پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۰۹
تصویر
خال امیرالبحر و چشم ِدرآمدۀ جلاد درباره روحوضی "باغ شکرپاره" ایستادن در صف بلیط فروشی تئاتر شهر لذت عجیبی داره. اصولاً وقت تلف کردن در حاشیه ساختمان گرد تئاتر شهر کار خیلی جالبیه. حالا این وقت تلف کردن می‌تونه انتظار توی صف بلیط باشه، انتظار برای رسیدن رفقا باشه یا انتظار برای شروع نمایش. گاهی می‌شه بلیط خرید، بعد رفت تا "فرانسه" و سرپا یک قهوه خورد و برگشت. یا می‌شه رفت به دفتر انتشارات نیلوفر و چندتا کتاب خرید و در برگشت بلیط خرید. اصلاً می‌شه همه این حاشیه‌ها رو کنار گذاشت و رفت تئاتر دید! اونم تئاتری مثل... باغ شکرپاره. *** شخصیت‌های اصلی تئاتر بسیار تعریف شده و شفاف‌اند. از هَژار و سلطان مراد گرفته تا امیرالبحر و جلّاد. وقتی را که یک رمان نویس در صفحات طولانی برای معرفی شخصیت‌هایش طی می‌کند، قطب‌الدین صادقی آن قدر کوتاه کرد که در اندک زمانی همه کاراکترهایش را به ما بشناساند. امثال داروغه و فرمانده قشون و حتی قزلرخان، خواجه حرمسرا را. و حالا باید نشست و نمایش خنده‌آور روحوضی را دید و خندید. دو چیز که در بدو امر توجه را جلب می‌کند، یکی گریم غلو شده بازیگران و دیگ...
تصویر
تئوری زمانی احسان* مردی ایستاده بود کنار خیابان روی پله ورودی مغازه‌اش و با موبایل حرف می‌زد. مغازه‌ای که شیرآلات و کاسه توالت فروش یومیه‌اش را تشکیل می‌دادو نهایت ظرافت در اجناسش کاسه دستشویی شیشه‌ای بود که آب را مثل آبشار کوچکی روی دست آدم می‌ریخت. مرد چهارانگشتش را باز کرده بود و دستش را فرو کرده بود وسط موهای فرفری پسر کوچولویی که انگار فرزندش بود و کلّه بچه را نوازش می‌کرد یا شاید می‌خاراند، آره می‌خاراند. کودک با لپ‌های گنده و دهان باز جای نامعلومی را نگاه می‌کرد و دستش را بی‌خیال و بدون شرم توی شلوارش کرده بود. مرد، بی‌تفاوت به خاراندن ادامه می‌داد و این خاراندن انگار جزء وظیفه‌اش شده باشد گویا هیچ موقع قصد متوقف کردنش را نداشت. تلفن را با یک خداحافظی که از اطمینان در رفع مشکلی خبر می‌داد قطع کرد و نگاهی به بچه انداخت. عصبانی شد و دستش را از لای موهای او بیرون نکشیده محکم پس کلّه بچه کوبید. عربده‌اش تا سر خیابان به هوا رفت، همه ناگهان برگشتند و چون دیدند بچه‌است خیالشان راحت شد که موضوع مهمی نیست. از مقابل مغازه که گذشتم داستان نیمه‌کاره ماند. *** زنی پسرش را بین دو پایش نشانده ...
تصویر
روشن گل‌افروز، روی گلیم طرح قوچان داستان طاهر و زهره روی چشمش می‌گذاشت روایتی که از گذشته داشت و عرق می‌ریخت و ساز می‌زد و می‌خواند، از کسی یاد گرفته بود حتماً. روشن گل‌افروز را می‌گویم که یگانه "بخشی" به جا مانده از روزگاران قبل از این در این میان ماست. بخشی لفظ خراسانی است و ترکمن‌ها "باغشی" می‌گویندش. بخشی‌ها خواننده و نوازنده دوتار هستند، داستان‌های زیادی از بر دارند و شیوه روایتگری می‌دانند، دوتارشان را خود می‌سازند ترانه‌ هم می‌سرایند. همه این هنرها را خداوند به بخشی‌ها بخشیده است. روشن گل‌افروز را قبل از اینکه به برنامه دوقدم مانده به صبح دعوتش کنند خوب می‌شناختم. بخشی‌زاده‌ای که نُه مرتبه نسل اندر نسل پدرانش بخشی بوده‌اند. پدربزرگش علی‌اکبر بخشی بود و پدر حَمرا گل‌افروز که روشن روایت‌هایش ارث رسیده از آنها و ماقبل آنهاست. ساکن روستای کوچک ملّاباقر در شمال خراسان است و به سبک ترکمن‌ها آواز می‌خواند گرچه به فارسی روایت می‌گوید. دیده‌ام که چه عرقی می‌ریزد و داستان طاهر و زهره را با عشق تعریف می‌کند، تو گویی من شیفته شنیدن هر کلمه از پی دیگری از دهان روشن باشم...