♫♪ نبوغ درویش خان سالروز فوت درویش خان اولین قربانی تصادفات رانندگی در ایران را در گورستان ظهیر الدوله به خاک سپردند. او نه یک فرد عادی بلکه نوازنده چیره دست تار و یکی از بزرگان موسیقی سنتی آن روز ایران بود. درویش خان... غلامحسین درویش در سال 1251 به دنیا آمد و در طی 54 سال که میهمان دیار دنیا بود خدمات ارزنده ای برای موسیقی سنتی به انجام رساند. درویش خان نبوغ را به حد بالایی رساند و با نو آوری هایش نه تنها سبک خاص خود را نمایاند بلکه برای بسیاری دیگر از هنرمندان منشاً الهام شد تا به آنچه قدما گفته اند قناعت نکنند و به فکر یافتن راههایی جدید در موسیقی سنتی ایران باشند. درویش خان بزرگانی چون موسی معروفی، ابوالحسن صبا، مرتضی نی داوود و بسیاری از هنرمندان دیگر را به جامعه موسیقی ایران تحویل داد. روحش شاد... احسان شارعی پینوشت شنیداری: چهارمضراب زیبا و معروف درویشخان که صیا آن را به اوج زیبایی رساند را با اجرای ارشد تهماسبی بشنوید برای شنیدن آهنگ روی دکمه Play کلیک کنید
پستها
نمایش پستها از نوامبر, ۲۰۰۴
- دریافت پیوند
- فیسبوک
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها

خانه ای برای شب از اتفاقاتی که این روزها در زندگیم می افتند باید به خواندن کتاب زیبای داستانی برای شب اشاره کنم. این کتاب مجموعه ای از فابل (داستانهایی در قالب زندگی حیوانات) اثر نادر ابراهیمی است. در داستان اول که خانه ای برای شب نام دارد مرد ماهیگیری به شکار خورشید می رود و امیدوار است آنگاه که خورشید آرام آرام به خط افق می رسد با نوای زیبایی که بر لب های ماهیگیر جاریست به تور او بیافتد. ماهیگیر چند بار ناکام می ماند و هر بار تصمیم می گیرد نوایی غم انگیز تر بخواند. آنقدر غم انگیز تا اینکه بتواند خورشید را از نوای غمگینش مغموم سازد… فرشتگان برای خدا پیام می برند: ماهیگیر در پی شکار خورشید توست… خداوند با لبخندی آمیخته به شک با خود می گوید: آیا می تواند؟!!! ماهیگیر اما دستاز تلاش بر نمی دارد. امشب باید با دست پر به کنار ساحل و مرجان و پرستو برگردد. دختر ها همه در انتظار پدری هستند که با توری سراسر نور خورشید به خانه بازگردد و نورش سیاهی غم را سراسر از سر و روی خانه محو کند. … ماهیگیر آواز غمناکش را خواند. با نی ای که بلند ترین نی جهان بود – و مرجان یافته بودش- سوزناکی نغمه اش را هر چه ...
- دریافت پیوند
- فیسبوک
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
اسفندیار
تن ژنده پیل اندر آمد به خاک...
هوای سرزمین سیستان گرم و طاقت فرسا بود. همراهان لشگر اسفندیار از گرما بی تاب شده بودند. پهلوان رویین تن، خوب می دانست که مسافرتش به سیستان چقدر بی مورد و پوچ است. از جلو حرکت می کرد و پشوتن، برادرش کمی عقب تر اسب می راند. اسفندیار به یاد شتری که بر سر راه سیستان نشسته بود و اجازه حرکت به لشگر نمی داد افتاد. گردن شتر را شمشیر اسفندیار چه بی رحمانه قطع کرده بود... چه سفر شومی ...
اسفندیار به خودش آمد. از دور آبادی پیدا شد. دیگر تا منزلگاه رستم دستان راهی نبود. اسفندیار فرمان توقف داد. سپاه در منطقه ای اردو زد و بهمن، پسر اسفندیار، راهی منزلگاه رستم دستان شد...
اسفندیار از اسب پیاده شد. به داخل خیمه رفت. به پشتی تکیه زد. با خودش فکر کرد: من که کمر بسته زرتشت و رویین تنم. رستم هم که از پذیرش آیین زرتشت سر باز زده و به آیین مهر پرستی خود مانده است. پس چرا نباید رستم را کشت؟... چرا... چرا... چرا...؟ ؟ ؟ ...
اسفندیار این سوال را بارها از خود پرسیده بود و سعی کرده بود دلیل قانع کننده ای برایش بیابد ولی هرگز نتوانسته بود. جوابهایش مانند همین آ...