سفرنامه کاشان
مسافرتی دانشجویی به کاشان همراه با بازدید از ابیانه و قمصر
امسال سال پرمسافرتی بوده است. ابتدای سال به مشهد رفتم، سپس راهی آذربایجان شدم و حالا برنامه ای برای مسافرت به کاشان پیش آمده است. این برنامه از طرف دانشگاه ترتیب داده شده و مسافرتی یک روزه برنامه ریزی شده است. حرکت ما با اتوبوس و راس ساعت شش صبح از ابتدای خیابان گاندی خواهد بود. همه اینها را استاد درس اصول و مبانی معماری و شهرسازی گفت، دوست خوب من آقای گل آذری نژاد. برنامه مسافرت، بازدید از بناهای معماری و دارای قابلیت بررسی از لحاظ معماری و سازه است.
پنجشنبه بعد از به اتمام کلاسم از دانشگاه به کرج برگشتم تا وسایلم را برای سفر آماده کنم. شب هنگام، کرج را به مقصد تهران ترک کردم تا شب را در خانه صدرا سپری کنم. انصافاً اگر بخواهم خودم را راس ساعت شش از کرج به خیابان گاندی برسانم کمی سخت خواهد بود. راستی صدرا دوست من است و در سفر به کاشان همسفر من خواهد بود.
. پنجشنبه، 31 اردیبهشت 1383، کرج
شروع یک مسافرت در تاریکی، یک شب بی خوابی محض
وسایل مسافرت از قبیل دوربین و مینی دیسک و یک لباس گرم را آماده کرده ام. در حالیکه ساعت 10:15 دقیقه شب است، من از در خانه خارج می شوم تا به تهران بروم. احتمالاً ساعت 11:30 به خانه صدرا خواهم رسید. به چهارراه دانشکده می رسم. هیچ گونه ماشین مسافربری به مقصد ونک موجود نیست. تصمیم می گیرم با یک فروند پژو جی ال ایکس که برای انقلاب مسافر سوار می کند به تهران بروم. راه می افتیم. من در صندلی شاگرد نشسته ام. اتوبان خلوت است. سرعت اتومبیل در بعضی مواقع به 170 کیلومتر بر ساعت هم می رسد. فاصله تهران تا کرج چقدر زود طی شد.
. همان شب، تهران
به میدان انقلاب رسیدم. از خیابان کارگر بالا رفتم و وارد بلوار کشاورز شدم. در خیابان کوی دانشگاه یک مغازه ساندویچ هایدا هست که متاسفانه غذایش تمام شده. گرسنه ام. ناچاراً سوار تاکسی می شوم تا به سر تخت طاووس بروم. از مغازه هایدا در ابتدای تخت طاووس یک ساندویچ ژامبون گوشت می خرم و با احساس گرسنگی ِتمام می خورم. تا خانه صدرا چند قدم بیشتر راه نیست. وارد خیابان ابن سینا می شوم. زنگ می زنم. صدرا در را باز می کند. نوید هم اینجاست. او هم با ما به کاشان می آید.
. همان شب، خانه صدرا
صدرا صراف، این موجود خارق العاده، مشغول تهیه یک معجون است. او از یک ربع پیش تا حالا در حال هم زدن مخلوط پودر نسکافه و کافی میت و شکر است و بر جوشیدن شیر هم نظارت می کند. با او شوخی نکنید، چرا که هر نوع اظهار نظر - حتی به شوخی - در مورد عدم تمایل به خوردن معجون شیر و نسکافه صدرا با پاسخ قاطع و کوبنده او روبه رو خواهد شد. معجون آماده است. هر سه شروع به خوردن می کنیم. غلیظ است.
*
با اعلام ساعت 2:45 شب دقیقه اعلام می کنم که ما در تلاش برای خوابیدن هستیم. پلک چشمم را به زور می بندم اما پس از چند لحظه مثل فنر بالا می پرد. اثرات خوردن شیر نسکافه در نیمه شب نمایان شده است. نوید در اطاق و من و صدرا در حال خوابیده ایم. خواب که نه. کاملاً بیداریم. کلافه شده ام. داریم با صدرا در مورد گیاهخواری صحبت می کنیم که نوید مثل بختک از اطاق بیرون می پرد. در این لحظه اثرات شیرنسکافه از نوید یک موجود کرمکی ساخته است. ما در حال تلاشیم تا شاید دو ساعتی خوابمان ببرد.
جمعه، 1 خرداد 1383، تهران
ما در ابتدای خیابان گاندی منتظر اتوبوس و بچه ها هستیم. نیما رسیده است و منتظر است. استاد هم می رسد. کمی راجع به برنامه امروز با او صحبت می کنم. قرار بر بازدید از باغ فین و مدرسه آقا بزرگ است و در ضمن سری هم به خانه عباسیان و خانه بروجردی ها خواهیم زد. اتوبوس می رسد. سوار می شویم. تا کاشان حدود دو ساعت و نیم راه است. من در کنار استاد نشسته ام. هوا عالیست. نکته خاصی نیست تا به کاشان برسیم. فرودگاه تازه تاسیس امام خمینی در اتوبان قم نمایان است. فرصت نکردم تا نام شهر های بین راه را بنویسم. سخت مشغول صحبت با استاد بودم. بر خلاف سفر به تبریز، ذهنم هیچ گونه آشنایی با راهی که طی می کنیم ندارد. اصلاً به مسیر آشنا نیستم. اتوبان تا خود کاشان ادامه دارد.
. جمعه، 1 خرداد 1383، کاشان
رسیدیم به کاشان. مستقیم به باغ فین می رویم. در ابتدای در ورودی باغ تابلویی قرار داده شده است. اطلاعاتی را از آن نقل می کنم: این باغ محل تاجگذاری شاه اسماعیل صفوی بوده است و آب آن از چشمه هفت هزار ساله سلیمانیه فراهم می شود. شعری هم در انتهای تابلو نوشته شده است:
حیف این باغ کز جفای فلک
مقتل میرزا تقی خان شد
باغ به شدت شلوغ است. در اواخر تابستان چند سال پیش به کاشان آمده بودم. کاشان در آن موقع بسیار گرم بود و جمعیت کمی برای مسافرت به آنجا آمده بود. از دیدن این همه آدم در باغ فین متعجب شدم. با استاد قرار گذاشتم که راس ساعت 11 در جلوی در خروج
باغ همدیگر را ببینیم. به سراغ جاهای مختلف باغ می روم تا عکاسی کنم. از بین رفتن نقاشی های روی طاق ها ناراحتم می کند. حدود 150 تا عکس از باغ فین و داخل حمام گرفتم. این باغ متاسفانه مرگ اصلاح گری بزرگ را به خود دیده است. امیرکبیر که اقدامات اصلاحی خود را از دربار ناصرالدین شاه شروع کرده و به بطن اجتماع تعمیم داده بود، مورد غضب درباریان واقع شد. در نیمه های شب که مستی بر شاه عارض شد، درباریان فرمان قتل امیرکبیر را از دست ناصرالدین شاه گرفتند و روز بعد رگ دست امیر کبیر در حمام فین کاشان زده شد. جوهر و عصاره زندگی بود که از رگهای امیرکبیر بر خزینه می ریخت و پخش می شد و از سوراخ خزینه به قعر چاه تاریک می ریخت.
*
حمام به شدت شلوغ است. احساس خفگی می کنم. حمام دارای قسمت های مختلفی همچون رختکن و خزینه و حجامت خانه است. در انتهای حمام چند مجسمه و همچنین چند عکس و نقاشی تعبیه شده است. حوض های باغ بسیار زیبا هستند. جویبار ها جاری اند و پس از طی چند گام خود را به دل حوضی کوچک و عمیق می ریزند و دوباره راه را پی می گیرند. فواره های سفالین در میان جوی های کوچک قرار داده است. جمعیت در عمارت مرکزی باغ موج می زند. سقف عمارت نقاشی های بسیار زیبایی دارد.
ساعت 11 شده است. من و صدرا و نیما به سمت در خروجی می رویم و به همرا استاد و سایر بچه ها سوار اتوبوس می شویم. در
حالی که استاد مشغول تماشای عکس های من است، یکی از بچه های کلاس مشغول پرسش از بچه ها در مورد غذا است. دو انتخاب داریم: جوجه کباب و کباب برگ. من برگ می خورم. صدرا و نیما جوجه می خورند. او همچنین در مورد نوع ماستی که می خوریم از تک تک بچه ها سوال می کند. ماست موسیر یا ساده؟ از زحمات این دوست زحمتکش، یعنی سپیده تشکر می کنم. همچنین ازعلی که کار هماهنگی و نیز برنامه ریزی سفر را انجام داد و خیلی زحمت کشید.
راهی مدرسه آقا بزرگ می شویم. اینجا یک مدرسه علمیه است. در و دیوار پر است از نقاشی های گوناگون که مانند باغ فین همگی نقاشی های روی دیوار هستند. طرح های ریاضی وار و هندسی گون و همگی دارای مرکزیت. نماد بارز معماری ایران ِ بعد از اسلام.
استاد در مورد خصوصیات معماری این مکان برایمان توضیحاتی می دهد. وقت چندانی تا نهار نداریم. حدود نیم ساعت در مدرسه آقا بزرگ بودیم و عکاسی کردیم. دوباره سوار اتوبوس می شویم.
علی با رستوران تماس گرفته و می گوید که بهتر است بعلت شلوغی بیش از حد، الان به رستوران نرویم. استاد پیشنهاد می کند تا خانه عباسیان را هم ببینیم و بعد از آن برای نهار به رستوران برویم. اتوبوس دور می زند و ما را به بافت قدیمی شهر کاشان می برد. در میان راه راننده به مکانی اشاره می کند که مزار محتشم کاشانی است. باز این چه شورش است که در خلق عالم است را همگی به یاد داریم.
به خانه عباسیان می رسیم. این محله پر از خانه های کاهگلی و قدیمی است. به سردر خانه دقت می کنم. در جلوی در ورودی تابلویی نصب شده و روی آن راجع به این خانه اطلاعاتی داده شده است. این خانه که در بین سالهای 1245 تا 1250 خورشیدی بنا شده دارای معماری بسیار غنی بوده و شامل اندرونی و بیرونی است. پلان این بنا در محل ورودی جلب توجه می کند. سقف ها در نهایت زیبایی و کاشی کاری ها در نهایت لطافت است.
خانه دارای انواع مختلفی از تزیینات است. از تزئینات با کاشی کاری گرفته تا تزئینات با شیشه و آیینه و یا ایجاد شکل با آجر و سفال و ...
داخل خانه محوطه بزرگی است. من در طبقه سوم ایستاده ام و علی در حیاط است. از او می پرسم : کی برمی گردیم برای نهار؟ می گوید: نمی دانم. همه بچه ها همدیگر رو گم کرده اند!
در داخل اطاق با استاد روبه رو می شوم. می گوید: آقای شارعی! از این شیشه های رنگی به عنوان فیلتر استفاده کنید و از داخل حیاط عکس بگیرید. عکس گرفتیم. این طوری شد:
در عکس پایین می توانید حیاط اندرونی و بیرونی را ببینید. همچنین اگر کمی دقت کنید می توانید چهره علی این دوست زحمت کش ما را ببینید. البته از حق که نگذریم صورتش کمی ریز افتاده است. باز هم از او تشکر می کنم.
الان که داخل اتوبوس هستیم و برای خوردن نهار لحظه شماری می کنیم، استاد مشغول تماشای عکس های من است.
به رستوران رسیدیم. خیل جمعیت گرسنه به داخل رستوران رهسپار می شوند. بعد از شستن دست ها منتظر غذا هستیم. نیما یک موجود منتظر به مفهوم واقعی کلمه است. او ماست صدرا را هم میل می کند. غذا رسید. همه مشغول اند. در میزی که ما دورش نشسته ایم افراد زیر قرار دارند: احسان شارعی، صدرا، نیما، محمد، نوید، محمود. از صدرا می خواهم که یک عکس در حین خوردن غذا بگیرد. اینها جماعت گرسنگان هستند:
احساس خواب آلودگی می کنم. دلم می خواهد بخوابم. دیشب فقط دو ساعت خوابیدم و الان به شدت خسته ام. هوا هم که گرم است. تا ابیانه هم که دو ساعتی راه هست. پس چرا نباید خوابید؟! چون استاد با شما کار دارد!! اصولاً صحبت کردن با یک آدم باحال بهتر از خوابیدن است. ما در قسمت جلوی اتوبوس نشسته ایم. صدرا از جماعت انتهای اتوبوس پنج دقیقه وقت گرفته است تا متالیکا گوش کند. جاده صاف و بدون پیچ است. راننده مشغول صحبت با استاد است و کمک راننده ناظر بر صحبت های آنهاست. گاهی هم اشاراتی می کند. لباس او بچه های اتوبوس را دق مرگ کرده است. کمک راننده ای که لباس یوونتوس بپوشد و شلوارش گشاد باشد و پشت موهایش بلند باشد و زیاد حرف بزند و روی اعصاب بچه ها راه برود، کابوس مسافرت به کاشان خواهد بود. افاضات او درمورد تفاوت سگ با سگ - گرگ ما را متحیر کرد. بدانید و آگاه باشید هر سگی که دهانش را باز نگه داشت و زبانش را بیرون آورد سگ نیست، بلکه سگ - گرگ است!
. جمعه، 1/3/1383، ابیانه
به ابیانه رسیدیم. در ورود به جاده ابیانه شکل و شمایل طبیعت کمی عوض شد. جاده حالا کوهستانی شده و شیب پیدا کرده است. در بین راه از روستای بَرز گذشتیم و حالا در ابیانه هستیم. هر چه بیشتر به سمت ابیانه می آمدیم خاک قرمز تر می شد. در ابتدای ورودی ده ابیانه، راه دوشاخه می شود. یک راه به سمت داخل ده می رود و راه دیگر روانه یک شبستان می شود. ابتدا به سمت شبستان می رویم. قبر های سنگی بزرگ و کوچک در روی دیوار و زمین قرار دارند و مردی مشغول مناجات در شبستان است.
راه را دور می زنیم و به سمت ده برمی گردیم. من و صدرا و نیما از بقیه جدا می شویم و به داخل ده می رویم. صدرا و نیما از یک دیوار بالا می روند و روی یک تیر افقی میان زمین و آسمان می نشینند. صدای شکستن چوب شنیده می شوند. این دو موجود از شکستن اعضای بدنشان هراسی ندارند. از دیوار پایین می آیند. داخل ده می شویم. از مسیر بالایی حرکت می کنیم. در میان سکوت ما ناگهان صدای ناله ای بلند می شود...
من بی اختیار به صدرا می گویم: وایستا! صحنه غم انگیزی جلوی چشمم است. صدرا خشکش زده و نیما با چهره ای بهت زده نگاه می کند. پیرزن نحیفی سرش را از در خانه اش بیرون کرده و ناله می کند. دقیق می شوم. التماس می کند. گریه می کند و می گوید:
تو رو خدا. برای من یه شیر بخرید. از مغازه سر ده. بخرید من پولشو بهتون میدم. تو رو خدا! تو رو خدا...
برمی گردیم تا برای پیرزن شیر بخریم. برایش خیلی تاسف خوردم. صدرا می گوید: خدا نکنه ما به این چنین روزی بیافتیم. به یک فروشگاه می رسیم. برای پیرزن دو تا شیر و یک صفحه تخم مرغ و پنیر می خریم. بر می گردیم. خیلی خوشحال می شود. خیلی غم انگیز بود. صدای ناله اش هنوز توی گوشم است...
*
دوباره داخل ده می شویم. معماری بنا های این جا نوع خاصی است. همه خانه ها از گِل قرمز رنگ ساخته شده اند. همگی ستون های چوبی افقی و عمودی دارند و در بالای همه خانه ها بادگیر دیده می شود. بر بالای اکثر خانه ها اسفند آویزان است و خانه هایی که
کمی قدیمی تر اند بر روی درشان دو نوع کلون دارند. یکی برای مردان و دیگری برای زنان. لباس مردم ده محلی است و این نکته بسیار جالبی است. زنها ( بهتر است بگویم پیرزن ها) لباس گلدار با گلهای قرمز رنگ به تن دارند که گل های سرخ را به یاد می آورد. در راه رسیدن به ابیانه جاده مملو از انبوه گل های سرخ بود.
همان طور که گفتم اغلب مردم ده پیرند و بالای شصت سال سن دارند. لباس مردها هم محلی و شامل شلوار های گشاد است و دستاری که به کمر می بندند. شایان تقدیر است که این مردم هنوز آداب لباس پوشیدن خود را حفظ کرده اند و آنطور که استاد می گفت مردمی هستند که افراد تحصیلکرده زیادی به جامعه تقدیم کرده اند.
از مسجد ده گذشتیم. جای جای مسجد دخیل بسته اند. ده چند آب انبار هم دارد که قدمت آنها به دهه چهل برمی گردد. از راههای باریک میان ده می گذریم و بچه ها را می بینیم. هیچ کس نای راه رفتن ندارد. ما به سمت اتوبوس برمی گردیم. ظاهراً برنامه به پایان رسیده است ولی راننده اتوبوس می گوید حیف است شما که تا اینجا آمده اید به قمصر نروید. پس به قمصر می رویم. تا قمصر راه زیادی نیست. علی الخصوص الان که وقت گلاب گیری است دیدن قمصر خالی از لطف نخواهد بود. جاده خاکی است. بهتر بگویم اسفالتی که به خاک تبدیل شده است. حس و حال عکس گرفتن ندارم. تا حالا حدوداً 360 تا عکس گرفته ام. مزارع گل تعطیل است و فقط دستگاههای تقطیر و گلاب گیری مشاهده می شود. همگی در یک چایخانه خوش آب و هوا توقف می کنیم تا چای بخوریم. بچه ها مشغول خریدن عرقیات هستند. کم کم آماده بازگشت می شویم.
*
در راه بازگشت هستیم. ساعت 9:30 شب است. باید حدود 12 شب به تهران برسیم. در بین راه با استاد راجع به گیاهخواری صحبت می کنیم. استاد ما گیاهخوار است. موضوع جالبی است. قصد دارم یک تحقیق درست و حسابی راجع به گیاهخواری انجام دهم. در ضمن استاد به صدرا پیشنهاد می کند تا در کلاس های آموزش آواز اُپرا شرکت کند و تاکید می کند که اگر صدایی مانند او داشت یک لحظه هم تاخیر نمی کرد!
در ادامه راه تصمیم می گیریم که مشاعره کنیم. من وصدرا و نیما. از استاد می خواهم که داور باشد. صدرا شروع می کند و من ادامه می دهم. نبرد نابرابر است. چون صدرا تا اندازه ای کم می آورد نیما هم به او ملحق می شود. خود من هم خیلی جاها کم می آورم. استاد یک سوال جالب می پرسد: آقای شارعی شما چطور شعر ها را حفظ می کنید؟ من جواب می دهم یعنی چی استاد؟! باز می
پرسد: یعنی مثلاً به دنبال شعری می گردید که به عنوان مثال یا حرف دال شروع شود و بعد حفظش می کنید؟ ومن سعی می کنیم برای استاد تفهیم کنم که موضوع این قدر ها هم جدی نیست. بلکه یک شعر اگر زیبا باشد خودش را داخل ذهن آدم جا می کند. ادبیات فارسی هم که به اندازه کافی شعر زیبا دارد. فقط کافی است زیاد بخوانید...
. جمعه، 1/3/1383، تهران
پایان سفر یک روزه
متوجه می شوم که به تهران رسیده ایم. یک بار دیگر با استاد عکس ها را می بینیم و او تاکید می کند که عکس های خوبی شده است. قرار شد که عکس ها را پنجشنبه به او بدهم. استاد از بچه ها خداحافظی می کند و پیاده می شود. اکثر بچه ها می خواهند سر خیابان گاندی پیاده شوند. من و صدرا هم سر گاندی پیاده می شویم. شب را دوباره به خانه صدرا می رویم. ولی این بار قطعاً از آن معجون کذایی نخواهیم خورد چرا که به شدت به خواب احتیاج داریم. به خیابان ابن سینا رسیدیم. صدرا در خانه را باز می کند. می خوابیم و صبح بیدار می شویم و به دانشگاه می رویم. این کار هر روز ماست.
احسان شارعی
5/3/1383
جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۳
یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳
این یک داستانه... نه هیچ چیز دیگه
فکر می کنی اگر جواب سوالی رو در مورد کاری که باید انجام می دادی و انجام ندادی، ندی باعث می شی که طرف مقابلت رو در جدال میان انجام دادن و انجام ندادن اون کار که به مسئولیت تو مربوط می شه کمی به شکست نزدیک کنی؟ شکستی که اگه به واقعیت تبدیل بشه اونوقت تو برای همیشه می تونی اون کار رو انجام ندی... خواننده عزیز! فکر کنم یه مقدارگفته ام نامفهوم بود. دوباره برمی گردم از اول... تو جواب یه سوال رو ندادی... اون سوال چیه؟ یک سوال در قبال یک درخواست... نه! در قبال یک وظیفه. وظیفه ای که تو اونو انجام ندادی و حالا مورد مواخذه ای. حالا به این سوال جواب نمی دی. می خوای از این مواخذه خیلی آرام بگذری و وانمود کنی که قدرت تو باعث این شده که به این مواخذه حتی توجه هم نکنی. حالا یک جدل شکل می گیره. بین توی مسئول و اون کسی که تو در قبالش مسئولیت داری. اون از تو سوال می کنه و تو جواب نمی دی. ساکتی. ساکت ِ ساکت. بدون هیچ کلمه ای فقط مشغول کار خودتی. و اون طرف شاید جرات نمی کنه و شاید هم احترام خیلی زیادی برات قائله که سوالش رو دوباره تکرار نمی کنه. یا اگه می کنه لحنش رو تغییر نمی ده. یا اگه لحنشو تغییر می ده سعی می کنه دوستانه اش کنه نه دشمنانه. سوالش رو دوستانه تر مطرح می کنه و تو بازم جواب نمی دی...
... برای بار دوم این کار رو می کنی... بار سوم... جواب نمی دی... احساس قدرت می کنی... بار چهارم. بار پنجم ازت می پرسه: چرا به سوالم جواب نمی دی؟ و تو به این فکر می کنی که راستی، آیا واقعاً من باید به سوال تو جواب بدم؟! نه! مجبور نیستم. اصلاً مجبور نیستم. من فقط با اونهایی که دوست دارم درست صحبت می کنم... دوباره می پرسه چرا سوالم رو جواب نمی دی؟ مگه من با تو حرف نمی زنم؟! لحنش عصبانی می شه. زیاد نه! خیلی کم. به اندازه یه اپسیلن!! تو تازه به خودت می آی. جواب می دی... جواب که نه... تازه یه کم می آی تو بحر... می پرسی: چی میگی بابا؟! و اون دوباره سوالش رو تکرار می کنه. باز هم با لحن دوستانه. شاید از همیشه هم دوستانه تر. و این بار تو جواب می دی. چه جوابی؟ دیگه مهم نیست...
***
اطاق من دیگه زیبا نیست. من اطاقمو دوست ندارم. به یک نتیجه رسیدم و اون اینکه ذهن من خیلی داره بیش از حد خط خطی می شه. دوست ندارم هر روز چهار ساعت از وقتمو از دست بدم. بی هیچ دلیلی. فقط به خاطر اینکه باید هر روز برم دانشگاه و برگردم. حس می کنم اطاقم زیادی شلوغه. رنگ دیوار اطاقم رو هم دوست ندارم. سفید استخوانی که پس از گذشت سالها لایه غبا شوفاژ رویش نشسته و حالا به کرم بیشتر شبیه است. حس می کنم رنگ دیوار می خواهد قهوه ای شود. یک قهوه ای کثیف. روی در و دیوار اطاق پر از چیز های مختلف است. اصلاً بذار بگم چه چیز هایی. از در که وارد شوی یک تابلوی موحش به چشم می خورد. تابلویی که هر بار که می بینمش حس می کنم اگر دفعه بعد روی دیوار ببینمش حتماً با یک ضربه یک شیء آهنین می شکنمش. ولی من باز هم این تابلو را می بینم و کاری نمی کنم. فقط تونستم از دیوار بیارمش پایین و بذارمش کنار تخت . تا شاید بعدا یه مکان مناسب برای دفن کردنش پیدا کنم!! این تابلوی موحش زرد رنگ... هی رفیق! دیگه برای اینکه تو برگردی خونه و بتونیم صحبت کنیم لحظه شماری نمی کنم! تو دیگه یه آدم باحال نیستی. چون دوست نداری به سوالی که به نفعت نیست جواب بدی...
از این تابلوی موحش که بگذریم یک تخت در وسط اطاق قرار گرفته و شما دو تا هیچ کدومتون روی تخت نمی خوابید. تخت برای اینه که اطاق خالی نباشه و شما دو تا در دو طرف تخت روی زمین می خوابید. زیر تخت یک دست وسائل کامل اسکی قرار داده شده که انتظار زمستان سال 83 را می کشه... کنار تخت شوفاژ قرار داره و اگه دست های گُل ِ مامانم نبود، حالا شیار های سیاه دوده شوفاژ روی دیوار مونده بود. در کنج دیوار یه قرقره گُنده طناب قرار داره. روش یک چراغ مطالعه است که 5-6 سالی از عمرش می گذره... زیر اون قرقره محل خوبیه که تو چیز های دم دستیت رو بذاری... موبایل، مجله، کتاب. خیلی کم کتاب می خونی. ولی در موقع خوندن اون می تونی خیلی خوب از جواب دادن به یه سوال عادی طفره بری... کنار قرقره و در جلوی پنجره بزرگ و زشت اطاق یه قفسه قرار داره که توش فقط مجله است. مجله و سی دی. بعد می رسیم به ظلعی از دیوار اطاق که روبروی تابلوی موحش قرار داره و در این ضلع یه میز قرار گرفته که کل دیوار رو پوشش می ده. راستی تو دلت نمی خواد میزت رو بتونه و رنگ کنی؟ یا حداقل برای کشو هاش یه دسته بذاری که مجبور نشی کشو رو با خط کش آهنی بیرون بکشی؟ ... او... نه! این جوری قشنگ تره. آرتیستیک تره! در سمت چپ میز کلی کتاب روی هم انباشته شده. کتابخانه اطاق زیبا ترین چیزیه که در این اطاق وجود داره. کنار کتابها یه ضبط صوت قرار داره با کلی نوار. این یکی از چیز های خوب این اطاقه. نوار کاست های باحال. همین الان داره صداش می آد. کنار ضبط صوت یه پرینتر گذاشته شده و کنارش یه اسکنر و کمی اونطرفتر یه مانیتور. این مانیتور الان روشنه و داره یه صفحه نرم افزار مایکروسافت وُرد رو نشون می ده که بالاش نوشته شده: این یه داستانه ... نه هیچ چیز دیگه.
اگه بخوام جزئیات تابلوهای کوچیک و کاغذ هایی که به زور توی شیار کلید برق جا داده شده اند و اسباب و وسایل کوچکی که روی هر چیزی قرار دارند بنویسم خیلی زیاد می شه. اعصاب منو همین چیزا خط خطی می کنه. به جای اینها یه چیز دیگه می خوام:
یک اطاق با دیوار های سفید رنگ. سفید ِ سفید. می خوام روی دیوار هاش هیچی نباشه. شاید فقط یه پوستر روی در کمد و یه تابلو در وسط بزرگترین دیوار اطاق. یک اطاق خالی از جزئیات. عجب اطاقی می شد!
***
ساعت 1:30 نصفه شبه و تا حالا حتماً قهرمان جام یوفا مشخص شده. والنسیا یا المپیک مارسی؟ دوست داشتم بشینم و فوتبال نگاه کنم... اما به خودم گفتم نه! تو در قبال یه کاریکاتوریست وظیفه ای داری. یادته قرار بود تا اول خرداد چی کار کنی؟ پس فوتبال رو بی خیال. بنشین اون چیزی رو که قرار بود بنویسی بنویس... ... ... ... نشستم بنویسم. یه نفر اومد. اخم کرده بود. گفت مگه بهت نگفتم ...
اون ازت سوال پرسید و می خواست بعد از جواب تو شروع به نوشتن کنه. تو جواب ندادی و اون یک چیز دیگه نوشت. یه داستان. نه هیچ چیز دیگه. این اولین جمله چیزی بود که نوشت. بی خیال احسان. فردا قراره بری کاشان. بجنب که دیر می شه...
فکر می کنی اگر جواب سوالی رو در مورد کاری که باید انجام می دادی و انجام ندادی، ندی باعث می شی که طرف مقابلت رو در جدال میان انجام دادن و انجام ندادن اون کار که به مسئولیت تو مربوط می شه کمی به شکست نزدیک کنی؟ شکستی که اگه به واقعیت تبدیل بشه اونوقت تو برای همیشه می تونی اون کار رو انجام ندی... خواننده عزیز! فکر کنم یه مقدارگفته ام نامفهوم بود. دوباره برمی گردم از اول... تو جواب یه سوال رو ندادی... اون سوال چیه؟ یک سوال در قبال یک درخواست... نه! در قبال یک وظیفه. وظیفه ای که تو اونو انجام ندادی و حالا مورد مواخذه ای. حالا به این سوال جواب نمی دی. می خوای از این مواخذه خیلی آرام بگذری و وانمود کنی که قدرت تو باعث این شده که به این مواخذه حتی توجه هم نکنی. حالا یک جدل شکل می گیره. بین توی مسئول و اون کسی که تو در قبالش مسئولیت داری. اون از تو سوال می کنه و تو جواب نمی دی. ساکتی. ساکت ِ ساکت. بدون هیچ کلمه ای فقط مشغول کار خودتی. و اون طرف شاید جرات نمی کنه و شاید هم احترام خیلی زیادی برات قائله که سوالش رو دوباره تکرار نمی کنه. یا اگه می کنه لحنش رو تغییر نمی ده. یا اگه لحنشو تغییر می ده سعی می کنه دوستانه اش کنه نه دشمنانه. سوالش رو دوستانه تر مطرح می کنه و تو بازم جواب نمی دی...
... برای بار دوم این کار رو می کنی... بار سوم... جواب نمی دی... احساس قدرت می کنی... بار چهارم. بار پنجم ازت می پرسه: چرا به سوالم جواب نمی دی؟ و تو به این فکر می کنی که راستی، آیا واقعاً من باید به سوال تو جواب بدم؟! نه! مجبور نیستم. اصلاً مجبور نیستم. من فقط با اونهایی که دوست دارم درست صحبت می کنم... دوباره می پرسه چرا سوالم رو جواب نمی دی؟ مگه من با تو حرف نمی زنم؟! لحنش عصبانی می شه. زیاد نه! خیلی کم. به اندازه یه اپسیلن!! تو تازه به خودت می آی. جواب می دی... جواب که نه... تازه یه کم می آی تو بحر... می پرسی: چی میگی بابا؟! و اون دوباره سوالش رو تکرار می کنه. باز هم با لحن دوستانه. شاید از همیشه هم دوستانه تر. و این بار تو جواب می دی. چه جوابی؟ دیگه مهم نیست...
***
اطاق من دیگه زیبا نیست. من اطاقمو دوست ندارم. به یک نتیجه رسیدم و اون اینکه ذهن من خیلی داره بیش از حد خط خطی می شه. دوست ندارم هر روز چهار ساعت از وقتمو از دست بدم. بی هیچ دلیلی. فقط به خاطر اینکه باید هر روز برم دانشگاه و برگردم. حس می کنم اطاقم زیادی شلوغه. رنگ دیوار اطاقم رو هم دوست ندارم. سفید استخوانی که پس از گذشت سالها لایه غبا شوفاژ رویش نشسته و حالا به کرم بیشتر شبیه است. حس می کنم رنگ دیوار می خواهد قهوه ای شود. یک قهوه ای کثیف. روی در و دیوار اطاق پر از چیز های مختلف است. اصلاً بذار بگم چه چیز هایی. از در که وارد شوی یک تابلوی موحش به چشم می خورد. تابلویی که هر بار که می بینمش حس می کنم اگر دفعه بعد روی دیوار ببینمش حتماً با یک ضربه یک شیء آهنین می شکنمش. ولی من باز هم این تابلو را می بینم و کاری نمی کنم. فقط تونستم از دیوار بیارمش پایین و بذارمش کنار تخت . تا شاید بعدا یه مکان مناسب برای دفن کردنش پیدا کنم!! این تابلوی موحش زرد رنگ... هی رفیق! دیگه برای اینکه تو برگردی خونه و بتونیم صحبت کنیم لحظه شماری نمی کنم! تو دیگه یه آدم باحال نیستی. چون دوست نداری به سوالی که به نفعت نیست جواب بدی...
از این تابلوی موحش که بگذریم یک تخت در وسط اطاق قرار گرفته و شما دو تا هیچ کدومتون روی تخت نمی خوابید. تخت برای اینه که اطاق خالی نباشه و شما دو تا در دو طرف تخت روی زمین می خوابید. زیر تخت یک دست وسائل کامل اسکی قرار داده شده که انتظار زمستان سال 83 را می کشه... کنار تخت شوفاژ قرار داره و اگه دست های گُل ِ مامانم نبود، حالا شیار های سیاه دوده شوفاژ روی دیوار مونده بود. در کنج دیوار یه قرقره گُنده طناب قرار داره. روش یک چراغ مطالعه است که 5-6 سالی از عمرش می گذره... زیر اون قرقره محل خوبیه که تو چیز های دم دستیت رو بذاری... موبایل، مجله، کتاب. خیلی کم کتاب می خونی. ولی در موقع خوندن اون می تونی خیلی خوب از جواب دادن به یه سوال عادی طفره بری... کنار قرقره و در جلوی پنجره بزرگ و زشت اطاق یه قفسه قرار داره که توش فقط مجله است. مجله و سی دی. بعد می رسیم به ظلعی از دیوار اطاق که روبروی تابلوی موحش قرار داره و در این ضلع یه میز قرار گرفته که کل دیوار رو پوشش می ده. راستی تو دلت نمی خواد میزت رو بتونه و رنگ کنی؟ یا حداقل برای کشو هاش یه دسته بذاری که مجبور نشی کشو رو با خط کش آهنی بیرون بکشی؟ ... او... نه! این جوری قشنگ تره. آرتیستیک تره! در سمت چپ میز کلی کتاب روی هم انباشته شده. کتابخانه اطاق زیبا ترین چیزیه که در این اطاق وجود داره. کنار کتابها یه ضبط صوت قرار داره با کلی نوار. این یکی از چیز های خوب این اطاقه. نوار کاست های باحال. همین الان داره صداش می آد. کنار ضبط صوت یه پرینتر گذاشته شده و کنارش یه اسکنر و کمی اونطرفتر یه مانیتور. این مانیتور الان روشنه و داره یه صفحه نرم افزار مایکروسافت وُرد رو نشون می ده که بالاش نوشته شده: این یه داستانه ... نه هیچ چیز دیگه.
اگه بخوام جزئیات تابلوهای کوچیک و کاغذ هایی که به زور توی شیار کلید برق جا داده شده اند و اسباب و وسایل کوچکی که روی هر چیزی قرار دارند بنویسم خیلی زیاد می شه. اعصاب منو همین چیزا خط خطی می کنه. به جای اینها یه چیز دیگه می خوام:
یک اطاق با دیوار های سفید رنگ. سفید ِ سفید. می خوام روی دیوار هاش هیچی نباشه. شاید فقط یه پوستر روی در کمد و یه تابلو در وسط بزرگترین دیوار اطاق. یک اطاق خالی از جزئیات. عجب اطاقی می شد!
***
ساعت 1:30 نصفه شبه و تا حالا حتماً قهرمان جام یوفا مشخص شده. والنسیا یا المپیک مارسی؟ دوست داشتم بشینم و فوتبال نگاه کنم... اما به خودم گفتم نه! تو در قبال یه کاریکاتوریست وظیفه ای داری. یادته قرار بود تا اول خرداد چی کار کنی؟ پس فوتبال رو بی خیال. بنشین اون چیزی رو که قرار بود بنویسی بنویس... ... ... ... نشستم بنویسم. یه نفر اومد. اخم کرده بود. گفت مگه بهت نگفتم ...
اون ازت سوال پرسید و می خواست بعد از جواب تو شروع به نوشتن کنه. تو جواب ندادی و اون یک چیز دیگه نوشت. یه داستان. نه هیچ چیز دیگه. این اولین جمله چیزی بود که نوشت. بی خیال احسان. فردا قراره بری کاشان. بجنب که دیر می شه...
دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳
ساقی ِ ماه روی ِ مشکین موی
اولین بار ترجیع بند هاتف اصفهانی را در کتاب فارسی دوره دبیرستان خواندم. بند چهارم و پنجم آنرا. چشم دل باز کن که جان بینی ... اما خواندن تمام آن تا همین چند سال پیش میسر نشده بود؛ زمانی که من دکلمه زیبای بند اول و سوم آنرا در نرم افزار شعر دُرج با صدای مانی نوری گوش دادم. باز هم گوش دادم و دوباره گوش دادم. حالا تمام ترجیع بند را حفظ شده ام و همیشه با خواندنش سرشار می شوم. لذت می برم. بی نهایت لذت می برم. از اعماق وجودم این ترجیع بند را می ستایم. روی لینک زیر کلیک کنید. شما هم بخوانید و بشنوید و لذت ببرید:
ساقی ماه روی مشکین موی
با صدای مانی نوری
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت همین و همان
دل فدای تو چون تویی دلبر
جان نثار تو چون تویی جانان
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو راه پر آشوب
درد عشق تو درد بی درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری اینک دل
ور سر جنگ داری اینک جان
دوش از شور عشق و جذبه شوق
هر طرف می شتافتم حیران
آخر کار شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور خلوتی دیدم
روشن از نور حق نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کانشب
دید در تور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغ بچگان
همه سیمین عذار و گلرخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
چنگ و عود و دف و نی و بربط
شمع و نقل و می و گل و ریحان
ساقی ماه روی مشکین موی
مطرب بذله گوی خوش الحان
مغ و مغ زاده ، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من ِشرمنده از مسلمانی
شدم آنجا به گوشه ای پنهان
پیر پرسید کیست این گفتند
عاشقی بی قرار و سرگردان
گفت جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش پرست و آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر از آن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می شنیدم از اعضا
همه حتّی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو
احسان شارعی
1/11/1382
اولین بار ترجیع بند هاتف اصفهانی را در کتاب فارسی دوره دبیرستان خواندم. بند چهارم و پنجم آنرا. چشم دل باز کن که جان بینی ... اما خواندن تمام آن تا همین چند سال پیش میسر نشده بود؛ زمانی که من دکلمه زیبای بند اول و سوم آنرا در نرم افزار شعر دُرج با صدای مانی نوری گوش دادم. باز هم گوش دادم و دوباره گوش دادم. حالا تمام ترجیع بند را حفظ شده ام و همیشه با خواندنش سرشار می شوم. لذت می برم. بی نهایت لذت می برم. از اعماق وجودم این ترجیع بند را می ستایم. روی لینک زیر کلیک کنید. شما هم بخوانید و بشنوید و لذت ببرید:
ساقی ماه روی مشکین موی
با صدای مانی نوری
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت همین و همان
دل فدای تو چون تویی دلبر
جان نثار تو چون تویی جانان
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو راه پر آشوب
درد عشق تو درد بی درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری اینک دل
ور سر جنگ داری اینک جان
دوش از شور عشق و جذبه شوق
هر طرف می شتافتم حیران
آخر کار شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور خلوتی دیدم
روشن از نور حق نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کانشب
دید در تور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغ بچگان
همه سیمین عذار و گلرخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
چنگ و عود و دف و نی و بربط
شمع و نقل و می و گل و ریحان
ساقی ماه روی مشکین موی
مطرب بذله گوی خوش الحان
مغ و مغ زاده ، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من ِشرمنده از مسلمانی
شدم آنجا به گوشه ای پنهان
پیر پرسید کیست این گفتند
عاشقی بی قرار و سرگردان
گفت جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش پرست و آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر از آن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می شنیدم از اعضا
همه حتّی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو
احسان شارعی
1/11/1382
شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۳
گل آقای ِ شوخ ِ شیرین کار و آخرین طنز تلخ
کیومرث صابری فومنی، گل آقای شوخ ِ شیرین کار، مطرب بذله گوی خوش الحان، پیر طنز نویس روزنامه اطلاعات، مدیر مسئول نشریه گل آقا، دیروز چهره در نقاب خاک کشید. دوباره ندیدن چهره دوست داشتنی گل آقا ممکن نیست. در فراقش می گرییم. اهالی محترم آبدارخانه در سوگ اند. مرگ گل آقا طنز تلخی بود. به تلخی زهر...
یادش گرامی باد.
احسان شارعی
کیومرث صابری فومنی، گل آقای شوخ ِ شیرین کار، مطرب بذله گوی خوش الحان، پیر طنز نویس روزنامه اطلاعات، مدیر مسئول نشریه گل آقا، دیروز چهره در نقاب خاک کشید. دوباره ندیدن چهره دوست داشتنی گل آقا ممکن نیست. در فراقش می گرییم. اهالی محترم آبدارخانه در سوگ اند. مرگ گل آقا طنز تلخی بود. به تلخی زهر...
یادش گرامی باد.
احسان شارعی
اشتراک در:
پستها (Atom)