ماکت جدیدم: German Schwimmwagen Type 166
بالاخره ساخت آخرین ماکت من از سری ماکتهای جنگ جهانی دوم به پایان رسید. این ماکت متعلق به یک خودرو آلمانی از نوع Sd.Kfz. بود. لفظ Sd.Kfz. که مخفف کلمه Sonderkraftfahrzeug است در ارتش نازی به "خودروهای ساخته شده برای اهداف خاص" اطلاق میشد. این خودروها طیف وسیعی داشتند که یکی از آنها به نام Schwimmwagen Type 166 نوعی خودرو دوزیست بود که قابلیت حرکت در خشکی و دریا را داشت. ماکتی که من از این خودرو ساختم متعلق به شرکت ژاپنی Tamiya و در مقیاس 1/48 است. این خودرو توسط فردیناند پورش طراحی و در دهه 40 میلادی در اوج درگیریهای جنگ جهانی دوم توسط کمپانی فولکس واگن ساخته شد.
تازه دست به کار شدم، همه وسایل روی میز پهن شدهاند.
شاسی خودرو، کنارش یکی از چرخها، موچین اینجا کاربرد زیبایی ندارد.
چرخها آماده اتصال
از بغل
از روبهرو، به نمره، آیینه بغل، لاستیک زاپاس و میل گاردان دقت کنید
فرمان، دنده، ترمز دستی و گیج عقربههای سرعت و روغن و بنزین
پروانه انتهایی، موقع ورود به آب به کمک ریسمان کشیده و راه میافتد، طبیعتاً موتور با گازوئیل میسوزد
مقایسه ابعادی با یک خودکار
پارو در انتهای ماشین، روکش سقف جمع شده
بیل در جلو ماشین، به نوشتههای روی بدنه توجه کنید
یک عکس از زمان جنگ جهانی دوم
خودرو وارد آب میشود، توجه کنید که به کمک میله بلندی که در انتهای ماشین قرار گرفته پروانه به داخل آب هدایت میشود
پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸
دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸
خال ، داستان پسرکشی
در روزهای بیکاری عید داستان کوتاهی از شولخوف خواندم به نام "خال". داستان به مانند همه داستانهای شولوخوف یک داستان قزاقی بود و وقایعش در میان قزاقان حاشیه رود دُن اتفاق میافتاد. این داستان را بین یکی از شمارههای کتاب هفته چاپ دهه چهل شمسی پیدا کردم که مرتضی ممیز تصویرسازیهای زیبایی برایش انجام داده بود. از آنجا که قطعاً افراد خیلی کمی به این کتاب و این داستان دسترسی دارند کمی راجع به شرح داستان و نقد و بررسیهایش مینویسم (رونوشت از مقالهام در ویکیپدیا فارسی).
قصه از این قرار بود:
نیکولکا کاشهوی فرمانده اسواران قزاق است. او قزاق جوانی است که علاوه بر شجاعت و دلیری، خال بزرگی به اندازه یک تخم کفتر روی قوزک پای چپ را از پدر به ارث برده است. پدر نیکولکا در جبهه جنگ با آلمانیها ناپدید شدهبود و دیگر هرگز باز نگشته بود.
روزی قاصدی به خانه نیکولکا میآید و به او اطلاع میدهد که به عنوان فرمانده اسواران قزاق باید به مقابله با باند خلافکاری که دهکدههای اطراف را تصرف کرده است بشتابد. خبر به وسیله پاکت نامهای حاوی سه قید فوریت به دست نیکولکا رسید.
در سویی دیگر آتامان که سردسته باند خلافکار است افراد خود را در خانه پیرمردی به نام لوکیچ مستقر کرده و آنها در آنجا به باده گساری و مصرف غلات انبار شده لوکیچ مشغول شدهاند. لوکیچ که از دست آزار و اذیت آتامان و افرادش به تنگ آمده شبانه میگریزد و خود را به ده مجاور میرساند. در آنجا افراد نیکولکا او را دستگیر میکنند و لوکیچ محل اختفای آتامان و باند خلافکارش را برای آنها افشا میکند. نیکولکا که 3 شب بیخوابی کشیده است شبانه دستور حمله میدهد.
درگیری شلیگ رگبار مسلسل و گلوله از جانب طرفین آغاز میشود. صدای تفنگها در میان درختان جنگل میپیچد. نیکولکا که سردسته را از دیگران تشخیص داده سوار بر اسب به تاخت به سمت او پیش میرود. آتامان خود را آماده مقابله با قزاق جوان میکند و در لحظه تقابل موفق میشود نیکولکا را از پای درآورد. سپس به رسم قزاقها از اسب پیاده میشود تا پوتینهای فرد کشته شده را از پا درآورد. پوتین به سختی از پای چپ نیکولکا خارج میشود و سپس خال بزرگ زیر قوزک پای چپش نمایان میشود. آتامان ناگهان درمییابد که فرزند خود را کشته است. آتامان پسر کشته شدهاش را در آغوش میگیرد و میگرید. سرانجام نوک تپانچه را در دهان میگذارد، چشمها را میبندد و شلیک میکند.
پایان داستان بهواقع تلخ بود. شولوخوف داستان را این طور تمام میکند:
شب هنگام که صدای پای اسبها از پشت جنگل بلند شد و باد صدای فرفر اسبها و طنین افسار و یراق آنها را همراه آورد، لاشخوری با ناخشنودی از سر پرموی آتامان به هوا برخاست و در آسمان خاکستری و بیرنگ پاییزی ناپدید شد.
اما گرچه این داستان در زمره ادبیات معاصر به شمار میرود اما شباهت بسیار زیادی به دو داستان اساطیری کهن ایران و یونان یعنی داستان "رستم و سهراب" و "اسطوره فرزند کشی پاریس" دارد. در هر سه این داستانها پسر،ناخواسته به دست پدر کشته میشود. تنها تفاوت در اینجا اینست که در داستان خال، آتامان پس از کشتن پسر به جای جستجوی نوشدارو خودش را هم میکشد. این واقعه به نوعی وجه تمایز بین یک داستان مدرن و یک داستان اساطیری است.
در روزهای بیکاری عید داستان کوتاهی از شولخوف خواندم به نام "خال". داستان به مانند همه داستانهای شولوخوف یک داستان قزاقی بود و وقایعش در میان قزاقان حاشیه رود دُن اتفاق میافتاد. این داستان را بین یکی از شمارههای کتاب هفته چاپ دهه چهل شمسی پیدا کردم که مرتضی ممیز تصویرسازیهای زیبایی برایش انجام داده بود. از آنجا که قطعاً افراد خیلی کمی به این کتاب و این داستان دسترسی دارند کمی راجع به شرح داستان و نقد و بررسیهایش مینویسم (رونوشت از مقالهام در ویکیپدیا فارسی).
قصه از این قرار بود:
نیکولکا کاشهوی فرمانده اسواران قزاق است. او قزاق جوانی است که علاوه بر شجاعت و دلیری، خال بزرگی به اندازه یک تخم کفتر روی قوزک پای چپ را از پدر به ارث برده است. پدر نیکولکا در جبهه جنگ با آلمانیها ناپدید شدهبود و دیگر هرگز باز نگشته بود.
روزی قاصدی به خانه نیکولکا میآید و به او اطلاع میدهد که به عنوان فرمانده اسواران قزاق باید به مقابله با باند خلافکاری که دهکدههای اطراف را تصرف کرده است بشتابد. خبر به وسیله پاکت نامهای حاوی سه قید فوریت به دست نیکولکا رسید.
در سویی دیگر آتامان که سردسته باند خلافکار است افراد خود را در خانه پیرمردی به نام لوکیچ مستقر کرده و آنها در آنجا به باده گساری و مصرف غلات انبار شده لوکیچ مشغول شدهاند. لوکیچ که از دست آزار و اذیت آتامان و افرادش به تنگ آمده شبانه میگریزد و خود را به ده مجاور میرساند. در آنجا افراد نیکولکا او را دستگیر میکنند و لوکیچ محل اختفای آتامان و باند خلافکارش را برای آنها افشا میکند. نیکولکا که 3 شب بیخوابی کشیده است شبانه دستور حمله میدهد.
درگیری شلیگ رگبار مسلسل و گلوله از جانب طرفین آغاز میشود. صدای تفنگها در میان درختان جنگل میپیچد. نیکولکا که سردسته را از دیگران تشخیص داده سوار بر اسب به تاخت به سمت او پیش میرود. آتامان خود را آماده مقابله با قزاق جوان میکند و در لحظه تقابل موفق میشود نیکولکا را از پای درآورد. سپس به رسم قزاقها از اسب پیاده میشود تا پوتینهای فرد کشته شده را از پا درآورد. پوتین به سختی از پای چپ نیکولکا خارج میشود و سپس خال بزرگ زیر قوزک پای چپش نمایان میشود. آتامان ناگهان درمییابد که فرزند خود را کشته است. آتامان پسر کشته شدهاش را در آغوش میگیرد و میگرید. سرانجام نوک تپانچه را در دهان میگذارد، چشمها را میبندد و شلیک میکند.
پایان داستان بهواقع تلخ بود. شولوخوف داستان را این طور تمام میکند:
شب هنگام که صدای پای اسبها از پشت جنگل بلند شد و باد صدای فرفر اسبها و طنین افسار و یراق آنها را همراه آورد، لاشخوری با ناخشنودی از سر پرموی آتامان به هوا برخاست و در آسمان خاکستری و بیرنگ پاییزی ناپدید شد.
اما گرچه این داستان در زمره ادبیات معاصر به شمار میرود اما شباهت بسیار زیادی به دو داستان اساطیری کهن ایران و یونان یعنی داستان "رستم و سهراب" و "اسطوره فرزند کشی پاریس" دارد. در هر سه این داستانها پسر،ناخواسته به دست پدر کشته میشود. تنها تفاوت در اینجا اینست که در داستان خال، آتامان پس از کشتن پسر به جای جستجوی نوشدارو خودش را هم میکشد. این واقعه به نوعی وجه تمایز بین یک داستان مدرن و یک داستان اساطیری است.
پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۸
رَمل ، فتوبلاگ احسان شارعی
رَمل ، اسمی است که به پیروی و همخوانی با نام اُسطرلاب برای فتوبلاگم برگزیدم. شاید هیچ وجه تسمیهای وجود نداشته باشد اما برای من چه وبلاگ اسطرلاب که سنش به شش رسیده و چه فتوبلاگ رَمل که نوزاد است حکم دستافزار و وسیلهای برای نقب زدن از درون خودم به داناییها و داشتههی ناخودآگاهم بوده است و یا به عبارتی مروری شخصی بر زندگی و احوالم که آن را با دوستان و مخاطبانم به به اشتراک میگذارم. و حالا رمل ِمن، جایی است که عکسهایم درونش قرار میگیرند، عکسهایی که ارزش هنری ناقابلی داشتهباشند و یا حسی عمیق در آنها نهفته باشد.
امیدوارم دوستش داشته باشید.
رَمل ، اسمی است که به پیروی و همخوانی با نام اُسطرلاب برای فتوبلاگم برگزیدم. شاید هیچ وجه تسمیهای وجود نداشته باشد اما برای من چه وبلاگ اسطرلاب که سنش به شش رسیده و چه فتوبلاگ رَمل که نوزاد است حکم دستافزار و وسیلهای برای نقب زدن از درون خودم به داناییها و داشتههی ناخودآگاهم بوده است و یا به عبارتی مروری شخصی بر زندگی و احوالم که آن را با دوستان و مخاطبانم به به اشتراک میگذارم. و حالا رمل ِمن، جایی است که عکسهایم درونش قرار میگیرند، عکسهایی که ارزش هنری ناقابلی داشتهباشند و یا حسی عمیق در آنها نهفته باشد.
امیدوارم دوستش داشته باشید.
چهارشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۸
فاکنر، زندگی و کتاب ها
از کیهان هفته، شماره 44 به تاریخ یکشنبه، 18 شهریور 1341
شهرستان نور را که رد کردم رسیدم به رویان. از آنجا جادهای بود که پشت به دریا صاف به سمت جنوب می رفت. چهار کیلومتر که رفتم رسیدم به "کاسگر محله" و آدرس میگفت که باید به راست بپیچم. 2 کیلومتر جلوتر در کوچهای فرعی ویلایی بود که دورتادورش جنگل بود و گنبد امامزاده ای در شرقش توی چشم میزد. از کوههای پر درخت ابر پایین میریخت و با موجی که باد میانگیخت صورتم نمدار میشد. سقف ویلا از چوب بود و بوی دلخواهم را در هوا پخش میکرد. شومینه با دو کنده چوب میسوخت و پردهها با نقش گلهای نارنجی رنگ زیبا مینمود. اما از همه مهمتر...
قفسهای بود از کتاب، پر از "کتاب هفته"، "کیهان هفته" و "کتاب جمعه"، همگی چاپ دهه چهل شمسی. کتاب-نشریاتی به سردبیری اشخاصی چون م. به آذین و احمد شاملو. در یکی از شمارههای کیهان هفته مقالهای درباره ویلیام فاکنر پیدا کردم. در یکی دیگر از شمارههای کتاب هفته داستان کوتاهی از شولوخوف به نام "خال" خواندم که یک داستان قزاقی بود بود و شباهت عجیبی به داستان رستم و سهراب داشت. شرحش را بعدا! خواهم نوشت اما مقالهای که راجع به فاکنر بود: مقاله نقبی به درون شخصیت و افکار ویلیام فاکنر، چهره درخشان ادبیات معاصر جنوب آمریکا میزد. و حالا تصحیح میکنم: مردی که دهقان سادهای بود و گاهی چیزی مینوشت و مردم او را نویسنده خطاب می کردند.
بخش هایی از این مقاله را عیناً نقل میکنم:
- آقای فاکنر! چطور به نوشتن دست زدید؟
- من در نیواورلئان زندگی میکردم . گاهگاهی به هر کاری که برای بدست آوردن سکهای پول لازم بود تن در میدادم. در این وقت با "شروود اندرسن" آشنا شدم. ما بعد از ظهرها به گردش در شهر میپرداختیم و با مردم به گفتگو مشغول میشدیم و شب باز بر میگشتیم و باز با یکدیگر ملاقات میکردیم و در مقابل یکی دو بطری مینشستیم. شروود حرف می زد و من گوش میکردم. من هیچ وقت صبح ها او را نمیدیدم. او از من جدا میشد و دنبال کارش میرفت. همه روزها به هم شباهت داشت. با خودم گفتم اگر زندگی نویسندگی چنین باشد، پس من برای این کار ساخته شدهام. آن وقت اولین کتاب خودم را شروع کردم و بی درنگ پی بردم که حرفهای سرگرمکننده است. حتی یک روز متوجه شدم که آقای اندرسن را سه هفته تمام است که ندیدهام. وقتی او به منزل من آمد – اولین باری بود که به دیدن من میآمد- به من گفت: ((چه اتفاقی افتاده، از چرا از من رنجیدهای؟)) به او جواب دادم که مشغول نوشتن کتابی هستم. او ((پناه بر خدایی)) گفت و بیرون رفت. وقتی کتاب ((مزد سرباز)) را به پایان رساندم روزی در خیابان به خانم اندرسن برخوردم. او از من درباره کتابم سوالاتی کرد و من جواب دادم که کتاب تمام شده است. خانم اندرسن گفت: ((شروود حاضر است با شما قراری ببندد. یعنی در صورتی که مجبور نشود نسخه دستنویس کتابتان را بخواند به ناشرش خواهد گفت که این کتاب را قبول کند)). من در جوابش گفتم: ((هوپ!)) و بدین طریق نویسنده شدم.
- برای آنکه گاه گاهی پولی بدست بیاورید چه کار می کردید؟
- هر کاری که پیش می آمد، تقریباً همه کاری از دستم بر می آمد: کشتی رانی، رنگرزی منازل، خلبانی هواپیما. من هیچگاه به پول زیادی احتیاج نداشتم زیرا هزینه زندگی در نیواورلئان خیلی بالا نرفته بود و من تنها چیزی که می خواستم، جایی برای خواب، لقمهای برای غذا و توتون و ویسکی بود. اخلاقاً من ولگرد و خانه به دوش زاده شده بودم. دوست نداشتم خیلی برای پول کار کنم. به عقیده من شرمآور است که آدم برای پول کار کند زیرا طی این هشت ساعت نه آدم میتواند چیزی بخورد، نه نوشابه ای بیاشامد و نه عشق ورزی کند. در این مدت تنها چیزی که از آدم بر میآید همان کار است. برای همین است که انسان به خودش رنج میدهد و دیگران را نیز رنجور و متاثر می سازد.
***
میشل دروا می گوید: وقتی در سال 1952 در کنسولگری فرانسه در نیواورلئان با او روبهرو شدم دلم می خواست از او سوالاتی کنم. بنابراین در مورد "محراب" و "تا وقتی که جان می کنم" با او گفتگو کردم. ولی او خیلی زود حرف مرا قطع کرد و گفت:
- برای چه با من از مسائل ادبی حرف میزنید؟
- برای آنکه با فاکنر روبهرو هستم.
- شما هم مثل دیگران هستید، شما خیال میکنید که من با ادبیات سر و کار دارم و حال آنکه من دهقان و مزرعهدارم. نوشتن برای من تفننی است، البته کتابهایم را چاپ میکنند، برای آنکه یکی از ناشران اغلب به سراغم میآید و صفحاتی را که روی هم ولو شده است را با خودش میبرد. چند سال قبل سوئدیها هم جایزهای به من دادند، جایزه نوبل. ولی این ماجرا مانع آن نیست که من دهقان و یا مزرعهدار باشم.
***
گاهی همینگویای پیدا میشود که به علت غریزه و یا به علت آنکه درسهایش را به خوبی نزد استادی دانا فرا گرفته است خیلی خوب میداند که وقتی موفقیت حاصل او خواهد شد که همواره سبک واحدی داشته باشد. البته همینگوی نمیخواست طرفدار سبک باشد بلکه میکوشید طبق آن قاعده ای چیز بنویسد که دلخواه آموزگارانش باشد. همینگوی چنین میکند. شاید حق با اوست زیرا چیزهایی که نوشته جالب است. اما دیگران مثلاً ولف و خود من، نه غریزه و نه معلم و نه چیز دیگری داریم. ما کوشیدهایم همه چیز را گرد بیاوریم و هر تجربه ای را روی هم در هر جمله انبار سازیم تا مگر بتوانیم آن اختلافات دقیق را از یکدیگر باز شناسیم. به همین دلیل هم کار ما مغلق و مشکل است. البته ما مصممانه به اینکار یعنی مشکلنویسی دست زدهایم، ولی کار دیگری هم نمیتوانستیم بکنیم.
***
طبق ملاحظات شخصیام اشیاء ضروری برای تمرین شغلی که دارم عبارت است از کاغذ، توتون، غذا و کمی ویسکی.
***
نویسندهای که به تکنیک اعتقاد دارد بهتر است بنّا و یا جراح شود. هیچ وسیله فنی برای نوشتن در دست نیست. نویسنده جوانی که از یک فرضیه پیروی کند احمقی بیش نیست.
***
- بعضیها عقیده دارند که درک آثار شما با وجودیکه دو و یا سه بار آنها را میخوانند مشکل است. شما چه راهنمایی به آنها می کنید؟
- چهار بار بخوانند!
از کیهان هفته، شماره 44 به تاریخ یکشنبه، 18 شهریور 1341
شهرستان نور را که رد کردم رسیدم به رویان. از آنجا جادهای بود که پشت به دریا صاف به سمت جنوب می رفت. چهار کیلومتر که رفتم رسیدم به "کاسگر محله" و آدرس میگفت که باید به راست بپیچم. 2 کیلومتر جلوتر در کوچهای فرعی ویلایی بود که دورتادورش جنگل بود و گنبد امامزاده ای در شرقش توی چشم میزد. از کوههای پر درخت ابر پایین میریخت و با موجی که باد میانگیخت صورتم نمدار میشد. سقف ویلا از چوب بود و بوی دلخواهم را در هوا پخش میکرد. شومینه با دو کنده چوب میسوخت و پردهها با نقش گلهای نارنجی رنگ زیبا مینمود. اما از همه مهمتر...
قفسهای بود از کتاب، پر از "کتاب هفته"، "کیهان هفته" و "کتاب جمعه"، همگی چاپ دهه چهل شمسی. کتاب-نشریاتی به سردبیری اشخاصی چون م. به آذین و احمد شاملو. در یکی از شمارههای کیهان هفته مقالهای درباره ویلیام فاکنر پیدا کردم. در یکی دیگر از شمارههای کتاب هفته داستان کوتاهی از شولوخوف به نام "خال" خواندم که یک داستان قزاقی بود بود و شباهت عجیبی به داستان رستم و سهراب داشت. شرحش را بعدا! خواهم نوشت اما مقالهای که راجع به فاکنر بود: مقاله نقبی به درون شخصیت و افکار ویلیام فاکنر، چهره درخشان ادبیات معاصر جنوب آمریکا میزد. و حالا تصحیح میکنم: مردی که دهقان سادهای بود و گاهی چیزی مینوشت و مردم او را نویسنده خطاب می کردند.
بخش هایی از این مقاله را عیناً نقل میکنم:
- آقای فاکنر! چطور به نوشتن دست زدید؟
- من در نیواورلئان زندگی میکردم . گاهگاهی به هر کاری که برای بدست آوردن سکهای پول لازم بود تن در میدادم. در این وقت با "شروود اندرسن" آشنا شدم. ما بعد از ظهرها به گردش در شهر میپرداختیم و با مردم به گفتگو مشغول میشدیم و شب باز بر میگشتیم و باز با یکدیگر ملاقات میکردیم و در مقابل یکی دو بطری مینشستیم. شروود حرف می زد و من گوش میکردم. من هیچ وقت صبح ها او را نمیدیدم. او از من جدا میشد و دنبال کارش میرفت. همه روزها به هم شباهت داشت. با خودم گفتم اگر زندگی نویسندگی چنین باشد، پس من برای این کار ساخته شدهام. آن وقت اولین کتاب خودم را شروع کردم و بی درنگ پی بردم که حرفهای سرگرمکننده است. حتی یک روز متوجه شدم که آقای اندرسن را سه هفته تمام است که ندیدهام. وقتی او به منزل من آمد – اولین باری بود که به دیدن من میآمد- به من گفت: ((چه اتفاقی افتاده، از چرا از من رنجیدهای؟)) به او جواب دادم که مشغول نوشتن کتابی هستم. او ((پناه بر خدایی)) گفت و بیرون رفت. وقتی کتاب ((مزد سرباز)) را به پایان رساندم روزی در خیابان به خانم اندرسن برخوردم. او از من درباره کتابم سوالاتی کرد و من جواب دادم که کتاب تمام شده است. خانم اندرسن گفت: ((شروود حاضر است با شما قراری ببندد. یعنی در صورتی که مجبور نشود نسخه دستنویس کتابتان را بخواند به ناشرش خواهد گفت که این کتاب را قبول کند)). من در جوابش گفتم: ((هوپ!)) و بدین طریق نویسنده شدم.
- برای آنکه گاه گاهی پولی بدست بیاورید چه کار می کردید؟
- هر کاری که پیش می آمد، تقریباً همه کاری از دستم بر می آمد: کشتی رانی، رنگرزی منازل، خلبانی هواپیما. من هیچگاه به پول زیادی احتیاج نداشتم زیرا هزینه زندگی در نیواورلئان خیلی بالا نرفته بود و من تنها چیزی که می خواستم، جایی برای خواب، لقمهای برای غذا و توتون و ویسکی بود. اخلاقاً من ولگرد و خانه به دوش زاده شده بودم. دوست نداشتم خیلی برای پول کار کنم. به عقیده من شرمآور است که آدم برای پول کار کند زیرا طی این هشت ساعت نه آدم میتواند چیزی بخورد، نه نوشابه ای بیاشامد و نه عشق ورزی کند. در این مدت تنها چیزی که از آدم بر میآید همان کار است. برای همین است که انسان به خودش رنج میدهد و دیگران را نیز رنجور و متاثر می سازد.
***
میشل دروا می گوید: وقتی در سال 1952 در کنسولگری فرانسه در نیواورلئان با او روبهرو شدم دلم می خواست از او سوالاتی کنم. بنابراین در مورد "محراب" و "تا وقتی که جان می کنم" با او گفتگو کردم. ولی او خیلی زود حرف مرا قطع کرد و گفت:
- برای چه با من از مسائل ادبی حرف میزنید؟
- برای آنکه با فاکنر روبهرو هستم.
- شما هم مثل دیگران هستید، شما خیال میکنید که من با ادبیات سر و کار دارم و حال آنکه من دهقان و مزرعهدارم. نوشتن برای من تفننی است، البته کتابهایم را چاپ میکنند، برای آنکه یکی از ناشران اغلب به سراغم میآید و صفحاتی را که روی هم ولو شده است را با خودش میبرد. چند سال قبل سوئدیها هم جایزهای به من دادند، جایزه نوبل. ولی این ماجرا مانع آن نیست که من دهقان و یا مزرعهدار باشم.
***
گاهی همینگویای پیدا میشود که به علت غریزه و یا به علت آنکه درسهایش را به خوبی نزد استادی دانا فرا گرفته است خیلی خوب میداند که وقتی موفقیت حاصل او خواهد شد که همواره سبک واحدی داشته باشد. البته همینگوی نمیخواست طرفدار سبک باشد بلکه میکوشید طبق آن قاعده ای چیز بنویسد که دلخواه آموزگارانش باشد. همینگوی چنین میکند. شاید حق با اوست زیرا چیزهایی که نوشته جالب است. اما دیگران مثلاً ولف و خود من، نه غریزه و نه معلم و نه چیز دیگری داریم. ما کوشیدهایم همه چیز را گرد بیاوریم و هر تجربه ای را روی هم در هر جمله انبار سازیم تا مگر بتوانیم آن اختلافات دقیق را از یکدیگر باز شناسیم. به همین دلیل هم کار ما مغلق و مشکل است. البته ما مصممانه به اینکار یعنی مشکلنویسی دست زدهایم، ولی کار دیگری هم نمیتوانستیم بکنیم.
***
طبق ملاحظات شخصیام اشیاء ضروری برای تمرین شغلی که دارم عبارت است از کاغذ، توتون، غذا و کمی ویسکی.
***
نویسندهای که به تکنیک اعتقاد دارد بهتر است بنّا و یا جراح شود. هیچ وسیله فنی برای نوشتن در دست نیست. نویسنده جوانی که از یک فرضیه پیروی کند احمقی بیش نیست.
***
- بعضیها عقیده دارند که درک آثار شما با وجودیکه دو و یا سه بار آنها را میخوانند مشکل است. شما چه راهنمایی به آنها می کنید؟
- چهار بار بخوانند!
اشتراک در:
پستها (Atom)