خال امیرالبحر و چشم ِدرآمدۀ جلاد
درباره روحوضی "باغ شکرپاره"
ایستادن در صف بلیط فروشی تئاتر شهر لذت عجیبی داره. اصولاً وقت تلف کردن در حاشیه ساختمان گرد تئاتر شهر کار خیلی جالبیه. حالا این وقت تلف کردن میتونه انتظار توی صف بلیط باشه، انتظار برای رسیدن رفقا باشه یا انتظار برای شروع نمایش. گاهی میشه بلیط خرید، بعد رفت تا "فرانسه" و سرپا یک قهوه خورد و برگشت. یا میشه رفت به دفتر انتشارات نیلوفر و چندتا کتاب خرید و در برگشت بلیط خرید. اصلاً میشه همه این حاشیهها رو کنار گذاشت و رفت تئاتر دید! اونم تئاتری مثل... باغ شکرپاره.
***
شخصیتهای اصلی تئاتر بسیار تعریف شده و شفافاند. از هَژار و سلطان مراد گرفته تا امیرالبحر و جلّاد. وقتی را که یک رمان نویس در صفحات طولانی برای معرفی شخصیتهایش طی میکند، قطبالدین صادقی آن قدر کوتاه کرد که در اندک زمانی همه کاراکترهایش را به ما بشناساند. امثال داروغه و فرمانده قشون و حتی قزلرخان، خواجه حرمسرا را. و حالا باید نشست و نمایش خندهآور روحوضی را دید و خندید.
دو چیز که در بدو امر توجه را جلب میکند، یکی گریم غلو شده بازیگران و دیگری رقص شلم شوربای آنان است که هردو تعمدی است. در این بین گریم جلاد و امیرالبحر بسیار خاص بود و به دلم نشست. چشمی از حدقه درآمده و قوز پشت کمر برای جلاد و خال بزرگ روی کله کچل امیرالبحر با چشمبندی که مخصوص همه دزدهای دریایی است. حالا اینکه دزد دریایی وسط ماجرای نیمچه قدیمی و نیمچه تاریخی روحوضی ما چکار میکند بحث ما نیست. خردهای هم بر آن نمیتوان گرفت. هجو روحوضی همه اینها را ممکن میکند همان طور که بیادبی کلام را و نیز نیش و کنایه به مسائل روز را. باغ شکرپاره مملو از طنزهای ظریفی است که از ته دل خنداندمان. کَلکَلهای رایج روحوضیهای قدیم این بار با نبوغ کارگردان حرفهای تازهای داشت و گاه گفتگویی از سر هزل گویی آنقدر بیراهه میرفت که از مسیر غیرمنتظرهای به موضوع اول برمیگشت و ماحصل این ویراژ کلامی کارگردان شلیک خنده تماشاگر بود.
از اینها که فراتر بروم، دکور نمایش بر خلاف بازی چندان بر دلم ننشست. طراحی ساده و معمولی دکور میتوانست با نوآوریهای خلاقانه تر و نه صرفاً استفاده از بالابر صحنه تماشاخانه اصلی تئاتر شهر به نقطه قوت روحوضی تبدیل شود. از طرفی موسیقی اثر هم که با ترکیب چند ساز سنتی ایرانی و نیز آکاردئون برای نواختن ترانه خیاط هندی(!) شکل گرفته بود ضرباهنگ تئاتر را تقویت نمیکرد، گویی که میلی هم در تماشاچی که ما باشیم برای دست زدن به همراه آن همه رقص و خنده را ایجاد نمیکرد. در کاتالوگ نمایش شخصی به عنوان آهنگساز اثر معرفی شده است، اما آنچه که من از موسیقی این روحوضی دستگیرم شد رنگ دوم ماهور درویشخان بود که فقط قسمتهای سادهاش به کرّات توسط تار و کمانچه نواخته شد و دیگر رنگی در بیات شیراز و همین! مابقی بیشتر ضربگیری شش و هشت تنبک بود برای رقص بازیگران.
فارق از همه این حرفها بهترین یادگاری که از این تئاتر همراهم آوردم بازی فوقالعاده "سیاه" با بازی سامان دارابی بود. شخصیت مبارکگونهای که در بعضی صحنهها روایت کننده ماجرا میشد و گاه از جیب لباس قرمزش کتابی درمیآورد و جمله حکیمانهای میخواند. اسم اصلیاش هژار بود یعنی بدبخت و تنها. و وقتی "شکرپاره" را عاشق شد اجرا رنگ و بوی دیگری گرفت و وقتی شکرپاره را از دست داد آنقدر غمگین بازی کرد که اشک در چشمانش جمع شد. حرف دل خودش و کارگردان را هم همانجا زد که از صحنه پایین آمده بود و داشت میگفت:"من اگه غیرت داشته باشم، زمین و باغ خودمو آباد میکنم!". صحنه غمبارش را اما خیلی طول نداد. دوباره رقص شلم شوربای روحوضی شروع شد و این بار برای خداحافظی با باغ شکرپاره.
یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸
پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸
تئوری زمانی احسان*
مردی ایستاده بود کنار خیابان روی پله ورودی مغازهاش و با موبایل حرف میزد. مغازهای که شیرآلات و کاسه توالت فروش یومیهاش را تشکیل میدادو نهایت ظرافت در اجناسش کاسه دستشویی شیشهای بود که آب را مثل آبشار کوچکی روی دست آدم میریخت. مرد چهارانگشتش را باز کرده بود و دستش را فرو کرده بود وسط موهای فرفری پسر کوچولویی که انگار فرزندش بود و کلّه بچه را نوازش میکرد یا شاید میخاراند، آره میخاراند. کودک با لپهای گنده و دهان باز جای نامعلومی را نگاه میکرد و دستش را بیخیال و بدون شرم توی شلوارش کرده بود. مرد، بیتفاوت به خاراندن ادامه میداد و این خاراندن انگار جزء وظیفهاش شده باشد گویا هیچ موقع قصد متوقف کردنش را نداشت. تلفن را با یک خداحافظی که از اطمینان در رفع مشکلی خبر میداد قطع کرد و نگاهی به بچه انداخت. عصبانی شد و دستش را از لای موهای او بیرون نکشیده محکم پس کلّه بچه کوبید. عربدهاش تا سر خیابان به هوا رفت، همه ناگهان برگشتند و چون دیدند بچهاست خیالشان راحت شد که موضوع مهمی نیست. از مقابل مغازه که گذشتم داستان نیمهکاره ماند.
***
زنی پسرش را بین دو پایش نشانده بود و برایش کتاب افسانههای هانس کریستین آندرسن را میخواند رسید به آنجا که پایان قصه بود. عبارتی تکراری که " و تا ابد با هم به خوشی زندگی کردند". کتاب را بست و بچه را در آغوش کشید و خواباند. حالا فکر میکرد کی وقت خواهد کرد کاری بکند که روزی موجب افتخارش باشد. موهای صاف و بورش را با یک دست به پشت شانه راند و فکر کرد. شاید روزی میتوانست کمک کند که برای روستای کوچکی که به آن کوچیده بود تا از هوای خوبش و مناظر بکرش لذت ببرد بیمارستان که نه اما کلینیک کوچکی بسازد. شوهرش هم که سکوت این دهکده کمکش میکرد همیشه خدا گرم کار این باشد تا چیزی به علم فلسفه بیافزاید در قید زندگی دنیایی نبود. جهانش مثل جهان فلسفه درک نشدنی بود. فلسفهای که بود و نبودش فرقی به حال او و زن فرزندش نمیکرد چه ارزشی داشت. تازه بچهدار شدن در سنین میانسالی را هم خوش نداشته بود و در کار نظاممند کردن رشد فرزندش نبود. لاقید و بیخیال پیپ میکشید و تنها کاری که بلد بود این بود که کف پای پسرک را با یک چیز نوک تیز، معمولاً یک شاخه نازک درخت اقاقی که خودش را روی ایوان کشیده بود، قلقلک دهد. با این همه پسرک محلش نمیگذاشت. از پدرش متنفر بود. مخصوصاً از عینکش که شبیه شیطانش میکرد.
و مادرش فکر میکرد: چه فایده که فرزندش بزرگ شود. دلش میخواست پسرش، فرشته شادی باشد یا دیو خباثت فرق نمیکرد،فقط بزرگ نشود. حیف است زندگی خوبش را دنیای آلوده بزرگها تباه کند و این همه موهبت دوران کودکی را از دست بدهد. آیا راست میاندیشید؟
***
یک چیز بود آنچه همه میطلبیدند. فرصت. و حالا هیچ کس نمیداند که فرصت همین الان است. به چیزی فکر میکند که روزی انجام خواهد شد. اما آن روز امروز است. عادت است که گذر روزها را بشماریم تا ببینیم چه تند میگذرند. عادت این نبود که روزی از روزهای مهم زندگی را علامت بگذارند و تا رسیدنش صبر کنند و از اتفاقی خوش در آن روز موعود مطمئن باشند. هرچه روزهای موعود بیشتر تلاش بیشتر و تا نهایتاً روزی که دیگر آرزو و تاسفی بر گذر زمان نداریم فرامیرسد. بگو جاودانگی. آمادهایم که دنیا را به نفر بعدی بسپاریم. دنیایی که مبدا است برای جایی بهتر. فانی که نیستیم.
----------------------------------------------------------------------------
* این متن را با الهامی ساده از پیچیدگیهای ساختاری "به سوی فانوس دریایی" اثر ویرجینیا وولف نوشتهام. تئوری زمانی وقتی در ذهنم شکل گرفت که عمویم در روز چهلم فوت پدرم از زود گذشتن زمان برایم میگفت. گفتمان حال به هم زنی که "هی روزگار! چه زود گذشت!" و من در جوابش درآمدم که: در کار نظاره گذشتنش نبودم، بلکه منتظرش بودم. و ماهها بعد وقتی که از این تئوری برای مسعود شعاری گفتم او حسابی خندید و به حساب شوخی بامزهای گذاشت پس به درستیاش یقین کردم. حالا این من و این همه روزهای مهم که مانده از راه برسد. کافیست منتظر باشم.
مردی ایستاده بود کنار خیابان روی پله ورودی مغازهاش و با موبایل حرف میزد. مغازهای که شیرآلات و کاسه توالت فروش یومیهاش را تشکیل میدادو نهایت ظرافت در اجناسش کاسه دستشویی شیشهای بود که آب را مثل آبشار کوچکی روی دست آدم میریخت. مرد چهارانگشتش را باز کرده بود و دستش را فرو کرده بود وسط موهای فرفری پسر کوچولویی که انگار فرزندش بود و کلّه بچه را نوازش میکرد یا شاید میخاراند، آره میخاراند. کودک با لپهای گنده و دهان باز جای نامعلومی را نگاه میکرد و دستش را بیخیال و بدون شرم توی شلوارش کرده بود. مرد، بیتفاوت به خاراندن ادامه میداد و این خاراندن انگار جزء وظیفهاش شده باشد گویا هیچ موقع قصد متوقف کردنش را نداشت. تلفن را با یک خداحافظی که از اطمینان در رفع مشکلی خبر میداد قطع کرد و نگاهی به بچه انداخت. عصبانی شد و دستش را از لای موهای او بیرون نکشیده محکم پس کلّه بچه کوبید. عربدهاش تا سر خیابان به هوا رفت، همه ناگهان برگشتند و چون دیدند بچهاست خیالشان راحت شد که موضوع مهمی نیست. از مقابل مغازه که گذشتم داستان نیمهکاره ماند.
***
زنی پسرش را بین دو پایش نشانده بود و برایش کتاب افسانههای هانس کریستین آندرسن را میخواند رسید به آنجا که پایان قصه بود. عبارتی تکراری که " و تا ابد با هم به خوشی زندگی کردند". کتاب را بست و بچه را در آغوش کشید و خواباند. حالا فکر میکرد کی وقت خواهد کرد کاری بکند که روزی موجب افتخارش باشد. موهای صاف و بورش را با یک دست به پشت شانه راند و فکر کرد. شاید روزی میتوانست کمک کند که برای روستای کوچکی که به آن کوچیده بود تا از هوای خوبش و مناظر بکرش لذت ببرد بیمارستان که نه اما کلینیک کوچکی بسازد. شوهرش هم که سکوت این دهکده کمکش میکرد همیشه خدا گرم کار این باشد تا چیزی به علم فلسفه بیافزاید در قید زندگی دنیایی نبود. جهانش مثل جهان فلسفه درک نشدنی بود. فلسفهای که بود و نبودش فرقی به حال او و زن فرزندش نمیکرد چه ارزشی داشت. تازه بچهدار شدن در سنین میانسالی را هم خوش نداشته بود و در کار نظاممند کردن رشد فرزندش نبود. لاقید و بیخیال پیپ میکشید و تنها کاری که بلد بود این بود که کف پای پسرک را با یک چیز نوک تیز، معمولاً یک شاخه نازک درخت اقاقی که خودش را روی ایوان کشیده بود، قلقلک دهد. با این همه پسرک محلش نمیگذاشت. از پدرش متنفر بود. مخصوصاً از عینکش که شبیه شیطانش میکرد.
و مادرش فکر میکرد: چه فایده که فرزندش بزرگ شود. دلش میخواست پسرش، فرشته شادی باشد یا دیو خباثت فرق نمیکرد،فقط بزرگ نشود. حیف است زندگی خوبش را دنیای آلوده بزرگها تباه کند و این همه موهبت دوران کودکی را از دست بدهد. آیا راست میاندیشید؟
***
یک چیز بود آنچه همه میطلبیدند. فرصت. و حالا هیچ کس نمیداند که فرصت همین الان است. به چیزی فکر میکند که روزی انجام خواهد شد. اما آن روز امروز است. عادت است که گذر روزها را بشماریم تا ببینیم چه تند میگذرند. عادت این نبود که روزی از روزهای مهم زندگی را علامت بگذارند و تا رسیدنش صبر کنند و از اتفاقی خوش در آن روز موعود مطمئن باشند. هرچه روزهای موعود بیشتر تلاش بیشتر و تا نهایتاً روزی که دیگر آرزو و تاسفی بر گذر زمان نداریم فرامیرسد. بگو جاودانگی. آمادهایم که دنیا را به نفر بعدی بسپاریم. دنیایی که مبدا است برای جایی بهتر. فانی که نیستیم.
----------------------------------------------------------------------------
* این متن را با الهامی ساده از پیچیدگیهای ساختاری "به سوی فانوس دریایی" اثر ویرجینیا وولف نوشتهام. تئوری زمانی وقتی در ذهنم شکل گرفت که عمویم در روز چهلم فوت پدرم از زود گذشتن زمان برایم میگفت. گفتمان حال به هم زنی که "هی روزگار! چه زود گذشت!" و من در جوابش درآمدم که: در کار نظاره گذشتنش نبودم، بلکه منتظرش بودم. و ماهها بعد وقتی که از این تئوری برای مسعود شعاری گفتم او حسابی خندید و به حساب شوخی بامزهای گذاشت پس به درستیاش یقین کردم. حالا این من و این همه روزهای مهم که مانده از راه برسد. کافیست منتظر باشم.
سهشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸
روشن گلافروز، روی گلیم طرح قوچان
داستان طاهر و زهره
روی چشمش میگذاشت روایتی که از گذشته داشت و عرق میریخت و ساز میزد و میخواند، از کسی یاد گرفته بود حتماً. روشن گلافروز را میگویم که یگانه "بخشی" به جا مانده از روزگاران قبل از این در این میان ماست. بخشی لفظ خراسانی است و ترکمنها "باغشی" میگویندش.
بخشیها خواننده و نوازنده دوتار هستند، داستانهای زیادی از بر دارند و شیوه روایتگری میدانند، دوتارشان را خود میسازند ترانه هم میسرایند. همه این هنرها را خداوند به بخشیها بخشیده است. روشن گلافروز را قبل از اینکه به برنامه دوقدم مانده به صبح دعوتش کنند خوب میشناختم. بخشیزادهای که نُه مرتبه نسل اندر نسل پدرانش بخشی بودهاند. پدربزرگش علیاکبر بخشی بود و پدر حَمرا گلافروز که روشن روایتهایش ارث رسیده از آنها و ماقبل آنهاست. ساکن روستای کوچک ملّاباقر در شمال خراسان است و به سبک ترکمنها آواز میخواند گرچه به فارسی روایت میگوید. دیدهام که چه عرقی میریزد و داستان طاهر و زهره را با عشق تعریف میکند، تو گویی من شیفته شنیدن هر کلمه از پی دیگری از دهان روشن باشم که هستم. هر از گاهی میگوید "عرضم به خدمت عزیزان" و گاهی هم " "خدا بده برکت".
***
داستان افسانهای طاهر و زهره که توسط بخشی روشن گلافروز روایت میشود داستان از پسر و دختری میگوید که تا سنین نوجوانی میپندارند که خواهر و برادر یکدیگر اند حال آنکه عموزادهاند و هیچ نمیدانند. پدرانشان حاتم و احمد و با هم عهد بستهاند که اگر فرزند یکی دختر و فرزند دیگری پسر شد آنها را به عقد هم دربیاورند. احمد کتابی پیش میآورد و حاتم این پیمان را بر صفحه اولش مینویسد. روزی طاهر با گشودن این کتاب درمییابد که زهره دختر عمویش است.
اینجا روشن گلافروز وصف حال طاهر را میگوید که به این سِر پیبرده و صبح روز بعد در جلوی در مکتبخانه در پی آگاه کردن زهره است.
داستان طاهر و زهره
روی چشمش میگذاشت روایتی که از گذشته داشت و عرق میریخت و ساز میزد و میخواند، از کسی یاد گرفته بود حتماً. روشن گلافروز را میگویم که یگانه "بخشی" به جا مانده از روزگاران قبل از این در این میان ماست. بخشی لفظ خراسانی است و ترکمنها "باغشی" میگویندش.
بخشیها خواننده و نوازنده دوتار هستند، داستانهای زیادی از بر دارند و شیوه روایتگری میدانند، دوتارشان را خود میسازند ترانه هم میسرایند. همه این هنرها را خداوند به بخشیها بخشیده است. روشن گلافروز را قبل از اینکه به برنامه دوقدم مانده به صبح دعوتش کنند خوب میشناختم. بخشیزادهای که نُه مرتبه نسل اندر نسل پدرانش بخشی بودهاند. پدربزرگش علیاکبر بخشی بود و پدر حَمرا گلافروز که روشن روایتهایش ارث رسیده از آنها و ماقبل آنهاست. ساکن روستای کوچک ملّاباقر در شمال خراسان است و به سبک ترکمنها آواز میخواند گرچه به فارسی روایت میگوید. دیدهام که چه عرقی میریزد و داستان طاهر و زهره را با عشق تعریف میکند، تو گویی من شیفته شنیدن هر کلمه از پی دیگری از دهان روشن باشم که هستم. هر از گاهی میگوید "عرضم به خدمت عزیزان" و گاهی هم " "خدا بده برکت".
***
داستان افسانهای طاهر و زهره که توسط بخشی روشن گلافروز روایت میشود داستان از پسر و دختری میگوید که تا سنین نوجوانی میپندارند که خواهر و برادر یکدیگر اند حال آنکه عموزادهاند و هیچ نمیدانند. پدرانشان حاتم و احمد و با هم عهد بستهاند که اگر فرزند یکی دختر و فرزند دیگری پسر شد آنها را به عقد هم دربیاورند. احمد کتابی پیش میآورد و حاتم این پیمان را بر صفحه اولش مینویسد. روزی طاهر با گشودن این کتاب درمییابد که زهره دختر عمویش است.
اینجا روشن گلافروز وصف حال طاهر را میگوید که به این سِر پیبرده و صبح روز بعد در جلوی در مکتبخانه در پی آگاه کردن زهره است.
قصه دلبستگی طاهر و زهره شنیدنی است. آوازهاش تا پاریس رسیده و فرانسویها صفحهای دو جلدی با آواز و دوتار روشن ضبط کردهاند. اما راه این قدرها هم دور نیست. محمد موسوی مدیر موسسه ماهور در خیابان حقوقی کمی بالاتر از پیچ شمران پشت میزش نشسته تا یک نسخه از صفحه دیجیتال داستان طاهر و زهره را با تخفیف ویژهای که به همه عشق موسیقیها میدهد تقدیم شما کند.
اشتراک در:
پستها (Atom)