصه این عشق به تلخی و با ریخته شدن خون این سه تن به فرجامی ناخوش میرسد. رودکی نظاره گر این ماجرای خونین است.
نویسنده در کنار این ماجرای عاشقانه به روایت اتفاقات عصر امیرنصر سامانی هم میپردازد. امیرنصر فرمانروایی عادل و شجاع و هنردوست است. رودکی هم در نزد او جایگاهی ویژه دارد. با توطئه چینی از سوی قاضی القضات متحجر بخارا سرانجام توطئهای برای نابودی شاه و رودکی چیده میشود. این توطئه را نوح فرزند امیرنصر خنثی میکند و چون پدرش و رودکی را مقصر این وقایع میداند با زندانی کردن شاه خود بر تخت مینشیند. او همچنین فرمان میدهد تا رودکی را کور کنند و هر چه از طرفداران او مییابند بکشند و هرچه از دیوان اشعار او مییابند بسوزانند. شاه در زندان بخارا به تلخی برای خود قصائد رودکی را میخواند و در سینه حفظ میکند.
موسیقی
ماجرای این دو واقعه تاریخی با تار و پودی از رقصهای زیبا و آوازهای شنیدنی به هم تنیده میشوند. در نخستین صحنهی رقص زنان و مردانی فرشتهگون روی سن میرقصند و این رودکی است که در گوشه سن پشت به تماشاچیان نشسته و چنگ مینوازند و میخواند. همان شعر زیبا را که او خود سروده بود: بوی جوی مولیان آید همی... تصنیفی به وزن 7 ضربی با ریتم سنگین که توسط گروه کر در آواز بیات اصفهان خوانده میشد. در دومین حضور رودکی روی صحنه شاعر با بازی رضا رویگری در حال اجرای مثنوی بیات ترک است. شعری که در خاطرم نماند اما بسیار زیبا بود. او که در بیابان راه میرود و بیقرار میخواند به ناگاه رابعه را میبیند که او هم سر به بیابان گذاشته است. قصه عشق رابعه و بکتاش بر رودکی آشکار میشود.
در صحنهای که امیرنصر سامانی در زندان یاد رودکی میکند درآمد غماگیز همایون به سبکی تازه با آواز خوانده و توسط گروه کر همراهی میشود. و درنهایت رودکی نابینا عشق دوران جوانیاش سلما را در کاروانی مییابد. شاد میشود و رقصان باز هم میخواند:
بوی جوی مولیان آید همی | یاد یار مهربان آید همی
شعر
یادم هست که در یکی از کتابهای ادبیات عمومی دوره دبیرستان شعری از رابعه بود:
عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق را خواهی که بر پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگ تر گردد کمند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق را خواهی که بر پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگ تر گردد کمند
این اجرا هم مملو از شعر و ترانه است. اشعاری از رودکی و رابعه به تفکیک و به کرّات خوانده میشود. در نخستین پیغام، رابعه شعری از خود را به همراه تصویری که از خود کشیده برای بکتاش میفرستد. بکتاش شعر را میخواند:
الا ای باد شبگیری پیام من به دلبر بر
بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهر از من فکندی دل به یک دیدار مَهرویا
چنان چون حیدر کرار در آن حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر
غم عشقت نه بس باشد جفا بنهادی از بر بر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی
ز زلفت بر فتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهر از من فکندی دل به یک دیدار مَهرویا
چنان چون حیدر کرار در آن حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر
غم عشقت نه بس باشد جفا بنهادی از بر بر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی
ز زلفت بر فتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
در صحنهای دیگر آنجا که امیربانو همسر امیرنصر سامانی در زندان به دیدارش میشتابد تا او را از کور شدن رودکی آگاه کند امیرنصر میگوید: دیوان رودکی منم! و این شعر را از بر میخواند:
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه اوی
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و شاد زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه اوی
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و شاد زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
دکور، صحنه و نور
مجموعهای ستونهای متحرک که با رشتههای ضخیم سفیدرنگ آراسته شده بود چیدمان اصلی صحنه را تشکیل میداد و با حرکاتی خلاقانه و با کمک گرفتن از چرخش سن توسط رقصندگان جابهجا میشد. علاوه بر آن دکور متحرک سقفی هم در دو مورد از بالا توسط چرثقیل سن روی صحنه میآمد: یکی صفحه مربع شکل که تعدادی شمع را نمایان میکرد و دیگری با اندازهای بزرگتر که با ترکیب مفتولهای فلز و پارچه درختی نمادین ساخته بود. رنگ آمیزی سادهای به وسیله نور به این دکور کمک میکرد تا کارگردان در فضا سازی به موفقیت دست یابد. نور سبز برای باغ، نور زرد تیره برای بیابان و نور سرخ برای صحنههای توطئه و قتل و مرگ.
بازی و رقص
نقشها بدون نقص اجرا شد و در این میان بازی رضا رویگری در نقش رودکی و کاظم بلوچی در نقش امیرنصر سامانی بسیار شاخص بود. رویگری در دو مورد با آوازخوانی زنده روی صحنه تواناییهایش را از محدود بازی فراتر نشان داد. رقصها چشمنواز طراحی شده بود و هرگاه با بازی میآمیخت بسیار بیشتر جلوهگری میکرد.
با همه این ظرافتهای اجرای نمایش مرغ مینا به دلیل موجود نبودن بروشور اجرا بسیاری از اطلاعات من برای شناختن بازیگران، آهنگساز و رقصندگان ناقص است. عرف است که در تمام تئاترها بروشوری حاوی اطلاعات نمایش به بیننده داده میشود تا او را با آنچه خواهد دید آشنا کند.
عکس رودکی و رابعه از خبرگذاری فارس
عکس رقصندگان از ایرانتئاتر
مجموعه عکسهای مرغ مینا
دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۸
در قلب ماه
گفتمان موسیقایی گیتار و کورا
بر ساحل رود نیجر، هتلی به نام Hotel Mandé در شهر بامادا در کشور مالی پذیرای دو هنرمند برجسته آفریقاست. Ali Farka Touré و Toumani Diabaté در استودیویی متحرک که در یکی از اطاقهای این هتل برپا شده مشغول ضبط هستند. علی مبتلا به سرطان است و دوست ندارد مالی را برای ضبط موسیقی هم که شده ترک کند. آنها به گفته خودشان راحت و روان نواختهاند. بی هیچ مشکلی. نتیجه چه بود؟ آلبومی به نام "در قلب ماه".
علی فارکا در حال ضبط در استودیو موقت
***
مجله معروف Rolling Stones علی فارکا توره را در رده هفتاد و ششم از بین صد گیتاریست برجسته تمام دوران قرار داد. بیشک او بهترین نوازنده آفریقاست که به سبک محلی مالی و بیشتر از آن بلوز مینوازد. گاهی علی فارکا را "جان لی هوکر" آفریقا لقب میدهند. او با گیتارش جادو میکند. در سال 1994 بود که Ry Cooder گیتاریست معروف آمریکایی علی را با خود به امریکا برد. حاصل کار آنها آلبوم Talking Tmbuktu شد که برایشان جایزه Grammy Award را به ارمغان آورد. در آلبوم "در قلب ماه" علی فارکا کمتر میخواند و با آکوردهای پشت سر هم و تکرار شوند بیشتر به ساز کورا اجازه خودنمایی میدهد گویی که صدای زیبای این ساز آفریقایی است که برای ما میخواند.
آلبوم "در قلب ماه" گفتمان موسیقایی میان گیتار و کورا است. کورا سازی محلی است دارای 21 سیم و تا اندازهای شبیه به هارپ. برای ساخت این ساز میوهای به نام "کالاباش" - که به کدو حلوایی شبیه ولی بسیار از آن بزرگتر است - را از وسط به دو نیم میکنند و روی آن پوست گاو میکشند. سپس دو تکه چوب را به صورت صلیب از داخل این پوست رد میکنند. یکی از این چوبها که بلند است دسته کورا را تشکیل میدهد و دیگری نقش نگهدارنده دارد. دو قطعه دیگر چوب هم تقریباً به موازات دسته اصلی در پوست فرو میروند که نوازنده در حین نواختن ساز را به کمک آنها نگه میدارد.
"تومانی دیاباته" بدون شک پرآوازه ترین نوازنده کورا در سطح جهان است. تومانی با اجراهای خیره کنندهاش با این ساز تحسین و تعجب همگان را برانگیخت.
سرانجام اجرای بینظیر آلبوم "در قلب ماه" با شرایط ذکر شده در سالهای آخر عمر علی فارکا توره گفتگوی موسیقایی زیبایی را رقم زد که در آن گاه گیتار با حفظ ریتم کورا را برای بداههنوازی آزاد میکرد و کورا با صدای فرشتهمانندش در ماورای خیال پرواز میکرد.
علی فارکا توره در 6 مارچ سال 2006 بر اثر سرطان استخوان در مالی درگذشت.
گفتمان موسیقایی گیتار و کورا
بر ساحل رود نیجر، هتلی به نام Hotel Mandé در شهر بامادا در کشور مالی پذیرای دو هنرمند برجسته آفریقاست. Ali Farka Touré و Toumani Diabaté در استودیویی متحرک که در یکی از اطاقهای این هتل برپا شده مشغول ضبط هستند. علی مبتلا به سرطان است و دوست ندارد مالی را برای ضبط موسیقی هم که شده ترک کند. آنها به گفته خودشان راحت و روان نواختهاند. بی هیچ مشکلی. نتیجه چه بود؟ آلبومی به نام "در قلب ماه".
علی فارکا در حال ضبط در استودیو موقت
***
مجله معروف Rolling Stones علی فارکا توره را در رده هفتاد و ششم از بین صد گیتاریست برجسته تمام دوران قرار داد. بیشک او بهترین نوازنده آفریقاست که به سبک محلی مالی و بیشتر از آن بلوز مینوازد. گاهی علی فارکا را "جان لی هوکر" آفریقا لقب میدهند. او با گیتارش جادو میکند. در سال 1994 بود که Ry Cooder گیتاریست معروف آمریکایی علی را با خود به امریکا برد. حاصل کار آنها آلبوم Talking Tmbuktu شد که برایشان جایزه Grammy Award را به ارمغان آورد. در آلبوم "در قلب ماه" علی فارکا کمتر میخواند و با آکوردهای پشت سر هم و تکرار شوند بیشتر به ساز کورا اجازه خودنمایی میدهد گویی که صدای زیبای این ساز آفریقایی است که برای ما میخواند.
آلبوم "در قلب ماه" گفتمان موسیقایی میان گیتار و کورا است. کورا سازی محلی است دارای 21 سیم و تا اندازهای شبیه به هارپ. برای ساخت این ساز میوهای به نام "کالاباش" - که به کدو حلوایی شبیه ولی بسیار از آن بزرگتر است - را از وسط به دو نیم میکنند و روی آن پوست گاو میکشند. سپس دو تکه چوب را به صورت صلیب از داخل این پوست رد میکنند. یکی از این چوبها که بلند است دسته کورا را تشکیل میدهد و دیگری نقش نگهدارنده دارد. دو قطعه دیگر چوب هم تقریباً به موازات دسته اصلی در پوست فرو میروند که نوازنده در حین نواختن ساز را به کمک آنها نگه میدارد.
"تومانی دیاباته" بدون شک پرآوازه ترین نوازنده کورا در سطح جهان است. تومانی با اجراهای خیره کنندهاش با این ساز تحسین و تعجب همگان را برانگیخت.
سرانجام اجرای بینظیر آلبوم "در قلب ماه" با شرایط ذکر شده در سالهای آخر عمر علی فارکا توره گفتگوی موسیقایی زیبایی را رقم زد که در آن گاه گیتار با حفظ ریتم کورا را برای بداههنوازی آزاد میکرد و کورا با صدای فرشتهمانندش در ماورای خیال پرواز میکرد.
علی فارکا توره در 6 مارچ سال 2006 بر اثر سرطان استخوان در مالی درگذشت.
پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۸
آبدوغخیار و کلّهگنجشکی
روی میز آشپزخانه "کلّه گنجشکی" داریم و "آبدوغخیار". دو غذای سنتی ایران که یکی به صورت سرد سرو میشود و دیگری به صورت گرم.
روزهای تابستان که فرا برسد خوردن آبدوغخیار همراه با یخ و نان حسابی به آدم میچسبد. کلّهگنجشکی هم از غذاهای خیلی خوشمزه سنتی ایران است. مخلوط گوشت چرخ شده همراه با سیب زمینی با رب گوجهفرنگی خیلی خوشمزه میشود.
میز را چیدهام. کمی سلیقه هم به خرج دادهام و از ظرفهای چیبی گلدار استفاده کردهام. از کدام غذا شروع کنم؟!
آبدوغخیار
مواد لازم:
خیار
ماست
سبزیجات تازه معطر مثل ریحان، نعناع، گشنیز، ترخون، شوید، مرزه ...
پیازچه
مغز گردو خرد شده
کشمش سیاه
نان لواش
نمک و فلفل
یخ
طرز تهیه: خیار را خیلی ریز خرد و یا رنده کنید و داخل ظرف بریزید. سبزیجات تازه و پیازچه را هم خرد کنید و با کشمش و گردو به آن اضافه کنید. با اضافه کردن ماست و یخ منتظر بمانید تا ضمن خنک شدن غذا ماست هم رقیق شود. با افزودن نمک و فلفل طعم آبدوغخیار را بچشید. حالا میتوانید آبدوغخیار را با نان لواش بخورید که اگر خشک باشد بهتر هم هست.
کلّه گنجشکی
مواد لازم:
گوشت چرخ کرده،350 گرم
سیب زمینی،4 عدد متوسط
پیاز،2 عدد کوچک
آب، دو لیوان
زردچوبه، نصف قاشق چایخوری
فلفل قرمز، نصف قاشق چایخوری
نمک
زعفران
ریحان
رب گوجه فرنگی،2 قاشق غذاخوری
طرز تهیه:
ابتدا باید گوشت را سرخ کنید. برای این کار اول پیاز را خرد کنید و گوشت چرخ کرده را به همراه زردچوبه و نمک و فلفل با آن مخلوط کنید و به هم بزنید. حالا مخلوط گوشت را در اندازهای کوچک به صورت قلقلی درست کنید و در روغن سرخ نمایید. اندازه قلقلیهای گوشت تقریباً اندازه کله گنجشک هستند. حالا سیبزمینی را در اندازههایی متناسب با گوشت به صورت چهارگوش خرد کنید و به مخلوط در حال سرخ شدن اضافه کنید تا کمی سرخ شود. حالا آب و رب گوجهفرنگی را به مخلوط اضافه کنید و اجازه دهید کاملاً بپزد. برگهای ریحان را خرد کنید و به آن اضافه کنید تا خوش عطر شود. برای رنگ بهتر کمی هم زعفران اضافه کنید.
کلّه گنجشکی را همراه با دوغ و سبزی تازه و نان سنگک میل کنید.
روی میز آشپزخانه "کلّه گنجشکی" داریم و "آبدوغخیار". دو غذای سنتی ایران که یکی به صورت سرد سرو میشود و دیگری به صورت گرم.
روزهای تابستان که فرا برسد خوردن آبدوغخیار همراه با یخ و نان حسابی به آدم میچسبد. کلّهگنجشکی هم از غذاهای خیلی خوشمزه سنتی ایران است. مخلوط گوشت چرخ شده همراه با سیب زمینی با رب گوجهفرنگی خیلی خوشمزه میشود.
میز را چیدهام. کمی سلیقه هم به خرج دادهام و از ظرفهای چیبی گلدار استفاده کردهام. از کدام غذا شروع کنم؟!
آبدوغخیار
مواد لازم:
خیار
ماست
سبزیجات تازه معطر مثل ریحان، نعناع، گشنیز، ترخون، شوید، مرزه ...
پیازچه
مغز گردو خرد شده
کشمش سیاه
نان لواش
نمک و فلفل
یخ
طرز تهیه: خیار را خیلی ریز خرد و یا رنده کنید و داخل ظرف بریزید. سبزیجات تازه و پیازچه را هم خرد کنید و با کشمش و گردو به آن اضافه کنید. با اضافه کردن ماست و یخ منتظر بمانید تا ضمن خنک شدن غذا ماست هم رقیق شود. با افزودن نمک و فلفل طعم آبدوغخیار را بچشید. حالا میتوانید آبدوغخیار را با نان لواش بخورید که اگر خشک باشد بهتر هم هست.
کلّه گنجشکی
مواد لازم:
گوشت چرخ کرده،350 گرم
سیب زمینی،4 عدد متوسط
پیاز،2 عدد کوچک
آب، دو لیوان
زردچوبه، نصف قاشق چایخوری
فلفل قرمز، نصف قاشق چایخوری
نمک
زعفران
ریحان
رب گوجه فرنگی،2 قاشق غذاخوری
طرز تهیه:
ابتدا باید گوشت را سرخ کنید. برای این کار اول پیاز را خرد کنید و گوشت چرخ کرده را به همراه زردچوبه و نمک و فلفل با آن مخلوط کنید و به هم بزنید. حالا مخلوط گوشت را در اندازهای کوچک به صورت قلقلی درست کنید و در روغن سرخ نمایید. اندازه قلقلیهای گوشت تقریباً اندازه کله گنجشک هستند. حالا سیبزمینی را در اندازههایی متناسب با گوشت به صورت چهارگوش خرد کنید و به مخلوط در حال سرخ شدن اضافه کنید تا کمی سرخ شود. حالا آب و رب گوجهفرنگی را به مخلوط اضافه کنید و اجازه دهید کاملاً بپزد. برگهای ریحان را خرد کنید و به آن اضافه کنید تا خوش عطر شود. برای رنگ بهتر کمی هم زعفران اضافه کنید.
کلّه گنجشکی را همراه با دوغ و سبزی تازه و نان سنگک میل کنید.
چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸
اندکی چابکی نیست... برای گرفتن لحظهها
فردا باز از خودم میپرسم زندگی برای چیست؟ اما باز به سراغ هر چیز که دم دستم قرار بگیرد میروم و کوتاه نمیآیم. واقعیت که نگاه کنی روزها همینجور دارند میگذرند. موقعی بود که اراده می کردم "اینجا" و "حالا" و "الان" را درک کنم... و میتوانستم. ولی حالا که در لحظهای سعی می کنم "اکنون" را درک کنم باز لحظهها از دستم میگریزند و پرش میکند روی لحظه بعدی. و لحظههای پیدرپی بسیار سریع در گذر اند... و همراه آنها وقایع... و حالا تازه یاد گرفتهام که هدف تعیین کنم. آن هم نه بلند مدت، نهایتاً هدفی دو سه ساله و حالا حس و حال رسیدن به این هدفها هم خیلی از سالهای قبل کمتر است....
و به تنهایی فکر می کنم. روزهایی که به کار می گذرند و شبهایی که اکثراً به شعر، و جملگی لحظات پر کثرت تنهایی ِ من. یک مدت که بگذرد دیگر برایم عادت خواهد شد. شاید الان هم شده باشد. عادتی که تبدیل به یک تابو خواهد شد که اگر خودت هم بخواهی بشکنیش نمیشکند. از هر کس فقط با یک نگاه میگذری. از هر اتفاق و از هر خواسته با یک نگاه می گذری. شعری که میخوانی و در 30 ثانیه تمامش کردهای بیش از این با تو نمیماند. بعد با خود میگویی کاش میشد از شعر هم عکس گرفت که حس لطیفاش در ماورای وجودیام برای همیشه ثبت باشد. اما نمیشود و لطافتش با بازخواندن کم و کمتر میشود. موسیقی هم همینطور و کتابهایی که سرشار از لذت و تجربهات کردهاند و شاید حالا داستانش را هم به خاطر نیاوری. اندکی چابکی میخواهد که از زمان زودتر بروی... اما در من که نیست این چابکی. و کاش می شد دانست این چیست که این قدر ذهن مرا درگیر کرده که دارم از همه چیز به سادگی میگذرم، به سادگی خواندن شعرهای احمدرضا احمدی..
اندکی چابکی
اندکی چابکی میخواهد که از دیوار بالا برویم
بر انتهای دیوار بنشینیم و باغ را از ته دل ببینیم
ببینیم
که آیا گلابیها هنوز بر درخت هستند
ببینیم
آیا طرف ِ سرخ سیب به طرف ماست یا نه
ببینیم
آیا کودکان در این ظهر تابستان به خواب رفتهاند یا نه
ببینیم
آیا کودکان در این ظهر تابستان سرخی سیبها را معنی کردهاند یا نه
"اندکی چابکی" نیست
پیری است
و دیوار باغ از آنچه ما حدس میزدیم ارتفاع دارد
در ساعت چهار بعداز ظهر در باغ گشوده شد
دانستم
درختان باغ را سوختهاند
کودکان در سالهای دور این باغ را ترک گفتهاند
بر کف باغ کفشهای فرسوده کودکان روان است
گلابیها سوختهاند
سیبها سوختهاند
فردا باز از خودم میپرسم زندگی برای چیست؟ اما باز به سراغ هر چیز که دم دستم قرار بگیرد میروم و کوتاه نمیآیم. واقعیت که نگاه کنی روزها همینجور دارند میگذرند. موقعی بود که اراده می کردم "اینجا" و "حالا" و "الان" را درک کنم... و میتوانستم. ولی حالا که در لحظهای سعی می کنم "اکنون" را درک کنم باز لحظهها از دستم میگریزند و پرش میکند روی لحظه بعدی. و لحظههای پیدرپی بسیار سریع در گذر اند... و همراه آنها وقایع... و حالا تازه یاد گرفتهام که هدف تعیین کنم. آن هم نه بلند مدت، نهایتاً هدفی دو سه ساله و حالا حس و حال رسیدن به این هدفها هم خیلی از سالهای قبل کمتر است....
و به تنهایی فکر می کنم. روزهایی که به کار می گذرند و شبهایی که اکثراً به شعر، و جملگی لحظات پر کثرت تنهایی ِ من. یک مدت که بگذرد دیگر برایم عادت خواهد شد. شاید الان هم شده باشد. عادتی که تبدیل به یک تابو خواهد شد که اگر خودت هم بخواهی بشکنیش نمیشکند. از هر کس فقط با یک نگاه میگذری. از هر اتفاق و از هر خواسته با یک نگاه می گذری. شعری که میخوانی و در 30 ثانیه تمامش کردهای بیش از این با تو نمیماند. بعد با خود میگویی کاش میشد از شعر هم عکس گرفت که حس لطیفاش در ماورای وجودیام برای همیشه ثبت باشد. اما نمیشود و لطافتش با بازخواندن کم و کمتر میشود. موسیقی هم همینطور و کتابهایی که سرشار از لذت و تجربهات کردهاند و شاید حالا داستانش را هم به خاطر نیاوری. اندکی چابکی میخواهد که از زمان زودتر بروی... اما در من که نیست این چابکی. و کاش می شد دانست این چیست که این قدر ذهن مرا درگیر کرده که دارم از همه چیز به سادگی میگذرم، به سادگی خواندن شعرهای احمدرضا احمدی..
اندکی چابکی
اندکی چابکی میخواهد که از دیوار بالا برویم
بر انتهای دیوار بنشینیم و باغ را از ته دل ببینیم
ببینیم
که آیا گلابیها هنوز بر درخت هستند
ببینیم
آیا طرف ِ سرخ سیب به طرف ماست یا نه
ببینیم
آیا کودکان در این ظهر تابستان به خواب رفتهاند یا نه
ببینیم
آیا کودکان در این ظهر تابستان سرخی سیبها را معنی کردهاند یا نه
"اندکی چابکی" نیست
پیری است
و دیوار باغ از آنچه ما حدس میزدیم ارتفاع دارد
در ساعت چهار بعداز ظهر در باغ گشوده شد
دانستم
درختان باغ را سوختهاند
کودکان در سالهای دور این باغ را ترک گفتهاند
بر کف باغ کفشهای فرسوده کودکان روان است
گلابیها سوختهاند
سیبها سوختهاند
دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸
Shakti ، رویای بانویی که به جهان انرژی میدهد و بر آن فرمان میراند
درباره گروه جز هندی Shakti
با سرعتی خارقالعادهای مینوازند. ریتمهای پیچیدهای که به سرعت هم تغییر میکنند. نه 2 تایی و 4تایی و 6 تایی بلکه به انواع و اقسام ریتمهای پیچیده میرسند. دقیقاً همان چیزی که مشخصه موسیقی ریتمیک هند باستان است. 9 تایی، 15 تایی، 20 تایی و هرچیز که فکرش را بکنیم. و در این میان بداههنوازیهایی شکل میگیرد. مشخصه بزرگ این بداهه نوازیها نزدیکی آنها به ماهیت موسیقی جز است. ریتمیک و غیر ریتمیک ندارد. آنچه شنیده میشود زیبا و به مفهوم واقعی کلمه موسیقی است که توسط دو استاد مسلم موسیقی جهان، John McLaughlin و Zakir Hussain طراحی شده است. اسمش هست: Shakti.
***
دهه 70 بود. John McLaughlin نوازنده چیرهدست و معروف گیتار مثل دیگر همعصرانش به جاز و بیش از آن راک میپرداخت. اما او عاشق موسیقی هند شده بود. با ویلنیستی به نام L.Shankar آشنا شد و از او درسهایی گرفت. کمی بعد ایده تشکیل گروه Shakti با همراهی Zakir Hussain به ذهنش خطور کرد و آنرا با Shankar در میان گذاشت. مدتی بعد در سیتار افتخاری شاگردی راوی شانکار را یافت و از او چیزهای زیادی راجع به موسیقی شمال و جنوب هند فرا گرفت. ایده تشکیل این گروه تلفیقی در ذهن او دیگر کاملاً جا افتاده بود و او با دیگران راجع به نوازندگی گیتار در این گروه، چگونگی آکوردها و تعداد سیمها صحبت میکرد. استاد علیاکبر خان نوازنده سارود به او گفت که برای کارش لااقل به هفت سیم احتیاج خواهد داشت. لذا او یک گیتار هفت سیم انتخاب کرد. جان شخصی را یافت که کارمند شرکت Gibson شرکت معروف گیتارسازی بود. او توانست "گیتار ِ Shakti" را برای جان بسازد. او احساس بینظیری داشت. گروه چهارنفره Shakti تشکیل شد. در این گروه علاوه بر جان و ذاکر، Shankar ویلن مینواخت و ساز ضربی قَتام (کوزه سرخ هندی) هم نواخته میشد. آنها کمکم کنسرت میدادند. سرانجام اولین آلبوم آنها در سال 1975 به صورت زنده در ساوثهمپتن ضبط و منتشر شد. بعد از این آلبوم Vikku Vinayakram برای نوازندگی قتام به Shakti پیوست. فعالیت این گروه با اجرای تورهای متعدد و اجراهای بینظیر تا سال 1978 ادامه یافت. در این سال با جدا شدن نوازنده ویلن و قتام عملاً گروه Shakti هم از بین رفت. حاصل کار آنها در این دوره این سه آلبوم بود:
اما Shakti چیست؟
Shakti کلمهای هندی و به زبان سانسکریت است. این کلمه را میتوان این طور معنی کرد: نیرویی خاص و مقدس. اما Shakti در اصل خواستگاه بنیادین کیهانی است. تمام جهان از آن نیرو میگیرد. گاهی هم از آن به "مادر جهان" یاد میشود.
بعد از این رشته فعالیتها گروه از هم پاشید و جان و ذاکر هرکدام به صورت جداگانه به فعالیتهایشان در دنیای موسیقی ادامه دادند. سالها گذشت. در سال 1997 ذاکر با جان تماس گرفت تا او را در کنسرتی همراهی کند. آنها کمکم تصمیم به بازسازی Shakti گرفتند. ایده فوقالعادهای بود. John McLaughlin حس میکرد که در این همه سال چقدر دلتنگ موسیقی هند و شخص Zakir Hussain شده است. آنها نوازنده هندی فلوت را برای ضبط نخستین آلبوم به جمعشان دعوت کردند. آنها همچنین به دنبال Shankar گشتند اما او را پیدا نمیکردند. بالاخره با کش و قوس های فراوان نوازنده استثنایی ماندولین الکتریک هندی به نام U.Srinivas جایگزین ویلن Shankar شد. جان قبلاً اجرای او را روی صحنه و در سن 12 سالگی دیده بود. همچنین فرزند Vikku نوازندگی قتام را در گروه عهدهدار شد. Shakti دورباره شکل گرفته بود. این بار به نام Remember Shakti. در سال 2001 تجربه استثنایی و خارقالعادهای شکل گرفت. Shakti به هند رفت تا اجرایی در بمبئی داشته باشد. در این اجرا استاد بزرگ سنتور هندی، Shivkumar Sharma اجرایی زیبا با گروه داشت. نوازندگان دیگر هند هم در بخشهایی با Shakti نواختند تا آلبوم این اجرا با نام "شنبه شب در بمبئی" از بهترین آلبومهای Shakti باشد.
حاصل کار آنها تا امروز 3 آلبوم برجسته بوده است:
Shakti موسیقی بینظیری دارد البته اگر گوش شنیدنش را داشته باشید و حس همراهی با موج پرخروشش را. شنبه عصر داخل اطاق استودیویی مسعود شعاری اجرای زنده Shakti در بمبئی را از او به امانت گرفتم. صفحه تصویری که دلم نمیآید باز و باز هم نبینمش.
درباره گروه جز هندی Shakti
با سرعتی خارقالعادهای مینوازند. ریتمهای پیچیدهای که به سرعت هم تغییر میکنند. نه 2 تایی و 4تایی و 6 تایی بلکه به انواع و اقسام ریتمهای پیچیده میرسند. دقیقاً همان چیزی که مشخصه موسیقی ریتمیک هند باستان است. 9 تایی، 15 تایی، 20 تایی و هرچیز که فکرش را بکنیم. و در این میان بداههنوازیهایی شکل میگیرد. مشخصه بزرگ این بداهه نوازیها نزدیکی آنها به ماهیت موسیقی جز است. ریتمیک و غیر ریتمیک ندارد. آنچه شنیده میشود زیبا و به مفهوم واقعی کلمه موسیقی است که توسط دو استاد مسلم موسیقی جهان، John McLaughlin و Zakir Hussain طراحی شده است. اسمش هست: Shakti.
***
دهه 70 بود. John McLaughlin نوازنده چیرهدست و معروف گیتار مثل دیگر همعصرانش به جاز و بیش از آن راک میپرداخت. اما او عاشق موسیقی هند شده بود. با ویلنیستی به نام L.Shankar آشنا شد و از او درسهایی گرفت. کمی بعد ایده تشکیل گروه Shakti با همراهی Zakir Hussain به ذهنش خطور کرد و آنرا با Shankar در میان گذاشت. مدتی بعد در سیتار افتخاری شاگردی راوی شانکار را یافت و از او چیزهای زیادی راجع به موسیقی شمال و جنوب هند فرا گرفت. ایده تشکیل این گروه تلفیقی در ذهن او دیگر کاملاً جا افتاده بود و او با دیگران راجع به نوازندگی گیتار در این گروه، چگونگی آکوردها و تعداد سیمها صحبت میکرد. استاد علیاکبر خان نوازنده سارود به او گفت که برای کارش لااقل به هفت سیم احتیاج خواهد داشت. لذا او یک گیتار هفت سیم انتخاب کرد. جان شخصی را یافت که کارمند شرکت Gibson شرکت معروف گیتارسازی بود. او توانست "گیتار ِ Shakti" را برای جان بسازد. او احساس بینظیری داشت. گروه چهارنفره Shakti تشکیل شد. در این گروه علاوه بر جان و ذاکر، Shankar ویلن مینواخت و ساز ضربی قَتام (کوزه سرخ هندی) هم نواخته میشد. آنها کمکم کنسرت میدادند. سرانجام اولین آلبوم آنها در سال 1975 به صورت زنده در ساوثهمپتن ضبط و منتشر شد. بعد از این آلبوم Vikku Vinayakram برای نوازندگی قتام به Shakti پیوست. فعالیت این گروه با اجرای تورهای متعدد و اجراهای بینظیر تا سال 1978 ادامه یافت. در این سال با جدا شدن نوازنده ویلن و قتام عملاً گروه Shakti هم از بین رفت. حاصل کار آنها در این دوره این سه آلبوم بود:
Shakti (Live)1975
1976 A Handful of Beauty
1977 Natural Elements
1976 A Handful of Beauty
1977 Natural Elements
اما Shakti چیست؟
Shakti کلمهای هندی و به زبان سانسکریت است. این کلمه را میتوان این طور معنی کرد: نیرویی خاص و مقدس. اما Shakti در اصل خواستگاه بنیادین کیهانی است. تمام جهان از آن نیرو میگیرد. گاهی هم از آن به "مادر جهان" یاد میشود.
بعد از این رشته فعالیتها گروه از هم پاشید و جان و ذاکر هرکدام به صورت جداگانه به فعالیتهایشان در دنیای موسیقی ادامه دادند. سالها گذشت. در سال 1997 ذاکر با جان تماس گرفت تا او را در کنسرتی همراهی کند. آنها کمکم تصمیم به بازسازی Shakti گرفتند. ایده فوقالعادهای بود. John McLaughlin حس میکرد که در این همه سال چقدر دلتنگ موسیقی هند و شخص Zakir Hussain شده است. آنها نوازنده هندی فلوت را برای ضبط نخستین آلبوم به جمعشان دعوت کردند. آنها همچنین به دنبال Shankar گشتند اما او را پیدا نمیکردند. بالاخره با کش و قوس های فراوان نوازنده استثنایی ماندولین الکتریک هندی به نام U.Srinivas جایگزین ویلن Shankar شد. جان قبلاً اجرای او را روی صحنه و در سن 12 سالگی دیده بود. همچنین فرزند Vikku نوازندگی قتام را در گروه عهدهدار شد. Shakti دورباره شکل گرفته بود. این بار به نام Remember Shakti. در سال 2001 تجربه استثنایی و خارقالعادهای شکل گرفت. Shakti به هند رفت تا اجرایی در بمبئی داشته باشد. در این اجرا استاد بزرگ سنتور هندی، Shivkumar Sharma اجرایی زیبا با گروه داشت. نوازندگان دیگر هند هم در بخشهایی با Shakti نواختند تا آلبوم این اجرا با نام "شنبه شب در بمبئی" از بهترین آلبومهای Shakti باشد.
حاصل کار آنها تا امروز 3 آلبوم برجسته بوده است:
1999 Remember Shakti
2000 The Believer
2001 Saturday Night in Bombay-Live
2000 The Believer
2001 Saturday Night in Bombay-Live
Shakti موسیقی بینظیری دارد البته اگر گوش شنیدنش را داشته باشید و حس همراهی با موج پرخروشش را. شنبه عصر داخل اطاق استودیویی مسعود شعاری اجرای زنده Shakti در بمبئی را از او به امانت گرفتم. صفحه تصویری که دلم نمیآید باز و باز هم نبینمش.
شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸
عطر اقاقیا از شکوفههای تنت
نشر چشمه پوستر بزرگی به مناسبت انتشار کتاب سهگانه اشعار احمدرضا احمدی با نام "همه شعرهای من" چاپ و پشت ویترین مرکزی فروشگاه نصب کرده. شاعری که دوست نادر ابراهیمی بود و برای من هم همیشه خاطرههای خوش در خاطرم میآفرید...
یاد روزی افتادم که زبان شعرش میگفت:
از دیروز عصر
که به خانهام مهمان بودید
عطرهای زیادی به جا مانده
...
عطر کاج
عطر اقاقیا
عطر بهارنارنج
...
نمیدانم کدام از آن ِ توست
...
گمانم اقاقیا
...
قطعهای به نام "از شکوفههای تنت"
نشر چشمه پوستر بزرگی به مناسبت انتشار کتاب سهگانه اشعار احمدرضا احمدی با نام "همه شعرهای من" چاپ و پشت ویترین مرکزی فروشگاه نصب کرده. شاعری که دوست نادر ابراهیمی بود و برای من هم همیشه خاطرههای خوش در خاطرم میآفرید...
یاد روزی افتادم که زبان شعرش میگفت:
از دیروز عصر
که به خانهام مهمان بودید
عطرهای زیادی به جا مانده
...
عطر کاج
عطر اقاقیا
عطر بهارنارنج
...
نمیدانم کدام از آن ِ توست
...
گمانم اقاقیا
...
قطعهای به نام "از شکوفههای تنت"
پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۸
روز زیبای ماهریز
گزارشی از رونمایی "ترانههای جنوب" اثر سهیل نفیسی
خیلی وقت نیست که درست اون ور خیابون، طبقه زیر همکف اسکان نشر ماهریز فروشگاه باز کرده. این ور خیابون هم دانشگاه ماست، دانشگاه صنعتی خواجهنصیر. اینطوریه که فاصله علم و هنر شده از این طرف خیابون ولیعصر تا اون طرفش!
فروشگاه نشر ماهریز خیلی قشنگ و هنرمندانه طراحی شده. چند وقتی بود که دلم میخواست از طراحی داخلی این فروشگاه عکاسی کنم و این فرصت موقعی دستم اومد که قرار بود آلبوم جدید سهیل نفیسی با نام "ترانههای جنوب" در همین فروشگاه رونمایی بشه.
ساعت 6 اونجا بودم. ایمان صفایی گرافیست ماهریز گفت که نفیسی توی راهه. سر و کله علی صمدپور نوازنده کوزه و تار و بعد علیاکبر مرادی نوازنده تنبور هم پیدا شد. نادر طبسیان مدیر نشر ماهریز مشغول پذیرایی و هماهنگی بود و بالاخره سهیل نفیسی اومد، برای طرفدارنش دست تکون داد، صفحههاش رو براشون امضا کرد و به همهشون لبخند زد.
***
شیرینیهای خوبی هم خریده بودآقای طبسیان. از همین شیرینی فروش طبقه زیر همکف اسکان به اسم "کوک". یکی از شیرینیها طعم تند زنجبیل داره و خوشمزهاس. کمی هم با آقای صمدپور گپ زدم...
اما نفیسی که قبلاً آلبوم ریرا رو منتشر کرده بود حالا ترانههایی از ابراهیم منصفی معروف به "رامی" رو با گیتار اجرا کرده و خونده.
حالا فرصت خوبیه که عکسهای هنری از در و دیوار فروشگاه نشر ماهریز و عکسهای خبری از رونمایی آلبوم ترانههای جنوب رو با هم بذارم اینجا:
از در که بیای تو دست چپ لباسایی که خانم خیاط طبقه بالا در گالری a-y میدوزه و میفروشه
هنوز کسی نیومده
صفحههای جدید روی ویترین. بالا "عشق ماند" کار ارشد تهماسبی و سالار عقیلی و پایین "پر" اثر آلان کوشان
خیاطی بالکن ماهریز
پلّکان
حالا دیگه شلوغ شده
سهیل نفیسی برای طرفداراش صفحه امضا میکنه
علی صمدپور و بهرنگ بقایی
نادر طبسیان و علیاکبر مرادی
گزارشی از رونمایی "ترانههای جنوب" اثر سهیل نفیسی
خیلی وقت نیست که درست اون ور خیابون، طبقه زیر همکف اسکان نشر ماهریز فروشگاه باز کرده. این ور خیابون هم دانشگاه ماست، دانشگاه صنعتی خواجهنصیر. اینطوریه که فاصله علم و هنر شده از این طرف خیابون ولیعصر تا اون طرفش!
فروشگاه نشر ماهریز خیلی قشنگ و هنرمندانه طراحی شده. چند وقتی بود که دلم میخواست از طراحی داخلی این فروشگاه عکاسی کنم و این فرصت موقعی دستم اومد که قرار بود آلبوم جدید سهیل نفیسی با نام "ترانههای جنوب" در همین فروشگاه رونمایی بشه.
ساعت 6 اونجا بودم. ایمان صفایی گرافیست ماهریز گفت که نفیسی توی راهه. سر و کله علی صمدپور نوازنده کوزه و تار و بعد علیاکبر مرادی نوازنده تنبور هم پیدا شد. نادر طبسیان مدیر نشر ماهریز مشغول پذیرایی و هماهنگی بود و بالاخره سهیل نفیسی اومد، برای طرفدارنش دست تکون داد، صفحههاش رو براشون امضا کرد و به همهشون لبخند زد.
***
شیرینیهای خوبی هم خریده بودآقای طبسیان. از همین شیرینی فروش طبقه زیر همکف اسکان به اسم "کوک". یکی از شیرینیها طعم تند زنجبیل داره و خوشمزهاس. کمی هم با آقای صمدپور گپ زدم...
اما نفیسی که قبلاً آلبوم ریرا رو منتشر کرده بود حالا ترانههایی از ابراهیم منصفی معروف به "رامی" رو با گیتار اجرا کرده و خونده.
حالا فرصت خوبیه که عکسهای هنری از در و دیوار فروشگاه نشر ماهریز و عکسهای خبری از رونمایی آلبوم ترانههای جنوب رو با هم بذارم اینجا:
از در که بیای تو دست چپ لباسایی که خانم خیاط طبقه بالا در گالری a-y میدوزه و میفروشه
هنوز کسی نیومده
صفحههای جدید روی ویترین. بالا "عشق ماند" کار ارشد تهماسبی و سالار عقیلی و پایین "پر" اثر آلان کوشان
خیاطی بالکن ماهریز
پلّکان
حالا دیگه شلوغ شده
سهیل نفیسی برای طرفداراش صفحه امضا میکنه
علی صمدپور و بهرنگ بقایی
نادر طبسیان و علیاکبر مرادی
اشتراک در:
پستها (Atom)