پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴

بهترین های اسطرلاب
در طی این سالها

برگ سبزیست ...

با کاروان سالار افتاده از پا، در حد فاصل نظم و نثر
مصاحبه با مهدی اخوان ثالث



من فارسی فکر می کنم، فرنگی نباش احمق!
مصاحبه با رضا عابدینی



سفرنامه خراسان
یادداشت های سفر به دیار خراسان



این طرف شهر چقدر زیباست!
بحثی پیرامون معماری شهر تهران



سماع، رقص دراویش، چرخ مولانا... همت طلب از باده پیران سحرخیز
مصاحبه با بیژن کامکار


بچه ها! اینها چند تا از فیلم های خوب من هستند
واقعاً که چه فیلم های خوبی!



سفر نامه از برفخانه تا مصر
وقایع نگاری سفری دور و دراز به استانهای یزد، اصفهان، فارس و جنوب سمنان



وقتی یک نفر داخل حباب لامپ تاب بازی می کنه!
مصاحبه با توکا نیستانی



روز واقعه
وقایع نگاری انقلاب مشروطیت ایران



داستان یک تصادف ذهنی
یک داستان خیلی کوتاه



احسان شارعی
20/2/1384

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۴

سفرنامه
از برفخانه تا مصر
بیابان گردی و کوهنوری

در عید امسال فرصتی دست داد به همراه موسسه طبیعت گردی کلوت به مسافرتی 7 روزه بروم. قصد ما از این مسافرت بیابان گردی و طبیعت گردی در استانهای فارس، یزد، اصفهان و جنوب سمنان بود. اینک روز هفتم فروزدین ماه هشتاد و چهار فرا رسیده و من کوله بار خود را بسته ام تا راهی این مسافرت بشوم. وسیله نقلیه ما اتوبوس است. ساعت شش صبح است و ما حرکت می کنیم. آنچه با خود برداشته ام:
وسایل ضروری سفر: کیسه خواب، قمقمه آب، چراغ قوه، لباس گرم، بادگیر، نقشه مناطق، لوازم بهداشتی شخصی، لیوان و ...
وسایل دیگر: کتاب خوشه های خشم، نوشته جان اشتاین بک، خودکار و کاغذ برای نوشتن نکات مهم سفر، مینی دیسک برای گوش دادن به موزیک
موزیک هایی که با خودم برداشته ام:
Disk 1: Pink Floyd, The Wall
Disk 2: Megadeth, Countdown to extinction
Disk 3: Salif Kieta, Mouffo
Disc 4: Rock & Metal Selection
Disc 5: Soledad Bravo
Disk 6: سفر به دیگر سو، شهرام ناظری
***
روز اول
سفر آغاز می شود. مقصد ابتدایی ما شهر آباده در نزدیکی شیراز است. احتمالاً چیزی در حدود 7 الی 8 ساعت تا آباده راه است. تا موقع صبحانه The Wall گوش می کنم. نزدیکی های قم اتوبوس در کنار مجتمع توریستی رفاهی آفتاب مهتاب نگه می دارد. پیاده می شویم. یکی از مسئولان تور کلوت از تک تک توریست ها سوال می کند که برای صبحانه چی میل دارند. من نان و پنیر و کره و مربا می خورم اما اکثراً مایل اند نیمرو بخورند.
بعد از اتمام صبحانه بیرون می آیم. هوا کمی سرد است. منتظرم تا دیگران هم بیایند. ساعت هنوز 9 نشده است. سوار اتوبوس می شویم. راننده استارت می زند. موتور اتوبوس کمی کار می کند و خاموش می شود! راننده چند بار دیگر استارت می زند و موتور خاموش می شود. گویا مشکلی پیش آمده...
اکنون که ساعت 12 است باید اعلام کنم که هنوز اتوبوس تعمیر نشده است. مسئولین تور کلوت به تهران رفته اند تا اتوبوس جایگزین بیاورند و راننده که سراپا روغنی شده مشغول تعمیر است. منتظریم...
ساعت 2 است. مسئولین تور اعلام می کنند تا رسیدن اتوبوس جدید وقت داریم تا نهار بخوریم! در حالیکه بیش از 5 ساعت معطل شده ایم اتوبوس جدیدی می رسد. این بار بسیار نونوار تر از اتوبوس قبلی. همه خسته اند. چه شروع بدی!
*
ساعت 9 شب است. ما از اصفهان گذشته ایم و به سوی شهرضا می رویم. مقصد بعدی شهرستان آباده است. همه خسته اند. از ساعت 6 صبح داخل اتوبوس بوده ایم. همه لحظه شماری می کنند تا به آباده برسیم.
در حالیکه ساعت 12:30 شب است و در حالیکه بیش از 18 ساعت داخل اتوبوس بوده ایم در نهایت خستگی به هتل آباده قدم می گذاریم. هتل چندان خوبی نیست اما به هر حال جای امیدواری است که می توانیم شام بخوریم، دوش بگیریم و طوری بخوابیم که بتوانیم پایمان را دراز کنیم. شام خورش بادمجان می خورم. دوش می گیرم و می خوابم...

روز دوم
ساعت 7 از خواب بیدار می شوم. هنوز کمی خسته ام. برای صرف صبحانه به رستوران می روم و مثل دیروز نان و پنیر و کره و مربا می خورم. نان هتل بسیار بد است. با جمع شدن همه توریست ها سوار اتوبوس می شویم. مقصد امروز ما روستای ده بالا از روستاهای استان بزد است. ضمن اینکه در بین راه از ابرکوه دیدن خواهیم کرد.
به ابرکوه رسیدیم. اعظای کادر سرپرستی وظایف خود را به سرعت انجام می دهند تا وقت کم نیاورند. اولین بازدید ما از یخچال خشتی ابرکوه است که ارتفاعی برابر 22 متر و محیطی برابر 64 متر دارد.

راهنمای ما در شهر ابرکوه ما را به سمت سرو کهنسال می برد. درخت سروی که به روایت پروفسور الکساندروف روسی بین 4500 تا 5000 سال عمر دارد! این سرو در طول عمرش چه وقایعی از تاریخ ایران را دیده است...
از برج باستانی ابرکوه، مسجد جامع و بافت قدیمی این شهر دیدن می کنیم. بعد از صرف نهار باید راهی شهر سرسبز تفت و روستای ده بالا بشویم. طبیعت ابرکوه بسیار خشک و کویری است. با ورود به جاده تفت طبیعت کمی رنگ و بوی معتدل به خود می گیرد و هوا کمی خنک می شود. به منطقه ییلاقی استان یزد وارد شده ایم. در جایی توقف می کنیم تا هم چای صرف کنیم و هم منظره عقاب کوه را ببینیم. این کوه شبیه یک عقاب پر ابهت است:

جاده کاملاً کوهستانی شده و باور اینکه در استان کویری یزد هستیم مشکل است. از کنار شهر سرسبز تفت می گذریم. شیب جاده بسیار تند شده است. اتوبوس در جایی توقف می کند و در حالیکه دو مینی بوس منتظر رسیدن ما هستند پیاده می شویم تا به داخل روستای ده بالا برویم. لباس گرمم را به تن می کنم. هوا سرد است!
امشب را در یکی از خانه های محلی روستای ده بالا خواهیم خوابید. تا رسیدن وقت شام کمی در ده قدم می زنیم. هوا بسیار مطبوع است. به خانه محلی بازمی گردم تا آماده رفتن برای صرف شام بشوم.
در یکی از رستوران های ده بالا مشغول خوردن شام هستیم. شام ما قیمه یزدی است. برنج عطر دلنشینی دارد و دوغ محلی با ادویه مطبوعش بسیار گوارا است.
امروز روز بسیار خوبی بود به طوری که سختی های روز گذشته از یاد همه رفته است. با مینی بوس به خانه محلی باز می گردیم، کیسه خواب ها را پهن می کنیم و در حالیکه شومینه فضای اطاق را گرم می کند می خوابیم.

روز سوم
دیروز روز بسیار خوبی بود. همه دیشب به خوبی استراحت کرده اند و آماده پیاده روی و کوهنوردی امروز هستند. صبحانه مفصلی آماده شده است: چای، نان، پنیر، کره، عسل، مربا، شیر، شیرکاکائو، عدسی. کوله یک روزه را آماده می کنم . قرار است امروز از یک مسیر کوهستانی حد فاصل روستای ده بالا تا طزرجان را پیاده طی کنیم. مینی بوس ها دم در آماده اند. بارها با یک مینی بوس به طزرجان می روند و ما از طریق راه کوهستانی به سمت طزرجان حرکت می کنیم. یک کوهنورد که رهبر گروه کوهنوردان است با لهجه یزدی مشغول توضیح دادن است: من در جلو حرکت می کنم. علیرضا از عقب گروه حرکت می کنه و یک نفر هم از وسط گروه. لطفاً از من جلو تر و از علیرضا عقب تر حرکت نکنید. اگر خواستید برای کاری از گروه جدا شوید حتماً من یا علیرضا را مطلع کنید. اگر سوالی نیست حرکت کنیم.
از این جا که ما ایستاده ایم مشاهده برفخانه ممکن نیست اما میل برفخانه را می توان دید. حرکت می کنیم. با گام متوسط بالا می رویم. قدم ها به آرامی برداشته می شود تا مسیر دشوار کوه پاها را خسته نکند. هوا گرم شده است. کاپشنم را در می آورم و به دور کمرم گره می زنم. هر از چند گاهی نیاز به نوشیدن آب حس می شود. قافله کوهنوردان در حال صعود است. حدود 2 ساعت پیاده می رویم تا به یک بلندی برسیم. با رسیدن به بلندی برفخانه را می بینیم. در سمت غرب شیرکوه قرار گرفته است. هیچ موقع بهتر از این نمی توان نفس کشید!

با رسیدن به بلندی توقف می کنیم. همه مشغول استراحت اند. نیم ساعتی استراحت می کنیم تا بعد از آن از جانب دیگر کوه به سمت روستای طزرجان پایین برویم. کوهنوردی که ما را رهبری می کند نکات ضروری را در مورد پایین رفتن از این شیب تند یاد آور می شود. به آرامی و پشت سر هم پایین می رویم.

با پایین آمدن از شیب تند کوه دورنمای طزرجان مشخص می شود. در دامنه کوه دو سد بسیار کوچک به چشم می خورد که آب ذوب شده از برف های برفخانه در آن ها جمع می شود. کمی دیگر پایین می رویم و به جوی آب می رسیم. دست و رویم را می شویم . آب خیلی سرد است. به کنار یکی از سد های خاکی کوچک می رسیم. نهار می خوریم و استراحت می کنیم تا بعد از آن به سمت طزرجان برویم.

ساعت 5 بعد از ظهر است. به داخل روستای طزرجان رسیده ایم. روستای بسیار بزرگی است. همگی خسته اند و صورت آنها که کرم ضد آفتاب نزده اند به شدت سوخته است. مشغول قدم زدن در روستا هستیم تا به خانه محلی دیگری برسیم. درخت ها پر از شکوفه است و آب برفخانه روستا را سیراب می کند.

جماعت خستگان به خانه محلی می رسند. خانه فقط یک حمام دارد! برای دوش گرفتن لیستی تهیه می کنیم تا هر کس به نوبت دوش بگیرد. بعد از چند نوبت حمام آب سرد شده است. هوا هم که سرد است. من بی خیال حمام شده ام. فردا شب در یزد دوش خواهم گرفت. شام امشب جوجه کباب است. ساعت 11:30 است. کمی کتاب می خوانم، کمی با دکتر نبی زاده راجع به تاریخ مشروطیت و مسائل مهم جوامع بشری صحبت می کنم و می خوابم.
راستی قبل از خواب یکی از همسفران خوبم را معرفی می کنم: دکتر بهار پور، داروساز، سن: 80 سال... دکتر بهار پور کوهنوردی امروز را پا به پای گروه انجام داد. جای تبریک دارد.

روز چهارم
دیشب اصلاً راحت نخوابیدم. هوا سرد بود و خانه محلی فقط دو بخاری برقی کوچک برای گرم شدن داشت. تا صبح توی کیسه خواب لرزیدم. صف دستشویی به اندازه صف حمام شلوغ است. دست و رویم را با آب شیر بغل حوض می شویم. می رویم برای صبحانه. اینجا یک رستوران در روستای طزرجان است. صبحانه بازهم مفصل است. می خوریم و راه می افتیم به سمت یزد. اتوبوس ما عوض شده. راه کوهستانی آمده را باز می گردیم و در کمتر از یک ساعت و نیم به یزد می رسیم... شهر بادگیرها...
اولین مقصد آتشکده زرتشتیان است. جاییکه آتش مقدس ورهرام چیزی در حدود هزار و پانصد سال است که می سوزد. آتش در پشت شیشه ای برای بازدید قرار گرفته است تا نفس انسان آن را آلوده نکند. بر کناره هیزم های مجمر عود می سوزد.
بر در و دیوار آتشکده سخنان زرتشت نوشته شده و تندیس بزرگی از زرتشت بر دیوار نصب شده است. فضا بسیار روحانی است.

بعد از آتشکده زرتشتیان از زندان اسکندر و بقعه دوازده امام و نیز مسجد جامع و بازار یزد بازدید می کنیم. یزد شهری کویری است. سر را به هر سو که بگردانید بادگیری می بینید. در بازار یزد گشت و گذار می کنیم. بیشتر فروشگاهها یا طلا و بدلیجات می فروشند یا پارچه و استکان و لیوان. چیزی که به درد من بخورد نیست.

نهار باقالی پلو خوردم. هنوز کلی جا برای بازدید در یزد مانده. باید برویم به سمت باغ دولت آباد و سپس بازار تا هم امیرچخماق را ببینیم، هم قطاب و حاجی بادام بخریم و هم موزه آب را ببینیم.

باغ دولت آباد از آن مکان هایی است که دل آدم در میان کویر از دیدن آن شاد می شود. عمارتی بسیار با شکوه دارای بادگیری با ارتفاعی در حدود چهل متر که بسیار سرسبز و خرم است. به یاد باغ فین می افتم.

امیر چخماق عمارت بسیار بزرگی است. یک بنای بسیار باشکوه از معماری اسلامی. به سوهان فروشی حاج خلیفه می رویم. هوای داخل بسیار شلوغ و گرم است. نکته عجیب آنکه در این هوای گرم شوفاژ های فروشگاه روشن است! اکثر اجناس خوب مغازه تمام شده. از خرید منصرف می شوم. می رویم به سمت موزه آب.

آب در میان کویر موهبی است. در گذشته های نه چندان دور زحمتکشانی بوده اند که با کندن قنات به آبرسانی مناطق خشک کمک می کردند. در موزه آب علاوه بر اشیای بسیار دیدنی که خود نشان دهنده اهمیت آب در کویر است عکس های زیادی از مغنی ها به دیوار زده شده بود. مغنی هایی که در قنات ها کار می کردند، آنها در زیر زمین تونل های طولانی می کندند و آب را از دل کوه به پایاب خانه ها می رساندند.

یزد شهر بسیار زیبایی است. تزیینات بنا ها از بیرون مختص به قوس های کاهگلی و بادگیرهای زیباست. رنگی به جز رنگ خاک برازنده این زیبایی ها نیست. ضمن آنکه از داخل گاه کاشی کاری و شیشه کاری با رنگ زنده خاک تلفیق می یابد.
می رویم به سوی دخمه زرتشتیان در خارج از شهر. در میان زرتشتیان رسم بوده است که مرده خود را به این دخمه می اورده اند و در بالای این دخمه قرار می داده اند تا لاشخورها گوشت آن را بخورند و سپس استخوان های شخص فوت شده را در لفافی از سیمان در خاک دفن می کرده اند. این آداب و رسوم بر این اعتقاد استوار است که خاک را نباید آلود. به یاد دارم که جریان به خاک سپاری کوروش را در کتاب مردی از جنوب به همین شکل خوانده بودم. در اینجا دو دخمه ساخته شده است. یکی برای مردها و دیگری برای زن ها.

بازدید امروز از یزد به پایان رسیده است. امروز روز پرباری بود. شب به هتل مهر می رویم. فردا راهی گرمه و مصر خواهیم شد. به هتل محل اقامت رسیده ایم. دوش میگیرم و در محوطه هتل چرخی می زنم. هتل مهر یک هتل سنتی بسیار زیباست که تمام اطاق ها و محوطه هتل به شکل خانه ای قدیمی ساخته شده است.

روز پنجم
امروز به سمت آبادی های مصر و گرمه خواهیم رفت. اما قبل از آن باید سری به اردکان و میبد و از همه مهمتر پیر سبز چک چک بزنیم.
اینجا پیر سبز چک چک است. از دور بر بلندی های کوه خانه هایی نمایان می شود. راهنما راجع به این مکان مذهبی زرتشتیان توضیح می دهد:
چک چک در شمال شرقی اردکان واقع شده است. زرتشتیان این مکان را مقدس می شمارند و در آن ساختمان هایی ساخته اند که دیدنی و باشکوه است. هر ساله زرتشتیان جهان برای زیارت و به جا آوردن نذرهای خود به اینجا می آیند. در باب پیشینه چک چک گفته اند هنگامی که یزدگرد سوم پادشاه ساسانی از مهاجمان عرب می گریخت خانواده او به شهر یزد پناه آوردند. تعقیب کنندگان به آنها رسیدند و ملکه و فرزندش دوباره مجبور به فرار شدند. ملکه هنوز چندان از شهر دور نشده بود که از فرط خستگی از پای درآمد و فرزندانش هرکدام به شهرهای مجاور گریختند. سربازان عرب به تعقیب نیک بانو دختر یزدگرد پرداختند و به این مکان رسیدند، اما کوه دهان بازکرد و نیک بانو را در خود پناه داد.
از کوه بالا می رویم. شیب بسیار تند است. هوا ابری شده است. از بالا هر از چند گاهی برمی گردم و به دشت وسیع مقابل کوه نگاه می کنم. هر لحظه انگار قرار است گرد و خاکی به پا شود و سواری عرب خیز بگیرد و با اسبش به سوی کوه تاخت کند... تند تر بالا می روم.

می رسیم بالا. هر از چند گاهی نوشته ای از سخنان زرتشت بر دیوار نمایان می شود. می رسم بالا. به زیارتگاه پیر سبز چک چک رسیده ام. باید کفش ها را در آورد و کلاه مخصوصی بر سر گذاشت. محیط بسیار آرام است و در میان صحن زیارتگاه آتشی در حال سوختن است. بوی عود زیارتگاه را پر کرده است. کمی آن سو تر در کنار دیوار از کوه آب می چکد و کف زیارتگاه را خیس می کند. آب بسیار سرد است طوری که نمی توان بیش از چند ثانیه روی کف زیارتگاه ایستاد. قطرات آب ((چک چک)) کنان بر زمین می افتند. زرتشتیان مشغول دعا خواندن هستند.

بعد از بازدید از چک چک راه می افتیم به سمت میبد. در میبد سفال گری ها و برج کبوتر خانه را می بینیم و نهار می خوریم. حرکت می کنیم به سمت روستای گرمه. در بین راه به شهر بسیار قدیمی خرانق می رسیم. خوشبختانه شهر در حال ترمیم و بازسازی است. از بیرون شهر مناره جنبانی به چشم می خورد.

به سمت روستای ساغند می رویم. این روستا هم قسمت قدیمی و متروکی همچون خرانق دارد. هوا تاریک شده و به کمک چراغ و فانوس در هزار توی شهر ساغند گردش می کنیم. راهی تا گرمه نمانده. امشب را در گرمه خواهیم ماند. روستایی کویری با آب و هوای بسیار گرم و دارای نخلستان و کویر های بسیار زیبا.
به گرمه می رسیم. تاریکی هوا مانع از آنست که چیز زیادی ببینیم. به خانه محلی می رسیم. شخصی با ریش و موی انبوه به نام مازیار خوش آمد گوی ماست. کمی با او صحبت می کنم.
احسان: سلام خسته نباشید ... امروز اینجا بارون اومد؟ ما توی نایین که بودیم بارون قشنگی می اومد...
مازیار: نخیر... خیلی دعا کردیم ولی خبری نشد...
احسان: اینجا هواش از یزد گرم تره نه؟
مازیار: نخیر خنک تر از یزده. سرسبز تر هم هست. حالا مصر که بروید از اینجا سرسبز تر هم می شود.
احسان: اینجا کشاورزی به چه صورته؟
مازیار: نخلستان ها را که می بینید هستند. همین تازکی ها نرینگی نخل ها بیرون آمده. فصل جفت گیری نخل هاست. گندم هم می کاریم. جو هم می کاریم.
... بعد از صحبت با مازیار آماده می شویم تا برای شام به خانه او برویم. از گوشه و کنار خبر می رسد که مازیار در فرانسه معماری خوانده و سفال ساز و موزیسین است! حالا اینجا چه کار می کند خدا می داند!
می رویم به خانه مازیار. خانه بسیار زیبایی است. یکی از خانه های قدیمی گرمه را بازسازی کرده و در آن زندگی می کند. ضمن آنکه توریست هم می آورد. همین الان چند نفر انگلیسی مهمان او هستند. شام قورمه سبزی است به همراه ماست محلی و سالاد شیرازی و دوغ. مشغول کند و کاو خانه مازیار هستم. دم در دو شتر خوابیده اند. سر در ها بسیار کوتاه است. هر از چند گاهی سر یک نفر به سقف می خورد و صدای ناله بلند می شود! مازیار با آن هیبت بزگش در این سردر های کوتاه پر ابهت است.

چهره آدمهایی که در خانه مازیار می بینم بسیار فرهیخته است!! دارم از تعجب می میرم. شب کمی در نخلستان قدم می زنم. صدای طبیعت خیلی زیباست. یک لانه مورچه الان جلوی پای من است. چراغ قوه را که به سمت لانه مورچه ها می گیرم به خیال این که روز شده همگی به داخل سوراخ می روند! برمیگردم به خانه محلی و کیسه خوابم را پهن می کنم و می خوابم.

روز ششم:
صبح زود بیدار می شویم و برای خوردن صبحانه به خانه مازیار می رویم. خانه او برای استحمام چهار دوش دارد. صبحانه حاضر شده است. چای و نان و پنیر و کره و عسل و باقی مخلفات را می خوریم. نان اینجا کمی سفت است. احتمالاً کمی جو در آرد نان وجود دارد.

دو مینی بوس دم در خانه مازیار منتظر ما هستند. ما سوار مینی بوس آبی رنگ می شویم. جا کم است. من و دکتر صائبی در صندلی کمک راننده با هم می نشینیم. راننده ما عباس آقا است. از همین الان برای راننده مینی بوس دیگر کرکری می خواند و قرار مسابقه می گذارد! عباس آقا استارت می زند و در پیچ اول سبقت می گیرد. عباس آقا به خواهش و تمنا ها برای آرام تر رفتن گوش نمی دهد. از آیینه بغل نگاه می کنم. مینی بوس دوم در دور دست ها هم به چشم نمی خورد!!

داریم می رویم به سمت کویر طبقه. در جاده ای که منتهی به طبس می شود در حال حرکت هستیم. عباس آقا گاز مینی بوس را گرفته و می تازد. دکتر صائبی اطلاعات جالبی می دهد: این دور و اطاف گنبد های نمکی زیبایی هست. کمی جلوتر یک میدان نفتی بزرگ وجود دارد که گویا فعلاً بهره برداری از آن به صرفه نیست چون با نمک آمیخته شده است. این بیابان واقعاً دیدنی است. هیچ نوع باکتری زنده در آن وجود ندارد.
پیاده می شویم و به میان کویر می رویم. مخلوط نمک و خاک چرب بر اثر تابش شدید آفتاب خشک شده و محیط زیبایی ساخته است.

کمی که جلوتر می رویم نمک های روی سطح خاک به پایان می رسد و جای آن را درختچه های گز و طاق می گیرد. مکان غریبی است. سوار مینی بوس می شویم. مقصد بعدی روستای مصر است. قسمت بیشتر مسیر گرمه تا مصر آسفالت است ولی کمی از آن خاکی است. عباس آقا قصد دارد در جاده خاکی که به زحمت دو اتومبیل از کنار هم رد می شوند از مینی بوس جلویی سبقت بگیرد. با خواهش و تمنا منصرفش می کنیم!

در آبادی های بین راه و در جایی که چاه آبی وجود دارد می ایستیم و آبی به صورتمان می زنیم. آب کاملاً شور است. بعد از یک ساعت به مصر می رسیم.اینجا مصر است. روستایی در میان شن های روان و البته دارای کشاورزی.
مازیار در خانه ای دیگر پذیرای ماست. نهار برنج و لوبیا چشم بلبلی داریم. بعد از نهار کمی استراحت می کنیم و برای شتر سواری به میان شن های روان می رویم. از مازیار خواهش می کنم تا عکسی با هم بیاندازیم:

شتر سواری در نوع خود تجربه جالبی است. گام شتر وزن خاصی دارد که وزن شعر فارسی از آن ناشی شده است. بعد از شتر سواری سوار مینی بوس ها می شویم تا برای پیاده به میان شن های روان برویم. عباس آقا استارت می زند و راه می افتیم. به جایی می رسیم که جلویمان فقط شن روان است. مازیار که با پاترولش جلو می رفت توقف می کند و عباس آقا پشت سرش ترمز می کند. به میان شن ها می رویم، کفش و جورابها را در می آوریم و می رویم وسط شن ها... چقدر لذت بخشه!... شن های توی آفتاب داغ و سوزان و شن های توی سایه خنک است.
پیش روی می کنیم.

غروب را میان شن های روان مشاهده کردن رخدادی است که شاید دیگر نصیبم نشود. پس به خورشید چشم می دوزم. در دوردست مازیار دل بریده از تمامی آدم ها پیاده راه می رود و خورشید در حال سقوط به پشت تپه ماهور هاست...

در شب تاریک راه آمده را بازمی گردیم تا به گرمه برسیم. امشب شب آخر است. دکتر صائبی و دکتر نبی زاده پیشنهاد می دهند روی پشت بام خانه محلی بخوابیم. پیشنهاد خوبی است.
ساعت 10:30 شب است. شام در خانه مازیار بودیم و او برایمان موسیقی اجرا کرد. نوای زیبای دف مقدمه موسیقی مازیار بود. سپس سازهای بومی نقاط مختلف جهان صدایش را بروز داد. آنگاه مازیار دو کوزه در مقابلش قرار داد و شروع به نواختن کرد. نوازندگی کوزه را قبلاً هم دیده بودم ولی نه اینقدر از نزدیک. بعد از کوزه مازیار دوباره دف به دست گرفت و این بار با همراهی کس دیگری به نواختن دف پرداخت. دف ساز غریبی است. وزن و حرکت و رقص... و سماع. اینهاست حکمت وجودی دف...
شب کویر پر از ستاره است. زیر آسمان روشن و پرستاره در کیسه خوابم خوابیده ام. قرار است فردا زود حرکت کنیم و پس از بازدید از نائین به تهران برگردیم. چقدر زود گذشت این یک هفته...

روز پایانی
ساعت 7 صبح است. من بیدار شده ام و دارم کیسه خواب را از بالای بام به پایین پرتاب می کنم. پشت بام اینجا پله ندارد. دیشب از روی دیوار به پشت بام رفتیم. همه مشغول جمع کردن وسایل هستند و من پیشتاز همه به خانه مازیار رفته ام و صبحانه خورده ام. ساعت 9:30 از روستای زیبای گرمه به سمت نائین راه می افتیم.
در بازدید از یک قلعه قدیمی در نزدیکی های گرمه دکتر نبی زاده سوال جالبی مطرح می کند: در میان این خرابه ها به دنبال چه چیزی می گردید؟... داخل اتوبوس میکروفون به دست می گیرد و دوباره می پرسد: در میان این خرابه ها به دنبال چه چیز می گردید؟... پاسخ او یک کلمه است: اصالت.
ظهر شده و ما به نائین رسیده ایم. نائین شهر شناسنامه دار و با قدمتی است. به جز بازار نایین که به خاطر سیزدهم فروردین تعطیل است دو جا بیشتر برای بازدید نداریم. یکی مسجد جامع نائین و دیگری موزه پیرنیا. مسجد جامع نائین مسجد بزرگی است اما نه به بزرگی مسجد جامع یزد. در میان حیاط مسجد پلکانی توجه مرا به خود جلب می کند. مطابق معمول پلکان به سمت پایاب می رود و من از آن پایین می رویم. این پایین از هوای بسیار گرم ظهر نائین خبری نیست و هوا به قدری خنک است که بعد از ده دقیقه احساس سرما به آدم دست می دهد! این زیرزمین خنک چندان کوچک هم نیست و به جرات می توان گفت به طور کامل زیر مسجد را پوشش داده است.
.
برای نهار خوردن به یک مجموعه توریستی می رویم و سپس عازم موزه پیرنیا می شویم. در این موزه دستاوردهای زندگی کویری به مشاهده گذاشته شده است ضمن آنکه می توان از کارگاه عبا بافی و نیز کارگاه سفال سازی دیدن کرد.

اینهم از موزه پیرنیا. دیگر چیز زیادی از مسافرت ما نمانده است جز یک جاده از نائین به کاشان، یکی از کاشان به قم و یکی هم از قم به تهران.
***
ساعت 9 شب. اینجا تهران است. چهارراه ولیعصر. مسافرت بی نظیری بود. با همه خداحافظی می کنم. امشب را باید با تمام وجود خوابید و از فردا باید برای همه از خوبی های این مسافرت گفت. شب نهران مثل همیشه زیبا اما شلوغ است.


پایان
احسان شارعی
19/1/1384

پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۴

باغ ایرانی، وسوسه با شکوه تقدس
حضور زرتشت در ابتدای داستان رستم و اسفندیار

باغ ایرانی در روز پر بود از صدای پرندگان بهاری، پر بود از رنگ های بدیع شکوفه، پر بود از نسیم مطبوع و پر بود از اشعه ملایم و حیات بخش خورشید... و در شب، باغ ایرانی پر بود از یک وجود روحانی، پر بود از وسوسه ای برای گردش، گردش در آن هنگام که شکوفه لطیف درخت حس می کند حالا که در باغ خبری نیست وقت خواب است. آنگاه که بویی لطیف و معطر از هر شکوفه بیرون می طراود و فضای باغ مشام را می نوازد...
در باغ ایرانی، عمارتی بود با سیمایی شاهانه. عمارتی با شکوه. عمارتی بزرگ با در های بلند که به سوی باغ باز می شد و از داخل اطاق دورنمایی زیبا پدید می آورد. آن شب حال و هوای باغ رنگ و بوی تقدس داشت. رنگ و بوی اهورایی. خدمه از کار مرخص شده اند و هیچ کس در اطاق شاه نیست. گشتاسب، پادشاه ایران، به اطاق مخصوص خویش می آید و بساط عبادتش را در گوشه ای می گستراند. طوری که در هنگام نیایش دورنمای زیبایی از باغ را می بیند. خادمی در باغ راه می رود و به آرامی چراغ های شمعی را روشن می کند. نور شمع به گلبرگ شکوفه می تابد و بازتابش باغ را رنگین می کند. سکوت باغ ایرانی هیجان آور است. گشتاسب در میان سکوت سنگین و خیال انگیز به میان باغ خیره شده است. نور شمع ها رنگ های بدیع اما کم نوری ساخته است. گشتاسب دو زانو می نشیند. رو به باغ. دستها را بالا می برد. شروع به نیایش می کند. رنگ های جادویی باغ برایش جلوه ای از وجود خداست. گشتاسب اشک از چهره جاری می کند. آنگاه با خضوع به سجده می افتد...
در باغ شعاع نوری سو سو می زند. کمی که می گذرد شعاع نور کمی قوت می گیرد. گشتاسب هنوز در خضوع و سجود است. حالا که برمی خیزد شعاع نوری از میان باغ می بیند. شعاع نوری که مدام پر نور تر و نزدیک تر می شود. شاه دستی به چشم های خیسش می کشد. نگاه می کند و ذکر می گوید. شعاع نور نزدیک تر می شود. آتشی در نظر گشتاسب مجسم می شود. آتشی که از بیرون به رنگ زرد می سوزد و از درون سفیدی پاکی درونش می درخشد. گشتاسب بر می خیزد. از در بزرگ اطاق به ایوان باغ ایرانی می رود. با شعاع آتشین نور فاصله ای ندارد. صورتی روحانی و پاکی در میان آتش است. آتش کمی فرو می نشیند تا پیامبر پاک ایران رخ نمایان کند. زرتشت قدمی به جلو برمی دارد. گشتاسب به قبای پاکش نگاهی می اندازد. پیامبر در چهره شاه نگاه می کند. سپس می گوید: منم زرتشت... پیامبر پاک ایران، فرستاده اهورا مزدا...
گشتاسب به خاک می افتد.
***
ششم فروردین، روز تولد زرتشت، پیامبر ایران باستان

یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳

پایکوبی دور هفت سین

این آخری ها بهش می گفتم سال بد. واقعاً که سال بدی بود.
آرش داشت دور هفت سین می چخید و عکس می انداخت. سفره قشنگی شده بود. تخم مرغ ها رو هم خودش رنگ زده بود. شاید از همه قشنگتر تخم مرغ های آرش بود. دو روز مونده به عید بهم گفت برو برام نیم کیلو چسب چوب با یه خورده مِل بخر! گفتم مِل دیگه چیه؟... گفت برو خودش بهت میده. باید بری رنگ فروشی!
آن شب آرش چهارتا تخم مرغ رنگی درست کرد... مامانم هی دور سفره می چرخید و گاهی یه چیزی اضافه و کم می کرد. من رفتم جلو و شمع ها رو روشن کردم. آرش بازم عکس می گرفت. ماهی قرمز ها همینطوری می چرخیدند توی تنگ. اشکان داشت راجع به اینکه ماهی قرمز های کاشان چه فرقی با ماهی قرمز های شمال دارند توضیح می داد. داشت می گفت آب کاشان سنگین تر از آب شماله... پانیذ و درسا نشستند دور سفر و آرش ازشون عکس انداخت. بابام آرام نشسته بود سر جاش و هیچ کاری نمی کرد. فقط حرکت بچه ها رو نگاه می کرد. تسبیحشم دستش گرفته بود.
من رفتم توی اطاق و صدای ((پایکوبی)) را بلند کردم. حسین علیزاده تار می نواخت و یکی دو دقیقه به عید نمانده بود.
***
این آخری ها بهش می گفتم سال بد. واقعاً که سال بدی بود. خوب شد که تموم شد. حالا که اشعه زیبای خورشید داره از لای پنجره می آد تو حس می کنم امسال دیگه همه چیز فرق می کنه. سال نو مبارک.
احسان شارعی
دوم نوروز هشتاد و چهار

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳

همه بوستان زیر برگ گل است

وصفی از بهار پیش روست همراه با مضامینی از شکوه و گلایه. فردوسی غرش ابر بهاری و بارش لطیف داستان را در ابتدای داستان رستم و اسفندیار به مویه بر مرگ پهلوان رویین تن ارجاع می دهد. بخوانم و گوش کنیم. زیباست:
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از جویبار
هوا پر خروش و زمین پر زجوش
خُنُک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
همه بوستان زیر برگ گل است
همه کوه پر لاله و سنبل است
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی
چو از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم
شب تیره بلبل نخسپد همی
گل از باد و باران بجنبد همی
بخندد همی بلبل از هردوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار
چو آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۳

♫♪ رقص چوب

اثری از اردشیر کامکار. زیاده عرضی نیست. موسیقی رقص چوب را با آهنگسازی اردشیر کامکار گوش کنید و از شنیدن صدای کمانچه، عود،دف، چوب، تار، تنبک و ... لذت ببرید.

کلیک کنید Play برای شنیدن آهنگ روی دکمه

برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید



شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۳

داستانهای عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات

وب سایت عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات را چند روزی بیشتر نیست که راه اندازی کرده ایم. راه اندازی این پروژه آرزویی برایمان بود و قریب یک سال به انتظارش نشستیم. داستانهای عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات اکنون به طور موقت در دسترس شما و شنونده نظرات شماست و تا نوروز 1384 به طور کامل راه اندازی خواهد شد. قسمتی از متن مقدمه وبسایت در زیر آمده است که می توانید با کلیک کردن روی لینک انتهایی مقدمه کامل را در وبسایت عجایب نامه مشاهده کنید.
با تشکر
احسان شارعی
و دیگر عجایب المخلوقات همکار
24/11/1383

درباره
عجایب المخلوقات ما

نوشتن درباره عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات کار راحتی نیست. در گذر ایام که می کوشیم داستانی بنویسیم و به هر دری می زنیم که این مجموعه را بر پا کنیم و در ملا عام بگذاریم سختی این کار را با تمام وجود حس می کنیم. ولی به واقع عجایب نامه ما چیست؟ بگذارید کمی توضیح دهم...

زمانی که در خانه یکی از دوستانم کتاب کهنه و خطی عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات را دیدم جرقه ای در ذهنم زده شد و این جرقه اکنون آتشی شده است که هر دم سوزان تر می شود و گرمایش هر از چند گاهی با نوشتن چند خط داستانی کمی فروکش می کند. کتاب پر بود از تصاویر عجیب و غریب... ماهی پر دار... انسان چهار دست... موجودی نیم اسب، نیم انسان... اژدهای هفت سر...

در پس این تصاویر عجیب و غریب طنز ظریفی نهفته بود که نویسنده کتاب، شیخ احمد طوسی با زبانی ساده و شیرین و طناز آنرا بیان می کرد. در لحظه ای خودم را به جای شیخ احمد طوسی گذاشتم و با خود گفتم: اگر شیخ احمد در عصر خود این همه عجایب به چشم دیده و به رشته تحریر در آورده پس چرا توجه من در عصر خویش معطوف به این همه عجایب و غرایب نمی شود؟! ... باز گفتم: من کجا و شیخ احمد کجا؟!... من اگر فهرستی از عجایب تهیه کنم هنر را به حد اعلا رسانده ام. چه رسد به آنکه از دید خود عجایب را ببینم و بنویسم!!
...


ادامه مقدمه

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۳

بچه ها! این ها چند تا از فیلم های خوب من هستند

این فیلم ها را در طی دو هفته پیش دیده ام. فیلم ها گاهی آنقدر تاثیر گذار می شوند و یا گاهی آنقدر خاطره خوبی در ذهن ایجاد می کنند که به عنوان یادگاری تکرار نشدنی برای همیشه در ذهن انسان می مانند.
1-Underground
فیلمی از امیر کاستاریکا
برای دیدن شاهکار امیرکاستاریکا آماده شوید. هر نوع عامل مزاحم را از دور و برتان دور کنید. تلفن را از پریز بکشید، موبایل را خاموش کنید... از اون هم بالاتر... اگر احتمال می دهید قرار است کسی زنگ در خانه شما را بزند، آیفون را از بیخ و بن قطع کنید! با اطرافیان اتمام حجت کنید که اگر در حین دیدن فیلم مزاحم شما شوند برخوردتان از نوعدیگری خواهد بود. سعی کنید از نوعی خوراکی در طول فیلم استفاده نکنید که صدای خوردن آن در مغزتان شنیده شود. خوردن چیپس و پفک ممنوع. می توانید نوشیدنی میل کنید. البته اگر طوری دراز نکشیده باشید که در حین نوشیدن احیاناً ثانیه هایی از فیلم را از دست بدهید... کمی در اطراف خود جاده خدا بگذارید. چون موزیک فیلم بسیار محرک و شاد است. آنقدر که ممکن است با صدای ترومپت ها و همگام با رقص بازیگران شما هم به پا خیزید!! این شادی در پس غمی نهفته از زخم هایی که در جنگ جهانی دوم بر بدن بشریت باقی مانده است نوعی فراموشی غم را القا می کند در حالی که در پایان فیلم به غم بازمی گردیم... به آن می اندیشیم و می بینیم که چقدر دوستش داریم. گاهی دیوانه ها آنقدر مسائل را بهتر می فهمند و ابراز می کنند که هیچ عاقلی توانایی اش را ندارد. آنگاه به درجه ای از بلوغ می رسند که چاره ای جز دار زدن خود ندارند.
همه اینها را در Underground می یابید. پس در دیدنش شک نکنید و فیلم را با دقت تمام ببینید. در جایی که لازم است با تمام وجود بخندید. در وقت مقتضی همراه با سه شخصیت معروف فیلم برقصید و وقتش که شد همراه با پسرک دیوانه گریه کنید. همه این کار ها را انجام دهید تا معنی این پاراگراف بلند و به ظاهر بی مفهوم را دریابید!

2-Coffee and Cigarettes
فیلمی از جیم جارموش
بحثی راجع به کافه های کوچک تهران بزرگ
شما در کافه های مختلفی می توانید بنشینید
. کافه عکس، میرداماد، مرکز خرید اسکان
می توانید به کافه عکس بروید. این جا در و دیوار پر از عکس است و زمانی که کافه شلوغ باشد می توانید صدای موزیک خالتور را با تمام وجود بشنوید!!! وقتی کافه کمی خلوت تر باشد احیاناً در حین خوردن قهوه فرانسه موزیک کمی کمتر شما را آزار می دهد. زیرا وقتی که مسئول کافه حس کند موقع شنیدن موزیک های بهتر است برای شما هتل کالیفرنیا و خولیو ایگلسیاس و یا حتی سیاوش قمیشی انتخاب می کند. حق دارید به خاطر این همه سلیقه که به خرج داده می شود موهای خودتان را بکنید. قهوه ای که می نوشید خیلی خوب نیست هر چند که خیلی هم بد نیست. عکس های در و دیوار هر از چند گاهی تعویض می شود تا عکس بودن کافه را در شما القا کند!
. کافه 78، کریمخان، خیابان آبان
این کافه تا حد معقولی بزرگ تر از کافه های دیگر است. با ورود می توانید صندلی مناسبی انتخاب کنید. اگر سردتان است به کنار شومینه بروید و اگر دارید می پزید دم در را انتخاب کنید. در هنگام ورود دقت کنید گربه ای را که دم در خوابیده است له نکنید. قبل از اینکه سرجایتان بنشینید چند تایی مداد رنگی و کاغذ از کنار ستون بردارید و نقاشی کنید. منوی کافه 78 بسیار پر و پیمان است. انواع نوشیدنی گرم و سرد، سالاد های جور واجور، ساندویچ و اسنک، عرقیات گیاهی، شربت های خوشمزه... نکته دیگری که کافه 78 از وجود آن به خود می بالد. کنار شومینه مرد بزرگی نشسته است. او یک کافه نشین بزرگ است و هر از چند گاهی کاغذ و مدادی از کنار ستون برمی دارد و نقاشی می کند. او آاقی توکا نیستانی است که به شما لبخند می زند! بریم بعدی...
. کافه 21، خیابان وزرا
اینجا کافه بسیار کوچکی است. روزهایی که از خیابان وزرا می گذرید می توانید نیم نگاهی به پنجره کافه 21 انداخته و احیاناً آمار دوستانتان را در بیاورید. از اینها گذشته کافه 21 معدن میل کردن چیز های بسیار خوشمزه است. هر نوع نوشیدنی که سفارش دهید از میل کردنش لذت خواهید برد. کاپوچینوی آن چیزی متفاوت و ورای کافه های دیگر است. قهوه کافه 21 گاه آنقدر غلیظ است که با تمام وجود قهوه بودن خود را ابراز می کند. از صندلی ها و میزهای کوچک که بگذریم کافه 21 محیط بسیار خوبی است. موزیک های کافه 21 بی نظیر است. از شنیدن صدای لئونارد کوهن، مارک نافلر، شهرام ناظری، فردی مرکوری و ... قطعاً خوشحال خواهید شد ضمن اینکه هر از چند گاهی ساند ترک های مشهوری همچون آثار موریکونه را خواهید شنید. البته اینجا هم مانند همه جا افراد نامناسبی پیدا می شوند که عادت دارند عقیده شان را در باب خوب بودن موزیک های مزخرف ابراز کنند. اگر خانمی وارد شد و از مسئول کافه خواست صدای فرمان فتحعلیان در کافه طنین انداز شود و سپس غرق در حس خوبش مشغول خوردن نسکافه با شیر شد اصلاً یکه نخورید. شما که مثل او نیستید. شما فقط موزیک های خوب گوش می کنید!
. کافه ماگ، جوردن، خیابان گل آذین
این جا بالای شهر است. به شدت بالای شهر است. این کافه دو طبقه دارد که در طبقه پایین دو میز و در طبقه بالا سه میز قرار گرفته است. به گفته توکا نیستانی طبقه بالا به مراتب بهتر از طبقه پایین است زیرا طبقه پایین مخصوص علاقه مندان به فوتبال و عادل فردوسی پور است. گرچه او کمی اغراق می کند ولی باید پذیرفت که طبقه بالا بسیار بهتر از طبقه پایین است. در مورد کیفیت نوشیدنی های این کافه باید گفت که به هیچ وجه به اندازه کافه 21 خوب نیست گرچه بد هم نیست. این کافه که کمین گاه سابق توکا به شمار می رود کافه بسیار خوبی است ولی رسیدن به آن کمی سخت به نظر می رسد.
. کافه شوکا
. کافه رئیس
. کافه کنج
بسه دیگه بریم سراغ فیلم... Coffee and Cigarettes فیلمی است که ممکن است کسی که فیلم را به شما می دهد با تمام وجود این عقیده را ابراز کند که این فیلم فیلم خوبی نیست. در حالیکه برای دیدنش باید کمی حوصله داشت گاهی با صدای بلند خندید. حضور روبرتو بنینی در صحنه ابتدائی فیلم نوید خوبی برای یک فیلم خوب است. بازی فوق العاده او شما را آنقدر می خنداند که از اینکه فیلم را ترک می کند به شدت غمگین می شوید. البته نگران نباشید. افراد جالبتری هم در راهند: تام ویتس! بله تام ویتس هم در این فیلم بازی می کند. فیلم محدود به یک میز در کافه های مختلف می شود که افرادی ( معمولا دو نفر) دور آن نشسته اند و راجع به قهوه و سیگار صحبت می کند. در صحنه های مختلف به بیننده القا می شود که : این قهوه ای که تمام ژست و قیافه آنرا می نوشید واقعاً هم چیز خوشمزه ای نیست!! سیگار هم همین طور ... یعنی چه که دودی را به داخل شش هایتان می کشید و بیرون می دهید. اگر می خواهید آنرا داخل بکشید پس چرا آنرا بیرون می دهید؟ اگر می خواهید آنرا بیرون دهید پس چرا از ائل آن را به داخل کشیدید؟
زندگی ما سراسر از قهوه و سیگار است و مشکلاتی که حین مصرف این دو بوجود می آوریم و حل می کنیم و یا فقط مشکل مان اینست که ساعتی در کافه بنشینیم و قهوه ای بخوریم، سیگاری بکشیم و هیچ دلیل خاصی برای اینکار نداشته باشیم.

3- 2001: a space odyssey
شاهکاری از استنلی کوبریک
با دیدن این فیلم به دیدی تازه ای از خداشناسی می رسید. این فیلم یک فیلم کاملاً تخیلی است و وجه تمایز آن با فیلم های نه چندان خوبی همچون جنگ های ستاره ای اینست که شما را با جنبه های دیگری که ممکن است موجودات فرازمینی آنرا دارا باشند آشنا می کند. موجودات فضائی نباید حتماً ظاهری ترسناک داشته باشند و هیکل آنها چیزی خارق العاده و خاص باشد. یک موجود فرازمینی می تواند در اندیشه هر کسی شکل بگیرد، بالیده شود و آنگاه که عرضه شد به معرض داوری گذاشته شود، همان طور که برداشت استنلی کوبریک و آرتور سی کلارک از موجودات فرازمینی بسیار جالب تر ایده های عجیب و غریب و پر از تحرک جرج لوکاس در جنگ های ستاره ای از آب در آمد. کوبریک با ساختن 2001 ، یک ادیسه فضائی یک فیلم فلسفی ساخت و راهی دشوار تا رسیدن انسان به کمال مطلوب را نشان داد. در داستانی که آرتور سی کلارک آفریده بود انسان – که در لباس فضانورد سفینه اکتشافی نمادینه شده بود- در پایان سفر دور و درازش پس از غلبه بر کامپیوتری که نزدیک بود بر سازنده اش چیرگی یابد به جائی رسید که در پرتو توجهات موجوداتی فرازمینی رسید. این انسان از مدت ها پیش خیال بازگشت را از خود دور کرده بود و اینک به جائی رسیده بود که دیگر چشمش توانائی دیدن این همه شکوه و سخاوت و بزرگی و قدرت را نداشت. آیا موجودات فرازمینی که آرتور سی کلارک و کوبریک به زیبائی آن را به تصویر می کشند نوعی تجلی از پروردگار نیست؟ آیا فضانورد سفینه اکتشافی اینک در بهشت برین نیارامیده است که این گونه پس از طی کردن فاصله ای این چنین دور از کره زمین کلاه فضانوردی اش را از سر بر می دارد و از اکسیژن خالصی که موجود فرازمینی برایش مهیا کرده است تنفس می کند؟ اینها همه تخیلات دانشمندی همچون آرتور سی کلارک است که به دست هنرمند کوبریک نمود بصری پیدا کرده است. 2001 یک ایده است. یک افق دور برای اینکه ما را برای رسیدن به خود ترغیب کند.
5-talk to her
6-The Dreamers
7-Irreversable
8-…
9-…
10-…

احسان شارعی
18/11/1383

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۳

سه دقیقه رقص آفریقائی، یک دقیقه استراحت، دوباره سه دقیقه رقص آفریقائی در کافه آتلانتیکو

آفریقائی ها نمی توانند غمگین آواز بخوانند. تمام نغمه ها و ترانه های آفریقائی سراسر شادی و نشاط است. اگر هم بعضی مواقع آهنگ ها کمی غمگین می شود اشکالی ندارد. این برای اینکه از یک غم دیرینه یاد کنیم و سپس برای مدتی فراموشش کنیم و دوباره شاد باشیم. لباس هایی با رنگ های جیغ بپوشیم. کلاه سبز و دامن بنفش با جورابهای سرخابی. در حالیکه این رنگ ها با رنگ صورتمان چه ترکیب زیباتئی خلق می کند. عیب ندارد... بگذار سفید ها به ما بخندند. بگذار حقوق ما رو تباه کنند. بگذار ما رو برده بدونند...
ما شادیم
ما خندانیم
ترانه هایمان سرشار از لذت و خوشبختی است
اگر هم گاهی غمگینیم برای اینست که دوباره هر چه زود تر به شادی برگردیم.
***
کاساریا ایورا از جمله خوانندگان آفریقائی است که می شناسم. زمانی که داشتم آمازون را برای یافتن موزیک های ناب زیر و رو می کردم آلبوم کافه آتلانتیکو را پیدا کردم. حالا کافی بود که اونو با کازا دانلود کنم. یک هفته بیشتر طول نکشید.
آهنگ های آلبوم کافه آتلانتیکو با صدای زن چاق افریقائی، کاساریا ایورا از آن دسته آهنگ هایی هستند که به داشتنشان افتخار می کنم و وقتی به کسی خیلی علاقه مند باشم آنها را برایش کادو می برم.
آین آهنگ ها سراسر شادی و لذت و خوش گذرانی اند.
آفریقائی ها برای این خلق شده اند تا فقط از زندگی لذت ببرند و از دنیا عقب بمانند.
***
با هم یکی از آهنگ های شاد و زیبای آلبوم کافه آتلانتیکو را با صدای کاساریا، این زن چاق و دوست داشتنی بشنویم:

Nho antone escaderode

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۳

خدا هنگام آفریدن مادرم چقدر مهربان بود!

روی میز شما یک ظرف میوه قرار دارد. کنار آن هم یک لیوان بزرگ قرار گرفته است که حاوی شربت خاکشیر می باشد. با نوشیدن کمی از آن عطر گلاب روان شما را شاد خواهد کرد. کمی آن طرف تر یک کاسه شیشه ای که به طرز زیبائی برش خورده و تراشیده شده قرار دارد که داخل آن پر است از پسته و بادام و توت خشک و کشمش و انجیر و بادام هندی. کنار ظرف آجیل یک بسته بیسکویت باز نشده قرار دارد که به آدم هشدار می دهد: مرا بدون چای میل نکنید! ... اگر به آشپزخانه سر بزنید زیر سماور روشن است و چای تازه دم توی قوری منتظر است تا رنگ زیبا و عطر دلپذیرش را بروز دهد. از آشپزخانه بیرون بیائید و سری به جاهای دیگر خانه بزنید. در اطاق نشیمن و روی یک مبل راحتی دو میل بافتنی با مقدار زیادی کاموا های رنگی قرار دارد. شال گردن دستباف شما به زودی آماده می شود. گره ها بوسیله دست هایی ماهر و مقدس زود بافته می شوند و شال گردن هی دراز و دراز تر می شود. دوباره به اطاق خودتان برگردید و لیوان آب میوه دیشب را که خورده اید به آشپزخانه بازگردانید. در راه رفتن ضبط صوت را هم روشن کنید و برای بازگشتتان به اطاق یک موسیقی مناسب انتخاب کنید. اکنون حال شما بسیار خوب است، چرا که در سرمای زمستان در گرمای اطاقتان نشسته اید و به یک موسیقی زیبا گوش می دهید، احیاناً چای با بیسکویت میل می کنید و از زندگی لذت می برید...
همه اینها از مزایای داشتن یک مادر خوب است. خدا هنگام آفریدن مادر خیلی مهربان بود.
احسان شارعی
23/10/1383