پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۰۴
تصویر
BUENA VISTA SOCIAL CLUB چان چان به جوانیتا می گوید: عشقی که من به تو دارم برایم غیر قابل انکار است... دیشب Buena Vista Social Club رو دیدم. فیلمی از Wim Wenders. موسیقی کوبایی بسیار زیباست. اعظای قدیمی Social Club از قبیل ابراهیم فرر و اُمارا پارتاندو و دیگران آهنگ های جاودانشان را می خواندند و از زندگی شان می گفتند. با اعظای گروه آشنا می شدم. یکی از اعظای گروه که نود ساله شده است می گفت: یادمه اون زمان 5 سال بیشتر نداشتم. مردی که اونجا کار می کرد به من می گفت: هی پسر! برای من یه سیگار روشن کن. من هم سیگار رو گوشه لبم می گذاشتم و روشن می کردم... در حقیقت الان 85 ساله که سیگار می کشم... ! همه اعظای گروه سیگار های برگ به دست دارند. از خود ابراهیم فرا بگیر تا نوازنده گیتار آکوستیک و کلاسیک و ترومپت و ویلن کنتر باس و پیانو و درامز. حتی خوانندگان پس زمینه هم سیگار های کت و کلفت برگ به دست دارند. پیرمرد نود ساله باز می گفت: من تا زمانی که زنده باشم عاشق بانوام خواهم بود! من 5 فرزند دارم... شما فرناندو را دیده اید. بله 5 فرزند دارم و حالا در نود سالگی دارم روی ششمی کار می کنم!!! ... و در ...
تصویر
بدان تا جهان از بدِ اژدها به فرمان گرز من آید رها اژدها در قلمرو اساطیر (( آدم! بیا کمی از این میوه جاودانی بخوریم! … )) آدم نگاهش را به حوا دوخت و با ترس و اضطراب ، مدتی او را نگاه کرد. نگاه ملتمسانه حوا بر چهره آدم دوخته شده بود و آدم در حالیکه به خوشه طلایی رنگِ مجذوب کننده در دستان حوا می نگریست، راجع به پیشنهاد خطرناک حوا اندیشید. خواست بگوید که این کار برایشان ممنوع است که ناگهان صدایی تیز و وحشتناک گفتگوی دو نفره را بر هم زد: (( نترس آدم! این میوه برای تو عصاره جاودانی است. چرا می خواهی لذت چشیدن آنرا از خود محروم کنی؟! )) آدم و حوا به چهره پر عظمت اژدها نگاه کردند. چشمان فریب دهنده ای داشت و نفس گرمش بر بدن های آن دو می دمید. آدم با شک به اژدها خیره شد. روی زمین می خزید و بالهای بزرگی داشت. روی سرش برجستگی هایی تاج مانند بود که او را با عظمت جلوه می داد. دُمی بسیار قوی داشت که همچون گرزی آنرا به دنبال خود می کشید. آدم هنوز در شک و تردید بود. لحظه ای به آسمان نگاه کرد و در میان انبود ستارگان شکلی از اژدها دید. یک صورت فلکی درخشان، در نظرش اژدها را تجسم می کرد. بار دی...
تصویر
تو هر لباسی قشنگی... عزیزم! قالب وبلاگم رو عوض کردم. این تمام چیزی است که می خوام بگم. اما دیگه چیزی برای گفتن نیست؟... *** دو تا رانی پرتغال داشتم. در یکیش شکست. در اون یکی باز شد. یه خورده خوردم. گرم بود. گرم ولی خوشمزه. توی پاییز لازم نیست که آب میوه آدم یخ باشه. گاهی وقت ها که آدم کمی احساس سرما می کنه می تونه یه آب میوه گرم بخوره... تمام این قضایا در حالی اتفاق می افته که من پشت کامپیوتر نشسته ام و دارم با قالب جدید اسطرلاب ور می رم. کار کردن با اچتمل خیلی راحت نیست ولی کم کم دارم یاد می گیرم. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره تونستم قالب رو درست کنم. حالا به اسطرلاب نگاه می کنم. چقدر قشنگ شدی!!! لباس نو مبارک. عوض شدن قالب اسطرلاب را می خواهم شروعی برای یک سری تحولات در آن قرار بدهم. کمی باز تر بنویسم و صراحت لهجه داشته باشم. این یک شروع دوباره است. اسطرلابی که بیش از دو سال از عمرش می گذرد از امروز کمی به تحول نیاز دارد. من به عنوان نویسنده ... چند لحظه صبر کنید، دارم یه بادام تازه پوست می کنم، پوست قهوه ایش نباید زیاد خوشمزه باشه ولی مغز ِ سفیدش ... ... خب. خوردمش. خوشمزه...
تصویر
موزه ها فقط دورنمای گذشته زیبا هستند، آینده کجاست؟ داریوش کبیر به بارگاه آمد. راه رفتنش آرام و متین بود. به سمت تخت پر شکوه پادشاهی رفت و بر آن تکیه زد. در تمام طول مسیر ولیعهد قدمی از شاه بزرگ عقب نمی گذاشت. خشایار شاه ولیعهد ایران بود. دو سرباز از جلو و دو سرباز از عقب به بارگاه وارد شدند و با فاصله از تخت داریوش به احترام ایستادند. مرد روحانی هم که همراه شاه و ولیعهد بود کنار تخت پادشاهی داریوش ایستاد. در دست شاه و ولیعهد گل نیلوفر بود. نیلوفر نماد جاودانگی. داریوش هزاران سال است که جاودان است و هزاران سال جاودان خواهد بود... *** در هفته ای که گذشت فرصت دست داد تا به موزه های ایران باستان و رضا عباسی سری بزنم. در طی بازدید از این دو موزه، تاریخ ایران را هر چند به اختصار، بار دیگر از نظر گذراندم. مجسمه ها و کتیبه ها و نقش و نگارهایی که به ظاهر فقط آثار هنری بودند، در هر بیننده احساسی از نوع حکومت دوره خود را القا می کردند. علاوه بر آن حس می کردم در مقابل خیل بیننده های خارجی که به تماشای موزه آمده بودند، من حرف های زیادی برای گفتن دارم. احساس غرور می کردم از اینکه آنها برای...