چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸

اندکی چابکی نیست... برای گرفتن لحظه‌ها

فردا باز از خودم می‌پرسم زندگی برای چیست؟ اما باز به سراغ هر چیز که دم دستم قرار بگیرد می‌روم و کوتاه نمی‌آیم. واقعیت که نگاه کنی روزها همینجور دارند می‌گذرند. موقعی بود که اراده می کردم "اینجا" و "حالا" و "الان" را درک کنم... و می‌توانستم. ولی حالا که در لحظه‌ای سعی می کنم "اکنون" را درک کنم باز لحظه‌ها از دستم می‌گریزند و پرش می‌کند روی لحظه بعدی. و لحظه‌های پی‌در‌پی بسیار سریع در گذر اند... و همراه آنها وقایع... و حالا تازه یاد گرفته‌ام که هدف تعیین کنم. آن هم نه بلند مدت، نهایتاً هدفی دو سه ساله و حالا حس و حال رسیدن به این هدف‌ها هم خیلی از سالهای قبل کمتر است....
و به تنهایی فکر می کنم. روزهایی که به کار می گذرند و شب‌هایی که اکثراً به شعر، و جملگی لحظات پر کثرت تنهایی ِ من. یک مدت که بگذرد دیگر برایم عادت خواهد شد. شاید الان هم شده باشد. عادتی که تبدیل به یک تابو خواهد شد که اگر خودت هم بخواهی بشکنیش نمی‌شکند. از هر کس فقط با یک نگاه می‌گذری. از هر اتفاق و از هر خواسته با یک نگاه می گذری. شعری که می‌خوانی و در 30 ثانیه تمامش کرده‌ای بیش از این با تو نمی‌ماند. بعد با خود می‌گویی کاش می‌شد از شعر هم عکس گرفت که حس لطیف‌اش در ماورای وجودی‌ام برای همیشه ثبت باشد. اما نمی‌شود و لطافتش با بازخواندن کم و کمتر می‌شود. موسیقی هم همینطور و کتاب‌هایی که سرشار از لذت و تجربه‌ات کرده‌اند و شاید حالا داستانش را هم به خاطر نیاوری. اندکی چابکی می‌خواهد که از زمان زودتر بروی... اما در من که نیست این چابکی. و کاش می شد دانست این چیست که این قدر ذهن مرا درگیر کرده که دارم از همه چیز به سادگی می‌گذرم، به سادگی خواندن شعرهای‌ احمدرضا احمدی..

اندکی چابکی

اندکی چابکی می‌خواهد که از دیوار بالا برویم
بر انتهای دیوار بنشینیم و باغ را از ته دل ببینیم
ببینیم
که آیا گلابی‌ها هنوز بر درخت هستند
ببینیم
آیا طرف ِ سرخ سیب به طرف ماست یا نه
ببینیم
آیا کودکان در این ظهر تابستان به خواب رفته‌اند یا نه
ببینیم
آیا کودکان در این ظهر تابستان سرخی سیب‌ها را معنی کرده‌اند یا نه
"اندکی چابکی" نیست
پیری است
و دیوار باغ از آنچه ما حدس می‌زدیم ارتفاع دارد
در ساعت چهار بعداز ظهر در باغ گشوده شد
دانستم
درختان باغ را سوخته‌اند
کودکان در سالهای دور این باغ را ترک گفته‌اند
بر کف باغ کفش‌های فرسوده کودکان روان است
گلابی‌ها سوخته‌اند
سیب‌ها سوخته‌اند

۲ نظر:

100ra گفت...

پدر می گفت من پیر شدم تو ته نشین
من لبخند می زدم او لبخند می زد
سکوت کردیم و سیگارمان را کشیدیم

Arash Sharei گفت...

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز