باغ ایرانی، وسوسه با شکوه تقدس حضور زرتشت در ابتدای داستان رستم و اسفندیار باغ ایرانی در روز پر بود از صدای پرندگان بهاری، پر بود از رنگ های بدیع شکوفه، پر بود از نسیم مطبوع و پر بود از اشعه ملایم و حیات بخش خورشید... و در شب، باغ ایرانی پر بود از یک وجود روحانی، پر بود از وسوسه ای برای گردش، گردش در آن هنگام که شکوفه لطیف درخت حس می کند حالا که در باغ خبری نیست وقت خواب است. آنگاه که بویی لطیف و معطر از هر شکوفه بیرون می طراود و فضای باغ مشام را می نوازد... در باغ ایرانی، عمارتی بود با سیمایی شاهانه. عمارتی با شکوه. عمارتی بزرگ با در های بلند که به سوی باغ باز می شد و از داخل اطاق دورنمایی زیبا پدید می آورد. آن شب حال و هوای باغ رنگ و بوی تقدس داشت. رنگ و بوی اهورایی. خدمه از کار مرخص شده اند و هیچ کس در اطاق شاه نیست. گشتاسب، پادشاه ایران، به اطاق مخصوص خویش می آید و بساط عبادتش را در گوشه ای می گستراند. طوری که در هنگام نیایش دورنمای زیبایی از باغ را می بیند. خادمی در باغ راه می رود و به آرامی چراغ های شمعی را روشن می کند. نور شمع به گلبرگ شکوفه می تابد و بازتابش باغ را رنگین می کند...
پستها
نمایش پستها از مارس, ۲۰۰۵
- دریافت پیوند
- فیسبوک
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
پایکوبی دور هفت سین این آخری ها بهش می گفتم سال بد. واقعاً که سال بدی بود. آرش داشت دور هفت سین می چخید و عکس می انداخت. سفره قشنگی شده بود. تخم مرغ ها رو هم خودش رنگ زده بود. شاید از همه قشنگتر تخم مرغ های آرش بود. دو روز مونده به عید بهم گفت برو برام نیم کیلو چسب چوب با یه خورده مِل بخر! گفتم مِل دیگه چیه؟... گفت برو خودش بهت میده. باید بری رنگ فروشی! آن شب آرش چهارتا تخم مرغ رنگی درست کرد... مامانم هی دور سفره می چرخید و گاهی یه چیزی اضافه و کم می کرد. من رفتم جلو و شمع ها رو روشن کردم. آرش بازم عکس می گرفت. ماهی قرمز ها همینطوری می چرخیدند توی تنگ. اشکان داشت راجع به اینکه ماهی قرمز های کاشان چه فرقی با ماهی قرمز های شمال دارند توضیح می داد. داشت می گفت آب کاشان سنگین تر از آب شماله... پانیذ و درسا نشستند دور سفر و آرش ازشون عکس انداخت. بابام آرام نشسته بود سر جاش و هیچ کاری نمی کرد. فقط حرکت بچه ها رو نگاه می کرد. تسبیحشم دستش گرفته بود. من رفتم توی اطاق و صدای ((پایکوبی)) را بلند کردم. حسین علیزاده تار می نواخت و یکی دو دقیقه به عید نمانده بود. *** این آخری ها بهش می گفتم سال بد...
- دریافت پیوند
- فیسبوک
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
همه بوستان زیر برگ گل است وصفی از بهار پیش روست همراه با مضامینی از شکوه و گلایه. فردوسی غرش ابر بهاری و بارش لطیف داستان را در ابتدای داستان رستم و اسفندیار به مویه بر مرگ پهلوان رویین تن ارجاع می دهد. بخوانم و گوش کنیم . زیباست: کنون خورد باید می خوشگوار که می بوی مشک آید از جویبار هوا پر خروش و زمین پر زجوش خُنُک آنک دل شاد دارد به نوش درم دارد و نقل و جام نبید سر گوسفندی تواند برید مرا نیست خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست همه بوستان زیر برگ گل است همه کوه پر لاله و سنبل است به پالیز بلبل بنالد همی گل از ناله او ببالد همی چو از ابر بینم همی باد و نم ندانم که نرگس چرا شد دژم شب تیره بلبل نخسپد همی گل از باد و باران بجنبد همی بخندد همی بلبل از هردوان چو بر گل نشیند گشاید زبان ندانم که عاشق گل آمد گر ابر چو از ابر بینم خروش هژبر بدرد همی باد پیراهنش درفشان شود آتش اندر تنش به عشق هوا بر زمین شد گوا به نزدیک خورشید فرمانروا که داند که بلبل چه گوید همی به زیر گل اندر چه موید همی نگه کن سحرگاه تا بشنوی ز بلبل سخن گفتن پهلوی همی نالد از مرگ اسفندیار ندارد بجز ناله زو یادگار چو آواز ...