این طرف شهر چقدر زیباست!
بار ها پیش آمده که از چهارراه ولی عصر بگذرم. مقصدم در اکثر موارد یا کتابفروشی های رو به روی دانشگاه بوده ویا مرکز موسیقی بتهوون و در مواردی جزئی مرکز هنری تئاتر شهر...
این منطقه شهر که شاید بتوان گفت از مکانهای پر رفت و آمد شهر به حساب می آید دیدنی های بسیاری را در خود جای داده است. بیایید از این دیدنی ها بازدید کنیم. من راهنمای شما هستم. فرض کنید که در یک روز خلوت وارد این محدوده شهر بشوید. ابتدای مسیر را مشخص کنیم: خیابان کارگر شمالی. شما در مقابل درب موزه هنر های معاصر قرار دارید. می توانید یک بازدید لذت بخش از یک نمایشگاه آثار هنری انجام دهید و در ضمن از پیچیدگی و زیبایی ساختمان این موزه لذت ببرید. حالا شما از موزه خارج شده اید. نیازی نیست تا سوار هیچ نوع وسیله نقلیه بشوید. چند قدم که به سمت جنوب بردارید به سر در پارک لاله می رسید. هدیه ای در انتظار شماست. وارد بلوار کشاورز بشوید و سعی کنید این چیز غیر مترقبه را ببینید. در میان هیاهوی جمعیت و ماشین و اتوبوس و موتور سیکلت، یک مرد در حالیکه با تبحر سیارات منظومه شمسی را بر گرد سرش می چرخاند، رو به سوی غرب دارد و به دور دست نگاه می کند. شاید کمی با تمسخر به اندوخته های علمی غرب می نگرد. شاید هم در پشت چهره اش یادگار روز های فخر و جلال علم ایرانی را مرور می کند. شما هدیه تان را گرفته اید. ابوریحان بیرونی!
به خیابان کارگر باز گردید. قرار است مجسمه دیگری ببینید. گرشاسب! پس به از اولین تاکسی که در مسیرتان قرار می گیرد بخواهید تا شما را به میدان حُرّ ببرد. از دور منظره گرشاسب نمایان می شود. در مقابل شما مجسمه گرشاسب قرار دارد. اوست که با نیزه تیزش در آخرالزمان اژدهای بد ذات را از بین می برد. همان اژدهایی که به دست فریدون اسیر شد و در دماوند به بند کشیده شد و بعدها گریخت. شما همه این ها را در این محدوده شهر تهران می بینید!
به میدان انقلاب برگردید. به سمت چهار راه ولی عصر حرکت کنید. اگر پیاده بروید می توانید از کتابفروشی های سر راه بازدید کنید و احیاناً کتابی بخرید. این جا بوی دلپذیر کاغذ نو و چسب کاغذ به مشام می رسد. با گذر از خیابان فلسطین، اینک شما در چهار راه ولی عصر ایستاده اید. نه به اختیار خودتان بلکه به علت دیدن بنایی عظیم که هر بیننده و رهگذری را نه برای اولین بار، بلکه هر بار که از منطقه می گذرد مجذوب و شیفته خود می کند...
***
داشتم می گفتم که خیلی پیش نیامده که به سراغ تئاتر شهر بروم. اما حقیقتاً هر بار که از این محدوده گذشته ام تا آنجایی که امکانش بوده چشم از این عمارت دوّار بر نداشته ام. این بار می خواهم داخل شوم. به تئاتر شهر می رسم. یک در بزرگ در جلوی ساختمان خود نمایی می کند. دلم می خواهد یک دور کامل دور ساختمان بگردم. صندلی های سنگی در گرداگرد ساختمان قرار دارند. زمین سنگ فرش است و دیوار پر است از کاشی های رنگارنگ. دوباره به جلوی در بزرگ می رسم. بسته است. از در بغلی وارد ساختمان می شوم. اینجا سالن مرکزی است. هیچ کس در سالن نیست. صندلی ها چقدر زیبا هستند. دیوار ها و کف و سقف و در و پنجره در نهایت ظرافت اند. وارد سالن می شوم. روی صندلی ها کسی ننشسته است. روی سن می روم. دل شیر دارد آن کسی که روی این سن بازی می کند. پیش خودم تصور می کنم که من روی این سن باشم و چشم ها به من نگاه کنند. وحشتناک است.
یه پشت سن می روم. انواع و اقسام سر های عروسکی این جا قرار دارد. در راه رو های پیچ در پیچ قدم می زنم و بعد از اینکه کاملاً موقعیت خودم را فراموش کرده ام از سمت دیگر سالن خارج می شوم.
طبقه زیر زمین انبار لباس ها و وسایل عروسکی است. طبقه های بالایی روابط عمومی و دیگر اطاق های اداری را تشکیل می دهند. با آسانسور به سمت پشت بام می روم.
این جا پشت بام تئاتر شهر است. حالا من بالای تئاتر شهر ایستاده ام. منظره ای را که همیشه از پایین می دیدم، حالا از بالا می بینم. کوههای شمال تهران خودنمایی می کنند و در زیر پایم انبوه آدم ها هستند که در حال حرکت اند. این جا کتابخانه و اطاق خیاطی و دیگر اطاق های فنی ساختمان قرار دارند. این جا چقدر ته سیگار جمع شده!
به سمت پایین ساختمان برمی گردم و این در حالیست که به هیچ وجه نتوانسته ام از نقشه داخلی ساختمان چیزی بفهمم. همه چیز گنگ و پیچیده و پیچ در پیچ بود. گاه گاهی به یاد راه پله های باریک و دوار منار جنبان یا عالی قاپو و گنبد سلطانیه افتادم. بارها گاهگل های خانه های کویری را به یاد آوردم و بارها کاشی کاری های زیبا و اسلیمی های بی پایان همه بناهای یرانی در خاطرم متجلی شد.
دوباره به روی سنگفرش های بیرونی تئاتر شهر قدم می گذارم و منظره کلی بنا را از نظر می گذرانم. در حالیکه حاضر نیستم نظرم را از این بنای با شکوه برگردانم، عقب عقب به سمت خیابان انقلاب می روم. من دوباره با شما هستم تا بازدیدمان را از این قسمت زیبای شهر ادامه دهیم. خب! لطفاً یک تاکسی بگیرید تا با هم به میدان فردوسی برویم. مجسمه فردوسی در انتظار ماست.
احسان شارعی
دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر