فاکنر، زندگی و کتاب ها
از کیهان هفته، شماره 44 به تاریخ یکشنبه، 18 شهریور 1341
شهرستان نور را که رد کردم رسیدم به رویان. از آنجا جادهای بود که پشت به دریا صاف به سمت جنوب می رفت. چهار کیلومتر که رفتم رسیدم به "کاسگر محله" و آدرس میگفت که باید به راست بپیچم. 2 کیلومتر جلوتر در کوچهای فرعی ویلایی بود که دورتادورش جنگل بود و گنبد امامزاده ای در شرقش توی چشم میزد. از کوههای پر درخت ابر پایین میریخت و با موجی که باد میانگیخت صورتم نمدار میشد. سقف ویلا از چوب بود و بوی دلخواهم را در هوا پخش میکرد. شومینه با دو کنده چوب میسوخت و پردهها با نقش گلهای نارنجی رنگ زیبا مینمود. اما از همه مهمتر...
قفسهای بود از کتاب، پر از "کتاب هفته"، "کیهان هفته" و "کتاب جمعه"، همگی چاپ دهه چهل شمسی. کتاب-نشریاتی به سردبیری اشخاصی چون م. به آذین و احمد شاملو. در یکی از شمارههای کیهان هفته مقالهای درباره ویلیام فاکنر پیدا کردم. در یکی دیگر از شمارههای کتاب هفته داستان کوتاهی از شولوخوف به نام "خال" خواندم که یک داستان قزاقی بود بود و شباهت عجیبی به داستان رستم و سهراب داشت. شرحش را بعدا! خواهم نوشت اما مقالهای که راجع به فاکنر بود: مقاله نقبی به درون شخصیت و افکار ویلیام فاکنر، چهره درخشان ادبیات معاصر جنوب آمریکا میزد. و حالا تصحیح میکنم: مردی که دهقان سادهای بود و گاهی چیزی مینوشت و مردم او را نویسنده خطاب می کردند.
بخش هایی از این مقاله را عیناً نقل میکنم:
- آقای فاکنر! چطور به نوشتن دست زدید؟
- من در نیواورلئان زندگی میکردم . گاهگاهی به هر کاری که برای بدست آوردن سکهای پول لازم بود تن در میدادم. در این وقت با "شروود اندرسن" آشنا شدم. ما بعد از ظهرها به گردش در شهر میپرداختیم و با مردم به گفتگو مشغول میشدیم و شب باز بر میگشتیم و باز با یکدیگر ملاقات میکردیم و در مقابل یکی دو بطری مینشستیم. شروود حرف می زد و من گوش میکردم. من هیچ وقت صبح ها او را نمیدیدم. او از من جدا میشد و دنبال کارش میرفت. همه روزها به هم شباهت داشت. با خودم گفتم اگر زندگی نویسندگی چنین باشد، پس من برای این کار ساخته شدهام. آن وقت اولین کتاب خودم را شروع کردم و بی درنگ پی بردم که حرفهای سرگرمکننده است. حتی یک روز متوجه شدم که آقای اندرسن را سه هفته تمام است که ندیدهام. وقتی او به منزل من آمد – اولین باری بود که به دیدن من میآمد- به من گفت: ((چه اتفاقی افتاده، از چرا از من رنجیدهای؟)) به او جواب دادم که مشغول نوشتن کتابی هستم. او ((پناه بر خدایی)) گفت و بیرون رفت. وقتی کتاب ((مزد سرباز)) را به پایان رساندم روزی در خیابان به خانم اندرسن برخوردم. او از من درباره کتابم سوالاتی کرد و من جواب دادم که کتاب تمام شده است. خانم اندرسن گفت: ((شروود حاضر است با شما قراری ببندد. یعنی در صورتی که مجبور نشود نسخه دستنویس کتابتان را بخواند به ناشرش خواهد گفت که این کتاب را قبول کند)). من در جوابش گفتم: ((هوپ!)) و بدین طریق نویسنده شدم.
- برای آنکه گاه گاهی پولی بدست بیاورید چه کار می کردید؟
- هر کاری که پیش می آمد، تقریباً همه کاری از دستم بر می آمد: کشتی رانی، رنگرزی منازل، خلبانی هواپیما. من هیچگاه به پول زیادی احتیاج نداشتم زیرا هزینه زندگی در نیواورلئان خیلی بالا نرفته بود و من تنها چیزی که می خواستم، جایی برای خواب، لقمهای برای غذا و توتون و ویسکی بود. اخلاقاً من ولگرد و خانه به دوش زاده شده بودم. دوست نداشتم خیلی برای پول کار کنم. به عقیده من شرمآور است که آدم برای پول کار کند زیرا طی این هشت ساعت نه آدم میتواند چیزی بخورد، نه نوشابه ای بیاشامد و نه عشق ورزی کند. در این مدت تنها چیزی که از آدم بر میآید همان کار است. برای همین است که انسان به خودش رنج میدهد و دیگران را نیز رنجور و متاثر می سازد.
***
میشل دروا می گوید: وقتی در سال 1952 در کنسولگری فرانسه در نیواورلئان با او روبهرو شدم دلم می خواست از او سوالاتی کنم. بنابراین در مورد "محراب" و "تا وقتی که جان می کنم" با او گفتگو کردم. ولی او خیلی زود حرف مرا قطع کرد و گفت:
- برای چه با من از مسائل ادبی حرف میزنید؟
- برای آنکه با فاکنر روبهرو هستم.
- شما هم مثل دیگران هستید، شما خیال میکنید که من با ادبیات سر و کار دارم و حال آنکه من دهقان و مزرعهدارم. نوشتن برای من تفننی است، البته کتابهایم را چاپ میکنند، برای آنکه یکی از ناشران اغلب به سراغم میآید و صفحاتی را که روی هم ولو شده است را با خودش میبرد. چند سال قبل سوئدیها هم جایزهای به من دادند، جایزه نوبل. ولی این ماجرا مانع آن نیست که من دهقان و یا مزرعهدار باشم.
***
گاهی همینگویای پیدا میشود که به علت غریزه و یا به علت آنکه درسهایش را به خوبی نزد استادی دانا فرا گرفته است خیلی خوب میداند که وقتی موفقیت حاصل او خواهد شد که همواره سبک واحدی داشته باشد. البته همینگوی نمیخواست طرفدار سبک باشد بلکه میکوشید طبق آن قاعده ای چیز بنویسد که دلخواه آموزگارانش باشد. همینگوی چنین میکند. شاید حق با اوست زیرا چیزهایی که نوشته جالب است. اما دیگران مثلاً ولف و خود من، نه غریزه و نه معلم و نه چیز دیگری داریم. ما کوشیدهایم همه چیز را گرد بیاوریم و هر تجربه ای را روی هم در هر جمله انبار سازیم تا مگر بتوانیم آن اختلافات دقیق را از یکدیگر باز شناسیم. به همین دلیل هم کار ما مغلق و مشکل است. البته ما مصممانه به اینکار یعنی مشکلنویسی دست زدهایم، ولی کار دیگری هم نمیتوانستیم بکنیم.
***
طبق ملاحظات شخصیام اشیاء ضروری برای تمرین شغلی که دارم عبارت است از کاغذ، توتون، غذا و کمی ویسکی.
***
نویسندهای که به تکنیک اعتقاد دارد بهتر است بنّا و یا جراح شود. هیچ وسیله فنی برای نوشتن در دست نیست. نویسنده جوانی که از یک فرضیه پیروی کند احمقی بیش نیست.
***
- بعضیها عقیده دارند که درک آثار شما با وجودیکه دو و یا سه بار آنها را میخوانند مشکل است. شما چه راهنمایی به آنها می کنید؟
- چهار بار بخوانند!
چهارشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر