چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲

درخت سیب قشنگ ، کنار پنجره اطاق
نیوتون زیر درخت نشسته بود.با طبیعت بود.به علفزار نگاه می کرد.پرنده هایی را که در آسمان مشغول پرواز بودند می دید و از زیبایی آفتاب ملایم بعد از ظهر لذت می برد...ناگهان چیزی به سرش برخورد کرد.یک سیب سرخ بود.سرخ,سرخ...

درخت دستی است برآمده از دل زمین...رنگی زیبا و قطرات آویزان...هدیه ای از زمین...هدیه ای از آب.درخت آیینه تمام نمای افراد برجسته است.شکوفایی را می توان از منظر درخت به بهترین شکل به منصه ظهور گذاشت.
فردا 15 اسفند است.روز درختکاری.امٌا تنها کاری که ما در این روز نمی کنیم کاشتن درخت است! اطولاً همیشه همین گونه است.ما کار هایی را که که در روز های خاصی موظف به انجامشان هستیم دقیقاً در همان روز ها انجام نمی دهیم!! اندیشه ای بهتر داشته باشیم و از دید دیگری ببینیم.اصلاً مفهوم درخت را دریافته ایم؟نگاه ما باید به این چتر سبز طور دیگر باشد.درخت صرفاً چوب و برگ و ریشه نیست.شل سیلور استاین داستان کوتاه جالبی دارد.عمو شلبی می گوید :
((اینکه روی سر آدم درختی بروید،
اغلب چیز نگران کننده ایست.
اصلاً تعادل ندارم،
کج و کوله و خاردار و برهنه هستم.
اما صبر کن تا بهار ...
آنوقت می بینی که چقدر زیبا هستم...))
درخت روحی بزرگ در درون دارد.اگر این روح را بشناسیم و ارزش منزلت آنرا درک کنیم آنوقت روز درختکاری معنی پیدا می کند.

سیب در ست روی سر نیوتون افتاد.درست روی فرق سرش.عجب سیب قشنگی بود.نیروی جاذبه و شتاب گرانش تنها چیزی نبود که در ذهن نیوتون جلوه گر شد.این تنها قطره ای از آن دریا بود.سیب بسیار زیبا و برٌاق بود.قطرات باران هم درخت را سیراب کرده بود و هم سیب را شسته بود و جلا داده بود.نیوتون سیب را نزدبک صورتش آورد.نزدیک, نزدیک.صورتش را در آن آیینه شفٌاف دید.سرخی زیبایی در آن مشاهده کرد.سرخی زندگی بخش.رنگ سرخی که نشان شادابی و طراوت بود.

درخت نیمه ای دیگر دارد.نیمه ای خاکی.عجب موجود خوبیست این درخت.زیباییش را برای ما جلوه گر می شود و زشتی و عریانی اش را در دل زمین پنهان می کند! امٌا همه ماجرا از آنجا آب می خورد.جایی که درختی بزرگ تر درست در جهت مخالف مشغول پیشروی در خاک است.این موجود بخشنده آب روشنی بخش را ذرٌه ذرٌه با عصاره ای می آمیزد.در ساختن گوهری گرانبها می کوشد و مانند شعبده بازان ناگهان شیء کوچکی بیرون می آورد.اندک اندک و شگفت آور بزرگش می کند .کمی خم می شود و گوهر گرانبهایش را با تعظیمی بلند بالا تقدیم تو می کند به امید آنکه از دانه طلایی داخل آن روح دیگری بسازی .درختی براوری و جهان را زنده کنی ...

نیوتون نگاهش را از سیب کند.باز هم آسمان را نگاه کرد..کمی پایین خزیدو آرام آرام روی زمین دراز کشید.سیب در دست چپش بود.آنرا روی صورتش گذاشت،چشم هایش را بست و بو کشید...عجب عطری داشت!چشمش را که باز کرد ده ها سیب دیگر روی درخت دید.دانه های یاقوت در میان گوهر های سبز.نیوتون لبخند زد.چشمهایش را بست و به خواب فرو رفت...
در خواب دید که دوباره زیر همان درخت نشسته و در حال نگاه کردن به پرندگان است.خورشید ملایم می تابد و او غرق خوشی است.ناگهان سیبی روی سرش افتاد.سیب را برداشت.براٌق و زیبا بود.سیب را برداشت و گاز زد.هنوز سیب را کامل نخورده بود که دانه ای از آن بیرون افتاد.دانه را برداشت و به خانه اش برگشت.بیل بدست گرفت و چاله ای کند و دانه سیب را در حیاط خانه اش درست کنار پنجره اطاق کاشت...
نیوتون از خواب پرید.هوا تقریبا تاریک شده بود.سیب ها روی درخت در زیر مهتاب برق قشنگی می زدند.بلند شد.سیب در دستش نبود!دنبال سیب گشت امٌا آنرا پیدا نکرد.بلند شدو راه خانه
رادر پیش گرفت.رفت و رفت تا رسید.نگاهی به حیاط انداخت.درخت سیب قشنگی دید.درخت سیب قشنگی با میوه های سرخ و برٌاق درست کنار پنجره اطاق...درست کنار پنجره اطاق...


هیچ نظری موجود نیست: