وقتی(( یار)) حضور داره دیگه شعری وجود نداره!
گفتمان با امید ابراهیم
برای دیدن خدا حتماً نباید چشم ها را بست. این جمله را امید ابراهیم چند روز بعد از این گفتمان به من گفت . زمانی که تونسته بود برای نقاشی توی اطاقش چشم بذاره. یک چشم ِ باز، برای یک انسان در حال نیایش.
***
گفتمان من و امید ابراهیم 50 دقیقه طول کشید. مصاحبه نبود. صحبت های جالب و همیشگی ما بود. وسط گفتمان قهوه درست کردیم، توی کوسه ماهی رفتیم، شناسنامه استالین رو باطل کردیم و من درخت دوستی رو شناختم. بعلاوه یک آهنگ فرانسوی زیبا هم گوش دادیم که لینکش رو داخل گفتمان گذاشته ام. گوش کنید و بخوانید.
شناسنامه
نام: امید ابراهیم
شغل: مدیر پروژه های گرافیک– استاد دانشگاه
سن: 42
متولد: تهران
تحصیلات:
***
امید ابراهیم: چایی می خوری؟
احسان شارعی: اگه لطف کنید. ممنون
...
احسان شارعی: آقای ابراهیم این کارت منه. چطوره؟
امید ابراهیم: ... متاسفانه شعر به این زیبایی روخیلی ناخوانا کردی. من دقتم روی این شعر بود. اسطرلابت خیلی قشنگ شده ؛ ترکیب بندیت خیلی زیباست؛ امّا شعر به این زیبایی رو ناخواناش کردی و تمام اصل کار اونه. درستش کنید! چون دوست دارم بتونم بخونمش!
احسان شارعی: چشم!... خب راجع به چی صحبت کنیم؟
امید ابراهیم: هر چی دوست داری!
احسان شارعی: چایی خیلی چیز خوبیه نه؟ شما چایی بیشتر دوست دارید یا قهوه؟
امید ابراهیم: بستگی به شرایطت داره . اگه تو فرانسه باشی صبح که پامی شی حتماً باید قهوه بخوری؛ تو ایران باشی حتماً باید یه چایی بخوری.
احسان شارعی: چه جوری می شه یه قهوه خوب درست کرد؟
امید ابراهیم: بریم اونور برات یه قهوه خوب درست کنم!
احسان شارعی: خب همین طوری بگید دیگه.
امید ابراهیم: قهوه خوب... می دونی ... به نظر من همه چیز دنیا یه وجوه مشترکی توش داره مثلاً قهوه بستگی مستقیم به نوع تغزیه آدم ها داره. قهوه اون طوری که از تاریخ ها پیداست از زمان صفویه در ایران رسم شده. نوع قهوه خوردن ما ایرانی ها خیلی به ترک ها نزدیکه ولی قهوه خوردن فرانسوی ها فوق العاده متفاوته. یک قهوه خوب برای یک فرانسوی متفاوته تا برای یک امریکایی. ولی برای من یه قهوه خوب اینه که وقتی قوطیش رو باز می کنی بوی خوبی بده و وقتی قطرات قهوه پایین می چکند اون بو تمام خونه رو بگیره و تو اشتهات باز بشه ... اصلاً تو یه قهوه می خوای! منم می خوام ! پاشو بریم درست کنیم!!
احسان شارعی: بریم!
(امید ابراهیم در حال درست کردن قهوه)
(10 دقیقه بعد)
احسان شارعی: خب...الان داریم قهوه می خوریم!
امید ابراهیم: نظرت راجع به قهوه من چیه؟
احسان شارعی: خیلی عالیه. خیلی بوی خوبی میده. گفتید چه قسمتی از قهوه رو برای من ریختید؟
امید ابراهیم: اَقام(1)!... اولین قطراتی که از صافی قهوه گذشت. در نتیجه از همه اش غلیظ تر و خوش بو تره.
احسان شارعی: من عادت دارم هر موقع چایی یا قهوه می خورم با بخارش صورتمو گرم کنم.
امید ابراهیم: من این ژست رو خیلی تو فیلم های وسترن دیده ام. به هر حال حتماً تنفس بخار برات خیلی خوبه دیگه ...
( در حال خوردن قهوه)
امید ابراهیم: می تونم بپرسم برای چی می خواستی با من گفتمان کنی؟
احسان شارعی: خب. چون برای اینکه همیشه صحبت های جالبی با هم می کنیم. با شما حرف زدن می تونه جالب باشه. نه به عنوان یک آدم معروف.
امید ابراهیم: دقیقاً! پس بیا راجع به چیزهای جالب صحبت کنیم. نظرت راجع به این دندان کوسه ماهی چیه؟
احسان شارعی: این طبیعیه؟
امید ابراهیم: صد در صد!
احسان شارعی: این نمی پوسه؟
امید ابراهیم: کوسه ماهی جزو حیوانات غضروفیه و تنها عضو بدنش که نمی پوسه آرواره ها و به خصوص دندانهاش هستند. در نتیجه این نمی پوسه. این یه فک کوسه ماهیه. نظرت راجع به کوسه ماهی چیه؟
احسان شارعی: به جای ماهی تُن می ذارنش توی قوطی کنسرو!
امید ابراهیم: ... اون یه دلیله. به عنوان یه موجود چقدر ازش شناخت داری؟
احسان شارعی: می دونم مغزش خیلی کوچیکه. زیاد گاز می گیره و گاز گرفتن وسیله شناختش محسوب می شه. همون طوری که یه بچه برای شناخت هر چیز اونو با دهنش امتحان می کنه.
(صدای موبایل گفتمان رو متوقف می کند)
...
احسان شارعی: ببخشید. چی می گفتیم؟
امید ابراهیم: تو کوسه بودیم!
احسان شارعی: آره دیگه.همین ها رو می دونم.
امید ابراهیم: الان یه مقاله از خودم راجع به کوسه ماهی بهت نشون می دم. (دفتر چه یادداشت هایش را باز می کند و ورقی را می آورد) ببین چی نوشتم! (با هیجان شروع به خواندن مقاله اش می کند!)
امید ابراهیم: خب گفتمان رو من اداره می کنم ، خدا بگم چی کارت نکنه!! خب ... احسان! دوست داری با سواد بشی؟
احسان شارعی: چه کسی دوست نداره؟
امید ابراهیم: این راهیه که انتخاب کردی؟
احسان شارعی: این همون بحث علم و ثروته؟
امید ابراهیم: نه! من می گم دانستن راهیه که انتخاب کردی؟
احسان شارعی: آره.
امید ابراهیم: خب حالا بعداً می رسیم به این که می خوای با دانستنت پول دربیاری؟
احسان شارعی: قطعاً چون پول لازمه زندگیه.
امید ابراهیم: صد در صد همینه. پس اصلاً ربطی به ثروت نداره.
احسان شارعی: حالا یه آدم باسواد پولدار چه فرقی با یه آدم بی سواد پولدار داره؟
امید ابراهیم: من چه می دونم؟!
احسان شارعی: نمی دونید؟
امید ابراهیم: نه! برای اینکه لازم نیست بدونم. شما انتخاب های خودتو می کنی و من مال خودمو. به من چه که اون چی جوریه؟!
( دوباره در حال خوردن قهوه)
امید ابراهیم: نظر تو رو می خوام راجع به موبایل بدونم.
احسان شارعی: دارم به این نتیجه می رسم که لازمش ندارم.
امید ابراهیم: تو میدونی که اگه گوشی رو برداری تو حریم خونه من به من بی احترامی می کنی؟ چون که تو الان اومدی تو فضای من. تکنولوژی جدید به تو اجازه داده این کار رو بکنی، ولی این فرهنگ رو نداریم که خاموشش کنیم. ما باید فرهنگ استفاده هر ابزار ارتباطی رو یاد بگیریم. احسان عزیزم! من همیشه این جوری با تو حرف زده ام. امروز ما داریم از ابزار ارتباطی اشتباه استفاده می کنیم. اونقدر اشتباه که دلمونو می زنه. اگه قرار بود خونه من حریم نداشته باشه دیواری نداشت. دیوار مهم ترین چیزیه که تو زندگی بشر اختراع شده. حیوانات دیگه می رن کنار درخت ها پی پی می کنند امّا انسان دیوار می سازه! وقتی دارید هنگام رانندگی از موبایل استفاده می کنید ، برای آدم های دیگه خطرناکید! این اون مساله ایست که من معتقدم شما جوون ها باید اینو تو ذهنتون جا بندازید. نه!... دورش ننداز! ازش درست استفاده کن.
احسان شارعی: چشم.
امید ابراهیم: ببین. اصولاً راست بر اینه که انسان با سرعت تکنولوژی پیش می ره. چرخ خیلی خوبه، حالا اگه چرخِ زنجیر تانک نبود مشکلی پیش نمی اومد. ولی چرخ زنجیر تانک اختراعی بود که ما رو برف هم بتونیم بریم ... اصولاً انسان توی جهش های تمدنی که انجام می ده، سعی می کنه حرکت فیزیکی رو کم کنه و حرکت حسی رو زیاد کنه. برای همینه که مک لوهان – یه دانشمند کانادایی عصر ارتباطات- میگه: انسان داره اعضای خودش رو کوتاه می کنه. پاهاشو از دست می ده. چون داره از سیستم ارتباطی این کار رو می کنه. نکته اینه: که تو زمانی دلت برای(( یار)) تنگ می شه که یار نباشه. وقتی یار همیشه حضور داره دیگه شعری وجود نداره. گرفتی دارم چی میگم؟ اینم همینه. تو اگه با این تکنولوژی کوفتی ات بد رفتار کنی روابط انسانی ات
رو از دست می دی. بذار یارو پیدات نکنه. بذار دلش برات تنگ بشه. بذار غایب باشه. نذار همیشه در دسترس باشه. اینه! اصل زندگی! ... تو عصر به عصر دلت برای گل روی مادرت تنگ می شه و می خوای پرواز کنی و بری. ولی چون در دسترسی ، کم کم دیگه د لت هم خیلی تنگ نمی شه. بعد برات عادی می شه. چون در دسترسی!... قدیما نامه عاشقانه هم داشتیم. اینایی که من میگم غم زدگی نیست. یعنی من برای اون زمان دلتنگ نیستم. اون موقع ها مثلا اشک یار روی کاغذ می چکیده. الان این شده آیکون های یاهو!! می بینی دنیای ما چقدر داره عوض می شه! و من و تو باید هوشمندانه این عوض شدن رو ببینیم، بپذیریم، قواعدشو یاد بگیریم؛ امّا میشه باهاش هم بازی نکرد.
احسان شارعی: بله. درسته... خب ... می خواهید راجع به این آقا صحبت کنیم؟
امید ابراهیم: این آقا منم.
احسان شارعی: همین الان می خواستم بگم.
امید ابراهیم: این آقا منم در تورنتو، در یک حالت روحی خیلی خاص، حس کردم که خیلی به نیایش احتیاج دارم. اون روز در زندگی من روز خیلی خاصی بود.
احسان شارعی: می شه بپرسم چرا چشم نداره؟
امید ابراهیم: از لحاظ فنی نتونستم براش چشم مناسبی بذارم که به این حس بخوره. از لحاظ فنی نتونستم. بعد خیلی جالب بود برام که اون موقع چند تا مهمون هم داشتم. یکیشون بهم گفت : اصلاً چرا براش چشم می ذاری؟ و من براش چشم نذاشتم. این یک تصویر سازی ذهنی از حالت روحی اون موقع منه. الان می تونم یه چیز دیگه باشم.
احسان شارعی: آقای ابراهیم موافقید راجع به لباس پوشیدن صحبت کنیم؟
امید ابراهیم: (با خنده) چرا به لباس پوشیدن ِ من گیر دادی؟!
احسان شارعی: لباس پوشیدن شما نه. کلی صحبت می کنم. کدوم قسمت لباس برای شما مهمه؟ کفش؟ شلوار؟...
امید ابراهیم: من شاید به خاطر کارم یک عادت تصویری دارم و اون اینه که کُل رو با هم می بینم. مهم نیست که مثلاً شلوار یارو پیِر کاردین باشه یا کفشش مثلاً فلان چیز یا بلعکس یه شلوار پلیسه دار معمولی. مهم اینه که روی این ترکیب این آدم چه جوریه. برای این که لباس آیینه تمام نمای یک آدمه. پس هر لباسی که می پوشی شخصیت توست. منتها ما توی جهانی زندگی می کنیم که مُد رو به ما تحمیل می کنند. من پدیده ای به نام مُد رو می پسندم به خاطر این که بشر تنوع طلبه. برای شخص خودم هم همیشه یک استاندارد لباس پوشیدن در نظر گرفته ام. ساده، و راحت. ببین لباس یک ایمیج برای توئه. یک نقش، یک تصویر. توی تاریخ قزلباش داشیم. یا مثلاً سیاه جامگان. بعد ما توی فرهنگ ِاستاندارد بشری یک سری آدم ها رو با لباس جدا می کنیم مثل پزشک یا یه فرد نظامی و تو می تونی توی یک جمع اونارو بشناسی. پس لباس یک نوع شخصیت بخشیدن و یک پوسته... شما از لباس پوشیدن من خوشتون می آد یا بدتون می آد؟!
احسان شارعی: من فکر می کنم شما همیشه خوب لباس می پوشید... تقابل لباس ما با خارجی ها هم جالبه. من یه عکس از عباس میرزا با ژنرال پاسکوویچ افسر ارتش روسیه دیدم. این موقعیت که این ها داشتند مذاکره می کردند یه موقعیت جنگی محسوب می شه. ژنرال پاسکوییچ یک شلوار تنگ تنش بود و عباس میرزا که ولیعهد ایران محسوب می شه یه لباس گشاد و بلند. چیزی که اصلا به تحرک نمی خورد. تحرک جنگی.
امید ابراهیم: خب ببین.. لباس یه concept فرهنگیه. برای هر فرهنگی متفاوته...
احسان شارعی: بیایید کمی راجع به استالین صحبت کنیم.
امید ابراهیم: تو این حرف رو میزنی چون توی کتاب خونه من اون قفسه بزرگ متعلق به جنگ جهانی دوم رو دیدی. توی اون قفسه به چندین زبان مختلف راجع به استالین کتاب دارم. در نتیجه تو کنجکاو شدی و اینو می پرسی... عرض به حضور شما آقای احسان خان ِ عزیز... استالین شخصیتی نیست که من شیفته کارها یا پیچیدگی سیاست اون موقع شوروی سابق باشم. استالین یکی از دیکتاتور های نزدیک به قرن منه و دیکتاتوری که الان از بین رفته. استالین حدوداً چهل سال در شوروی حکومت کرد. خب این چهل سال یک تاریخ شد. یه کشوری رو بوجود آورد. توی قرن بیستم کشور گشایی های عجیب و غریبی کرد. شخصیتش برام جالب بود.
احسان شارعی: می تونید استالینیسم رو تعریف کنید:
امید ابراهیم: استالینیسم. دستگاهی که به سبک استالین حکومت می کند. رجوع کنید به استالین.
استالین. شخصیت دیکتاتور اتحاد جماهیر شوروی1921 لغایت 1953.این شخصیت صدر هیات رئیسه اتحاد جماهیر شوروی بود. یکی از سه شخصیت بزرگ جنگ جهانی دوم. در زمان او فجایع زیادی برای مردم اتحاد جماهیر شوروی اتفاق افتاد. بسیاری رو تبعید و بسیاری رو اعدام کردند. خیلی از همکاران و دوستان خودش رو از بین برد. در عین حال کار های خیلی بزرگی کرد . در زمان او جنگ جهانی دوم به نفع روسیه به پایان رسید. یعنی هیتلر رو شکست داد. اتحاد جماهیر شوروی شامل سه کشور اقماری شد و کشور های سوسیالیستی اقماری رو به وجود آورد. از لحاظ صنایع مختلف خیلی پیشرفت کرد. رجوع کنید اتحاد جماهیر شوروی( با خنده)... دارم به سبک فرهنگ غلامحسین مصاحب برات می گم!! ... ببین احسان! من همون قدر راجع به استالین می دونم که راجع به کوسه ماهی می دونم! من آدمی ام که روی یه بخشی از موضوع کنجکاو می شم و می تونم خیلی جلو برم. مثلاً توی بخش جنگ جهانی دوم من روی شخصیت استالین خیلی مطالعه کردم. همون جوری که مثلاً روی هواپیماهای جنگ جهانی خیلی مطالعه کردم. تمام هواپیماهای ملخی که توی جنگ جهانی بودند دوست دارم، یاد گرفتم، ماکتشونو ساختم. این ها دانش های شخصیه. ربطی به کار من نداره. فقط برام جذابه... راستی تو این درخت کاج کوچولو رو می شناسی؟
احسان شارعی: نه!
امید ابراهیم: اسم این درخت هست : درخت ِ دوستی! من اینو کنار خیابون پیداش کردم. یه نهال بی حال رو به مرگ کنار خیابون. بعد آوردم و بزرگش کردم. اسمش هم درخت دوستی!.. درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد/نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد...
راستی حتماً یه موزیکی رو که خیلی باهاش حال می کنم توی وبلاگت بذار. اینم CD اش. توش کوسه ماهی هم داره!!!
احسان شارعی:( با خنده) حتماً...اسمش چیه؟
امید ابراهیم: Oh Gaby
(برای شنیدن موزیک روی لینک بالا کلیک کنید)
احسان شارعی: خب... برای پایان لطفاً یک شعر بخونید.
امید ابراهیم: کتاب های شعرم تو کمده. این جا نیست.
احسان شارعی: اِ... از حفظ بخونید!
امید ابراهیم: اون شعری رو که دوست دارم حفظ نیستم.
احسان شارعی: پس یه شعر دیگه بخونید.
امید ابراهیم: دوست داشتم همون شعری رو که رو کارتت بود بخونم. خیلی اون شعر رو دوست دارم که متاسفانه روی کارت تو ناخواناست. خودت برامون بخون.
احسان شارعی: من بخونم؟
امید ابراهیم: آره.
احسان شارعی: تو جویایی و ناجویا چو مغناطیس ای مولا
تو گویایی و ناگویا چو اسطرلاب و میزانی
امید ابراهیم: خیلی زیباست. می دونی چیه؟ من فکر می کنم این البرز، این کوههای بلند حافظ اند، فردوسی اند، مولانا اند. یک آدم چقدر باید بزرگ باشه که وقتی از بین میره این قدر پر عظمت بمونه.
احسان شارعی:خیلی پر عظمت!... خیلی... حرفی برای پاین می مونه؟
امید ابراهیم: نه ... مرسی .
احسان شارعی
24/9/1382
-----------------------------------------------------------
(1) = عطر ( لغت فرانسوی) اولین قطرات قهوه دم کشیده.arome / aRom /
دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲
شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۲
من و اریش کستنر
دوست دوران کودکیم بود. موهای جو گندمی داشت با ابروهای پرپشت و سبیل نازک و لبخندی که انگار زیر پوست صورتش مخفی بود. بعد از این که با هم دوست شدیم من خیلی به اون علاقه پیدا کردم. برای بچه ها کتاب می نوشت. دوست داشت کتاباش نازک باشند، و البته با مقدمه... داشت برام تعریف می کرد که چرا یک کتاب باید مقدمه داشته باشه. می گفت کتاب بدون مقدمه مثل خونه بدون باغچه می مونه. خیلی بده که مهمونها با باز کردن در خونه یکراست داخل خونه بیفتند. مگه باغچه ای با حاشیه های گل های در هم رفته بنفش رنگ و یک راه باریک تا رسیدن به خانه قشنگ نیست؟ سه چهار تا پله هم تا دم خونه داشته باشه که دیگه محشره! امّا به مرور زمان مردم به خانه های اجاره ای و آسمانخراش های هفتاد طبقه محتاج شده اند. وهمین طور به کتاب های هم وزن آجر. من دوست دارم کتابم مثل آجر سنگین و کلفت نباشه... خونه من در بچگی حیاط و باغچه نداشت. شاید به همین خاطر من این همه باغچه رو دوست دارم... و همین طور یک کتاب نازک به همراه مقدمه رو!
همسن من نبود. امّا به اندازه قد کوتاه من خم شده بود وبرام حرف های قشنگ می زد. بعد شروع کرد به تعریف کردن. گفت که می خواد از خاطرات بچگیش برام بگه: وقتی که من بچه بودم! او گفت و من شنیدم. او نوشت و من لذت بردم. از آشنایی پدر و مادرش گفت. از مدرسه اش. روز اوّل مدرسه.از کلاش ژیمناستیکش. حرف هاش خیلی جالب بود. مثلاً یه بارمی گفت اگه تو یه عینک صورتی بزنی دنیا رو صورتی می بینی. ولی این جا اشتباه از جهان نیست بلکه از عینک توست! کسی که این دو تا رو اشتباه بگیره وقتی عینک رو از روی پیشونیش برداره شگفت زده می شه!... و حرف های جالب دیگه که من معنیش رو بعداً می فهمیدم. بعد گفت که یه پسر بچه به اسم امیل رو می شناسه که داستان زندگیش خیلی جالبه. جالبیش هم به خاطر معمولی بودنشه. البته بستگی داره معمولی رو چی بدونی... یه پسر بچه بدون پدر و با یک مادر آرایشگر. خانم تیش باین.
از امیل گفت و گفت و من کم کم خودم رو به دوست ِامیل می دیدم. یه پسر بچه کوچولو که مجبوره بعضی وقتها به اندازه یه آدم بزرگ قوی باشه. تصمیم بگیره. داشت تعریف می کرد که امیل یه بار تو قطار ، پولی رو که داشت برای فامیلش به شهر می برد گم میکنه. من خیلی نگران بودم و هر چه زود تر می خواستم بدونم امیل بالاخره پولش رو پیدا کرد یا نه. آره پیدا کرد. نه تنها پولش رو ، بلکه دوستان زیادی هم پیدا کرد. گوستاو، پِنی، پروفسور، دینستاک کوچولو و ... دینستاک بیچاره شب عملیات که بچه ها نمی خواستند اونو با خودشون ببرند تا صبح کنار تلفن نشسته بود. قرار نبود تلفنی بهش بشه. بلکه این بهانه بچه ها بود تا اونو با خودشون نبرند! دینستاک کوچولو وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد. گوستاو هم یه بوق داشت که مال موتور سیکلت بود. می گفت حتماً باید یه موتور برای بوقش پیدا کنه! مسخره اس نه؟ مثل این که تو یک دکمه پیدا کنی و بخواهی براش یک دست کت و شلوار بدوزی!!
دوست مهربون من بعد از این ماجرا یکی دیگه از خاطرات زندگیش رو برام تعریف کرد. خاطره یک دوستِ بند انگشتی. دوستی که توی یک قوطی کبریت زندگی می کرد. یادمه می گفت یه بار بند انگشتی گم شده بود. من چقدر مضطرب بودم . امّا بند انگشتی بالاخره پیدا شد. حتی تونست توی یک سیرک کار هم پیدا کنه...
در آخر هم برای من یکی دیگه از دستانهای امیل و دوستانش رو تعریف کرد: امیل و دوقلو ها. یه سفر دیگه، امّا این بار بدون خطر به یک ویلای قشنگ در کنار دریا در جنوب آلمان . گوستاوهم اونجا بود و تونسته بود بالاخره برای بوقش یک موتور بخره. دینستاک کوچولو هم بود. پروفسور هم خودش رو رسونده بود. در این جا امیل و دوستانش با دو برادر دوقلو که در یک سیرک کار می کردند آشنا شدند و وقتی مدیر سیرک می خواست دو برادر رو از هم جدا کنه بهشون کمک کردند . می دونید رئیس سیرک چرا می خواست او دوقلو ها رو از هم جدا کنه؟ چون یکیشون وزن بیشتری داشت و ضمن بزرگ شدن دیگه نمی تونست حرکات آکروباتیک رو با برادرش خوب اجرا کنه. بی شرمانه اس نه؟... راستی پنی و مادربزرگ هم بودند، ناخدا شماوخ هم بود...
***
دوست من ، اریش کستنر، داستان دیگری برام نگفته امّا یکی از بهترین دوستانی بوده که من در عمرم داشته ام. دوست خوبی که بعد از اینکه داستانش رو می نوشت ، برای این که دست بچّه ها موقع خوندن جوهری نشه روی کاغذ خاک ارّه می ریخت!
احسان شارعی
16/9/1385
دوست دوران کودکیم بود. موهای جو گندمی داشت با ابروهای پرپشت و سبیل نازک و لبخندی که انگار زیر پوست صورتش مخفی بود. بعد از این که با هم دوست شدیم من خیلی به اون علاقه پیدا کردم. برای بچه ها کتاب می نوشت. دوست داشت کتاباش نازک باشند، و البته با مقدمه... داشت برام تعریف می کرد که چرا یک کتاب باید مقدمه داشته باشه. می گفت کتاب بدون مقدمه مثل خونه بدون باغچه می مونه. خیلی بده که مهمونها با باز کردن در خونه یکراست داخل خونه بیفتند. مگه باغچه ای با حاشیه های گل های در هم رفته بنفش رنگ و یک راه باریک تا رسیدن به خانه قشنگ نیست؟ سه چهار تا پله هم تا دم خونه داشته باشه که دیگه محشره! امّا به مرور زمان مردم به خانه های اجاره ای و آسمانخراش های هفتاد طبقه محتاج شده اند. وهمین طور به کتاب های هم وزن آجر. من دوست دارم کتابم مثل آجر سنگین و کلفت نباشه... خونه من در بچگی حیاط و باغچه نداشت. شاید به همین خاطر من این همه باغچه رو دوست دارم... و همین طور یک کتاب نازک به همراه مقدمه رو!
همسن من نبود. امّا به اندازه قد کوتاه من خم شده بود وبرام حرف های قشنگ می زد. بعد شروع کرد به تعریف کردن. گفت که می خواد از خاطرات بچگیش برام بگه: وقتی که من بچه بودم! او گفت و من شنیدم. او نوشت و من لذت بردم. از آشنایی پدر و مادرش گفت. از مدرسه اش. روز اوّل مدرسه.از کلاش ژیمناستیکش. حرف هاش خیلی جالب بود. مثلاً یه بارمی گفت اگه تو یه عینک صورتی بزنی دنیا رو صورتی می بینی. ولی این جا اشتباه از جهان نیست بلکه از عینک توست! کسی که این دو تا رو اشتباه بگیره وقتی عینک رو از روی پیشونیش برداره شگفت زده می شه!... و حرف های جالب دیگه که من معنیش رو بعداً می فهمیدم. بعد گفت که یه پسر بچه به اسم امیل رو می شناسه که داستان زندگیش خیلی جالبه. جالبیش هم به خاطر معمولی بودنشه. البته بستگی داره معمولی رو چی بدونی... یه پسر بچه بدون پدر و با یک مادر آرایشگر. خانم تیش باین.
از امیل گفت و گفت و من کم کم خودم رو به دوست ِامیل می دیدم. یه پسر بچه کوچولو که مجبوره بعضی وقتها به اندازه یه آدم بزرگ قوی باشه. تصمیم بگیره. داشت تعریف می کرد که امیل یه بار تو قطار ، پولی رو که داشت برای فامیلش به شهر می برد گم میکنه. من خیلی نگران بودم و هر چه زود تر می خواستم بدونم امیل بالاخره پولش رو پیدا کرد یا نه. آره پیدا کرد. نه تنها پولش رو ، بلکه دوستان زیادی هم پیدا کرد. گوستاو، پِنی، پروفسور، دینستاک کوچولو و ... دینستاک بیچاره شب عملیات که بچه ها نمی خواستند اونو با خودشون ببرند تا صبح کنار تلفن نشسته بود. قرار نبود تلفنی بهش بشه. بلکه این بهانه بچه ها بود تا اونو با خودشون نبرند! دینستاک کوچولو وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد. گوستاو هم یه بوق داشت که مال موتور سیکلت بود. می گفت حتماً باید یه موتور برای بوقش پیدا کنه! مسخره اس نه؟ مثل این که تو یک دکمه پیدا کنی و بخواهی براش یک دست کت و شلوار بدوزی!!
دوست مهربون من بعد از این ماجرا یکی دیگه از خاطرات زندگیش رو برام تعریف کرد. خاطره یک دوستِ بند انگشتی. دوستی که توی یک قوطی کبریت زندگی می کرد. یادمه می گفت یه بار بند انگشتی گم شده بود. من چقدر مضطرب بودم . امّا بند انگشتی بالاخره پیدا شد. حتی تونست توی یک سیرک کار هم پیدا کنه...
در آخر هم برای من یکی دیگه از دستانهای امیل و دوستانش رو تعریف کرد: امیل و دوقلو ها. یه سفر دیگه، امّا این بار بدون خطر به یک ویلای قشنگ در کنار دریا در جنوب آلمان . گوستاوهم اونجا بود و تونسته بود بالاخره برای بوقش یک موتور بخره. دینستاک کوچولو هم بود. پروفسور هم خودش رو رسونده بود. در این جا امیل و دوستانش با دو برادر دوقلو که در یک سیرک کار می کردند آشنا شدند و وقتی مدیر سیرک می خواست دو برادر رو از هم جدا کنه بهشون کمک کردند . می دونید رئیس سیرک چرا می خواست او دوقلو ها رو از هم جدا کنه؟ چون یکیشون وزن بیشتری داشت و ضمن بزرگ شدن دیگه نمی تونست حرکات آکروباتیک رو با برادرش خوب اجرا کنه. بی شرمانه اس نه؟... راستی پنی و مادربزرگ هم بودند، ناخدا شماوخ هم بود...
***
دوست من ، اریش کستنر، داستان دیگری برام نگفته امّا یکی از بهترین دوستانی بوده که من در عمرم داشته ام. دوست خوبی که بعد از اینکه داستانش رو می نوشت ، برای این که دست بچّه ها موقع خوندن جوهری نشه روی کاغذ خاک ارّه می ریخت!
احسان شارعی
16/9/1385
اشتراک در:
پستها (Atom)