چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷

صدای مکتب تبریز
در حکایت آواز پرشکوه اقبال و نسخه بازسازی بهرام‌خان سارنگ

شهریار می‌گفت: وقتی اقبال می‌آمد خانه ما مرا می‌نشاند روی زانویش و می‌خواند. پدرم می‌گفت پنجره را باز کنید مردم صدای اقبال را بشنوند. اقبال می‌خواند و مردم می‌شنیدند...
بعله دیگر اینجوری است حکایت ابوالحسن خان اقبال آذر یا همان که شاه به او لقب داد اقبال السلطان...
حقیقتاً شاید نباشد کسی مثل این آواز خان بزرگ دوره قاجار که چنین حنجره‌ای داشته باشد و بتواند برای عده کثیری بدون امکانات صدا کنسرت اجرا کند، اما می‌دانیم که اقبال کنسرت‌هایش را بدون میکروفون اجرا می‌کرد.
و حدود شاید یک ماه پیش بود که اولین قسمت اجرای دسته شمشال در فرهنگسرای نیاوران اختصاص به بازسازی اجرای آواز ابوعطا به روایت استاد اقبال آذر داشت و آوازخان هم کسی نبود جز بهرام‌خان سارنگ. آن هم بدون میکروفون و به سبک اقبال.
اجرا به حالتی متفاوت و غیر متعارف بود. آواز خان روی سن به حالت ایستاده می‌خواند و هر از چندگاهی قدمی برمی‌داشت. در جایی که در اجرای اصلی اثر ضربی ابوعطا توسط تار استاد علی اکبر خان شهنازی اجرا می شود دسته شمشال بدون حضور روی سن به اجرای تصنیف مهدی خان آبدارباشی پرداخت. بهرام خان سارنگ در این بین روی سن قدم می‌زد و با سر اجرای گروه همخوان را تایید می‌کرد. این حرکت اشاره به عدم اجرای تصانیف توسط اجرا کنندگان آواز داشت. کسانی نظیر اقبال، طاهرزاده و دیگران از اجرای تصنیف خودداری می‌کردند و آن را دون شان خود می‌دانستند.
پس از پایان تصنیف آواز به گوشه حجاز و سپس اوج می‌رود که بهرام سارنگ بااجرایی زیبا حق مطلب را ادا کرد. تحریر‌ها کاملاً شبیه تحریرهای اقبال بود و از نظر اجرای کلام هیچ دستی در نحوه خواندن اقبال برده نشده بود.

اینجا با هم اجرای اصلی آواز ابوعطا به روایت استاد اقبال آذر به همراه تار استاد علی اکبر خان شهنازی و کمانچه ابراهیم منصوری را می‌شنویم.
شعری که اقبال در این اجرا می‌خواند را هم در زیر آورده‌ام:

درآمد:
برخیز بده جام چه جای سخن است
که امشب دهن تنگ تو روزی من است

سَیَخی:
مارا ز رخ خویش می ِ گلگون ده
کاین توبه من چو زلف تو پرشکن است

حجاز:
چندان بخورم شراب کز بوی شراب
کاید ز تراب چون روم زیر تراب

اوج:
گر بر سر خاک من رسد مخموری
از بوی شراب من شود مست و خراب













عکس اقبال آذر: صفحه آوازهای اقبال آذر، موسسه فرهنگی هنری ماهور
عکس بهرام سارنگ: وب‌سایت مرکز موسیقی بتهوون

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷

شاهکاری تو آقای کورتاسار
چند کلمه کوتاه از کتاب امتحان نهایی اثر خولیو کورتاسار



اندیشید... آدم با چه چیزهای کوچکی می‌تواند شاد شود. حتی بدون بوسه‌ای. چیزهای بس کوچک. فنجان چای تهیه شده با حداقل آداب و تشریفات، حشره‌ای خوابیده روی کتاب، رایحه‌ای دیرینه. آری تقریباً با هیچ...



آندره گفت: شاید آنچه ما بیماری قلمداد می‌کنیم صرفاً کیفرهایی باشند. تصور می‌کنم آن پیرمرد یعنی فروید هم منظورش همین بود. به نظرت نمی‌رسد که احتمالاً مردان تاس گلویشان پیش دلیله(1) ناخودآکاه گیر کرده باشد؟ یا مبتلایان به التهاب مفاصل به این ور و آن ور چرخیده اند تا به چیزی نگاه کنند که نباید می‌کردند؟



گوش می‌داد بی آنکه بشنود... در سکوتی آرام به نرمی یک قاشق فرنی...

------------------------------------------------------------------------------------------------
1- Delilah زن روسپی با موهای بلند که شمشون عاشق او بود (به نقل از اسفار عهد عتیق) اینجا کنایه از زنی با موهای بلند است

پی‌نوشت: هنوز پنجاه صفحه هم از کتاب را نخوانده‌ام


نظری داری؟

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۷

نـــصــيـــر شـــمــة - بغدادی که می‌پرستمش

او نغمه‌ای از لطایف زیبای انسانی را با لوت اش بازگو می‌کند. نـــصــيـــر شـــمــة نوازنده عراقی عود و لوت روزی مرا محو نوازندگی و حس بلندش در اجرا کرد. رد پای نوازندگی و تئوری موسیقی نـــصــيـــر شـــمــة را که بگیریم و به عقب برگردیم به فارابی بزرگ می‌رسیم. فیلسوف ایرانی که تئوری‌هایش در هارمونی و موسیقی شناخته شده است و عرب ها می‌گویندش الفارابی.
نـــصــيـــر شـــمــة گاهی با لوت اش همچون گیتار برخورد می‌کند. نواخته هایش گیرا و پر از حس است.
قطعه بــغداد كــمــا أحــبــهــا که ترجمه کرده‌ام بغدادی که می‌پرستم چند روزی است مرا مجذوب کرده است. می‌شنوم و باز می‌شنوم.


برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید














نظری داری؟

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

خاسینتو بناونته


نوشتار جدیدی در ویکی‌پدیا ایجاد کرده ام، تحقیق و ترجمه‌ای است به همراه کمی ظریف کاری های اینترنت و وب راجع به زندگی نامه خاسینتو بناونته مارتینز (Jacinto Benavente y Martínez) بزرگترین نمایش نامه نویس اسپانیایی قرن بیستم.
بد از آب در نیومده!

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

خداحافظ کافه آنتراکت دوست داشتنی من

کافه دوست داشتنی خیابان جمهوری، که فضایی بود آرام و دلچسب، مخصوصاً چهارشنبه هایش با منوی موسیقی، چند روز پیش سوخت و از بین رفت.


فضای کافه آرامش بخش ِ من بود و از کسالت و بدی و خمودگی تهران به آنجا فرار می‌کردم،
با آن طراحی داخلی روستیک و زیبا، و آن آدم‌هایی که به گرمی خوش آمد می‌گفتند و تو می‌نشستی و احیاناً چای می‌نوشیدی، موسیقی گوش می‌دادی، روزنامه می‌خواندی و لذت می‌بردی ... و خب... حالا دیگر نیست.


حریق گسترده‌ای دامان سینما جمهوری را گرفت و به تبع آن کافه آنتراکت که در طبقه دوم واقع شده بود را هم با خود سوزاند. کافه دوست داشتنی من سوخت و حالا به این فکر می کنم که دیگر کجای این شهر می‌تواند مامن آرامشی باشد که تمام شلوغی و همهمه هفته ام را به امید یک ساعت آرامش آنجا بگذرانم...

یادش به خیر

عکس‌ها از Tehran Avenue و خبرگذاری مهر

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

گوربه‌گور

یادم هست روزی را که احیاناً هوا هم آفتابی بود و داشتیم با صدرا در محدوده خیابان کریم خان تاب می‌خوردیم که زیر پل وارد نشر چشمه شدیم و این رفیق شفیق ما صاف رفت این کتاب گور به گور را برداشت که بعدها هم بلای جانش شد. ما هم فی الواقع یک نسخه از کتاب را خریدیم چون به هر حال ترجمه نجف دریابندری بود و اثر ویلیام فاکنر. صدرا درحین تلاشی که برای سکوت در جمع می‌ کرد و هیچ وقت هم موفق نمی شد یک جمله از مقدمه را در گوش من خواند: ((گور به گور عنوانی است که من (دریابندری) برای این کتاب برگزیده ام. کوتاه ترین عبارتی که به نظر من می‌توانست معنای عنوان اصلی(As I Lay Dying) را دقیقاً بیان کند"همچون که دراز کشیده بودم و داشتم می‌مردم" است))
و حالا امروز که بنده این جا نشسته ام کتاب گور به گور همان طوری که دریابندری گفته بود مدخلی شده است برای من تا به دنیای پر رمز و راز داستان های فاکنر نفوذ کنم.
داستان گور به گور حول و حوش مرگ پیچ و تاب می خورد. زنی در تابوتی خوابیده است، برای ابد. وصیت می کند که مرا در سرزمین مادری ام به خاک بسپارید. و حالا کجا؟ می دانید تا آنجا چقدر راه است؟ آنهم برای خانواده پرجمعیت باندرن که آه ندارد با ناله سودا کند. جسد بو گرفته و مرگ هایی که در پی این وصیت مصیبت بار پیش می آید تراژدی داستان را پر ملات می کند. اما...
اما در داستان های فاکنر زندگی موج می زند و ما با هر کلمه خواندن می فهمیم که زندگی می گذرد چه ما باشیم و نباشیم و البته تلخ و شیرینش را هم به پای ما نوشته اند. خواندن رمان های فاکنر گرچه کمی سخت است ولی ما را با تجربیاتی غنی آشنا می سازد تا زندگی را به مفهوم اصلی اش بشناسیم.مثل فیلم های تارکوفسکی!
می فهمیم که زندگی هر انسان تجریه ای منحصر به فرد است و تکرار نشدنی. بدانیم که ما هم یکی از این وقایع بدیع هستیم. پس به جای اینکه از وقایع تلخ و شیرین زندگی متعجب یا مایوس یا سرمست شویم زندگی مان را دست کم نگیریم و از زندگی لذت ببریم . همین.

اما راجع به جلد کتاب شما را به خدا بر فلاکت ما گواه باشید. این عکس که این بالا هست جلد کتاب گور به گور چاپ آمریکاست. باید قبول کنیم که نقطه اول تماس ما با هر کتاب همین جلد است. و نگاه کنید که چقدر جذاب است! حالا بیا و بگرد در میان این همه رمان های ترجمه شده از زبان های دیگر اگر پشت گوشت را دیدی یک طرح جلد خوب هم دیدی.
همین دیروز که از مباحث تکراری درس تئوری الاستیسیته در دانشگاه خسته شده بودم از کم سو بودن چشم جناب دکتر استاد محترم استفاده نموده مابقی کتاب حریم اثر فاکنر را هم تمام کردم. رمان بی نظیری که سراسر در جنوب امریکا و در سرزمین خیالی یوکناپاتافا در حاشیه رود می‌سی‌سی‌پی گذشت و پاراگراف آخر خود را در پارک لوگزامبورگ بزرگترین پارک پاریس سر کرد و تمام شد.
با این حساب تا به حال سه کتاب از فاکنر به نام های گور به گور، برخیز ای موسی و حریم را خوانده ام که بی شک از بهترین کتاب های عمرم بوده اند. مقصد بعدی شاهکار بزرگ فاکنر یعنی خشم و هیاهو است.

پی‌نوشت: به زودی یادداشتی می‌نویسم که یوکناپاتافا کجاست و نقشه جالبی را هم که فاکنر از سرزمین خیالی محل وقوع داستان‌هایش رسم کرده و جای دهات و رودخانه و کوه و ریل آهن و جاده و غیره و ذلک را هم در آن مشخص کرده رو می‌کنم.