غمگین و دل پشیمان
آن چیزی که از بیژن کامکار در دل من است
در کودکی عاشقانه میپرستیدمش. نه میدانستم در چه آواز و دستگاهی میخواند و مینوازد و نه میدانستم ریتم صدای دف که در دستانش میچرخد از کدام خانقاه دراویش کُرد الهام گرفته است. فقط عاشقانه دوستش داشتم. روزی که به آرزوی بزرگ برای از نزدیک دیدنش دست یافتم خوشحالتر از همیشه بودم. ظهر یک روز تابستانی در اطاقی که از در و دیوارش دف آویزان بود برای اولین بار چشم در چشم بیژن کامکار شدم. این انسان یگانه...
برای مصاحبهای رفته بودم که قرار بود در همین اسطرلاب منتشر شود. اما او با همه فرق داشت. از غرور و ادعا خالی بود. از معدود افرادی بود که در او احساس پدرانهای در خودم حس کردم. بیش از یک ساعت پرسیدم و با علاقه جوابم داد. از مقام مجنون به لیلی گلایه کرد، یک بیت شعر خواند، از خاطراتش گفت و گفت و گفت. زمانی که جمع شاگردان دف نوازش به داخل اطاق آمدند فرصت دست داد عکس یادگاری با او بگیرم. از بهترین روزهای زندگیام همین روز بود.
***
دیشب دوباره بیژن کامکار را از نزدیک دیدم. یگانه مرد دف نواز را. مرد ربابی را. آوازه خوان کُرد را... در مراسمی که از حضور اساتید ساز و آواز مملو بود چشم من باز هم فقط بیژن کامکار را میدید. سخنرانان همه از پاکی و اصالت خانواده کامکارها میگفتند اما چشم من فقط در پی بیژن کامکار بود. حسابی لاغر شده اما سلامت است. شُکر باید کرد. در آن صحنههای کوتاه که بر پرده تالار ارسباران نقش میبست بیژن ِجوان داشت آواز میخواند. در کنسرت شورانگیز، دف به دست، بیا ساقی می ما را بگردان... و بعد بیژن امروز با آن سیمای دوست داشتنیاش ... غمگین و دل پشیمان... زیبا میخواند... ناگهان بغضی در گلویش تاب خورد و گفت "نمیتونم" ... اشکی از گوشه چشمم سرید و همراه دیگران با تمام وجود برایش دست زدم... ایستاد و به سوی ما برگشت و با چشمان ریزش نگاهمان کرد. سرشار از مهر...
درّههای تنگ کردستان را زمانی پیموده بودم که صدای سیدعلیاصغر کردستانی مشهور به داود ثانی یا بلبل کردستان در گوشم میپیچید. زردی خزان، غمگین و دل پشیمان، یار غزال، دردی هیجران، نابی نابی... و صدای بیژن از همان جنس و لطافت و حس است.
به من گفت که درویش نیست اما از شهر دراویش آمده. دف را هم با خود از میان جمع دراویش، خانقاه قادریه و جمع سماع کنندگان بیرون کشید و به قول خودش به صحنه موسیقی "بازگردانید". نقل به مزمون میکنم. میگفت که بی حرمتی به دف موجب بسط نشستن و پناه بردن آن به خانقاه دراویش صوفیه شده است همان طور که تنبور را نسبت است با مقاماتی که در خانقاههای کرمانشاه اجرا میشود. از ساز به شیوهای حرف میزد که تو گویی از موجودی زنده. و خود زنده تر از سازش بوده است همیشه. و زنده تر خواهد بود تا هست صدایی ... و تا هست ساز و نوایی.
یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
شنیدن خبر بیماریه استاد فکر من رو هم مثل همه مشغول کرد.و دیدن عکسهای جدیدشون ...این مواقع بدترین فکرها به ذهن آدم میرسه.اینکه اگه ایشون خوب نشن.اگه...ولی هنوز هم خدارو شکر که سایه ی استاد بالای سر همه ی ما هست.کاش تا هنرمندانمون هستن ،قدرشون رو بدونیم.کاش من هم میتونستم توی مراسم دیروز شرکت کنم.و اینکه مطلبت اشک توی چشمام جمع کرد.عالی بود
آقا احسان : نميدونستم وبلاگ هم داري به هرحال احساست را خوب بيان كرده اي سعي كن ازهمين جنس براي ساير مسايل هم رقمي كني ...مث بستن روزنامه ها واين مصيبت ها كه سر كلي آدم حسابي در ميارن وحتي نمائي مثل جنبش سبز...البته خالي از راديكاليسم
خیلی ممنونم آقای صراف. راستش ذهنم اصلاً دنبال مسائل سیاسی نمیره. حقیقتاً نمی تونم ذهنم رو درگیر مقوله دیگری به جز فرهنگ و هنر و تاریخ و شعر و این قبیل مسائل بکنم.
ارسال یک نظر