باغ ایرانی، وسوسه با شکوه تقدس
حضور زرتشت در ابتدای داستان رستم و اسفندیار
باغ ایرانی در روز پر بود از صدای پرندگان بهاری، پر بود از رنگ های بدیع شکوفه، پر بود از نسیم مطبوع و پر بود از اشعه ملایم و حیات بخش خورشید... و در شب، باغ ایرانی پر بود از یک وجود روحانی، پر بود از وسوسه ای برای گردش، گردش در آن هنگام که شکوفه لطیف درخت حس می کند حالا که در باغ خبری نیست وقت خواب است. آنگاه که بویی لطیف و معطر از هر شکوفه بیرون می طراود و فضای باغ مشام را می نوازد...
در باغ ایرانی، عمارتی بود با سیمایی شاهانه. عمارتی با شکوه. عمارتی بزرگ با در های بلند که به سوی باغ باز می شد و از داخل اطاق دورنمایی زیبا پدید می آورد. آن شب حال و هوای باغ رنگ و بوی تقدس داشت. رنگ و بوی اهورایی. خدمه از کار مرخص شده اند و هیچ کس در اطاق شاه نیست. گشتاسب، پادشاه ایران، به اطاق مخصوص خویش می آید و بساط عبادتش را در گوشه ای می گستراند. طوری که در هنگام نیایش دورنمای زیبایی از باغ را می بیند. خادمی در باغ راه می رود و به آرامی چراغ های شمعی را روشن می کند. نور شمع به گلبرگ شکوفه می تابد و بازتابش باغ را رنگین می کند. سکوت باغ ایرانی هیجان آور است. گشتاسب در میان سکوت سنگین و خیال انگیز به میان باغ خیره شده است. نور شمع ها رنگ های بدیع اما کم نوری ساخته است. گشتاسب دو زانو می نشیند. رو به باغ. دستها را بالا می برد. شروع به نیایش می کند. رنگ های جادویی باغ برایش جلوه ای از وجود خداست. گشتاسب اشک از چهره جاری می کند. آنگاه با خضوع به سجده می افتد...
در باغ شعاع نوری سو سو می زند. کمی که می گذرد شعاع نور کمی قوت می گیرد. گشتاسب هنوز در خضوع و سجود است. حالا که برمی خیزد شعاع نوری از میان باغ می بیند. شعاع نوری که مدام پر نور تر و نزدیک تر می شود. شاه دستی به چشم های خیسش می کشد. نگاه می کند و ذکر می گوید. شعاع نور نزدیک تر می شود. آتشی در نظر گشتاسب مجسم می شود. آتشی که از بیرون به رنگ زرد می سوزد و از درون سفیدی پاکی درونش می درخشد. گشتاسب بر می خیزد. از در بزرگ اطاق به ایوان باغ ایرانی می رود. با شعاع آتشین نور فاصله ای ندارد. صورتی روحانی و پاکی در میان آتش است. آتش کمی فرو می نشیند تا پیامبر پاک ایران رخ نمایان کند. زرتشت قدمی به جلو برمی دارد. گشتاسب به قبای پاکش نگاهی می اندازد. پیامبر در چهره شاه نگاه می کند. سپس می گوید: منم زرتشت... پیامبر پاک ایران، فرستاده اهورا مزدا...
گشتاسب به خاک می افتد.
***
ششم فروردین، روز تولد زرتشت، پیامبر ایران باستان
پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۴
یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳
پایکوبی دور هفت سین
این آخری ها بهش می گفتم سال بد. واقعاً که سال بدی بود.
آرش داشت دور هفت سین می چخید و عکس می انداخت. سفره قشنگی شده بود. تخم مرغ ها رو هم خودش رنگ زده بود. شاید از همه قشنگتر تخم مرغ های آرش بود. دو روز مونده به عید بهم گفت برو برام نیم کیلو چسب چوب با یه خورده مِل بخر! گفتم مِل دیگه چیه؟... گفت برو خودش بهت میده. باید بری رنگ فروشی!
آن شب آرش چهارتا تخم مرغ رنگی درست کرد... مامانم هی دور سفره می چرخید و گاهی یه چیزی اضافه و کم می کرد. من رفتم جلو و شمع ها رو روشن کردم. آرش بازم عکس می گرفت. ماهی قرمز ها همینطوری می چرخیدند توی تنگ. اشکان داشت راجع به اینکه ماهی قرمز های کاشان چه فرقی با ماهی قرمز های شمال دارند توضیح می داد. داشت می گفت آب کاشان سنگین تر از آب شماله... پانیذ و درسا نشستند دور سفر و آرش ازشون عکس انداخت. بابام آرام نشسته بود سر جاش و هیچ کاری نمی کرد. فقط حرکت بچه ها رو نگاه می کرد. تسبیحشم دستش گرفته بود.
من رفتم توی اطاق و صدای ((پایکوبی)) را بلند کردم. حسین علیزاده تار می نواخت و یکی دو دقیقه به عید نمانده بود.
***
این آخری ها بهش می گفتم سال بد. واقعاً که سال بدی بود. خوب شد که تموم شد. حالا که اشعه زیبای خورشید داره از لای پنجره می آد تو حس می کنم امسال دیگه همه چیز فرق می کنه. سال نو مبارک.
احسان شارعی
دوم نوروز هشتاد و چهار
این آخری ها بهش می گفتم سال بد. واقعاً که سال بدی بود.
آرش داشت دور هفت سین می چخید و عکس می انداخت. سفره قشنگی شده بود. تخم مرغ ها رو هم خودش رنگ زده بود. شاید از همه قشنگتر تخم مرغ های آرش بود. دو روز مونده به عید بهم گفت برو برام نیم کیلو چسب چوب با یه خورده مِل بخر! گفتم مِل دیگه چیه؟... گفت برو خودش بهت میده. باید بری رنگ فروشی!
آن شب آرش چهارتا تخم مرغ رنگی درست کرد... مامانم هی دور سفره می چرخید و گاهی یه چیزی اضافه و کم می کرد. من رفتم جلو و شمع ها رو روشن کردم. آرش بازم عکس می گرفت. ماهی قرمز ها همینطوری می چرخیدند توی تنگ. اشکان داشت راجع به اینکه ماهی قرمز های کاشان چه فرقی با ماهی قرمز های شمال دارند توضیح می داد. داشت می گفت آب کاشان سنگین تر از آب شماله... پانیذ و درسا نشستند دور سفر و آرش ازشون عکس انداخت. بابام آرام نشسته بود سر جاش و هیچ کاری نمی کرد. فقط حرکت بچه ها رو نگاه می کرد. تسبیحشم دستش گرفته بود.
من رفتم توی اطاق و صدای ((پایکوبی)) را بلند کردم. حسین علیزاده تار می نواخت و یکی دو دقیقه به عید نمانده بود.
***
این آخری ها بهش می گفتم سال بد. واقعاً که سال بدی بود. خوب شد که تموم شد. حالا که اشعه زیبای خورشید داره از لای پنجره می آد تو حس می کنم امسال دیگه همه چیز فرق می کنه. سال نو مبارک.
احسان شارعی
دوم نوروز هشتاد و چهار
سهشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳
همه بوستان زیر برگ گل است
وصفی از بهار پیش روست همراه با مضامینی از شکوه و گلایه. فردوسی غرش ابر بهاری و بارش لطیف داستان را در ابتدای داستان رستم و اسفندیار به مویه بر مرگ پهلوان رویین تن ارجاع می دهد. بخوانم و گوش کنیم. زیباست:
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از جویبار
هوا پر خروش و زمین پر زجوش
خُنُک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
همه بوستان زیر برگ گل است
همه کوه پر لاله و سنبل است
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی
چو از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم
شب تیره بلبل نخسپد همی
گل از باد و باران بجنبد همی
بخندد همی بلبل از هردوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار
چو آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر
وصفی از بهار پیش روست همراه با مضامینی از شکوه و گلایه. فردوسی غرش ابر بهاری و بارش لطیف داستان را در ابتدای داستان رستم و اسفندیار به مویه بر مرگ پهلوان رویین تن ارجاع می دهد. بخوانم و گوش کنیم. زیباست:
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از جویبار
هوا پر خروش و زمین پر زجوش
خُنُک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
همه بوستان زیر برگ گل است
همه کوه پر لاله و سنبل است
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی
چو از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم
شب تیره بلبل نخسپد همی
گل از باد و باران بجنبد همی
بخندد همی بلبل از هردوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار
چو آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر
سهشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۳
♫♪ رقص چوب
اثری از اردشیر کامکار. زیاده عرضی نیست. موسیقی رقص چوب را با آهنگسازی اردشیر کامکار گوش کنید و از شنیدن صدای کمانچه، عود،دف، چوب، تار، تنبک و ... لذت ببرید.
کلیک کنید Play برای شنیدن آهنگ روی دکمه
برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید
اثری از اردشیر کامکار. زیاده عرضی نیست. موسیقی رقص چوب را با آهنگسازی اردشیر کامکار گوش کنید و از شنیدن صدای کمانچه، عود،دف، چوب، تار، تنبک و ... لذت ببرید.
کلیک کنید Play برای شنیدن آهنگ روی دکمه
برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید
اشتراک در:
پستها (Atom)