جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۳

BUENA VISTA SOCIAL CLUB
چان چان به جوانیتا می گوید: عشقی که من به تو دارم برایم غیر قابل انکار است...

دیشب Buena Vista Social Club رو دیدم. فیلمی از Wim Wenders.
موسیقی کوبایی بسیار زیباست. اعظای قدیمی Social Club از قبیل ابراهیم فرر و اُمارا پارتاندو و دیگران آهنگ های جاودانشان را می خواندند و از زندگی شان می گفتند. با اعظای گروه آشنا می شدم.
یکی از اعظای گروه که نود ساله شده است می گفت: یادمه اون زمان 5 سال بیشتر نداشتم. مردی که اونجا کار می کرد به من می گفت: هی پسر! برای من یه سیگار روشن کن. من هم سیگار رو گوشه لبم می گذاشتم و روشن می کردم... در حقیقت الان 85 ساله که سیگار می کشم... !
همه اعظای گروه سیگار های برگ به دست دارند. از خود ابراهیم فرا بگیر تا نوازنده گیتار آکوستیک و کلاسیک و ترومپت و ویلن کنتر باس و پیانو و درامز. حتی خوانندگان پس زمینه هم سیگار های کت و کلفت برگ به دست دارند. پیرمرد نود ساله باز می گفت: من تا زمانی که زنده باشم عاشق بانوام خواهم بود! من 5 فرزند دارم... شما فرناندو را دیده اید. بله 5 فرزند دارم و حالا در نود سالگی دارم روی ششمی کار می کنم!!! ... و در حالیکه دندانهای سفیدش را نشان می داد با صدای بلند می خندید.
***
از Altocedro به سمت Marcena می روم
به شهر Cueto می رسم و سپس به سمت Mayari زهسپار می شوم
عشقی که من به تو دارم را نمی توانم انکار کنم. دهانم آب می افته... ولی هیچ کاری نمی تونم بکنم!
...
وقتی جوانیتا و چان چان روی ساحل ماسه بازی می کردند، جوانیتا بالا و پایین می پرید... چان چان چقدر علاقه مند او می شد!
مسیر رو از برگ های نیشکر پاک کن! من می خوام بنشینم.... می خوام بنشینم روی آن کنده درخت...
به Mayari می رسم...
***
این ترانه آهنگ Chan Chan بود. سال گذشته این آهنگ را با شرحی از ترانه اش در موسیقی های اسطرلاب قرار دادم. اون موقع هنوز اعظای Social Club رو نمی شناختم. امروز صبح که دوباره فیلم رو نگاه کردم، آهنگ ها همان آهنگ های جاودان بودند و علاوه بر آن هر چهره از اعظای گروه برایم هنرمندی نام آشنا بود.
اعظای Buena Vista Social Club برای آخرین بار در تابستان سال 2000 کنسرتی را در نیویورک برگزار کردند تا به احتمال زیاد آخرین کنسرت گروه باشد. آخرین نمایش رسمی... اخرین دیدار با ابراهیم فرر و دوستان پیر، اما پر از احساسات عاشقانه اش.
***
برای حسن ختام به آهنگی از Buena Vista Social Club گوش کنید. لذت بخش است:
این جا ، آن جا، همه جا آتش گرفته است...
Candela
با تشکر از امید ابراهیم که این فیلم را به من امانت داد
احسان شارعی

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۳

بدان تا جهان از بدِ اژدها
به فرمان گرز من آید رها
اژدها در قلمرو اساطیر

(( آدم! بیا کمی از این میوه جاودانی بخوریم! … ))آدم نگاهش را به حوا دوخت و با ترس و اضطراب ، مدتی او را نگاه کرد. نگاه ملتمسانه حوا بر چهره آدم دوخته شده بود و آدم در حالیکه به خوشه طلایی رنگِ مجذوب کننده در دستان حوا می نگریست، راجع به پیشنهاد خطرناک حوا اندیشید. خواست بگوید که این کار برایشان ممنوع است که ناگهان صدایی تیز و وحشتناک گفتگوی دو نفره را بر هم زد: (( نترس آدم! این میوه برای تو عصاره جاودانی است. چرا می خواهی لذت چشیدن آنرا از خود محروم کنی؟! )) آدم و حوا به چهره پر عظمت اژدها نگاه کردند. چشمان فریب دهنده ای داشت و نفس گرمش بر بدن های آن دو می دمید. آدم با شک به اژدها خیره شد. روی زمین می خزید و بالهای بزرگی داشت. روی سرش برجستگی هایی تاج مانند بود که او را با عظمت جلوه می داد. دُمی بسیار قوی داشت که همچون گرزی آنرا به دنبال خود می کشید. آدم هنوز در شک و تردید بود. لحظه ای به آسمان نگاه کرد و در میان انبود ستارگان شکلی از اژدها دید. یک صورت فلکی درخشان، در نظرش اژدها را تجسم می کرد. بار دیگر به حوا نگاه کرد و لبخندی زد. آنگاه خوشه طلایی رنگ را با او نصف کرد و به دهان گذاشت ولی ناگهان ...
آدم و هوا از بهشت رانده شدند و با افسوس به زمین کوچ کردند. اژدها هم به نفرینی ابدی دچار شد. او به موجود خوار و ذلیلی تبدیل شد که می بایست همواره خود را بر زمین بکشد. بالها و دست و پایش را از دست داد. دیگر از نفس گرمش خبری نبود و روی سرش تاج باشکوه دیده نمی شد. اژدها به مار تبدیل شد تا تمام عمر ذلیل بماند. ولی این موجود در افسانه هایش پر صلابت و حول انگیز باقی ماند. گویی روح او همان موجود فریبنده افسونگری است که عمق وجود انسان را در می نوردد و همیشه نحوست و شومی را طوقه گردن او می سازد.
داستان موسی :
... چشمان موسی به دوردست خیره شده است و در حالی که کتابی بدست دارد روی یک صندلی نشسته است . محاسن بلند موسی در باد ، پیچ و تاب می خورد. موسی عصا بدست ندارد. لحظه ای چشمانش را می بندد و به فکر فرو می رود. موسی، عصا بدست در میان جمعیت بزرگی ایستاده است. نگاه موسی پر از تعصب است. فرعون با تمسخر نگاه می کند. موسی چوبدست خود را می اندازد. آتش از سر و روی چوبدست زبانه می کشد. پیچ و تاب می خورد و هر چیز که در سر راهش باشد می بلعد. نگاه فرعون پر از ترس و وحشت شده است و به دنبال پناهگاه می گردد. چوب دست اژدها گون موسی راه خود را به سمت فرعون کج می کند. نگاه موسی پر از تعصب است. جمعیت بی اختیار به خاک می افتد. فرعون راه فرار می جوید. موسی دست دراز می کند و چوبدست را می گیرد. نگاهش مصمم است. فرعون از خشم به خود می پیچد. موسی چشمانش را باز می کند. باد در میان محاسنش می وزد و او با کتابی در دست به دوردست ها می نگرد.
*
اژدها، این موجود افسانه ای ِوهم انگیز، همواره با اساطیر در جنگ بوده است. این موجود وحشتناک که مظهر پلیدی است ، آب را از باروری باز می دارد و خورشید و ماه را فرو می برد. پس حیات جهان در گرو نابودی اوست. او باید به دست اساطیر نابود شود: رستم را ببینید که در خوان سوم اژدها را از پا در می آورد. گرشاسب را ببینید، اردشیر را ببینید، دانیال نبی و میکائیل را ببینید. کسی که در آخر الزمان اژدها را نابود می کند. اسفندیار را ببینید که در هفت خوان خویش به جنگ اژدها می رود: این جا در کنار رودخانه ای آرام، اژدهایی به خواب فرو رفته است. اسفندیار قصد کشتن او را دارد. نبرد اسفندیار با اژدها بسیار خطر ناک است ولی پور پاکِ رویین تن، از پس این کار بر می آید و اژدها را از پا در می آورد. ولی این اژدها پس از مرگ هم کشنده است. بوی زهر آگینِ خون اژدها اسفندیار را بی حال کرده است. او به زحمت خود را به لب رودخانه می رساند و از گیجی و منگی خلاص می شود.
و در پایان؛ فریدون را ببینید. داستان کشته شدن اژدها به دست فریدون کمی با دیگران فرق دارد. مسئله این جا کمی جنبه اجتماعی پیدا می کند.اژی دهاک( اژدهاک) یا همان ضحاک ماردوش، زمانی که اهریمن بر کتف هایش بوسه می زند، دو مار از جای آنها می روید که خوراک آنها مغز سر دو جوان در هر روز است. اژدهای خون خوار که این بار پادشاه ایران است، با قیام کاوه آهنگر و به دست فریدون در دماوند به بند کشیده می شود تا جهان از دست اهریمن پلیدی همچون اژی دهاک در امان باشد.
اما این اژدهای اهریمنی ، همان اندازه که مظهر نفرت و پلیدی است در چین مظهر باران و باد، بر پا دارنده کاخ های خدایان، منفعت رساننده به انسان و سر منشاء تمام خوبی هاست.
این موجود افسانه ای ، هم اینک در حالیکه به آرامی می خزد و دم ترسناکش را به دنبال خود می کشد، زیر پای تو در اعماق زمین روی گنجی چنبر زده است و این تویی که با کشتن اژدهای پلید صاحب گنج ابدی خواهی شد.
احسان شارعی

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۳

تو هر لباسی قشنگی... عزیزم!

قالب وبلاگم رو عوض کردم. این تمام چیزی است که می خوام بگم. اما دیگه چیزی برای گفتن نیست؟...
***
دو تا رانی پرتغال داشتم. در یکیش شکست. در اون یکی باز شد. یه خورده خوردم. گرم بود. گرم ولی خوشمزه. توی پاییز لازم نیست که آب میوه آدم یخ باشه. گاهی وقت ها که آدم کمی احساس سرما می کنه می تونه یه آب میوه گرم بخوره...
تمام این قضایا در حالی اتفاق می افته که من پشت کامپیوتر نشسته ام و دارم با قالب جدید اسطرلاب ور می رم. کار کردن با اچتمل خیلی راحت نیست ولی کم کم دارم یاد می گیرم. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره تونستم قالب رو درست کنم. حالا به اسطرلاب نگاه می کنم. چقدر قشنگ شدی!!! لباس نو مبارک.
عوض شدن قالب اسطرلاب را می خواهم شروعی برای یک سری تحولات در آن قرار بدهم. کمی باز تر بنویسم و صراحت لهجه داشته باشم. این یک شروع دوباره است. اسطرلابی که بیش از دو سال از عمرش می گذرد از امروز کمی به تحول نیاز دارد. من به عنوان نویسنده ... چند لحظه صبر کنید، دارم یه بادام تازه پوست می کنم، پوست قهوه ایش نباید زیاد خوشمزه باشه ولی مغز ِ سفیدش ... ... خب. خوردمش. خوشمزه بود. بله می گفتم. من به عنوان نویسنده متحول می کنم.
***
راستی یه قسمت دیگه هم به اسطرلاب اضافه کردم. حالا به جز فتوبلاگ، بخش موسیقی های اسطرلاب را هم راه اندازی کرده ام. موسیقی هایی که از ابتدا تا امروز در اسطرلاب قرار داده شد حالا در بخش موسیقی قرار دارد. می توانید آنها را با حجم دانلود کم روی هاردتان ذخیره و گوش کنید.
مامانم همین الان یه پرتغال سبزرنگ کنار دستم گذاشت که قسمتی از پوستش با دست کنده شده. شاید این یه راهنمایی باشه که باید بقیه پوستش رو چه جوری کند و به لذت ِ خوردن اولین پرتغال ِ فصل رسید. اولین پرتغال همیشه خوشمزه ترینه. اسطرلاب با یه قالب جدید از اون هم بهتره...
احسان شارعی

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۳

موزه ها فقط دورنمای گذشته زیبا هستند، آینده کجاست؟

داریوش کبیر به بارگاه آمد. راه رفتنش آرام و متین بود. به سمت تخت پر شکوه پادشاهی رفت و بر آن تکیه زد. در تمام طول مسیر ولیعهد قدمی از شاه بزرگ عقب نمی گذاشت. خشایار شاه ولیعهد ایران بود.
دو سرباز از جلو و دو سرباز از عقب به بارگاه وارد شدند و با فاصله از تخت داریوش به احترام ایستادند. مرد روحانی هم که همراه شاه و ولیعهد بود کنار تخت پادشاهی داریوش ایستاد. در دست شاه و ولیعهد گل نیلوفر بود. نیلوفر نماد جاودانگی. داریوش هزاران سال است که جاودان است و هزاران سال جاودان خواهد بود...
***
در هفته ای که گذشت فرصت دست داد تا به موزه های ایران باستان و رضا عباسی سری بزنم. در طی بازدید از این دو موزه، تاریخ ایران را هر چند به اختصار، بار دیگر از نظر گذراندم. مجسمه ها و کتیبه ها و نقش و نگارهایی که به ظاهر فقط آثار هنری بودند، در هر بیننده احساسی از نوع حکومت دوره خود را القا می کردند. علاوه بر آن حس می کردم در مقابل خیل بیننده های خارجی که به تماشای موزه آمده بودند، من حرف های زیادی برای گفتن دارم. احساس غرور می کردم از اینکه آنها برای دیدن آثار تاریخی کشور من این قدر مجذوب شده اند. حس می کردم که از آنها سَر ترم. حیف که این احساس برتری محدود به محیط موزه می شد. در جهان بیرونی من خیلی از آنها عقب بودم. اینجا بود که به یادم می آمد: داشتم داشتمو وِلش... دارم دارمو بچسب!... و من وقتی دقت کردم دیدم چیز زیادی ندارم...
***

تاریخ بر سرزمین پهناوری که هنوز ایران نام نگرفته بود، با حضور سه دولت نه چندان قدرتمند مادها، آشورها و بابِلی ها آغاز شد. در این میان پسری مادی – پارسی از سرزمین پارس برخواست و چون آذرخش دولت های کوچک منطقه را به دولتی یکپارچه و قدرتمند به نام ایران تبدیل کرد. کوروش کبیر پادشاه ایران نام گرفت. او سمبل مردم دوستی و خدمت گذاری بود.
آثار دوره هخامنشی آثار منحصر بفردی هستند. ابهت عجیبی دارند. ابهتی شگفت انگیز که در آثار هیچ دوره دیگری مشاهده نکردم. به دوستی گفتم برای این آثار چه نامی قرار می دهی؟ گفت: اسناد هویت ملی!
از موزه خارج شدم. نگاه پر عظمت شاهان هخامنشی و گامهای استوارشان، موج رضایت در چهره اطرافیان شاه، تقدس و احترام فوق العاده دیگران، حتی مستعمره ای چون مصر به پادشاه و خیلی چیزهای دیگر را سعی کردم برای همیشه به یاد بسپارم. یادمان روزهای فخر و عصمت باید برای همیشه در اذهان ایرانیان جاودان شود.
***
دیدار از موزه تجربه بسیار جالب بود. آنقدر جالب که از یادگارهای بزرگ زندگی من شد. ولی روز بعد برای من دلخوش کردن یه یادگارهای ایران باستان خوش آیند نبود. سعی کردم با به یادگار نگه داشتن آن همه عظمت، فقط به آینده فکر کنم.
احسان شارعی
12/7/1383