پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۰۳
تصویر
روایت عاشقانه بیژن و منیژه هوا سنگین است. شبیست بسیار تاریک. شبی به رنگ قیرِ سیاه.تاریک ِ تاریک...امشب آرامش نخواهم یافت مگر آنکه کنار ماهرویی بنشینم و با رخشنده شمع و چراغ او دیده باز کنم. آن بتِ ماهرو چنگ به دست گرفت و نواخت... نواخت و آنگه می آغاز کرد. از اثر شمع همچون آفتابش و می همچون آتشش آن شب سیاه برایم روزی دلپذیر شد. ماهروی آتش دست و آتش زبان ، زبان به گفتن باز کرد و داستانی شور انگیر گفت. بیژن بود و منیژه... گرازهای وحشی مرزهای مشترک ایران و توران را در اِرمان به آشوب کشیده اند.اِرمانیان داد می خواهند. کیخسرو شاه ایران داوطلبی دلیر می طلبد برای رساندن آرامش به منطقه. جوانی به نام بیژن داوطلب می شود... بیژن را میبینم که کمربندش را محکم می کند. سری پر شور دارد. کُرزش را به دست می گیرد و تیر و کمانش را بر دوش میافکند. دل به حرف پدر نمی دهد که او دل در جای دیگری دارد. تصمیمش را می گیرد. ادعای او یادآور در خواست رستم است برای رفتن به جنگ دیو سپید. بیژن هیچ وقت این گونه خود را طالب رزم و نامداری ندیده است: من آیم به فرمان در این کار پیش ز بهر تو دارم تن و جان خویش رهسپا...