اینترنت ایرانی و رو به سوی افول
دیشب گشت خوبی در اینترنت زدم.در حالی که بیم عدم دسترسی به سایت هایی نظیر روزنگار یا بهنودآنلاین و ...در روز های آتی می رود باید نهایت استفاده را از آنها برد.
مسعود بهنود، این پیر ژورنالیسم ایران با نواشته های سرشار از لطافت و درک و فهم و تیز بینی ، همواره مرا پشت سر خود جا می گذارد.هر وقت که به سایت او مراجعه می کنم دو یا سه مقاله تازه آپلود شده می بینم که از یک طرف خوشحال می شوم از خواندن مقاله ای تازه از بهنود و از طرفی دیگر نگران دو سه مقاله نخوانده او می شوم.او طور دیگری می نویسد.قلمِ این خوبِ پارسی گوی، یادگارهایی از حافظ و مولانا دارد که نوشته هایش را فوق العاده دلنشین و خواندنی می کند.از طرفی دیگر تجربه هنگفت او در زمینه وقایع 30-40 سال اخیر ایران او را به دایرةالمعارفی عظیم از وقایع نگاری تاریخ این سرزمین تبدیل کرده است.
سیّد ابراهیم نبوی که حالا دیگر در خارج از ایران است فعّالیت سایت خوبش را دوباره از سر گرفته است.هیچ سایتی را در طول عمر آنلاینم به اندازه نبوی آنلاین دوست نداشته ام.همیشه حاظر به یراق ام تا نطق پیش از دستور جدیدی به روز شود.صفحه خبر و سخن امروز را مرتّب پی می گیرم و لبخند می زنم و می خندم و می خندم و می خندم.همیشه منتظر شاهکار های جدیدم و برای دیدن عکس هفته روز شماری می کنم.دیشب یکی از شاهکار های قدیمی را که در آرشیو نداشتم دانلود کردم.آهنگی بود گیلکی به نام جینگه جان با صدای محمود عاشور پور.سایت ابراهیم نبوی از متنوع ترین سایت های ایرانی موجود است که آمار بالای بازدید کنندگان موید همین مطلب است.
وبلاگ سینا مطلّبی فعلاً که تعطیل است.خیلی دوست دارم خواندن مقالات وبگرد را از سر بگیرم.مقالاتی در وبلاگی که از هر نظر شایسته یک وبگرد است.با طراخی عالی و امکانات منحصر به فرد.
به سایت احمد شاملو هم سری زدم ویکی دو تا شعر از جمله ابراهیم در آتش و مدایح بی صله ودر آستانه را به همراه متن کامل تصویری کتاب شازده کوچولو ترجمه احمد شاملو دانلود کردم.
صدای احمد شاملو بر روی تمام اشعار و حتی کتاب شازده کوچولو به صورت ریل آدیو موجود است.وب سایت این شاعر سپید از تنوع کافی برخوردار نیست و حد اقل جای آلبوم عکس در این سایت کاملاً خالیست.
اینترنت ،این جادوی نسل جدید اگر به محدودیت غیر معقول کشیده شود داغی خواهد بود بر دل کسانی که با گذشت زمان استفاده از این رسانه برایشان عادتی لذت بخش و غیر قابل چشم پوشی شده است.آقا نکنید!جان مادرتان نکنید!
چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲
چه از نفس افتادن شیرینی و چه خستگی غریبی
نمایشگاه کتاب در کنار نادر ابراهیمی،محمود دولت آبادی،زرتشت اخوان ثالث،سیمین بهبهانی و …
امروز یکشنبه 21 اردیبهشت 82 است.محیّای رفتن به نمایشگاه کتاب هستم.سالی یکبار فرصتی هست تا در دریای ورق و کاغذ و در میان بوی دوست داشتنی کاغذ نو و چسب شنا کنم.به جشنواره مطبوعات سر بزنم و با دوستان دیداری تازه کنم.
تصمیم دارم از درب جنوب غربی وارد شوم تا ابتدا به سمت جشنواره مطبوعات بروم امّا نمی شود.از خیابان سئول به سمت درب غربی می روم و وارد می شوم . اوّلین چیزی که توجهم را جلب می کند چتربازی است که فرود می آید.مستقیم به سمت غرفه 38 می روم.تا از سالن کودک و نوجوان بازدید کنم.چند کتاب می خرم از انتشارات مدرسه و یکی هم از کانون.از انتشارات مدرسه مخفیگاه ،قهرمان آرمانهای کوچک و قلعه طلسم شده را خریدم و از کانون پیروزی بر شب را.نگهبان خروجی کانون از من می خواهد در کیفم را باز کنم تا او محتویات داخل آنرا بررسی کند.توهین بزرگی ست امّا چه می شود کرد؟اگر شعور فرهنگی بالا بود نه کتابی دزدیده می شد و نه به خود اجازه می داد چنین تقاضایی بکند.
بعد از رهایی از سالن شلوغ 38 (کودک و نوجوان) مستقیم به سمت جشنواره مطبوعات می روم.سالن 1 تا 4 . به غرفه گزارش جوان سری می زنم.مجله نو پایی که سردبیر آن امید معماریان است.یک شماره می خرم.100 تومان ارزانتر از قیمت روی جلد.نشریه خوبیست.امیدوارم بین جوانان جا بیفتد.به سمت غرفه های دیگر می روم.دوچرخه،کیهان بچه ها، همشهری ، جوان ، کیهان ، گل آقا و ...را پشت سر می گذارم و به چلچراغ می رسم.از مسئولین مجله فقط کاوه مشکات آنجاست.با موبایلی در دست و خنده ریزی در گوشه لب.این همان آقایی است که علاقه وافری به ایدز دارد!شماره این هفته و یکی دو شماره قبلی را می خرم و ...خداحافظ.
پیش به سوی سالن 5.اولین سالن ناشران عمومی.تبلیغ بزرگی از انتشارات امیرکبیر جلوی چشم است.همیشه و همه جا.ضمن دید زدن کتابها با یک چشم ، با چشم دیگر شدیدا ً به دنبال خانه امن سید ابراهیم نبوی می گردم.در نشر روزنه پیدایش نمی کنم.ناچار از سالن خارج می شوم و به سمت اطلاع رسانی کامپیوتری می روم.جواب اینست:سالن 7،غرفه 38 ،نشر علم.
خانه امن را خریدم و به سالن 5 برگشتم تا دنباله بازدید را پی بگیرم.سالن 6 را پشت سر گذاشتم و وارد سالن 7 شدم.طریقه چیدن غرفه ها عالیست.می توان همه سالن را دور زد و حتی یک غرفه را هم از دست نداد.
در سالن هشت به انتشارات ماه ریز مهر رسیدم.کاستی دیدم از گرو دستان .سه نوازی حمید متبسم ، حسین بهروزی نیا و پژمان حدّادی.همین الان در حال گوش کردن آن هستم.نمی توان به صدای بربط گوش داد و آنرا تحسین نکرد.
انشارات ماهور هم اینجاست و صدای کاست سلّانه در تمام سالن به گوش می رسد.به انتشارات زمستان می رسم.فرد متشخصی در حال پاسخ گویی به دیگران است.زمستان را می خرم و از همان شخص می پرسم:
- صاحب انتشارات زمستان چه کسیست؟
جواب می دهد:
- پسر اخوان...خود بنده.
به کارت روی سینه اش نگاه می کنم...زرتشت اخوان ثالث است.به صورتش نگاه می کنم.یادآور اخوان بزرگ است و سبیل پر پشتی به مانند پدرش دارد.کارتم را به او می دهم و شماره تلفنی از او می گیرم تا بعداً قرار مصاحبه ای بگذارم.به زودی این مصاحبه را همین جا خواهید خواند.قرار است یک مولتی مدیا هم به زودی از اخوان منتشر شود. یک پوستر هم از اخوان می خرم که در قسمت بالای آن قطعه ای از شعر زمستان نوشته شده است:
هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان،دستها پنهان
نفس ها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آگین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
-از زیارتتان خوشحال شدم
- من هم همین طور...
این آخرین گفتگوی من با اخوان بود و پس از آن صدای شجریان بود که بی اختیار زیر لبم آمد:زمین دلمرده...سقف آسمان کوتاه...
چند غرفه جلوتر انتشارات روزبهان است.شش کتاب از نادر ابراهیمی می بینم که در کتابخانه ام آنها را ندارم.هزار پای سیاه و قصه صحرا،افسانه باران،خانه ای برای شب، مصابا و رویای گاجرات ، غزلداستانهای بد و آرش در قلمرو تردید.کتا ها را که داخل کیف می گذارم تابلویی توجه ام را جلب می کند:دیدار با نادر ابراهیمی، یکشنبه 21/2/81 ساعت 17.نمی شود این فرصت را از دست داد.نادر ابراهیمی را خیلی دوست دارم.ساعت الان یک است.می روم تا ساعت 5 برگردم.
به سالن های دیگر می روم و دوری می زنم.انتشارات چشمه هم برنامه ویژه ای دارد: دیدار با محمود دولت آبادی،امروز ساعت 16.عالیست.دیداری به بهانه چاپ کتاب سلوک.محمود دولت آبادی کسیست که نباید او را به راحتی از دست بدهیم.به همان راحتی که گلشیری و احمد محمود و مشیری را از دست دادیم.
نیم ساعتی در جایگاه استراحت می کنم و نگاهی به چلچراغ و گزارش جوان می اندازم.ساعت 2 است.سری به غرفه کتاب های خارجی می زنم.عدم عضویت در کنوانسیون کپی رایت باعث شده که کتاب های خوب و متنوعی در بخش کتب خارجی نداشته باشیم.حق تالیف در ایران نه در مورد کتاب رعایت می شود و نه در مورد نرم افزار.
بار دیگر به جشنواره مطبوعات می روم.به غرفه طنز کاریکاتور و کیهان کاریکاتو سر می زنم.در غرفه روزنامه کیهان جوانی توجه ام را جلب می کند.شلوار پارچه ای.پیراهن سفید بدون یقه که دکمه های آن تا بالا بسته شده.پیراهن روی شلوار و ریش انبوه.بله ریش انبوه.چه چیز باعث می شود جوانی مثل او به سن و سال من چنین ریش بلندی داشته باشد.شاید هم او این سوال را از خود می کند که چرا جوانی مثل من به سن وسال او باید ریشش را بزند...تناقض جالبیست.کمی جلوتر دو نفر دیگر از آنها را هم می بینم.خیلی دوست دارم از روحیّات همچنین قشری از جوانان آگاه شوم.آرام راه می روم تا کمی از صحبت هایشان را بشنوم: ((آره...نه بابا... تا هرچی میشه این تحکیم وحدت فوری...شفاعت یادت نره...)).عجب!من هم مال همین جامعه ام.پس چرا من و او اینقدر با هم تفاوت داریم؟
نمایشگاه بسیار شلوغ است.بسیار شلوغ.امروز که این گونه باشد جمعه چه طور خواهد بود؟
ساعت نزدیک 4 است . به سراغ نشر چشمه می روم.محمود دولت آبادی وارد می شود.همان چهره پر ابهت و دوست داشتنی.سر حال است و سلامت.سیمین بهبهانی هم در غرفه دیگری مشغول گفت و شنود با بازدید کنندگان است.ساعت نزدیک های 5 است.به سمت غرفه روزبهان می روم تا نادر ابراهیمی را ببینم.سوالات زیادی در ذهن دارم برای پرسیدن.می خواهم اگر شد قرار مصاحبه ای هم بگذارم.ده دقیقه از پنج گذشته و او هنوز نیامده.مسئول غرفه میگوید در راه است... بالاخره آمد... شنیده بودم مشکل مغزی داردو حالش خیلی خوب نیست امّا فکر نمی کردم اینقدر...
نادر ابراهیمی به سختی راه می رفت...نادر ابراهیمی به سختی می شنید...نادر ابراهیمی به جز دو سه کلمه حرف نمی زد...توانش را نداشت...به سختی پشت میز نشست امّا قبل از نشستن عینکش را به چشم زد و نگاهی به کتابهایش انداخت و لبخند کمرنگی زد.برای عکس انداختن سبیلش را تاب داد.داخل غرفه رفتم و یکی از کتابهایش را به او دادم تا برایم امضا کند.نگاه محبت آمیزی به من کرد.صفحه اول کتاب را آورد و با خود نویس امضای لرزانی کرد.زنش پیشنهاد کرد که تاریخ هم بزند.تاریخ هم زد:بهار 82.کتاب را بست و به من داد.گفتم :استاد دستتون درد نکنه.نشنید و فقط نگاه کرد.بلندتر گفتم :خیلی ممنون..شنید و لبخند زیبایی زد.سرش را تکان داد و دستش را روی سینه اش گذاشت.
سوالهایم بی جواب ماند و مصاحبه هم به هم خورد.بغض عجیبی داشتم.نادر ابراهیمی را در فیلمی از کیارستمی به نام یک قضیه در دو شکل دیده بودم .فیلمی که محصول سال 58 بود.چقدر زیبا سخن می گفت و عجب صدای دلنشینی داشت.اما این صدای گرم دیگر شنیده نمی شد.این همان نادر ابراهیمی بود که فعّالیت از سر و رویش می بارید.روزنامه نگاری،فیلمسازی، نویسندگی و....
او در ابن مشغله مردی کوچک بود.اما این مرد که الان دیدم خود ابوالمشاغل بود.در اوج تجربه.
ابن مشغله می گفت:راه بسیار درازی در پیش است.بسیار دراز…
در این راه طولانی،وقت،برای همه کار خواهی داشت،به قدر کافی ،و اضافه هم خواهی آورد.آنقدر که دیگر ندانی با آن چه می توانی بکنی و چه باید کرد...
ابوالمشاغل می گوید:راه تنها زمانی بسیار دراز است که در ابتدای آن باشی ،یا حتی در کمرکش آن.
در پایان ،به ناگهان می بینی که یک لحظه بیشتر نبوده است و بسی کمتر از یک لحظه:یک قدم مورچگان.
در حقیقت این کوتاهی و بلندی راه نیست که مساله ماست.مساله، آن چیزیست که ما، در امتداد این راه ، برای دیگران که ناگزیر ازپی ما می آیند باقی می گذاریم تا طی کردنش را مختصری مطبوع،گوارا،شیرین و لذّت بخش کند.
پس،حق است که خودمان را اگر نه برای ساختن کاروانسراهای بزرگ و آب انبارهای خنک،لا اقل برای بر پا داشتن سایه بان کوچک،خلق یک بیت شعر خوب،روشن کردن یک چراغ ابدی،و یا ضبط یک صدای مهربان(( خسته نباشی))خسته کنیم، خسته کنیم و از نفس بیندازیم...
به حق که چه از نفس افتادن شیرینی ست آن و چه خستگی غریبی...
نمایشگاه کتاب در کنار نادر ابراهیمی،محمود دولت آبادی،زرتشت اخوان ثالث،سیمین بهبهانی و …
امروز یکشنبه 21 اردیبهشت 82 است.محیّای رفتن به نمایشگاه کتاب هستم.سالی یکبار فرصتی هست تا در دریای ورق و کاغذ و در میان بوی دوست داشتنی کاغذ نو و چسب شنا کنم.به جشنواره مطبوعات سر بزنم و با دوستان دیداری تازه کنم.
تصمیم دارم از درب جنوب غربی وارد شوم تا ابتدا به سمت جشنواره مطبوعات بروم امّا نمی شود.از خیابان سئول به سمت درب غربی می روم و وارد می شوم . اوّلین چیزی که توجهم را جلب می کند چتربازی است که فرود می آید.مستقیم به سمت غرفه 38 می روم.تا از سالن کودک و نوجوان بازدید کنم.چند کتاب می خرم از انتشارات مدرسه و یکی هم از کانون.از انتشارات مدرسه مخفیگاه ،قهرمان آرمانهای کوچک و قلعه طلسم شده را خریدم و از کانون پیروزی بر شب را.نگهبان خروجی کانون از من می خواهد در کیفم را باز کنم تا او محتویات داخل آنرا بررسی کند.توهین بزرگی ست امّا چه می شود کرد؟اگر شعور فرهنگی بالا بود نه کتابی دزدیده می شد و نه به خود اجازه می داد چنین تقاضایی بکند.
بعد از رهایی از سالن شلوغ 38 (کودک و نوجوان) مستقیم به سمت جشنواره مطبوعات می روم.سالن 1 تا 4 . به غرفه گزارش جوان سری می زنم.مجله نو پایی که سردبیر آن امید معماریان است.یک شماره می خرم.100 تومان ارزانتر از قیمت روی جلد.نشریه خوبیست.امیدوارم بین جوانان جا بیفتد.به سمت غرفه های دیگر می روم.دوچرخه،کیهان بچه ها، همشهری ، جوان ، کیهان ، گل آقا و ...را پشت سر می گذارم و به چلچراغ می رسم.از مسئولین مجله فقط کاوه مشکات آنجاست.با موبایلی در دست و خنده ریزی در گوشه لب.این همان آقایی است که علاقه وافری به ایدز دارد!شماره این هفته و یکی دو شماره قبلی را می خرم و ...خداحافظ.
پیش به سوی سالن 5.اولین سالن ناشران عمومی.تبلیغ بزرگی از انتشارات امیرکبیر جلوی چشم است.همیشه و همه جا.ضمن دید زدن کتابها با یک چشم ، با چشم دیگر شدیدا ً به دنبال خانه امن سید ابراهیم نبوی می گردم.در نشر روزنه پیدایش نمی کنم.ناچار از سالن خارج می شوم و به سمت اطلاع رسانی کامپیوتری می روم.جواب اینست:سالن 7،غرفه 38 ،نشر علم.
خانه امن را خریدم و به سالن 5 برگشتم تا دنباله بازدید را پی بگیرم.سالن 6 را پشت سر گذاشتم و وارد سالن 7 شدم.طریقه چیدن غرفه ها عالیست.می توان همه سالن را دور زد و حتی یک غرفه را هم از دست نداد.
در سالن هشت به انتشارات ماه ریز مهر رسیدم.کاستی دیدم از گرو دستان .سه نوازی حمید متبسم ، حسین بهروزی نیا و پژمان حدّادی.همین الان در حال گوش کردن آن هستم.نمی توان به صدای بربط گوش داد و آنرا تحسین نکرد.
انشارات ماهور هم اینجاست و صدای کاست سلّانه در تمام سالن به گوش می رسد.به انتشارات زمستان می رسم.فرد متشخصی در حال پاسخ گویی به دیگران است.زمستان را می خرم و از همان شخص می پرسم:
- صاحب انتشارات زمستان چه کسیست؟
جواب می دهد:
- پسر اخوان...خود بنده.
به کارت روی سینه اش نگاه می کنم...زرتشت اخوان ثالث است.به صورتش نگاه می کنم.یادآور اخوان بزرگ است و سبیل پر پشتی به مانند پدرش دارد.کارتم را به او می دهم و شماره تلفنی از او می گیرم تا بعداً قرار مصاحبه ای بگذارم.به زودی این مصاحبه را همین جا خواهید خواند.قرار است یک مولتی مدیا هم به زودی از اخوان منتشر شود. یک پوستر هم از اخوان می خرم که در قسمت بالای آن قطعه ای از شعر زمستان نوشته شده است:
هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان،دستها پنهان
نفس ها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آگین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
-از زیارتتان خوشحال شدم
- من هم همین طور...
این آخرین گفتگوی من با اخوان بود و پس از آن صدای شجریان بود که بی اختیار زیر لبم آمد:زمین دلمرده...سقف آسمان کوتاه...
چند غرفه جلوتر انتشارات روزبهان است.شش کتاب از نادر ابراهیمی می بینم که در کتابخانه ام آنها را ندارم.هزار پای سیاه و قصه صحرا،افسانه باران،خانه ای برای شب، مصابا و رویای گاجرات ، غزلداستانهای بد و آرش در قلمرو تردید.کتا ها را که داخل کیف می گذارم تابلویی توجه ام را جلب می کند:دیدار با نادر ابراهیمی، یکشنبه 21/2/81 ساعت 17.نمی شود این فرصت را از دست داد.نادر ابراهیمی را خیلی دوست دارم.ساعت الان یک است.می روم تا ساعت 5 برگردم.
به سالن های دیگر می روم و دوری می زنم.انتشارات چشمه هم برنامه ویژه ای دارد: دیدار با محمود دولت آبادی،امروز ساعت 16.عالیست.دیداری به بهانه چاپ کتاب سلوک.محمود دولت آبادی کسیست که نباید او را به راحتی از دست بدهیم.به همان راحتی که گلشیری و احمد محمود و مشیری را از دست دادیم.
نیم ساعتی در جایگاه استراحت می کنم و نگاهی به چلچراغ و گزارش جوان می اندازم.ساعت 2 است.سری به غرفه کتاب های خارجی می زنم.عدم عضویت در کنوانسیون کپی رایت باعث شده که کتاب های خوب و متنوعی در بخش کتب خارجی نداشته باشیم.حق تالیف در ایران نه در مورد کتاب رعایت می شود و نه در مورد نرم افزار.
بار دیگر به جشنواره مطبوعات می روم.به غرفه طنز کاریکاتور و کیهان کاریکاتو سر می زنم.در غرفه روزنامه کیهان جوانی توجه ام را جلب می کند.شلوار پارچه ای.پیراهن سفید بدون یقه که دکمه های آن تا بالا بسته شده.پیراهن روی شلوار و ریش انبوه.بله ریش انبوه.چه چیز باعث می شود جوانی مثل او به سن و سال من چنین ریش بلندی داشته باشد.شاید هم او این سوال را از خود می کند که چرا جوانی مثل من به سن وسال او باید ریشش را بزند...تناقض جالبیست.کمی جلوتر دو نفر دیگر از آنها را هم می بینم.خیلی دوست دارم از روحیّات همچنین قشری از جوانان آگاه شوم.آرام راه می روم تا کمی از صحبت هایشان را بشنوم: ((آره...نه بابا... تا هرچی میشه این تحکیم وحدت فوری...شفاعت یادت نره...)).عجب!من هم مال همین جامعه ام.پس چرا من و او اینقدر با هم تفاوت داریم؟
نمایشگاه بسیار شلوغ است.بسیار شلوغ.امروز که این گونه باشد جمعه چه طور خواهد بود؟
ساعت نزدیک 4 است . به سراغ نشر چشمه می روم.محمود دولت آبادی وارد می شود.همان چهره پر ابهت و دوست داشتنی.سر حال است و سلامت.سیمین بهبهانی هم در غرفه دیگری مشغول گفت و شنود با بازدید کنندگان است.ساعت نزدیک های 5 است.به سمت غرفه روزبهان می روم تا نادر ابراهیمی را ببینم.سوالات زیادی در ذهن دارم برای پرسیدن.می خواهم اگر شد قرار مصاحبه ای هم بگذارم.ده دقیقه از پنج گذشته و او هنوز نیامده.مسئول غرفه میگوید در راه است... بالاخره آمد... شنیده بودم مشکل مغزی داردو حالش خیلی خوب نیست امّا فکر نمی کردم اینقدر...
نادر ابراهیمی به سختی راه می رفت...نادر ابراهیمی به سختی می شنید...نادر ابراهیمی به جز دو سه کلمه حرف نمی زد...توانش را نداشت...به سختی پشت میز نشست امّا قبل از نشستن عینکش را به چشم زد و نگاهی به کتابهایش انداخت و لبخند کمرنگی زد.برای عکس انداختن سبیلش را تاب داد.داخل غرفه رفتم و یکی از کتابهایش را به او دادم تا برایم امضا کند.نگاه محبت آمیزی به من کرد.صفحه اول کتاب را آورد و با خود نویس امضای لرزانی کرد.زنش پیشنهاد کرد که تاریخ هم بزند.تاریخ هم زد:بهار 82.کتاب را بست و به من داد.گفتم :استاد دستتون درد نکنه.نشنید و فقط نگاه کرد.بلندتر گفتم :خیلی ممنون..شنید و لبخند زیبایی زد.سرش را تکان داد و دستش را روی سینه اش گذاشت.
سوالهایم بی جواب ماند و مصاحبه هم به هم خورد.بغض عجیبی داشتم.نادر ابراهیمی را در فیلمی از کیارستمی به نام یک قضیه در دو شکل دیده بودم .فیلمی که محصول سال 58 بود.چقدر زیبا سخن می گفت و عجب صدای دلنشینی داشت.اما این صدای گرم دیگر شنیده نمی شد.این همان نادر ابراهیمی بود که فعّالیت از سر و رویش می بارید.روزنامه نگاری،فیلمسازی، نویسندگی و....
او در ابن مشغله مردی کوچک بود.اما این مرد که الان دیدم خود ابوالمشاغل بود.در اوج تجربه.
ابن مشغله می گفت:راه بسیار درازی در پیش است.بسیار دراز…
در این راه طولانی،وقت،برای همه کار خواهی داشت،به قدر کافی ،و اضافه هم خواهی آورد.آنقدر که دیگر ندانی با آن چه می توانی بکنی و چه باید کرد...
ابوالمشاغل می گوید:راه تنها زمانی بسیار دراز است که در ابتدای آن باشی ،یا حتی در کمرکش آن.
در پایان ،به ناگهان می بینی که یک لحظه بیشتر نبوده است و بسی کمتر از یک لحظه:یک قدم مورچگان.
در حقیقت این کوتاهی و بلندی راه نیست که مساله ماست.مساله، آن چیزیست که ما، در امتداد این راه ، برای دیگران که ناگزیر ازپی ما می آیند باقی می گذاریم تا طی کردنش را مختصری مطبوع،گوارا،شیرین و لذّت بخش کند.
پس،حق است که خودمان را اگر نه برای ساختن کاروانسراهای بزرگ و آب انبارهای خنک،لا اقل برای بر پا داشتن سایه بان کوچک،خلق یک بیت شعر خوب،روشن کردن یک چراغ ابدی،و یا ضبط یک صدای مهربان(( خسته نباشی))خسته کنیم، خسته کنیم و از نفس بیندازیم...
به حق که چه از نفس افتادن شیرینی ست آن و چه خستگی غریبی...
سلّانه سلّانه به سوی تحولی نوین
در اوایل بهار امسال کاستی به نام سلّانه به بازار موسیقی آمد.این کاست که تکنوازی بداهه های حسین علیزاده است ، اختصاص به معرفی سازی جدید در موسیقی سنّتی ایران به نام سلّانه دارد.ساز سلّانه که به گفته سازنده آن – سیامک افشاری- در راستای کنکاشی برای جستجوی صدایی گمشده ساخته شده است ، سازی است با صدایی بم و دلنشین.این ساز کاسه طنینی همچون بربط دارد ، امّا بر خلاف آن دارای دسته بلندی است و از شش سیم تشکیل یافته است. حسین علیزاده در مقدمه نوار ضمن ارج نهادن بر کار سیامک افشاری ؛ خواستار پیگیری و کنکاش بیشتر برای بسط و گسترش موسیقی سنتی شده است.امّا سخن دیگری در پیش است ...
موسیقی سنتی ما که امروز در انزوا قرار گرفته است قابلیت تبدیل شدن به یکی از بزرگترین شاخه های موسیقی جهان را دارد.بسیاری از سازهای ما سرمنشا، پیدایش بسیاری از سازهای غربی اند.تنبور، سازی بسیار با قابلیت تر از سازی همچون گیتار خودنمایی می کند، امّا چه سود که حتی یک صدم گیتار هم در جهان موسیقی شناخته شده نیست.
کاش می شد نام دیگری برای موسیقی سنتی مان انتخاب می کردیم.موسیقی که ما آنرا سنتی می دانیم پتانسیل تبدیل شدن به یکی از نوین ترین موسیقی های جهان را داراست. امّا هر پتانسیل محرّکی برای ابراز وجود می خواهد تا به فعلیت برسد. این محرّک چیست؟یک راه می تواند گسترش کنسرت های بزرگان موسیقی سنتی در جوامع غرب باشد.صادرات موسیقی است که موسیقی غرب را در سراسر جهان گسترده است.اگر چه افرادی همچون محمد رضا شجریان یا شهرام ناظری و... هر از چند گاهی کنسرت هایی در نقاط مختلف جهان دارند امّا تعداد آنها آنقدر کم است که به چشم نمی آید.حضور مداوم در عرصه موسیقی جهان می تواند محرّکی خوب برای فرار موسیقی سنتی از گرداب نابودی باشد.
راه حل دیگر تبلیغ و گسترش موسیقی سنتی در بین جوانان است.مطمئناً از هر 100جوان ایرانی 99 نفر موسیقی پاپ گوش می کنند و ز نظر آنها موسیقی سنتی موسیقیی مناسب زمان کهولت سن، موسیقی قهوه خانه ای و موسیقیی که تاریخ مصرفش به پایان رسیده است.(1)
امّا تاریخ انقضای موسیقی سنتی ما میلیون ها سال دیگر است.تازه در ابتدای راهیم.افرادی نظیر شهرام ناظری به تجربیات خوبی در یافتن راه های جدید در موسیقی سنتی دست یافته اند.ما نیازمند سازمتندهی بهتر برای اعتلای این موسیقی تا جایی که در خور نامش باشد هستیم و ساز سلّانه نخستین گام است.در انتظار گام های دیگر باشیم...
-------------------------------------------------------------------------
(1)نویسنده این مقاله جوانی 18 ساله است.
در اوایل بهار امسال کاستی به نام سلّانه به بازار موسیقی آمد.این کاست که تکنوازی بداهه های حسین علیزاده است ، اختصاص به معرفی سازی جدید در موسیقی سنّتی ایران به نام سلّانه دارد.ساز سلّانه که به گفته سازنده آن – سیامک افشاری- در راستای کنکاشی برای جستجوی صدایی گمشده ساخته شده است ، سازی است با صدایی بم و دلنشین.این ساز کاسه طنینی همچون بربط دارد ، امّا بر خلاف آن دارای دسته بلندی است و از شش سیم تشکیل یافته است. حسین علیزاده در مقدمه نوار ضمن ارج نهادن بر کار سیامک افشاری ؛ خواستار پیگیری و کنکاش بیشتر برای بسط و گسترش موسیقی سنتی شده است.امّا سخن دیگری در پیش است ...
موسیقی سنتی ما که امروز در انزوا قرار گرفته است قابلیت تبدیل شدن به یکی از بزرگترین شاخه های موسیقی جهان را دارد.بسیاری از سازهای ما سرمنشا، پیدایش بسیاری از سازهای غربی اند.تنبور، سازی بسیار با قابلیت تر از سازی همچون گیتار خودنمایی می کند، امّا چه سود که حتی یک صدم گیتار هم در جهان موسیقی شناخته شده نیست.
کاش می شد نام دیگری برای موسیقی سنتی مان انتخاب می کردیم.موسیقی که ما آنرا سنتی می دانیم پتانسیل تبدیل شدن به یکی از نوین ترین موسیقی های جهان را داراست. امّا هر پتانسیل محرّکی برای ابراز وجود می خواهد تا به فعلیت برسد. این محرّک چیست؟یک راه می تواند گسترش کنسرت های بزرگان موسیقی سنتی در جوامع غرب باشد.صادرات موسیقی است که موسیقی غرب را در سراسر جهان گسترده است.اگر چه افرادی همچون محمد رضا شجریان یا شهرام ناظری و... هر از چند گاهی کنسرت هایی در نقاط مختلف جهان دارند امّا تعداد آنها آنقدر کم است که به چشم نمی آید.حضور مداوم در عرصه موسیقی جهان می تواند محرّکی خوب برای فرار موسیقی سنتی از گرداب نابودی باشد.
راه حل دیگر تبلیغ و گسترش موسیقی سنتی در بین جوانان است.مطمئناً از هر 100جوان ایرانی 99 نفر موسیقی پاپ گوش می کنند و ز نظر آنها موسیقی سنتی موسیقیی مناسب زمان کهولت سن، موسیقی قهوه خانه ای و موسیقیی که تاریخ مصرفش به پایان رسیده است.(1)
امّا تاریخ انقضای موسیقی سنتی ما میلیون ها سال دیگر است.تازه در ابتدای راهیم.افرادی نظیر شهرام ناظری به تجربیات خوبی در یافتن راه های جدید در موسیقی سنتی دست یافته اند.ما نیازمند سازمتندهی بهتر برای اعتلای این موسیقی تا جایی که در خور نامش باشد هستیم و ساز سلّانه نخستین گام است.در انتظار گام های دیگر باشیم...
-------------------------------------------------------------------------
(1)نویسنده این مقاله جوانی 18 ساله است.
خورده به هم جام می، با دف و تنبور و تار
چند ماه پیش مسمطی زیبا از قاآنی خواندم.بسیار زیبا ... آنقدر زیبا که در بحبوحه زمستان صدای بلبل و قمری و دف و تنبور وتار را از میان کلماتش شنیدم...
با خودم قرار گذاشتم نزدیکی های عید این شعر بدیع را در وبلاگ قرار دهم.
تقدیم شما:
باز برآمد به ابر، رویت ابر بهار
سیل فرو ریخت سنگ، از زبر کوهسار
باز به جوش آمدند،مرغان از هرکنار
فاخته و بوالملیح،صلصل و کبک و هزار
طوطی و طاووس و یط،سیره و سرخاب و سار
هست بنفشه مگر، قاصد ا ردیبهشت
کز همه گلها دمد ، پیشتر از طرف کشت
وز نفسش جویباذ، گشته چو باغ بهشت
گویی با غالیه ،بر رخش ایزد نوشت:
کای گل مشکین نفس ، مژده بر از نوبهار
دیدۀ نرگس به باغ ، باز پر از خواب شد
طرٌه سنبل به راغ ، باز پر از تاب شد
آب فسرده چو سیم ، باز چو سیماب شد
باد بهاری بجست، زهره وی آب شد
نیمشبان بی خبر ، کرد ز بستان فرار
نرمک نرمک نسیم ، زیر گلان می خزد
غبغب این می مکد ، عارض آن می مزد
گیسوی این می کشد ، گردن آن می گزد
گه به چمن می چمد ، گه به سمن می وزد
گاه به شاخ درخت ، گه به لب جویبار
لاله در آمد به باغ ، با رخ افروخته
بهرش خیٌاط طبع ، سرخ قبا دوخته
سرخ قبایش به بر،یک دو سه جا سوخته
یا که ز دلداگان ، عاشقی آموخته
کش شده در غرق خون ، کشته جگر داغدار
نرگسک آن طشت سیم ، باز به سر برنهاد
بر سر سیمینه طشت ، طاسک زر بر نهاد
در وسط طاس زر ، زرٌٌٌٌین پر بر نهاد
بر پر زرین او ، ژاله گهر بر نهاد
تا شود آن زر خشک ، از گهرش آبدار
چون زتن سرخ بید ، گشت عیان سرخ باد
از فزعش ارغوان ، در خفقان اوفتاد
نامیه همچون طبیب ، دست به نبضش نهاد
پس بن بازو ببست ، زاکحل او خون گشاد
ساعد او چند جا ، ماند زخون یادگار
کنیزکی چینی است ، به باغ در، نسترن
سپسد و نغز و لطیف ، چو خواهرش یاسمن
ستارگانند خرد، به هم شده مقترن
و یا گسسته ز مهر، سپهر ، عقد پرن
نموده در نیمه شب ، به فرق نسرین نثار
بلبلکان زوج زوج ، زیر و بم انگیخته
صلصلکان فوج فوج ، خوش به هم آمیخته
پشت به غم داده خلق ، در نعم آویخته
تیغ تعنت ز قهر ، بر الم آهیخته
خورده به هم جام می ، با دف و تنبور و تار
بلبل بر شاخ گل ، نغمه سراید همی
نغمه اش از لوح دل ، زنگ زداید همی
شاهد گلزار را ، خوش بستاید همی
نی غلطم کاو چو من ، مدح نماید همی
بر گل تاج کرم ، میوه شاخ فخار ...
چند ماه پیش مسمطی زیبا از قاآنی خواندم.بسیار زیبا ... آنقدر زیبا که در بحبوحه زمستان صدای بلبل و قمری و دف و تنبور وتار را از میان کلماتش شنیدم...
با خودم قرار گذاشتم نزدیکی های عید این شعر بدیع را در وبلاگ قرار دهم.
تقدیم شما:
باز برآمد به ابر، رویت ابر بهار
سیل فرو ریخت سنگ، از زبر کوهسار
باز به جوش آمدند،مرغان از هرکنار
فاخته و بوالملیح،صلصل و کبک و هزار
طوطی و طاووس و یط،سیره و سرخاب و سار
هست بنفشه مگر، قاصد ا ردیبهشت
کز همه گلها دمد ، پیشتر از طرف کشت
وز نفسش جویباذ، گشته چو باغ بهشت
گویی با غالیه ،بر رخش ایزد نوشت:
کای گل مشکین نفس ، مژده بر از نوبهار
دیدۀ نرگس به باغ ، باز پر از خواب شد
طرٌه سنبل به راغ ، باز پر از تاب شد
آب فسرده چو سیم ، باز چو سیماب شد
باد بهاری بجست، زهره وی آب شد
نیمشبان بی خبر ، کرد ز بستان فرار
نرمک نرمک نسیم ، زیر گلان می خزد
غبغب این می مکد ، عارض آن می مزد
گیسوی این می کشد ، گردن آن می گزد
گه به چمن می چمد ، گه به سمن می وزد
گاه به شاخ درخت ، گه به لب جویبار
لاله در آمد به باغ ، با رخ افروخته
بهرش خیٌاط طبع ، سرخ قبا دوخته
سرخ قبایش به بر،یک دو سه جا سوخته
یا که ز دلداگان ، عاشقی آموخته
کش شده در غرق خون ، کشته جگر داغدار
نرگسک آن طشت سیم ، باز به سر برنهاد
بر سر سیمینه طشت ، طاسک زر بر نهاد
در وسط طاس زر ، زرٌٌٌٌین پر بر نهاد
بر پر زرین او ، ژاله گهر بر نهاد
تا شود آن زر خشک ، از گهرش آبدار
چون زتن سرخ بید ، گشت عیان سرخ باد
از فزعش ارغوان ، در خفقان اوفتاد
نامیه همچون طبیب ، دست به نبضش نهاد
پس بن بازو ببست ، زاکحل او خون گشاد
ساعد او چند جا ، ماند زخون یادگار
کنیزکی چینی است ، به باغ در، نسترن
سپسد و نغز و لطیف ، چو خواهرش یاسمن
ستارگانند خرد، به هم شده مقترن
و یا گسسته ز مهر، سپهر ، عقد پرن
نموده در نیمه شب ، به فرق نسرین نثار
بلبلکان زوج زوج ، زیر و بم انگیخته
صلصلکان فوج فوج ، خوش به هم آمیخته
پشت به غم داده خلق ، در نعم آویخته
تیغ تعنت ز قهر ، بر الم آهیخته
خورده به هم جام می ، با دف و تنبور و تار
بلبل بر شاخ گل ، نغمه سراید همی
نغمه اش از لوح دل ، زنگ زداید همی
شاهد گلزار را ، خوش بستاید همی
نی غلطم کاو چو من ، مدح نماید همی
بر گل تاج کرم ، میوه شاخ فخار ...
درخت سیب قشنگ ، کنار پنجره اطاق
نیوتون زیر درخت نشسته بود.با طبیعت بود.به علفزار نگاه می کرد.پرنده هایی را که در آسمان مشغول پرواز بودند می دید و از زیبایی آفتاب ملایم بعد از ظهر لذت می برد...ناگهان چیزی به سرش برخورد کرد.یک سیب سرخ بود.سرخ,سرخ...
درخت دستی است برآمده از دل زمین...رنگی زیبا و قطرات آویزان...هدیه ای از زمین...هدیه ای از آب.درخت آیینه تمام نمای افراد برجسته است.شکوفایی را می توان از منظر درخت به بهترین شکل به منصه ظهور گذاشت.
فردا 15 اسفند است.روز درختکاری.امٌا تنها کاری که ما در این روز نمی کنیم کاشتن درخت است! اطولاً همیشه همین گونه است.ما کار هایی را که که در روز های خاصی موظف به انجامشان هستیم دقیقاً در همان روز ها انجام نمی دهیم!! اندیشه ای بهتر داشته باشیم و از دید دیگری ببینیم.اصلاً مفهوم درخت را دریافته ایم؟نگاه ما باید به این چتر سبز طور دیگر باشد.درخت صرفاً چوب و برگ و ریشه نیست.شل سیلور استاین داستان کوتاه جالبی دارد.عمو شلبی می گوید :
((اینکه روی سر آدم درختی بروید،
اغلب چیز نگران کننده ایست.
اصلاً تعادل ندارم،
کج و کوله و خاردار و برهنه هستم.
اما صبر کن تا بهار ...
آنوقت می بینی که چقدر زیبا هستم...))
درخت روحی بزرگ در درون دارد.اگر این روح را بشناسیم و ارزش منزلت آنرا درک کنیم آنوقت روز درختکاری معنی پیدا می کند.
سیب در ست روی سر نیوتون افتاد.درست روی فرق سرش.عجب سیب قشنگی بود.نیروی جاذبه و شتاب گرانش تنها چیزی نبود که در ذهن نیوتون جلوه گر شد.این تنها قطره ای از آن دریا بود.سیب بسیار زیبا و برٌاق بود.قطرات باران هم درخت را سیراب کرده بود و هم سیب را شسته بود و جلا داده بود.نیوتون سیب را نزدبک صورتش آورد.نزدیک, نزدیک.صورتش را در آن آیینه شفٌاف دید.سرخی زیبایی در آن مشاهده کرد.سرخی زندگی بخش.رنگ سرخی که نشان شادابی و طراوت بود.
درخت نیمه ای دیگر دارد.نیمه ای خاکی.عجب موجود خوبیست این درخت.زیباییش را برای ما جلوه گر می شود و زشتی و عریانی اش را در دل زمین پنهان می کند! امٌا همه ماجرا از آنجا آب می خورد.جایی که درختی بزرگ تر درست در جهت مخالف مشغول پیشروی در خاک است.این موجود بخشنده آب روشنی بخش را ذرٌه ذرٌه با عصاره ای می آمیزد.در ساختن گوهری گرانبها می کوشد و مانند شعبده بازان ناگهان شیء کوچکی بیرون می آورد.اندک اندک و شگفت آور بزرگش می کند .کمی خم می شود و گوهر گرانبهایش را با تعظیمی بلند بالا تقدیم تو می کند به امید آنکه از دانه طلایی داخل آن روح دیگری بسازی .درختی براوری و جهان را زنده کنی ...
نیوتون نگاهش را از سیب کند.باز هم آسمان را نگاه کرد..کمی پایین خزیدو آرام آرام روی زمین دراز کشید.سیب در دست چپش بود.آنرا روی صورتش گذاشت،چشم هایش را بست و بو کشید...عجب عطری داشت!چشمش را که باز کرد ده ها سیب دیگر روی درخت دید.دانه های یاقوت در میان گوهر های سبز.نیوتون لبخند زد.چشمهایش را بست و به خواب فرو رفت...
در خواب دید که دوباره زیر همان درخت نشسته و در حال نگاه کردن به پرندگان است.خورشید ملایم می تابد و او غرق خوشی است.ناگهان سیبی روی سرش افتاد.سیب را برداشت.براٌق و زیبا بود.سیب را برداشت و گاز زد.هنوز سیب را کامل نخورده بود که دانه ای از آن بیرون افتاد.دانه را برداشت و به خانه اش برگشت.بیل بدست گرفت و چاله ای کند و دانه سیب را در حیاط خانه اش درست کنار پنجره اطاق کاشت...
نیوتون از خواب پرید.هوا تقریبا تاریک شده بود.سیب ها روی درخت در زیر مهتاب برق قشنگی می زدند.بلند شد.سیب در دستش نبود!دنبال سیب گشت امٌا آنرا پیدا نکرد.بلند شدو راه خانه
رادر پیش گرفت.رفت و رفت تا رسید.نگاهی به حیاط انداخت.درخت سیب قشنگی دید.درخت سیب قشنگی با میوه های سرخ و برٌاق درست کنار پنجره اطاق...درست کنار پنجره اطاق...
نیوتون زیر درخت نشسته بود.با طبیعت بود.به علفزار نگاه می کرد.پرنده هایی را که در آسمان مشغول پرواز بودند می دید و از زیبایی آفتاب ملایم بعد از ظهر لذت می برد...ناگهان چیزی به سرش برخورد کرد.یک سیب سرخ بود.سرخ,سرخ...
درخت دستی است برآمده از دل زمین...رنگی زیبا و قطرات آویزان...هدیه ای از زمین...هدیه ای از آب.درخت آیینه تمام نمای افراد برجسته است.شکوفایی را می توان از منظر درخت به بهترین شکل به منصه ظهور گذاشت.
فردا 15 اسفند است.روز درختکاری.امٌا تنها کاری که ما در این روز نمی کنیم کاشتن درخت است! اطولاً همیشه همین گونه است.ما کار هایی را که که در روز های خاصی موظف به انجامشان هستیم دقیقاً در همان روز ها انجام نمی دهیم!! اندیشه ای بهتر داشته باشیم و از دید دیگری ببینیم.اصلاً مفهوم درخت را دریافته ایم؟نگاه ما باید به این چتر سبز طور دیگر باشد.درخت صرفاً چوب و برگ و ریشه نیست.شل سیلور استاین داستان کوتاه جالبی دارد.عمو شلبی می گوید :
((اینکه روی سر آدم درختی بروید،
اغلب چیز نگران کننده ایست.
اصلاً تعادل ندارم،
کج و کوله و خاردار و برهنه هستم.
اما صبر کن تا بهار ...
آنوقت می بینی که چقدر زیبا هستم...))
درخت روحی بزرگ در درون دارد.اگر این روح را بشناسیم و ارزش منزلت آنرا درک کنیم آنوقت روز درختکاری معنی پیدا می کند.
سیب در ست روی سر نیوتون افتاد.درست روی فرق سرش.عجب سیب قشنگی بود.نیروی جاذبه و شتاب گرانش تنها چیزی نبود که در ذهن نیوتون جلوه گر شد.این تنها قطره ای از آن دریا بود.سیب بسیار زیبا و برٌاق بود.قطرات باران هم درخت را سیراب کرده بود و هم سیب را شسته بود و جلا داده بود.نیوتون سیب را نزدبک صورتش آورد.نزدیک, نزدیک.صورتش را در آن آیینه شفٌاف دید.سرخی زیبایی در آن مشاهده کرد.سرخی زندگی بخش.رنگ سرخی که نشان شادابی و طراوت بود.
درخت نیمه ای دیگر دارد.نیمه ای خاکی.عجب موجود خوبیست این درخت.زیباییش را برای ما جلوه گر می شود و زشتی و عریانی اش را در دل زمین پنهان می کند! امٌا همه ماجرا از آنجا آب می خورد.جایی که درختی بزرگ تر درست در جهت مخالف مشغول پیشروی در خاک است.این موجود بخشنده آب روشنی بخش را ذرٌه ذرٌه با عصاره ای می آمیزد.در ساختن گوهری گرانبها می کوشد و مانند شعبده بازان ناگهان شیء کوچکی بیرون می آورد.اندک اندک و شگفت آور بزرگش می کند .کمی خم می شود و گوهر گرانبهایش را با تعظیمی بلند بالا تقدیم تو می کند به امید آنکه از دانه طلایی داخل آن روح دیگری بسازی .درختی براوری و جهان را زنده کنی ...
نیوتون نگاهش را از سیب کند.باز هم آسمان را نگاه کرد..کمی پایین خزیدو آرام آرام روی زمین دراز کشید.سیب در دست چپش بود.آنرا روی صورتش گذاشت،چشم هایش را بست و بو کشید...عجب عطری داشت!چشمش را که باز کرد ده ها سیب دیگر روی درخت دید.دانه های یاقوت در میان گوهر های سبز.نیوتون لبخند زد.چشمهایش را بست و به خواب فرو رفت...
در خواب دید که دوباره زیر همان درخت نشسته و در حال نگاه کردن به پرندگان است.خورشید ملایم می تابد و او غرق خوشی است.ناگهان سیبی روی سرش افتاد.سیب را برداشت.براٌق و زیبا بود.سیب را برداشت و گاز زد.هنوز سیب را کامل نخورده بود که دانه ای از آن بیرون افتاد.دانه را برداشت و به خانه اش برگشت.بیل بدست گرفت و چاله ای کند و دانه سیب را در حیاط خانه اش درست کنار پنجره اطاق کاشت...
نیوتون از خواب پرید.هوا تقریبا تاریک شده بود.سیب ها روی درخت در زیر مهتاب برق قشنگی می زدند.بلند شد.سیب در دستش نبود!دنبال سیب گشت امٌا آنرا پیدا نکرد.بلند شدو راه خانه
رادر پیش گرفت.رفت و رفت تا رسید.نگاهی به حیاط انداخت.درخت سیب قشنگی دید.درخت سیب قشنگی با میوه های سرخ و برٌاق درست کنار پنجره اطاق...درست کنار پنجره اطاق...
در سوگ عید بر باد رفته و آتش مقدس
عید نوروز نزدیک شده .فقط 25 روز دیگر.عید ما قشنگ ترین روز هاست.قشنگ ترین تکرار هاست. به قول شریعتی ((در علم و ادب تکرار ملال آور است و بیهوده . ((عقل )) تکرار را نمی پسندد اما ((احساس)) تکرار را دوست دارد.طبیعت تکرار را دوست دارد.))
و ما هم تکرار را دوست داریم .تکرار عید ایرانی را دوست داریم.تکرار شب یلدا را دوست داریم تکرار سیزده بدر را دوست داریم تکرار چهارشنبه سوری را دوست داریم .اما این تکرار های دوست داشتنی خیلی زیاد نیستند.خیلی هایشان از بین رفته اند و چیزهای دیگری همچون روز ولنتاین جای انها را گرفته است .چیزی که با فرهنگ ایرانی ما کاملا سنخیت دارد. مفهوم درونی این روز بسیار زیباست .روز عاشقان روز فوق العاده ایست.اما عشق را ما بهتر می فهمیم یا غرب؟نگاهی کوچکی اگر به ادبیات عاشقانه مان بیندازیم لیلی و مجنون را میبینیم،خسرو و شیرین را می بینیم،شیرین و فرهاد،ویس و رامین و ده ها نمونه دیگر را می بینیم .دنیای غریبی است!صادر کننده عشق ما باید باشیم. روز عاشقان – یا به قولی همان ولنتاین کذایی – باید در تقویم ما ثبت شود. اما متاسفانه گردش از داخل به سمت عرب زدگی و فشار فرهنگی از غرب ما را از خودمان بیخود کرده است.اعیادی که ما در ابتدای هر چهارفصل سال داشتیم کجاست ؟
مراسم خاص روزهایی از قبیل روز چهارم عید اکنون در کدام خاکروبه است؟اصلا عیبی نداره چرا که ما بلدیم شب ژانویه جشن بگیریم و خوش بگذرانیم!هفت شین در سفره های نوروز ما الان دیگر هفت سین بی خاصیت و بی معنی شده است...
عید نوروز پارسال مشغول خواندن کتاب جزیره سرگردانی بودم.در قسمتی از این کتاب یکی از شخصیت های داستان که فردی زرتشتی است شروع به صحبت های زیبا و دلنشینی از مراسم و سنن عید نوروز می کند.بسیار زیبا و شور انگیز بود.
امروز فرهنگ ما آنچنان در هم ریخته است که عید ما با سینه زنی و عزاداری همراه است!دیگر در شب یلدا حافظ نمی خوانیم.چهارشنبه سوری قاشق زنی نمی کنیم.وقتی از بچگی خودم یاد می کنم در خاطرم چهارشنبه آخر سال را روز بسیار زیبایی می بینم.چهار شنبه ای که آتش می افروختیم و از رویش می پریدیم و می گفتیم سرخی تو از من زردی من از تو... اما الان چه می گوییم؟الان با دهان کجی و لجاجت می گوییم حالا که سلیقه بعضی ها چهارشنبه سوری را ناشایست می داند ما هم از راه دیگری وارد می شویم.صدای مهیب ایجاد می کنیم بمب می سازیم و بلوا به وجود می آوریم.انهم عجب بلوایی...
ایا اکنون کسی می تواند مفهوم اصیل چهارشنبه سوری را به نسل جدید معرفی کند و تفاوت آنرا با آنچه امروز چهارشنبه سوری می نامیم به آنها نشان دهد؟
می شود اما خیلی سخت...
اشکال از خودمان است.این را خودمان بوجود آوردیم.این گونه اگر پیش رود در آینده نزدیک نوروز هم کهنه خواهد شد.فانی خواهد شد.شب یلدایی هم وجود نخواهد داشت و این ماییم که مقصریم.اشکال از خودمان است و در یک کلام از ماست که بر ماست...
عید نوروز نزدیک شده .فقط 25 روز دیگر.عید ما قشنگ ترین روز هاست.قشنگ ترین تکرار هاست. به قول شریعتی ((در علم و ادب تکرار ملال آور است و بیهوده . ((عقل )) تکرار را نمی پسندد اما ((احساس)) تکرار را دوست دارد.طبیعت تکرار را دوست دارد.))
و ما هم تکرار را دوست داریم .تکرار عید ایرانی را دوست داریم.تکرار شب یلدا را دوست داریم تکرار سیزده بدر را دوست داریم تکرار چهارشنبه سوری را دوست داریم .اما این تکرار های دوست داشتنی خیلی زیاد نیستند.خیلی هایشان از بین رفته اند و چیزهای دیگری همچون روز ولنتاین جای انها را گرفته است .چیزی که با فرهنگ ایرانی ما کاملا سنخیت دارد. مفهوم درونی این روز بسیار زیباست .روز عاشقان روز فوق العاده ایست.اما عشق را ما بهتر می فهمیم یا غرب؟نگاهی کوچکی اگر به ادبیات عاشقانه مان بیندازیم لیلی و مجنون را میبینیم،خسرو و شیرین را می بینیم،شیرین و فرهاد،ویس و رامین و ده ها نمونه دیگر را می بینیم .دنیای غریبی است!صادر کننده عشق ما باید باشیم. روز عاشقان – یا به قولی همان ولنتاین کذایی – باید در تقویم ما ثبت شود. اما متاسفانه گردش از داخل به سمت عرب زدگی و فشار فرهنگی از غرب ما را از خودمان بیخود کرده است.اعیادی که ما در ابتدای هر چهارفصل سال داشتیم کجاست ؟
مراسم خاص روزهایی از قبیل روز چهارم عید اکنون در کدام خاکروبه است؟اصلا عیبی نداره چرا که ما بلدیم شب ژانویه جشن بگیریم و خوش بگذرانیم!هفت شین در سفره های نوروز ما الان دیگر هفت سین بی خاصیت و بی معنی شده است...
عید نوروز پارسال مشغول خواندن کتاب جزیره سرگردانی بودم.در قسمتی از این کتاب یکی از شخصیت های داستان که فردی زرتشتی است شروع به صحبت های زیبا و دلنشینی از مراسم و سنن عید نوروز می کند.بسیار زیبا و شور انگیز بود.
امروز فرهنگ ما آنچنان در هم ریخته است که عید ما با سینه زنی و عزاداری همراه است!دیگر در شب یلدا حافظ نمی خوانیم.چهارشنبه سوری قاشق زنی نمی کنیم.وقتی از بچگی خودم یاد می کنم در خاطرم چهارشنبه آخر سال را روز بسیار زیبایی می بینم.چهار شنبه ای که آتش می افروختیم و از رویش می پریدیم و می گفتیم سرخی تو از من زردی من از تو... اما الان چه می گوییم؟الان با دهان کجی و لجاجت می گوییم حالا که سلیقه بعضی ها چهارشنبه سوری را ناشایست می داند ما هم از راه دیگری وارد می شویم.صدای مهیب ایجاد می کنیم بمب می سازیم و بلوا به وجود می آوریم.انهم عجب بلوایی...
ایا اکنون کسی می تواند مفهوم اصیل چهارشنبه سوری را به نسل جدید معرفی کند و تفاوت آنرا با آنچه امروز چهارشنبه سوری می نامیم به آنها نشان دهد؟
می شود اما خیلی سخت...
اشکال از خودمان است.این را خودمان بوجود آوردیم.این گونه اگر پیش رود در آینده نزدیک نوروز هم کهنه خواهد شد.فانی خواهد شد.شب یلدایی هم وجود نخواهد داشت و این ماییم که مقصریم.اشکال از خودمان است و در یک کلام از ماست که بر ماست...
میارید در ماتمم جز رباب
دو کاست جدید از شهرام ناظری با عنوان ساقی نامه-سوفی نامه و با عناوین 1-نسیم صبحگاهی و 2-سوته دلان به بازار آمد.
این دو کاست با آهنگسازی کامبیز روشن روان و با حضور بزرگانی از موسیقی ایران همچون ارسلان کامکار سیاوش ظهرالدینی اردشیر کامکار ارسلان کامکار بیژن کامکار اردشیر روحانی و... با اشعاری از حافظ و رضی الدین آرتیمانی منتشر شده است.شایان ذکر است این آلبوم از کار های قدیم ناظری بوده است اما به تازگی به بازار ارزه شده است.اشعاری زیبا با صدای دلنشین شهرام ناظری اثری بدیع آفریده است.
دو کاست جدید از شهرام ناظری با عنوان ساقی نامه-سوفی نامه و با عناوین 1-نسیم صبحگاهی و 2-سوته دلان به بازار آمد.
این دو کاست با آهنگسازی کامبیز روشن روان و با حضور بزرگانی از موسیقی ایران همچون ارسلان کامکار سیاوش ظهرالدینی اردشیر کامکار ارسلان کامکار بیژن کامکار اردشیر روحانی و... با اشعاری از حافظ و رضی الدین آرتیمانی منتشر شده است.شایان ذکر است این آلبوم از کار های قدیم ناظری بوده است اما به تازگی به بازار ارزه شده است.اشعاری زیبا با صدای دلنشین شهرام ناظری اثری بدیع آفریده است.
چند کلمه با کسی که خیلی بزرگ شده
بزرگمهر حسین پور رو خیلی وقته می شناسم . با اینکه 19 سال بیشتر ندارم اغراق نیست بگم که سابقه آشنایی من با حسین پور 6 - 7 سالی می شه.اولین عکسی که ازش دیدم در مجله کیهان کاریکاتور بود.یادمه ویژه نامه ای برای کاریکاتوریست های حرفا های ایران منتشر شده بود.عکسی بود بدون عینک و با موهای دلبری(به قول خودش).او را در ((خانه)) بیشتر شناختم.درک و فهم خیلی عمیقی از کاریکاتور نداشتم (جوری که تا 3-4 سال پیش امضای جواد علیزاده رو که به صورت (( جواد)) بود((پواد)) می خوندم و تازه خودمم تو کف بودم که این یارو پواد کیه اینقدر کارش درسته!!!!)
خیلی با حسین پور حال نمی کردم.خبر خاصی از بزرگمهر حسین پور به یاد ندارم تا بهمن سال 77 زمانی که من و شش نوجوان دیگر داوران جشنواره فیلم کودک و نوجوان بودیم.نمی دونم روز سوم یا چهارم جشنواره بود که در سینما قیام انیمیشنی از بزرگمهر حسین پور دیدم.انیمیشن جذابی بود.داستان مردی بود که داشت از یه پرتگاه سقوط می کرد که یه گوسفند می آد به کمکش و نجاتش میده !!مرد احساساتش جریحه دار می شه و گوسفند رو بغل می کنه.اما ناگهان در سکانس آخر فیلم مرد را در حال چرخاندن گوسفند سرخ شده روی آتش می بینیم.می خورتش!!
خوش ساخت و جالب بود و جمعیت داخل سالن - حداقل بچه های خودمون - تحت تاثیر قرار گرفتند.اما... اما بعد از گذشتن چند ساعت بر و بچه های ما درست مثل همون مرد اینبار خود حسین پور رو کباب کردند! به قول خودمون گفتنی بی خیالش شدند . نفس گرم من هم در آهن سردشان موثر نیفتاد و نتیجه اینکه بزرگمهر حسین پور در آنسال نه پروانه زرین گرفت و نه دیپلم افتخار.اما حقیقتش من خودم همین چند دقیقه پیش 4 ستاره ای رو که از 5 ستاره به این انیمیشن داده بودم در دفتری که توی سینما توش می نوشتم دیدم.شرمنده بزرگ جان!باید بگم که من بحث این انیمیشن رو حتی در سر میز شام و در حضور کیارستمی هم مطرح کردم اما حتما همه می دونید که شام خیلی چیز مهمیه.مگه نه؟
روزگار می گذشت و از بزرگمهر خبر زیادی نداشتم و خودم هم هی داشتم بزرگ می شدم تا وقتی که 18 سالم شد و چلچراغ رو دیدم.در آخرین صفحه این نشریه هر هفته کمیک هایی با عنوان ساندویچ چاپ می شد.دیدم ای دل غافل کار کار خود حسین پوره.بعد که بیشتر دقت کردم هر هفته جهش های بزرگی در کارش دیدم.او سبکی مخصوص به خود -نه از نقطه نظر طراحی که از نظر مفهوم و برقراری ارتباط- یافته بود و با جسارتی قابل تحسین هر هفته طرح های بهتری می زد.بعدش یه روز پنجشنبه وقتی حیات نو خریدم دیدم منصور ظابطیان رفته سراغ بزرگمهر حسین پورتا آخر هفته رو با هم باشند.با دیدن موهای ریخته بزرگمهر و عینک طبی اش فهمیدم این همه پیشرفت و نبوغ در ایشان از کجا آب می خوره! سرزنش های خار مغیلان را حس کردم و دانستم بیش از پیش به کعبه نزدیک است.خسته نباشی بزرگ جان.موفق باشی.
احسان شارعی 8 / 11 / 1381
بزرگمهر حسین پور رو خیلی وقته می شناسم . با اینکه 19 سال بیشتر ندارم اغراق نیست بگم که سابقه آشنایی من با حسین پور 6 - 7 سالی می شه.اولین عکسی که ازش دیدم در مجله کیهان کاریکاتور بود.یادمه ویژه نامه ای برای کاریکاتوریست های حرفا های ایران منتشر شده بود.عکسی بود بدون عینک و با موهای دلبری(به قول خودش).او را در ((خانه)) بیشتر شناختم.درک و فهم خیلی عمیقی از کاریکاتور نداشتم (جوری که تا 3-4 سال پیش امضای جواد علیزاده رو که به صورت (( جواد)) بود((پواد)) می خوندم و تازه خودمم تو کف بودم که این یارو پواد کیه اینقدر کارش درسته!!!!)
خیلی با حسین پور حال نمی کردم.خبر خاصی از بزرگمهر حسین پور به یاد ندارم تا بهمن سال 77 زمانی که من و شش نوجوان دیگر داوران جشنواره فیلم کودک و نوجوان بودیم.نمی دونم روز سوم یا چهارم جشنواره بود که در سینما قیام انیمیشنی از بزرگمهر حسین پور دیدم.انیمیشن جذابی بود.داستان مردی بود که داشت از یه پرتگاه سقوط می کرد که یه گوسفند می آد به کمکش و نجاتش میده !!مرد احساساتش جریحه دار می شه و گوسفند رو بغل می کنه.اما ناگهان در سکانس آخر فیلم مرد را در حال چرخاندن گوسفند سرخ شده روی آتش می بینیم.می خورتش!!
خوش ساخت و جالب بود و جمعیت داخل سالن - حداقل بچه های خودمون - تحت تاثیر قرار گرفتند.اما... اما بعد از گذشتن چند ساعت بر و بچه های ما درست مثل همون مرد اینبار خود حسین پور رو کباب کردند! به قول خودمون گفتنی بی خیالش شدند . نفس گرم من هم در آهن سردشان موثر نیفتاد و نتیجه اینکه بزرگمهر حسین پور در آنسال نه پروانه زرین گرفت و نه دیپلم افتخار.اما حقیقتش من خودم همین چند دقیقه پیش 4 ستاره ای رو که از 5 ستاره به این انیمیشن داده بودم در دفتری که توی سینما توش می نوشتم دیدم.شرمنده بزرگ جان!باید بگم که من بحث این انیمیشن رو حتی در سر میز شام و در حضور کیارستمی هم مطرح کردم اما حتما همه می دونید که شام خیلی چیز مهمیه.مگه نه؟
روزگار می گذشت و از بزرگمهر خبر زیادی نداشتم و خودم هم هی داشتم بزرگ می شدم تا وقتی که 18 سالم شد و چلچراغ رو دیدم.در آخرین صفحه این نشریه هر هفته کمیک هایی با عنوان ساندویچ چاپ می شد.دیدم ای دل غافل کار کار خود حسین پوره.بعد که بیشتر دقت کردم هر هفته جهش های بزرگی در کارش دیدم.او سبکی مخصوص به خود -نه از نقطه نظر طراحی که از نظر مفهوم و برقراری ارتباط- یافته بود و با جسارتی قابل تحسین هر هفته طرح های بهتری می زد.بعدش یه روز پنجشنبه وقتی حیات نو خریدم دیدم منصور ظابطیان رفته سراغ بزرگمهر حسین پورتا آخر هفته رو با هم باشند.با دیدن موهای ریخته بزرگمهر و عینک طبی اش فهمیدم این همه پیشرفت و نبوغ در ایشان از کجا آب می خوره! سرزنش های خار مغیلان را حس کردم و دانستم بیش از پیش به کعبه نزدیک است.خسته نباشی بزرگ جان.موفق باشی.
احسان شارعی 8 / 11 / 1381
تختی ... یکی نامداراز میان مهان
دیروز داشتم شعری از اخوان می خواندم:
((قصه است این قصه آری قصه درد است
شعر نیست
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ همچون پوچ عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها
روکش تابوت تختی هاست...))
امروز 17 دی سالروز در گذشت بزرگترین پهلوان معاصر این مرز و بوم جهان پهلوان غلامرضا تختی است.تختی...یلی که مردم او را به خاطر مدال آوری هایش نمی پرستیدند.روح و.منش بزرگوارانه او را ستایش می کردند.این تختی بی شک از قول اخوان در ردیف سهراب ها و سیاوش هاست...آنهایی که خونشان هنوز هم خیس است...بس که شوم و ناجوانمردانه از پای در آمده اند...
کنون رزم سهراب و رستم شنو دگر ها شنیدستی این هم شنو
سهراب با نیرنگ کاووس شاه بدست پدرش از پای در می آید.تزویر از این بالاتر؟خون سهراب در غربت ریخته می شود.رستم بر سر و سینه می زند:
همی ریخت خون وهمی کند موی سرش پر ز خاک پر از آب روی
اما سیاوش ...پور پاک شاهنامه...دست پرورده رستم دستان...کسی که به تحریک گریسوز خونش در غربت و بی گناهی ریخته می شود:
چشم را باید ببندد تا نبیند هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر...
اما از تختی چه بگوییم؟ سهراب و سیاوش افسانه اند اما...آری...تختی هم افسانه است.هر سه افسانه هایی اند در تجلی واقعیت.افسانه تختی را مردم ما خود ساخته اند و در سینه نگه داشته اند و تا ابد جاودانه نگه خواهند داشت.
یادش شاد.
احسان شارعی 17 / 10 / 1381
دیروز داشتم شعری از اخوان می خواندم:
((قصه است این قصه آری قصه درد است
شعر نیست
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ همچون پوچ عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها
روکش تابوت تختی هاست...))
امروز 17 دی سالروز در گذشت بزرگترین پهلوان معاصر این مرز و بوم جهان پهلوان غلامرضا تختی است.تختی...یلی که مردم او را به خاطر مدال آوری هایش نمی پرستیدند.روح و.منش بزرگوارانه او را ستایش می کردند.این تختی بی شک از قول اخوان در ردیف سهراب ها و سیاوش هاست...آنهایی که خونشان هنوز هم خیس است...بس که شوم و ناجوانمردانه از پای در آمده اند...
کنون رزم سهراب و رستم شنو دگر ها شنیدستی این هم شنو
سهراب با نیرنگ کاووس شاه بدست پدرش از پای در می آید.تزویر از این بالاتر؟خون سهراب در غربت ریخته می شود.رستم بر سر و سینه می زند:
همی ریخت خون وهمی کند موی سرش پر ز خاک پر از آب روی
اما سیاوش ...پور پاک شاهنامه...دست پرورده رستم دستان...کسی که به تحریک گریسوز خونش در غربت و بی گناهی ریخته می شود:
چشم را باید ببندد تا نبیند هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر...
اما از تختی چه بگوییم؟ سهراب و سیاوش افسانه اند اما...آری...تختی هم افسانه است.هر سه افسانه هایی اند در تجلی واقعیت.افسانه تختی را مردم ما خود ساخته اند و در سینه نگه داشته اند و تا ابد جاودانه نگه خواهند داشت.
یادش شاد.
احسان شارعی 17 / 10 / 1381
نامه ای به 40 چراغ
سلام
آقا من حرف دارم از نوع اساسی!
از این که قسمت نظر خواهی راجع به چلچراغ رو دیدم خوشحال شدم اما دیدم اینجوری نمی شه.باید بنویسم.آقا من اصلا از مجلا راضی نیستم.یعنی از خیلی قسمت ها راضی نیستم.اول از همه بخش ادبی که نسبت به ادبیات غنی خودمون خیلی کم لطفه.مرسی!و اون یکی که خیلی باهاش کار دارم بخش اجتماعیه.اعصابم رو داره خورد می کنه.داره رو اعصابم راه میره!!!البته نوشته ها و نقطه دید منصور ظابطیان رو استثنا میدونم و با خواندن مطلب زیبا و دلنشین ((امشب عاشق می شوم)) به تفاوت او با بسیاری دیگر پی بردم...آقا اصلا لپ کلام:کی گفته نسل سومی ها (عجب اسم عجیبی!) از دیزی بدشون می آد؟کی گفته اونا ریش لنگری میذارن؟اونی که میگه ضد حال یعنی آبگوشت حتما تا حالا به یه سفره خونه سنتی درست و حسابی نرفته.اصلا غریبه شده با خودش.غذاهای سنتی اش رو فراموش کرده.با شمام که می گید اکثر نسل سومی ها از شنیدن اسم آبگوشت یا کله پاچه اظهار تهوع می کنند.با شمام! پیتزا؟اصلا حرفشو نزن.نمی تونم بخورمش.دلم درد می گیره.ساندویچ که دیگه مرخصه! ولی عوضش دیزی فرد اعلابا دارچین و دوغ دبش و ترشی مشت و سبزی و ماست محلی....وای خدا
کی گفته نسل سومی ها فقط متالیکا گوش می دند؟من و خیلی های دیگه هیچ احساس خوشایندی از شنیدن صدای سازهای اره مانند امثال اونو نداریم..منکر هنر نمایی استینگز نمی شم.یه موقع هایی احساس می کنم لازمه که لازمه سی دی التون جان بره داخل دستگاه اما...اما وقتی صدای تنبور کیخوسرو پورناظری رو می شنوم در زیبایی محو می شوم.به یه دنیای دیگه می رم.تو رو جون مارتون مسائل رو قاطی نکنید.می تونید به جای این که این همه از امی نم بگید یه خورده راجع به موسیقی سنتی بنویسید.من هنوز یه بار هم اسم فخرالدینی و علیزاده رو در چلچراغ ندیده ام.چند در صد بر و بچ تا حالا کاست بی تو بسر نمی شود شجریان رو گوش دادند؟کیه که ترجیع بند هاتف اصفهانی رو بخونه و از خود بی خود نشه؟من همه شو حفظم.تمام و کمال.می خوای بیام اونجا از اول تا آخرشو بخونم؟...ای فدای تو هم دل و هم جان وی نثار رهت همین و همان...گلستان به نظر خیلی ها دیگه امروزی نیست.اینو من از یکی از بچه های کلاس سوم رو به استاد ادبیاتمون شنیدم... یه ذره تفکرتون رو عوض کنید.خلاف مسیر رسالتتون دارید میرید.سعی نکنید این قدر نسل سوم (اسمش خیلی خیلی عجیبه) رو متفاوت از پدر و مادرش نشون بدید.عادی کنیدشون.نمیدونم...شاید من غیر عادی ام..ولی ولش کن...فردا میای بریم دیزی؟
احسان شارعی
2/10/1381
سلام
آقا من حرف دارم از نوع اساسی!
از این که قسمت نظر خواهی راجع به چلچراغ رو دیدم خوشحال شدم اما دیدم اینجوری نمی شه.باید بنویسم.آقا من اصلا از مجلا راضی نیستم.یعنی از خیلی قسمت ها راضی نیستم.اول از همه بخش ادبی که نسبت به ادبیات غنی خودمون خیلی کم لطفه.مرسی!و اون یکی که خیلی باهاش کار دارم بخش اجتماعیه.اعصابم رو داره خورد می کنه.داره رو اعصابم راه میره!!!البته نوشته ها و نقطه دید منصور ظابطیان رو استثنا میدونم و با خواندن مطلب زیبا و دلنشین ((امشب عاشق می شوم)) به تفاوت او با بسیاری دیگر پی بردم...آقا اصلا لپ کلام:کی گفته نسل سومی ها (عجب اسم عجیبی!) از دیزی بدشون می آد؟کی گفته اونا ریش لنگری میذارن؟اونی که میگه ضد حال یعنی آبگوشت حتما تا حالا به یه سفره خونه سنتی درست و حسابی نرفته.اصلا غریبه شده با خودش.غذاهای سنتی اش رو فراموش کرده.با شمام که می گید اکثر نسل سومی ها از شنیدن اسم آبگوشت یا کله پاچه اظهار تهوع می کنند.با شمام! پیتزا؟اصلا حرفشو نزن.نمی تونم بخورمش.دلم درد می گیره.ساندویچ که دیگه مرخصه! ولی عوضش دیزی فرد اعلابا دارچین و دوغ دبش و ترشی مشت و سبزی و ماست محلی....وای خدا
کی گفته نسل سومی ها فقط متالیکا گوش می دند؟من و خیلی های دیگه هیچ احساس خوشایندی از شنیدن صدای سازهای اره مانند امثال اونو نداریم..منکر هنر نمایی استینگز نمی شم.یه موقع هایی احساس می کنم لازمه که لازمه سی دی التون جان بره داخل دستگاه اما...اما وقتی صدای تنبور کیخوسرو پورناظری رو می شنوم در زیبایی محو می شوم.به یه دنیای دیگه می رم.تو رو جون مارتون مسائل رو قاطی نکنید.می تونید به جای این که این همه از امی نم بگید یه خورده راجع به موسیقی سنتی بنویسید.من هنوز یه بار هم اسم فخرالدینی و علیزاده رو در چلچراغ ندیده ام.چند در صد بر و بچ تا حالا کاست بی تو بسر نمی شود شجریان رو گوش دادند؟کیه که ترجیع بند هاتف اصفهانی رو بخونه و از خود بی خود نشه؟من همه شو حفظم.تمام و کمال.می خوای بیام اونجا از اول تا آخرشو بخونم؟...ای فدای تو هم دل و هم جان وی نثار رهت همین و همان...گلستان به نظر خیلی ها دیگه امروزی نیست.اینو من از یکی از بچه های کلاس سوم رو به استاد ادبیاتمون شنیدم... یه ذره تفکرتون رو عوض کنید.خلاف مسیر رسالتتون دارید میرید.سعی نکنید این قدر نسل سوم (اسمش خیلی خیلی عجیبه) رو متفاوت از پدر و مادرش نشون بدید.عادی کنیدشون.نمیدونم...شاید من غیر عادی ام..ولی ولش کن...فردا میای بریم دیزی؟
احسان شارعی
2/10/1381
سهشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۲
خام بدم پخته شدم سوختم
ني نگويم زانکه که تو خا مي هنوز در بهاري و نديدستي تموز
اين جهان همچون درخت است اي کرام ما بر او چون ميوه هاي نيم خام
سخت گيرد خام ها مر شاخ را زانکه در خامي نشايد کاخ را
چون بخت و گشت شيرين لب گزان سست گيرد شاخ ها را بعد از آن
سخت گيري و تعصب خامي است تا جنيني کار خون آشامي است
شايد در ابتدا سخن گفتن و نوشتن از آنچه مولانا اندرز مي کند کمي سخت به نظر آيداما نوشتن و باز هم نوشتن از طي مسير کمال بر انسان باز هم از کاستي ها نمي کاهدچون به حکم اين جهان انسان همچنان در مسير خود باقي است و نويسنده هم محکوم به نوشتن خواهد بود.
مولانا در مثنوي و ديوان شمس بار ها خود را که نماد انسان متجلي است به چيز هاي مختلف تشبيه کرده است و اصولا وي زبان تشيبه را زباني گويا و موثر مي داند. ما چو چنگيم و تو زخمه ميزني، ما چو ناييم و نوا در ما ز توست .....
اصولا خامي را چه تعريف مي کنيم؟تعريف ما از پختگي چيست؟قبل از رسيدن به تعريفي دقيق و جامع از اين دو کلمه صحبت در آنها بي معني است.خامي را به راحتي مي توان تعريف کرد.انسان خام داراي باطن و ضميري سرد و گرم نچشيده است و قدرت تشخيص پاييني دارد.اما آيا پختگي را مي توان تعريف کرد؟آيا مرز و سقفي براي پختگي در انسان وجود دارد؟يا به تعبير خود مولانا ((انسان سوخته)) کيست؟ خام بدم ....پخته شدم....سوختم.... اما درک حقيقت سوختگي مولانا آسان نيست.او پس از گذشت چند دهه از عمرش با يک انقلاب روحي در ميابد که تا به اين جا بيشتر ظاهرساز بوده و باطن اش آنگونه که شايسته يک انسان پخته و کامل استپاک و زلال و صافي نيست.اين دريافت که بواسطه ملاقات با شمس تبريز استمهمترين اتفاق عمر مولانااست که وي را ديوانه وار به سمت حقيقت مي کشاند.
اماآيا با دانستن اين مسائل مي توان به رمز پيدايش کمال در وجود مولاناتا رسيدن به مرز سوختگي پي برد؟درک اين فرايند حتي اگر چندين دهه از عمر انسان را صرف کند خود رسيدن به پختگي شيريني و لب گزاني است و آن هنگام است که انسان شاخه درخت اين دنيا را آرام آرم رها مي کند و بالاخره خود را از بند تعلق به اين درخت فاني آزاد مي کند.اين همان درک معني پختگي و مرحله رسيدن به دولت پاينده عشق است:
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ني نگويم زانکه که تو خا مي هنوز در بهاري و نديدستي تموز
اين جهان همچون درخت است اي کرام ما بر او چون ميوه هاي نيم خام
سخت گيرد خام ها مر شاخ را زانکه در خامي نشايد کاخ را
چون بخت و گشت شيرين لب گزان سست گيرد شاخ ها را بعد از آن
سخت گيري و تعصب خامي است تا جنيني کار خون آشامي است
شايد در ابتدا سخن گفتن و نوشتن از آنچه مولانا اندرز مي کند کمي سخت به نظر آيداما نوشتن و باز هم نوشتن از طي مسير کمال بر انسان باز هم از کاستي ها نمي کاهدچون به حکم اين جهان انسان همچنان در مسير خود باقي است و نويسنده هم محکوم به نوشتن خواهد بود.
مولانا در مثنوي و ديوان شمس بار ها خود را که نماد انسان متجلي است به چيز هاي مختلف تشبيه کرده است و اصولا وي زبان تشيبه را زباني گويا و موثر مي داند. ما چو چنگيم و تو زخمه ميزني، ما چو ناييم و نوا در ما ز توست .....
اصولا خامي را چه تعريف مي کنيم؟تعريف ما از پختگي چيست؟قبل از رسيدن به تعريفي دقيق و جامع از اين دو کلمه صحبت در آنها بي معني است.خامي را به راحتي مي توان تعريف کرد.انسان خام داراي باطن و ضميري سرد و گرم نچشيده است و قدرت تشخيص پاييني دارد.اما آيا پختگي را مي توان تعريف کرد؟آيا مرز و سقفي براي پختگي در انسان وجود دارد؟يا به تعبير خود مولانا ((انسان سوخته)) کيست؟ خام بدم ....پخته شدم....سوختم.... اما درک حقيقت سوختگي مولانا آسان نيست.او پس از گذشت چند دهه از عمرش با يک انقلاب روحي در ميابد که تا به اين جا بيشتر ظاهرساز بوده و باطن اش آنگونه که شايسته يک انسان پخته و کامل استپاک و زلال و صافي نيست.اين دريافت که بواسطه ملاقات با شمس تبريز استمهمترين اتفاق عمر مولانااست که وي را ديوانه وار به سمت حقيقت مي کشاند.
اماآيا با دانستن اين مسائل مي توان به رمز پيدايش کمال در وجود مولاناتا رسيدن به مرز سوختگي پي برد؟درک اين فرايند حتي اگر چندين دهه از عمر انسان را صرف کند خود رسيدن به پختگي شيريني و لب گزاني است و آن هنگام است که انسان شاخه درخت اين دنيا را آرام آرم رها مي کند و بالاخره خود را از بند تعلق به اين درخت فاني آزاد مي کند.اين همان درک معني پختگي و مرحله رسيدن به دولت پاينده عشق است:
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
اشتراک در:
پستها (Atom)