در صبح مرطوب جنگل انگار درختان نفس میکشیدند
سوار شد و از خانه سرازیر شد به سمت چهارراهی که نبش آن اداره بود. صبح که میرفت خواب آلوده بود و روی دوچرخه که مینشست باد سرد به صورتش میخورد. خواب از سرش که منگ آن بود ربوده میشد و انگار از گوشهایش بیرون میریخت. چون مسیر رفت سرپایین بود کافی بود ترمز را محض اطمینان نگه دارد و دوچرخه خودش مسیر اداره را بلد بود. به اداره که میرسید شالی را که دور سرش پیچیده بود باز میکرد و برای لخظاتی صورتش در هجوم سوز زمستانی قرار میگرفت. یک بار هنوز اولهای یخبندان روی یخ سر خورده بود و پخش زمین شده بود. یکی دو نفری کمکش کرده بودند که زخمش دستش را تمیز کند و گِل شلوارش را پاک کند. سر کار که میرسید گوشهایش سوت میزد. کتش را که درمیآورد انگار پس مانده سوز و سرمای صبح از درزهایش فرار میکرد. به اداره که میرسید دیگر مال خودش نبود. باید کار میکرد.
چای تلخ و بدمزه اداره سرش را به درد میآورد و دلش را آشوب میکرد اما لااقل جلوی خوابآلودگیاش را میگرفت. چشم در چشم همکارانش نمیشد. از گفت و گوهای اجباری اجتناب میکرد و با کسی گرم نمیگرفت. ساعت 5 برایش افق رهایی بود و دوچرخه فرشته نجات. گرچه باید سربالایی را پا میزد و تا رسیدن به خانه هنّ و هن میکرد اما خانه برایش حکم بهشت داشت. مکانی که در آن میتوانست بخوابد!
اما هنوز در اداره بود و صدای همکارانش را میشنید که با تعجب از سرمای هوا میگفتند.
- نمیدونی دیروز از در پشتی خونه از این ور خیابون تا اون ور خیابون رفتم که بشینم تو ماشین چه لرزی گرفتم!
- آره حسابی سرد شده. دیدی چه برفی نشسته رو کوهها؟
- بابا اخبار میگفت فلان جا پنجاه سانت برف اومده!
میشنید و با خود میگفت: "لعنتیها! انگار امسال متولد شدهاند! و گرنه هرسال همین بساط سوز و سرما هست. تا بوده زمستونا برف میاومده و سرد میشده!"
وقت نهار باید غذای آمادهاش را روی میزش میخورد. بی هیچ تشریفات و تجملی. ساعت 3 که میرسید پلکهایش روی هم میلغزید و با هر صدای پایی که از پشتش میآمد به توهم آمدن رئیس سیخ مینشست و خود را سرگرم کار نشان میداد. با چشمهایش عقربه ساعت را هل میداد. چای بدمزه بعد از ظهر را توی لیوان لب پریده سر میکشید و گاهی چشمهایش را برای لحظاتی میبست.
آن روز هم مثل همه روزها چشمهایش را بست تا چند لحظهای دنیای درونش را تاریک کند.
تاریک تاریک تاریک
...
روی دوچرخه پا میزد و دختری پشت سرش نشسته بود و محکم چسبیده بودش. جاده سرسبز بود و هوا مرطوب. در صبح مرطوب جنگل انگار درختان نفس میکشیدند. نمیدانست آیا صورت دخترک هم مثل صورت خودش از پسِ برخورد هوا مرطوب میشود یا نه. همانطور که پا میزد به سربالایی رسید. مجبور شد ایستاده پا بزند. دخترک به شوخی گفت: "پیاده شم هل بدم؟"
جواب داد: "نه بابا ورزشکارم مثلاً!"
پس از سربالایی سرپایینی بود و دوچرخه ناگهان شتاب گرفت. دخترک کمی ترسید، جیغ کوتاهی کشید و خودش را محکم به او چسباند. قاه قاه میخندیدند. دوچرخه سرعت گرفت. تند تر و تند تر. رفت و رفت تا رسید به کنار برکه. نگه داشت. پیاده شدند. هوا کمی دم داشت. دخترک سبدش را که توش لقمههای کوچک نان پنیر سبزی چیده بود و رویش را با پارچه گلگلی پوشانده بود روی زمین گذاشت. پارچهای پهن کرد و روی آن نشستند. زنبوری وز وز کنان دور سر دخترک چرخید و او سرش را همراه آن چرخاند تا اینکه روی صورت او از حرکت باز ایستاد. لبخند زد و از توی جعبهاش لقمهای برای او بیرون آورد. لقمه را از دخترک گرفت و گاز زد. گفت: "خوشمزهاس!" و باز هم خورد. کمی بعد گفت:"خودت نمیخوری؟" دخترک گفت" دارم نیگات میکنم" لبخند زد و گفت: "پس منم نمیخورم و نیگات میکنم"
و همدیگر را نگاه میکردند.
تا مدتها همدیگر را نگاه میکردند.
ساعتی بعد در آغوش هم خوابیدند. وقتی چشمهایش را باز کرد هنوز ظهر بود. هوا دم داشت. دختر نگاهش میکرد. نفس کشید و گفت "هـــوم. عجب خوابی رفتیم". بعد بلند شد و نشست. دخترک گفت: "آره. ولی حسابی گرم شده. شنا میکنی؟" سرخ شد و گفت: "شنا؟"
دختر گفت:"آره بلند شو!"
رئیس گفت: بیدار شید آقای ...
بیدار شد. ساعت پنج بود. حکم اخراجش روی میز بود. کف دستهایش را روی میز گذاشت و برای بار اول چشم در چشم رئیسش شد. بلند شد و گفت: "خداحافظ آقای رئیس! برای همیشه!"
شالش را دور صورتش پیچید و کتش را تنش کرد. بیرون آمد و سوار دوچرخه شد و در مسیر سربالایی پا زد. دیگر عجله نداشت که زودتر به خانه برسد. نرم نرمک پا میزد. از کوچهای که دو طرفش ماشین پارک شده بود پیچید به کوچه خلوتی که سراسر پوشیده از برگهای زرد و نارنجی و قرمز بود. پرگهای خیس زیر چرخش صدای خش خش مرطوبی میداد. کوچه بلند و طولانی بود. کمی جلوتر دختری راه میرفت. نفس زنان ایستاد و پیاده شد. به دخترک نگاه کرد و گفت: "برای شنا کردن هوای خیلی خوبیه!"
هر دو خندیدند.
کمی بعد دوچرخه بین آنها راه میرفت. کمی بعد او بین دوچرخه و دخترک بود و باز هم کمی بعد هر دو سوار بر دوچرخه بودند. او پا میزد و دخترک از پشت بغلش کرده بود.
شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۸
دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸
طلسمت میکنم!
اهواز، موتور هزار، ویدئوکلوپ، بارسلون، تنبلیهای سعیدزاده، قهوهخونه عمو حسن، کارون پراید، شیرینی برای آقای صرّاف، کیانپارس، برق گرفتگی خفیف در پست شمالغرب، جاده ماهشهر-بندر امام، کوتعبدالله، گاومیش و آخر از همه دیوانهای به اسم Scrimin' Jay Hawkins که سوغاتیهای من بود از این شهر جنوب غرب.
دیوانه به مفهوم واقعی کلمه. موسیقی که قبلاً یک اجرای Hard Rock از آن را که توسط Marylin Manson اجرا شده بود شنیده بودم و حالا اجرایی نزدیک به موسیقی Jazz به سبکی کاملاً محیرالعقول و خوانندهای درک ناشدنی. دیوانهام کرده بود. عربده کشیدن و قهقهههایش فقط مخصوص سیاهی از نوع خودش بود. هیچ Sense خاصی روی صحنه نداشت. نه نسبت به نوازندگانی که برایش مینواختند و نه نسبت به تماشاچیانی که تشویقش میکردند. از طلسمی سخن میگفت که روی معشوقش گذاشته بود. طلسمت میکنم چون مال منی. و ناگهان شروع میکند به زبانی مندرآوردی حرف زدن، شکوه و گلایه کردن و کم مانده گریه کند. عاشقش شدم.
اهواز، موتور هزار، ویدئوکلوپ، بارسلون، تنبلیهای سعیدزاده، قهوهخونه عمو حسن، کارون پراید، شیرینی برای آقای صرّاف، کیانپارس، برق گرفتگی خفیف در پست شمالغرب، جاده ماهشهر-بندر امام، کوتعبدالله، گاومیش و آخر از همه دیوانهای به اسم Scrimin' Jay Hawkins که سوغاتیهای من بود از این شهر جنوب غرب.
دیوانه به مفهوم واقعی کلمه. موسیقی که قبلاً یک اجرای Hard Rock از آن را که توسط Marylin Manson اجرا شده بود شنیده بودم و حالا اجرایی نزدیک به موسیقی Jazz به سبکی کاملاً محیرالعقول و خوانندهای درک ناشدنی. دیوانهام کرده بود. عربده کشیدن و قهقهههایش فقط مخصوص سیاهی از نوع خودش بود. هیچ Sense خاصی روی صحنه نداشت. نه نسبت به نوازندگانی که برایش مینواختند و نه نسبت به تماشاچیانی که تشویقش میکردند. از طلسمی سخن میگفت که روی معشوقش گذاشته بود. طلسمت میکنم چون مال منی. و ناگهان شروع میکند به زبانی مندرآوردی حرف زدن، شکوه و گلایه کردن و کم مانده گریه کند. عاشقش شدم.
جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
کنسرت گروه گوشه با یاد پرویز مشکاتیان
با مقدمه کوتاهی آغاز کرد. از روزهای خوشش با استادش گفت. مشکاتیانی که دیگر نیست. "سفر کرد و ز ما یاد نکرد". سپس یک دقیقه سکوت و آنگاه اولین مضراب روی سنتور....
سیامک آقایی اجرای شب اولش به یاد پرویز مشکاتیان را با تکنوازی آغاز کرد. قطعاتی ضربی و یا غیر ریتمیک در دستگاه شور و آوازهای وابستهاش نظیر ابوعطا و کردبیات و ...
اجرایش رنگ و بوی اجراهای سالهای جوانی مشکاتیان را داشت. بعضی قطعات را هم از خود او نواخت. ضرب آهنگش زیبا بود و جملاتش لحن داشت. گاه با ابهت مینواخت و گاه لطیف. اجرایش در بین جملات کمی سکوت بیشتری میطلبید تا شنونده آنها را بهتر درک کند. هر چه که بود غم در خود داشت و شرح حال فراق میگفت.
***
در بخش دوم اجرای کنسرت "یاد باد" به یا پرویز مشکاتیان، سالار عقیلی و پدرام خاورزمانی هم با سیامک آقای همراه شدند تا شنونده رپرتوار جالبی در دستگاه نوا باشیم. پیش درآمد نوا که برداشتی بدون کلام از تصنیف "مدامم مست" بود آغاز گر برنامه شد. سپس ساز و آواز نوا، اجرا را به سمت تصنیف مدامم مست پیش برد. تصنیف با توقفهای به جا و رنگآمیزی شگفت آوری که به مدد استفاده از تمامی قابلیت های سنتور و تمبک امکان پذیر شده بود بسیار دلنشین جلوه کرد. اجرای یک تصنیف دیگر با نام "بشنو این نکته" پس از آوازهایی در گردونیه و نیشابورک ما را به نقطه عطف اجرای سیامک آقایی یعنی تصنیف "یاد باد" رهنمون کرد. تصنیفی که او آن را در فراق استادش ساخته بود. شعر حافظ وصف حال امروز ما بود. یاری از دست رفته. سروده بود:
دل به امیــد صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
و پس از بیت آواز بی کلام سیامک آقایی همراه با نواختن سنتور فریاد دردآلود او بود دانسته که دیگر مشکاتیان را نخواهد دید. تو گویی آواز دردآورش حین زخمه زدن روی سنتور نالههای فرهاد بود که کوه میکند.
با اجرای چهارمضراب نقطه اوج اجرای گروه گوشه یعنی قطعه "نوری زکجا" فرار سید. شعر معروف حافظ با مطلع "در خرابات مغان نور خدا میبینم" به صورت آواز با اجرای ریتمیک سیامک آقایی و پدرام خاورزمینی همراه شد. تکنیک متحیر کننده آقایی در نواختن سنتور چشمها را خیره کرد. عقیلی چهار بیت از این شعر را در درآمد، نیشابورک و نهفت خواند. همراه با این آوازها آواز بیکلام سیامک آقایی نقش ملودی دیگری را در کنار سنتور و تنبک و آواز بازی کرد. و زمانی که شور و شوق حاضرین در سالن به نقطه اوج رسید با تک ضربه سنتور آقایی اجرا پایان یافت و پس از آن فقط تشویق بود و تشویق.
***
اجراهایی که به آوازخوانی همراه با نهایتاً یک یا دو ساز اکتفا میکند خودمانی تر و به اصالت موسیقی ایرانی نزدیکتر است. در این اجراها تکنوازی به مفهوم واقعیاش نزدیک تر میشود و ساز، مجال بیشتری برای خودنمایی پیدا میکند. سیامک آقایی با اجرای پر تکنیک و با احساسش گوشهای از قابلیتهای سنتور ایرانی را به نمایش گذاشت.
کنسرت گروه گوشه با یاد پرویز مشکاتیان
با مقدمه کوتاهی آغاز کرد. از روزهای خوشش با استادش گفت. مشکاتیانی که دیگر نیست. "سفر کرد و ز ما یاد نکرد". سپس یک دقیقه سکوت و آنگاه اولین مضراب روی سنتور....
سیامک آقایی اجرای شب اولش به یاد پرویز مشکاتیان را با تکنوازی آغاز کرد. قطعاتی ضربی و یا غیر ریتمیک در دستگاه شور و آوازهای وابستهاش نظیر ابوعطا و کردبیات و ...
اجرایش رنگ و بوی اجراهای سالهای جوانی مشکاتیان را داشت. بعضی قطعات را هم از خود او نواخت. ضرب آهنگش زیبا بود و جملاتش لحن داشت. گاه با ابهت مینواخت و گاه لطیف. اجرایش در بین جملات کمی سکوت بیشتری میطلبید تا شنونده آنها را بهتر درک کند. هر چه که بود غم در خود داشت و شرح حال فراق میگفت.
***
در بخش دوم اجرای کنسرت "یاد باد" به یا پرویز مشکاتیان، سالار عقیلی و پدرام خاورزمانی هم با سیامک آقای همراه شدند تا شنونده رپرتوار جالبی در دستگاه نوا باشیم. پیش درآمد نوا که برداشتی بدون کلام از تصنیف "مدامم مست" بود آغاز گر برنامه شد. سپس ساز و آواز نوا، اجرا را به سمت تصنیف مدامم مست پیش برد. تصنیف با توقفهای به جا و رنگآمیزی شگفت آوری که به مدد استفاده از تمامی قابلیت های سنتور و تمبک امکان پذیر شده بود بسیار دلنشین جلوه کرد. اجرای یک تصنیف دیگر با نام "بشنو این نکته" پس از آوازهایی در گردونیه و نیشابورک ما را به نقطه عطف اجرای سیامک آقایی یعنی تصنیف "یاد باد" رهنمون کرد. تصنیفی که او آن را در فراق استادش ساخته بود. شعر حافظ وصف حال امروز ما بود. یاری از دست رفته. سروده بود:
دل به امیــد صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
و پس از بیت آواز بی کلام سیامک آقایی همراه با نواختن سنتور فریاد دردآلود او بود دانسته که دیگر مشکاتیان را نخواهد دید. تو گویی آواز دردآورش حین زخمه زدن روی سنتور نالههای فرهاد بود که کوه میکند.
با اجرای چهارمضراب نقطه اوج اجرای گروه گوشه یعنی قطعه "نوری زکجا" فرار سید. شعر معروف حافظ با مطلع "در خرابات مغان نور خدا میبینم" به صورت آواز با اجرای ریتمیک سیامک آقایی و پدرام خاورزمینی همراه شد. تکنیک متحیر کننده آقایی در نواختن سنتور چشمها را خیره کرد. عقیلی چهار بیت از این شعر را در درآمد، نیشابورک و نهفت خواند. همراه با این آوازها آواز بیکلام سیامک آقایی نقش ملودی دیگری را در کنار سنتور و تنبک و آواز بازی کرد. و زمانی که شور و شوق حاضرین در سالن به نقطه اوج رسید با تک ضربه سنتور آقایی اجرا پایان یافت و پس از آن فقط تشویق بود و تشویق.
***
اجراهایی که به آوازخوانی همراه با نهایتاً یک یا دو ساز اکتفا میکند خودمانی تر و به اصالت موسیقی ایرانی نزدیکتر است. در این اجراها تکنوازی به مفهوم واقعیاش نزدیک تر میشود و ساز، مجال بیشتری برای خودنمایی پیدا میکند. سیامک آقایی با اجرای پر تکنیک و با احساسش گوشهای از قابلیتهای سنتور ایرانی را به نمایش گذاشت.
چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸
عشق لرزه، خزیده کنج تالار چهارسو
حس کردم که سایش روح دو انسان، ناخواسته چگونه موجب لرزشی وحشتناک میشود. تنشی که دو روح را همچون لبه زبر سوهان بر هم میساید و آنگاه که لغزش لایههای روح پایان یافت دیگر چه بسا که برای بازگشت به عشق از دست رفته دیر باشد. "عشق لرزه" گویای این واقعیت بود که در این جهان فرصت بسیار اندک است. جهانی که به چاه فاضلاب تشبیه شده است مکانیست برای ما که ناپاکیم و ناچار به عاشق شدن، دوست داشتن و مهر ورزیدن. فرصت آن قدر کوتاه است که حاصل یک عمر زندگی در کوتاه کلامی از دست میرود و یا آنچه در افقی روشن در پیش چشم است ناگاه در غرش صاعقههای غرور نیست میشود.
با "عشق لرزه" میشد تفکر کرد. دیدن صحنههای زیبایش وقتی که چهارزانو کف تالار چهارسو نشسته باشی و از خاک صحنه سهمی هم تو ببری دو چندان لذت بخش است. و نویسنده - اریک امانوئل اشمیت- به هر جایی سرک میکشد تا از زبان هر دلی سخنی گفته باشد: مرد و زنی، پیر و جوانی، سالم و مریضی.
پس از اتمام اجرا روی سنگفرش خیابان انقلاب از جلوی شیرینی فروشی فرانسه که گذشتم هنوز غرق فکر بودم. از بازی شگفت انگیر بهناز جعفری در نقش النا و دکوری که به سادگی همه چیز در خود داشت و از موسیقی خوبی که نیما علیزاده برای این اجرا برگزیده بود و از دیدن ابراهیم حقیقی پس از سالها. و حالا که کارگردان عشق لرزه - سهراب سلیمی را- در نقش آشیلس، خدمتکار مخصوص "رومولوس کبیر" به جا میآورم از تفاوت کیفیت این دو اجرا جا میخورم. رسیدم جلوی انتشارات روزبهان. دستفروشها هنوز بساطشان را جمع نکردهاند. رمان کوتاهی از حمید گروگان میخرم و به سمت خانه میروم.
حس کردم که سایش روح دو انسان، ناخواسته چگونه موجب لرزشی وحشتناک میشود. تنشی که دو روح را همچون لبه زبر سوهان بر هم میساید و آنگاه که لغزش لایههای روح پایان یافت دیگر چه بسا که برای بازگشت به عشق از دست رفته دیر باشد. "عشق لرزه" گویای این واقعیت بود که در این جهان فرصت بسیار اندک است. جهانی که به چاه فاضلاب تشبیه شده است مکانیست برای ما که ناپاکیم و ناچار به عاشق شدن، دوست داشتن و مهر ورزیدن. فرصت آن قدر کوتاه است که حاصل یک عمر زندگی در کوتاه کلامی از دست میرود و یا آنچه در افقی روشن در پیش چشم است ناگاه در غرش صاعقههای غرور نیست میشود.
با "عشق لرزه" میشد تفکر کرد. دیدن صحنههای زیبایش وقتی که چهارزانو کف تالار چهارسو نشسته باشی و از خاک صحنه سهمی هم تو ببری دو چندان لذت بخش است. و نویسنده - اریک امانوئل اشمیت- به هر جایی سرک میکشد تا از زبان هر دلی سخنی گفته باشد: مرد و زنی، پیر و جوانی، سالم و مریضی.
پس از اتمام اجرا روی سنگفرش خیابان انقلاب از جلوی شیرینی فروشی فرانسه که گذشتم هنوز غرق فکر بودم. از بازی شگفت انگیر بهناز جعفری در نقش النا و دکوری که به سادگی همه چیز در خود داشت و از موسیقی خوبی که نیما علیزاده برای این اجرا برگزیده بود و از دیدن ابراهیم حقیقی پس از سالها. و حالا که کارگردان عشق لرزه - سهراب سلیمی را- در نقش آشیلس، خدمتکار مخصوص "رومولوس کبیر" به جا میآورم از تفاوت کیفیت این دو اجرا جا میخورم. رسیدم جلوی انتشارات روزبهان. دستفروشها هنوز بساطشان را جمع نکردهاند. رمان کوتاهی از حمید گروگان میخرم و به سمت خانه میروم.
اشتراک در:
پستها (Atom)