یکشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۲


روایت عاشقانه بیژن و منیژه
هوا سنگین است. شبیست بسیار تاریک. شبی به رنگ قیرِ سیاه.تاریک ِ تاریک...امشب آرامش نخواهم یافت مگر آنکه کنار ماهرویی بنشینم و با رخشنده شمع و چراغ او دیده باز کنم. آن بتِ ماهرو چنگ به دست گرفت و نواخت... نواخت و آنگه می آغاز کرد. از اثر شمع همچون آفتابش و می همچون آتشش آن شب سیاه برایم روزی دلپذیر شد. ماهروی آتش دست و آتش زبان ، زبان به گفتن باز کرد و داستانی شور انگیر گفت. بیژن بود و منیژه...
گرازهای وحشی مرزهای مشترک ایران و توران را در اِرمان به آشوب کشیده اند.اِرمانیان داد می خواهند. کیخسرو شاه ایران داوطلبی دلیر می طلبد برای رساندن آرامش به منطقه. جوانی به نام بیژن داوطلب می شود...
بیژن را میبینم که کمربندش را محکم می کند. سری پر شور دارد. کُرزش را به دست می گیرد و تیر و کمانش را بر دوش میافکند. دل به حرف پدر نمی دهد که او دل در جای دیگری دارد. تصمیمش را می گیرد. ادعای او یادآور در خواست رستم است برای رفتن به جنگ دیو سپید. بیژن هیچ وقت این
گونه خود را طالب رزم و نامداری ندیده است:
من آیم به فرمان در این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
رهسپار می شود:
وزان پس بسیجید بیژن به راه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بیژن به ارمان می رسد.منظره ای هولناک در جلوی چشم اوست. او در هر سوی بیشه گرازی می بیند.در این سفر گرگین هم همراه اوست. بیژن برنامه ای دارد. قصد او رفتن به میان گلّه گرازان است تا آنها را قلع و قمع کند.امّا گرگین از یاری بیژن سر باز می زند.
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی وی تیره شد
دلیر ِ پهلوان بدون کمک همسفرش چون ابر بهاری می غرّد و به گرازن حمله می برد. گرگین به گوشه ای می خزد و هنر نمایی بیژن را می بیند. وِرد آفرین بر زبانش جاریست. بیژن سر از تن گرازان جدا می کند تا برای شاه ببرد.
جنگ به پایان رسیده. بیژن اکنون یلی بزرگ است. پهلوان ِ پاک به نزد گرگین باز می گردد. امّا گرگین سخن دیگری در چنگ دارد. کینه بیژن او را راحت نمی گذارد. نقشه شومی برای بیژن کشیده است...
ای پهلوان دلاور. در دشتی به نزدیکی اینجا جشنی بر پاست از خوش چهرگان تورانی در دشتی پر از گلهای زرد و سرخ. جوی آب روان دارد همچون گلاب و سایه خنک دارد از بر درختانِ بید. هوایش مُشکبوی است. نغمه بلبل از درختانش جاریست و از همه مهمتر منیژه دختر افراسیاب به آن دشت گلگون جلوی ای دو چندان داده است...
بیژن ، خسته از نبرد سنگین ، از توصیفات گرگین به وجد می آید. فکر آن دشت زیبا یک دم راحتش نمی گذارد. همراه گرگین رهسپار آن دیار می شود.
جشنیست بسیار با شکوه. گرگین باز هم رفیق نیمه راه است. او می ماند و بیژن می رود.بیژن ، منیژه را می بیند و نزدیک خیمه او می شود.
به نزدیک آن خیمه خوب چهر
بیامد به دلش اند آویخت مهر
مهر منیژه بر دل او می ماند. حالا نوبت منیژه است که پرده ای از جمال بیژن را ببیند. در حال رفتن به خیمه اش جوانی آراسته نظر منیژه را جلب می کند:
چو آن خوب چهر ز خیمه براه
بدید آن رخ پهلوان ِ سپاه

به رخسارگان چون سهیل یمن
بنفشه دمیده بگرد سمن...

منیژه کنیز خود مردایه را به سوی بیژن می فرستد تا پرس و جویی کند. منیژه انگشت حیرت به دهان دارد. آیا سیاوش زندگی دوباره یافته؟ او کیست و از کجاست؟
مردایه پیام منیژه را برای بیژن می برد:
پیام منیژه به بیژن بگفت
دو رخسار بیژن چو گل برشکفت

بیژن شروع به گفتن نام و نشان خود می کند: من نه سیاوشم و نه پریچهره. من بیژن گیو ام. از ایران. از شهر آزادگان . برای جنگ با گرازان وحشی آمده ام و حالا که کار جنگ خاتمه یافته به این سرا آمده ام تا شاید چهره دختر افراسیاب نماینده بخت من باشد. مرا پیش آن زیبا رو ببر و دل او را با من مهربان کن...
بیژن همراه مردایه به سمت خیمه منیژه می رود. در خیمه منیژه منتظر اوست. بیژن داخل خیمه می شود سپس :
منیژه بیامد گرفتش به بر
گشاد از میانش کیانی کمر
منیژه از کار و ساز بیژن می پرسد:
من بیژن ِ گیوم. از ایران. برای جنگ با گرازان وحشی به اِرمان آمده ام.
منیژه می گوید: چرا این قد و روی زیبایت را با گرز بدست گرفتن و جنگیدن می رنجانی؟
بیژن حالا میهمان منیژه است. سر و رویش را به مُشک و گلاب می شوید و مشغول خوردن می شود. بیژن بی خبر از گرگین به عیش و نوش با منیژه مشغول است
می سالخورده به جام بلور
برآورده با بیژن گیو زور

سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته بر و خواب و مستی ستم
سخن بری ها و سخن چینی ها اثر بخش می شود. جریان به گوش افراسیاب می رسد
بیامد به شاه ِ توران بگفت
که دخترت از ایران گزیدست جفت
خون جلوی چشم افراسیاب را می گیرد. فوراً به گرسیوز دستور دستگیری بیژن را می دهد. کینه او با ایرانیان گسستنی نیست.بعدِ ساعتی چند بیژن کت بسته در قصر ِ افراسیاب است.بیژن از خود دفاع می کند:
من بیژن ِ گیو، از ایران برای جنگیدن با گرازان آمدم. بعدِ جنگ خواستم ساعتی زیر سایه درخت بیاسایم که با
نوازش پری زیبایی از خواب بیدار شدم.
اما افراسیاب سخن ِ دیگری می آورد. او را کسی می خواند که از ایران با گرز و کمند برای بر انداختن حکومت او آمده است.سزای او را مرگ می داند. امّا مشاوران او را از کیفر رستم و طوس می ترسانند. هشدار، جدی است. رستم با احدی شوخی ندارد.
پس به دستور افراسیاب بیژن را در چاهی عمیق می افکنند و سنگی بزرگ بر در آن می گذارند. حالِ بیژن اکنون به حالِ رستم در چاه شَغاد می ماند.
در تَگِ تاریک ِ ژرفِ چاه پهناور
کشته هر سو بر کف و دیوار هایش نیزه و خنجر...
بیژن در چاه ناجوانمردی گرگین است و منیژه سوگ وار بر در چاه...
***
اکنون گرگین نه راه پیش دارد و نه راه پَس. نه می تواند در توران بماند و نه می تواند به ایران باز گردد. جواب رستم و کیخسرو و گیو را در قبال سرنوشت بیژن چه می توان داد؟ گرگین اکنون پشیمان است. امّا سرشت نا خوش او باز هم از چاره گری جلو گیری می کند تا بندی دیگر بر پایش بیفکند. داستان ساختگی گرگین بی خبری اوست از بیژن. ادعای او اینست که به جز سر و دندان گرازان و اسبِ تنهای بیژن نشانِ دیگری از بیژن ندارد.
کیخسرو وعده کیفری سخت بر گرگین می دهد.
اینک دوباره نوبت آن است که عملی مُحیّر العقول خط سیر ماجرا را عوض کند.گیو که پور خود را از دست رفته می بیند به شکایت به نزد کیخسرو می رود. کیخسرو او را دلجویی می دهد و از او می خواهد تا رسیدن فروردین صبر کند تا او در آن موقع در درون جام جهان بین اهورایی اش اثری از بیژن بیابد.با دمیدن بهار کیخسرو بیژن را در درون چاهی بسته و مغلول می یابد.این اتفاق یاد آور چاره گشایی زال توسط سیمرغ برای نجات رستم است از دست اسفندیار. امّا این بار رستم منجی است.
گیو از خبر زنده بودن فرزندش عمر دوباره می یابد. بیژن در قعر چاهی است در توران و یکی نامور دختر در سوگ او بر سر چاه نشسته است. کیخسرو نامه ای برای رستم می نویسد. پهلوان دلیر و جاوید شاهنامه کلید نجات بیژن است.
نشاید مگر رستم تیز چنگ
که از ژرف دریا برآرد نهنگ

ببر نامه من بر ِ رُستما
مزن داستان را بره بر ، دما

اینگ گیو، نامه شهریار به دست، راهی دیار سیستان است. زمتنی که به منزلگاه رستم می رسد او نیز از نخجیر گاه بازگشته است. با دیدن چهره پر از اشک گیو نگرانی بر رستم چیره می شود و با خواندن نامه شهریار او نیز خون می گرید. امّا وقت ، وقتِ گریستن نیست. وقت چاره اندیشی و آرامش دادن به گیو است:
به نیروی یزدان و فرمان شاه
بر آرم من او را از تاریک چاه
رستم و گیو با لشگری از پهلوانان سیستان راهی بارگاه کیخسرو می شوند.
از آن سو گرگین با شنیدن نام رستن در می یابد که موسم حیله گری اش به پایان رسیده. از این رو زبان به اعتراف می گشاید و بر کرده بد خویش پوزش می طلبد. امّا رستم از شنیدن سخنان او خونش به جوش می آید و می غرّد. فریاد می کشد و به او وعده کیفر می دهد. امّا عذر خواهی گرگین بیش از اندازه است. رستم کمی بیشتر می اندیشد:
اگر بیژن را به سلامت از چاه نجات دادم تورا پیش او به شفاعت می خواهم امآ اگر گزندی به بیژن رسد همان موقع با زندگی خویش خداحافظی کن!
رستم به قامت بازرگانی از ایران به توران می رود همراه مال و گنج فراوان. بیژن اکنون اسیر دست افراسیاب است.پس نباید تعجیل کرد. رستم و سپاهش به مرز ایران و توران می رسند. امّا به جز رستم و تنی چند نفر دیگر بقیه گوش به فرمان پشت مرز توران باقی می مانند.
امّا از آن سو در توران نیز همه جا این سخن پیچیده است که کاروانی بسیار غنی از ایران به قصد تجارت به توران آمده است. خبر به گوش منیژه هم می رسد. او که نگران حال بیژن است کورسوی امیدی می یابد. با دیدن رستم با شتاب به سوی او می دود و از نام نشان بیژن می پرسد.از اسارت او در چاه می گوید. امّا رستم به ذکاوت اورا می راند و منکر شناختن بیژن و گیو و گودرز و خسرو می شود.
از رستم پذیرایی شایانی در توران می شود. رستم تقاضای مرغ بریانی می کند. سپس انگشتری خود را در آن می نهد و رو به منیژه می گوید:ای تو که دلت برای بیچارگان می سوزد. این مرغ بریان را برای کسی که می گویی در چاه اسیر است ببر.
انگشتری رستم لحظاتی بعد در دست بیژن است. او خود را نجات یافته می بیند چرا که رستم قادر به انجام هر کاریست. در دلش غوغایی بلند می شود. از منیژه می پرسد:
که ای مهربان از کجا یافتی
خورش ها کزین گونه بشتافتی
منیژه می گوید مرد بازرگانی همراه کاروانش به توران آمده است. بیژن نگاه دیگری به انگشتری می کند. نام رستم ِ دستان در تاریکی ژرفای چاه بر آن می درخشد. بیژن به منیژه مژده آزادی می دهد. امّا می خواهد مطمئن تر شود. بنابر این به منیژه می گوید: به نزد آن بازرگان برو و بگو:
به دل مهربان و به تن چاره جوی
اگر تو خداوند ِ رخشی بگوی
منیژه از سر تهمتن آگاه می شود. غم او در هجران یارش رو به پایان است. رستم از او می خواهد شب هنگام بر کناره چاه آتشی بیافروزد.
منیژه بشد آتشی برفروخت
که چشم شب قیر گون را بسوخت
تهمتن زره رومی به تن رویا روی نبردی دیگر است. به همراه هفت پهلوان دیگر، ابر مرد شاهنامه رهسپار آزاد سازی بیژن است. برداشتن سنگ در چاه از هفت پهلوان بر نمی آید.کلید این کار در دست خود اوست.
ز یزدانِ زور آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست

بیانداخت بر بیشه شهر چین
بلرزید از آن سنگ روی زمین

پهلوان سر در چاه می کند و از حال و روز بیژن می پرسد. بیژن هم از خستگی رستم از رنج سفر می پرسد. رستم کمند شت خم خویش را می گشاید و بیژن را از چاه بیرون می کشد. امّا قبل از آن گرگین را به شفاعت از او می خواهد. بیژن می گوید : این همه رنج و سختی من از دست اوست. امّا او از دست من در امان خواهد بود.

اینک بیژن از چاه بیرون آمده است.موی و ناخن بلند تن برهنه چهره او را دگرگون ساخته است. امّا اکنون وقت انتقام گرفتن از افراسیاب است.
بیژن به رغم کوفتگی و ملالت مشتاق جنگ با افراسیاب است. او و رستم به همراه سپاه ایران به درگاه افراسیاب می رسند.رستم زبان می گشاید:
من رستم دستان ، پور ِ زال زر هستم. بر خیز که اکنون وقت خواب نیست. در و بند زندان تو شکسته شد و بیژن ِ گیو به سلامت از آن بیرون آمد. آیا کسی با دامادش این گونه تا می کند؟
چنین هم بر آورد بیژن خروش
که ای ترک بد گوهر خیره هوش

بر اندیش از آن تخت و فرخنده جای
مرا بسته در پیش کرده بپای

همی رزم جستم بسان پلنگ
مرا دست بستی به کردار سنگ

رستم نعره کشان صفوف دشمن را می درد. می تازد و بر دشمن رحم نمی کند.افراسیاب چون در می یابد که سردار سپاه ایران رستم است از پیروزی نا امید می شود. سپاه توران در هم تنیده می شود و افراسیاب می گریزد. رستم شادمان از پیروزی به ایران باز می گردد.
بیژن اینک در آغوش منیژه است. عشق در ادبیات ما سرنوشتی دو گونه دارد. گاه شیرین است و گاه تلخ. مجنون به آغوش لیلی نمی رسد امّا بیژن ، پور ِ دلیر شاهنامه که غرّندگی اش رستم را فرایاد می آورد، اینک در پس ِ شکر خنده دلنواز منیژه خوابیده است ، آرام...
احسان شارعی
21/4/1382