دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲

وقتی(( یار)) حضور داره دیگه شعری وجود نداره!
گفتمان با امید ابراهیم
برای دیدن خدا حتماً نباید چشم ها را بست. این جمله را امید ابراهیم چند روز بعد از این گفتمان به من گفت . زمانی که تونسته بود برای نقاشی توی اطاقش چشم بذاره. یک چشم ِ باز، برای یک انسان در حال نیایش.
***
گفتمان من و امید ابراهیم 50 دقیقه طول کشید. مصاحبه نبود. صحبت های جالب و همیشگی ما بود. وسط گفتمان قهوه درست کردیم، توی کوسه ماهی رفتیم، شناسنامه استالین رو باطل کردیم و من درخت دوستی رو شناختم. بعلاوه یک آهنگ فرانسوی زیبا هم گوش دادیم که لینکش رو داخل گفتمان گذاشته ام. گوش کنید و بخوانید.
شناسنامه

نام: امید ابراهیم
شغل: مدیر پروژه های گرافیک– استاد دانشگاه
سن: 42
متولد: تهران
تحصیلات:
***
امید ابراهیم: چایی می خوری؟
احسان شارعی: اگه لطف کنید. ممنون
...
احسان شارعی: آقای ابراهیم این کارت منه. چطوره؟
امید ابراهیم: ... متاسفانه شعر به این زیبایی روخیلی ناخوانا کردی. من دقتم روی این شعر بود. اسطرلابت خیلی قشنگ شده ؛ ترکیب بندیت خیلی زیباست؛ امّا شعر به این زیبایی رو ناخواناش کردی و تمام اصل کار اونه. درستش کنید! چون دوست دارم بتونم بخونمش!
احسان شارعی: چشم!... خب راجع به چی صحبت کنیم؟
امید ابراهیم: هر چی دوست داری!
احسان شارعی: چایی خیلی چیز خوبیه نه؟ شما چایی بیشتر دوست دارید یا قهوه؟
امید ابراهیم: بستگی به شرایطت داره . اگه تو فرانسه باشی صبح که پامی شی حتماً باید قهوه بخوری؛ تو ایران باشی حتماً باید یه چایی بخوری.
احسان شارعی: چه جوری می شه یه قهوه خوب درست کرد؟
امید ابراهیم: بریم اونور برات یه قهوه خوب درست کنم!
احسان شارعی: خب همین طوری بگید دیگه.
امید ابراهیم: قهوه خوب... می دونی ... به نظر من همه چیز دنیا یه وجوه مشترکی توش داره مثلاً قهوه بستگی مستقیم به نوع تغزیه آدم ها داره. قهوه اون طوری که از تاریخ ها پیداست از زمان صفویه در ایران رسم شده. نوع قهوه خوردن ما ایرانی ها خیلی به ترک ها نزدیکه ولی قهوه خوردن فرانسوی ها فوق العاده متفاوته. یک قهوه خوب برای یک فرانسوی متفاوته تا برای یک امریکایی. ولی برای من یه قهوه خوب اینه که وقتی قوطیش رو باز می کنی بوی خوبی بده و وقتی قطرات قهوه پایین می چکند اون بو تمام خونه رو بگیره و تو اشتهات باز بشه ... اصلاً تو یه قهوه می خوای! منم می خوام ! پاشو بریم درست کنیم!!
احسان شارعی: بریم!

(امید ابراهیم در حال درست کردن قهوه)
(10 دقیقه بعد)
احسان شارعی: خب...الان داریم قهوه می خوریم!

امید ابراهیم: نظرت راجع به قهوه من چیه؟
احسان شارعی: خیلی عالیه. خیلی بوی خوبی میده. گفتید چه قسمتی از قهوه رو برای من ریختید؟
امید ابراهیم: اَقام(1)!... اولین قطراتی که از صافی قهوه گذشت. در نتیجه از همه اش غلیظ تر و خوش بو تره.
احسان شارعی: من عادت دارم هر موقع چایی یا قهوه می خورم با بخارش صورتمو گرم کنم.
امید ابراهیم: من این ژست رو خیلی تو فیلم های وسترن دیده ام. به هر حال حتماً تنفس بخار برات خیلی خوبه دیگه ...
( در حال خوردن قهوه)
امید ابراهیم: می تونم بپرسم برای چی می خواستی با من گفتمان کنی؟
احسان شارعی: خب. چون برای اینکه همیشه صحبت های جالبی با هم می کنیم. با شما حرف زدن می تونه جالب باشه. نه به عنوان یک آدم معروف.
امید ابراهیم: دقیقاً! پس بیا راجع به چیزهای جالب صحبت کنیم. نظرت راجع به این دندان کوسه ماهی چیه؟

احسان شارعی: این طبیعیه؟
امید ابراهیم: صد در صد!
احسان شارعی: این نمی پوسه؟
امید ابراهیم: کوسه ماهی جزو حیوانات غضروفیه و تنها عضو بدنش که نمی پوسه آرواره ها و به خصوص دندانهاش هستند. در نتیجه این نمی پوسه. این یه فک کوسه ماهیه. نظرت راجع به کوسه ماهی چیه؟
احسان شارعی: به جای ماهی تُن می ذارنش توی قوطی کنسرو!
امید ابراهیم: ... اون یه دلیله. به عنوان یه موجود چقدر ازش شناخت داری؟
احسان شارعی: می دونم مغزش خیلی کوچیکه. زیاد گاز می گیره و گاز گرفتن وسیله شناختش محسوب می شه. همون طوری که یه بچه برای شناخت هر چیز اونو با دهنش امتحان می کنه.
(صدای موبایل گفتمان رو متوقف می کند)
...
احسان شارعی: ببخشید. چی می گفتیم؟
امید ابراهیم: تو کوسه بودیم!
احسان شارعی: آره دیگه.همین ها رو می دونم.
امید ابراهیم: الان یه مقاله از خودم راجع به کوسه ماهی بهت نشون می دم. (دفتر چه یادداشت هایش را باز می کند و ورقی را می آورد) ببین چی نوشتم! (با هیجان شروع به خواندن مقاله اش می کند!)

امید ابراهیم: خب گفتمان رو من اداره می کنم ، خدا بگم چی کارت نکنه!! خب ... احسان! دوست داری با سواد بشی؟
احسان شارعی: چه کسی دوست نداره؟
امید ابراهیم: این راهیه که انتخاب کردی؟
احسان شارعی: این همون بحث علم و ثروته؟
امید ابراهیم: نه! من می گم دانستن راهیه که انتخاب کردی؟
احسان شارعی: آره.
امید ابراهیم: خب حالا بعداً می رسیم به این که می خوای با دانستنت پول دربیاری؟
احسان شارعی: قطعاً چون پول لازمه زندگیه.
امید ابراهیم: صد در صد همینه. پس اصلاً ربطی به ثروت نداره.
احسان شارعی: حالا یه آدم باسواد پولدار چه فرقی با یه آدم بی سواد پولدار داره؟
امید ابراهیم: من چه می دونم؟!
احسان شارعی: نمی دونید؟
امید ابراهیم: نه! برای اینکه لازم نیست بدونم. شما انتخاب های خودتو می کنی و من مال خودمو. به من چه که اون چی جوریه؟!
( دوباره در حال خوردن قهوه)
امید ابراهیم: نظر تو رو می خوام راجع به موبایل بدونم.
احسان شارعی: دارم به این نتیجه می رسم که لازمش ندارم.
امید ابراهیم: تو میدونی که اگه گوشی رو برداری تو حریم خونه من به من بی احترامی می کنی؟ چون که تو الان اومدی تو فضای من. تکنولوژی جدید به تو اجازه داده این کار رو بکنی، ولی این فرهنگ رو نداریم که خاموشش کنیم. ما باید فرهنگ استفاده هر ابزار ارتباطی رو یاد بگیریم. احسان عزیزم! من همیشه این جوری با تو حرف زده ام. امروز ما داریم از ابزار ارتباطی اشتباه استفاده می کنیم. اونقدر اشتباه که دلمونو می زنه. اگه قرار بود خونه من حریم نداشته باشه دیواری نداشت. دیوار مهم ترین چیزیه که تو زندگی بشر اختراع شده. حیوانات دیگه می رن کنار درخت ها پی پی می کنند امّا انسان دیوار می سازه! وقتی دارید هنگام رانندگی از موبایل استفاده می کنید ، برای آدم های دیگه خطرناکید! این اون مساله ایست که من معتقدم شما جوون ها باید اینو تو ذهنتون جا بندازید. نه!... دورش ننداز! ازش درست استفاده کن.
احسان شارعی: چشم.
امید ابراهیم: ببین. اصولاً راست بر اینه که انسان با سرعت تکنولوژی پیش می ره. چرخ خیلی خوبه، حالا اگه چرخِ زنجیر تانک نبود مشکلی پیش نمی اومد. ولی چرخ زنجیر تانک اختراعی بود که ما رو برف هم بتونیم بریم ... اصولاً انسان توی جهش های تمدنی که انجام می ده، سعی می کنه حرکت فیزیکی رو کم کنه و حرکت حسی رو زیاد کنه. برای همینه که مک لوهان – یه دانشمند کانادایی عصر ارتباطات- میگه: انسان داره اعضای خودش رو کوتاه می کنه. پاهاشو از دست می ده. چون داره از سیستم ارتباطی این کار رو می کنه. نکته اینه: که تو زمانی دلت برای(( یار)) تنگ می شه که یار نباشه. وقتی یار همیشه حضور داره دیگه شعری وجود نداره. گرفتی دارم چی میگم؟ اینم همینه. تو اگه با این تکنولوژی کوفتی ات بد رفتار کنی روابط انسانی ات

رو از دست می دی. بذار یارو پیدات نکنه. بذار دلش برات تنگ بشه. بذار غایب باشه. نذار همیشه در دسترس باشه. اینه! اصل زندگی! ... تو عصر به عصر دلت برای گل روی مادرت تنگ می شه و می خوای پرواز کنی و بری. ولی چون در دسترسی ، کم کم دیگه د لت هم خیلی تنگ نمی شه. بعد برات عادی می شه. چون در دسترسی!... قدیما نامه عاشقانه هم داشتیم. اینایی که من میگم غم زدگی نیست. یعنی من برای اون زمان دلتنگ نیستم. اون موقع ها مثلا اشک یار روی کاغذ می چکیده. الان این شده آیکون های یاهو!! می بینی دنیای ما چقدر داره عوض می شه! و من و تو باید هوشمندانه این عوض شدن رو ببینیم، بپذیریم، قواعدشو یاد بگیریم؛ امّا میشه باهاش هم بازی نکرد.
احسان شارعی: بله. درسته... خب ... می خواهید راجع به این آقا صحبت کنیم؟

امید ابراهیم: این آقا منم.
احسان شارعی: همین الان می خواستم بگم.
امید ابراهیم: این آقا منم در تورنتو، در یک حالت روحی خیلی خاص، حس کردم که خیلی به نیایش احتیاج دارم. اون روز در زندگی من روز خیلی خاصی بود.
احسان شارعی: می شه بپرسم چرا چشم نداره؟
امید ابراهیم: از لحاظ فنی نتونستم براش چشم مناسبی بذارم که به این حس بخوره. از لحاظ فنی نتونستم. بعد خیلی جالب بود برام که اون موقع چند تا مهمون هم داشتم. یکیشون بهم گفت : اصلاً چرا براش چشم می ذاری؟ و من براش چشم نذاشتم. این یک تصویر سازی ذهنی از حالت روحی اون موقع منه. الان می تونم یه چیز دیگه باشم.
احسان شارعی: آقای ابراهیم موافقید راجع به لباس پوشیدن صحبت کنیم؟
امید ابراهیم: (با خنده) چرا به لباس پوشیدن ِ من گیر دادی؟!
احسان شارعی: لباس پوشیدن شما نه. کلی صحبت می کنم. کدوم قسمت لباس برای شما مهمه؟ کفش؟ شلوار؟...
امید ابراهیم: من شاید به خاطر کارم یک عادت تصویری دارم و اون اینه که کُل رو با هم می بینم. مهم نیست که مثلاً شلوار یارو پیِر کاردین باشه یا کفشش مثلاً فلان چیز یا بلعکس یه شلوار پلیسه دار معمولی. مهم اینه که روی این ترکیب این آدم چه جوریه. برای این که لباس آیینه تمام نمای یک آدمه. پس هر لباسی که می پوشی شخصیت توست. منتها ما توی جهانی زندگی می کنیم که مُد رو به ما تحمیل می کنند. من پدیده ای به نام مُد رو می پسندم به خاطر این که بشر تنوع طلبه. برای شخص خودم هم همیشه یک استاندارد لباس پوشیدن در نظر گرفته ام. ساده، و راحت. ببین لباس یک ایمیج برای توئه. یک نقش، یک تصویر. توی تاریخ قزلباش داشیم. یا مثلاً سیاه جامگان. بعد ما توی فرهنگ ِاستاندارد بشری یک سری آدم ها رو با لباس جدا می کنیم مثل پزشک یا یه فرد نظامی و تو می تونی توی یک جمع اونارو بشناسی. پس لباس یک نوع شخصیت بخشیدن و یک پوسته... شما از لباس پوشیدن من خوشتون می آد یا بدتون می آد؟!

احسان شارعی: من فکر می کنم شما همیشه خوب لباس می پوشید... تقابل لباس ما با خارجی ها هم جالبه. من یه عکس از عباس میرزا با ژنرال پاسکوویچ افسر ارتش روسیه دیدم. این موقعیت که این ها داشتند مذاکره می کردند یه موقعیت جنگی محسوب می شه. ژنرال پاسکوییچ یک شلوار تنگ تنش بود و عباس میرزا که ولیعهد ایران محسوب می شه یه لباس گشاد و بلند. چیزی که اصلا به تحرک نمی خورد. تحرک جنگی.

امید ابراهیم: خب ببین.. لباس یه concept فرهنگیه. برای هر فرهنگی متفاوته...
احسان شارعی: بیایید کمی راجع به استالین صحبت کنیم.
امید ابراهیم: تو این حرف رو میزنی چون توی کتاب خونه من اون قفسه بزرگ متعلق به جنگ جهانی دوم رو دیدی. توی اون قفسه به چندین زبان مختلف راجع به استالین کتاب دارم. در نتیجه تو کنجکاو شدی و اینو می پرسی... عرض به حضور شما آقای احسان خان ِ عزیز... استالین شخصیتی نیست که من شیفته کارها یا پیچیدگی سیاست اون موقع شوروی سابق باشم. استالین یکی از دیکتاتور های نزدیک به قرن منه و دیکتاتوری که الان از بین رفته. استالین حدوداً چهل سال در شوروی حکومت کرد. خب این چهل سال یک تاریخ شد. یه کشوری رو بوجود آورد. توی قرن بیستم کشور گشایی های عجیب و غریبی کرد. شخصیتش برام جالب بود.
احسان شارعی: می تونید استالینیسم رو تعریف کنید:
امید ابراهیم: استالینیسم. دستگاهی که به سبک استالین حکومت می کند. رجوع کنید به استالین.
استالین. شخصیت دیکتاتور اتحاد جماهیر شوروی1921 لغایت 1953.این شخصیت صدر هیات رئیسه اتحاد جماهیر شوروی بود. یکی از سه شخصیت بزرگ جنگ جهانی دوم. در زمان او فجایع زیادی برای مردم اتحاد جماهیر شوروی اتفاق افتاد. بسیاری رو تبعید و بسیاری رو اعدام کردند. خیلی از همکاران و دوستان خودش رو از بین برد. در عین حال کار های خیلی بزرگی کرد . در زمان او جنگ جهانی دوم به نفع روسیه به پایان رسید. یعنی هیتلر رو شکست داد. اتحاد جماهیر شوروی شامل سه کشور اقماری شد و کشور های سوسیالیستی اقماری رو به وجود آورد. از لحاظ صنایع مختلف خیلی پیشرفت کرد. رجوع کنید اتحاد جماهیر شوروی( با خنده)... دارم به سبک فرهنگ غلامحسین مصاحب برات می گم!! ... ببین احسان! من همون قدر راجع به استالین می دونم که راجع به کوسه ماهی می دونم! من آدمی ام که روی یه بخشی از موضوع کنجکاو می شم و می تونم خیلی جلو برم. مثلاً توی بخش جنگ جهانی دوم من روی شخصیت استالین خیلی مطالعه کردم. همون جوری که مثلاً روی هواپیماهای جنگ جهانی خیلی مطالعه کردم. تمام هواپیماهای ملخی که توی جنگ جهانی بودند دوست دارم، یاد گرفتم، ماکتشونو ساختم. این ها دانش های شخصیه. ربطی به کار من نداره. فقط برام جذابه... راستی تو این درخت کاج کوچولو رو می شناسی؟

احسان شارعی: نه!
امید ابراهیم: اسم این درخت هست : درخت ِ دوستی! من اینو کنار خیابون پیداش کردم. یه نهال بی حال رو به مرگ کنار خیابون. بعد آوردم و بزرگش کردم. اسمش هم درخت دوستی!.. درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد/نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد...
راستی حتماً یه موزیکی رو که خیلی باهاش حال می کنم توی وبلاگت بذار. اینم CD اش. توش کوسه ماهی هم داره!!!
احسان شارعی:( با خنده) حتماً...اسمش چیه؟
امید ابراهیم: Oh Gaby
(برای شنیدن موزیک روی لینک بالا کلیک کنید)
احسان شارعی: خب... برای پایان لطفاً یک شعر بخونید.
امید ابراهیم: کتاب های شعرم تو کمده. این جا نیست.
احسان شارعی: اِ... از حفظ بخونید!
امید ابراهیم: اون شعری رو که دوست دارم حفظ نیستم.
احسان شارعی: پس یه شعر دیگه بخونید.
امید ابراهیم: دوست داشتم همون شعری رو که رو کارتت بود بخونم. خیلی اون شعر رو دوست دارم که متاسفانه روی کارت تو ناخواناست. خودت برامون بخون.
احسان شارعی: من بخونم؟
امید ابراهیم: آره.
احسان شارعی: تو جویایی و ناجویا چو مغناطیس ای مولا
تو گویایی و ناگویا چو اسطرلاب و میزانی
امید ابراهیم: خیلی زیباست. می دونی چیه؟ من فکر می کنم این البرز، این کوههای بلند حافظ اند، فردوسی اند، مولانا اند. یک آدم چقدر باید بزرگ باشه که وقتی از بین میره این قدر پر عظمت بمونه.
احسان شارعی:خیلی پر عظمت!... خیلی... حرفی برای پاین می مونه؟
امید ابراهیم: نه ... مرسی .
احسان شارعی
24/9/1382
-----------------------------------------------------------
(1) = عطر ( لغت فرانسوی) اولین قطرات قهوه دم کشیده.arome / aRom /

شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۲

من و اریش کستنر



دوست دوران کودکیم بود. موهای جو گندمی داشت با ابروهای پرپشت و سبیل نازک و لبخندی که انگار زیر پوست صورتش مخفی بود. بعد از این که با هم دوست شدیم من خیلی به اون علاقه پیدا کردم. برای بچه ها کتاب می نوشت. دوست داشت کتاباش نازک باشند، و البته با مقدمه... داشت برام تعریف می کرد که چرا یک کتاب باید مقدمه داشته باشه. می گفت کتاب بدون مقدمه مثل خونه بدون باغچه می مونه. خیلی بده که مهمونها با باز کردن در خونه یکراست داخل خونه بیفتند. مگه باغچه ای با حاشیه های گل های در هم رفته بنفش رنگ و یک راه باریک تا رسیدن به خانه قشنگ نیست؟ سه چهار تا پله هم تا دم خونه داشته باشه که دیگه محشره! امّا به مرور زمان مردم به خانه های اجاره ای و آسمانخراش های هفتاد طبقه محتاج شده اند. وهمین طور به کتاب های هم وزن آجر. من دوست دارم کتابم مثل آجر سنگین و کلفت نباشه... خونه من در بچگی حیاط و باغچه نداشت. شاید به همین خاطر من این همه باغچه رو دوست دارم... و همین طور یک کتاب نازک به همراه مقدمه رو!

همسن من نبود. امّا به اندازه قد کوتاه من خم شده بود وبرام حرف های قشنگ می زد. بعد شروع کرد به تعریف کردن. گفت که می خواد از خاطرات بچگیش برام بگه: وقتی که من بچه بودم! او گفت و من شنیدم. او نوشت و من لذت بردم. از آشنایی پدر و مادرش گفت. از مدرسه اش. روز اوّل مدرسه.از کلاش ژیمناستیکش. حرف هاش خیلی جالب بود. مثلاً یه بارمی گفت اگه تو یه عینک صورتی بزنی دنیا رو صورتی می بینی. ولی این جا اشتباه از جهان نیست بلکه از عینک توست! کسی که این دو تا رو اشتباه بگیره وقتی عینک رو از روی پیشونیش برداره شگفت زده می شه!... و حرف های جالب دیگه که من معنیش رو بعداً می فهمیدم. بعد گفت که یه پسر بچه به اسم امیل رو می شناسه که داستان زندگیش خیلی جالبه. جالبیش هم به خاطر معمولی بودنشه. البته بستگی داره معمولی رو چی بدونی... یه پسر بچه بدون پدر و با یک مادر آرایشگر. خانم تیش باین.
از امیل گفت و گفت و من کم کم خودم رو به دوست ِامیل می دیدم. یه پسر بچه کوچولو که مجبوره بعضی وقتها به اندازه یه آدم بزرگ قوی باشه. تصمیم بگیره. داشت تعریف می کرد که امیل یه بار تو قطار ، پولی رو که داشت برای فامیلش به شهر می برد گم میکنه. من خیلی نگران بودم و هر چه زود تر می خواستم بدونم امیل بالاخره پولش رو پیدا کرد یا نه. آره پیدا کرد. نه تنها پولش رو ، بلکه دوستان زیادی هم پیدا کرد. گوستاو، پِنی، پروفسور، دینستاک کوچولو و ... دینستاک بیچاره شب عملیات که بچه ها نمی خواستند اونو با خودشون ببرند تا صبح کنار تلفن نشسته بود. قرار نبود تلفنی بهش بشه. بلکه این بهانه بچه ها بود تا اونو با خودشون نبرند! دینستاک کوچولو وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد. گوستاو هم یه بوق داشت که مال موتور سیکلت بود. می گفت حتماً باید یه موتور برای بوقش پیدا کنه! مسخره اس نه؟ مثل این که تو یک دکمه پیدا کنی و بخواهی براش یک دست کت و شلوار بدوزی!!

دوست مهربون من بعد از این ماجرا یکی دیگه از خاطرات زندگیش رو برام تعریف کرد. خاطره یک دوستِ بند انگشتی. دوستی که توی یک قوطی کبریت زندگی می کرد. یادمه می گفت یه بار بند انگشتی گم شده بود. من چقدر مضطرب بودم . امّا بند انگشتی بالاخره پیدا شد. حتی تونست توی یک سیرک کار هم پیدا کنه...
در آخر هم برای من یکی دیگه از دستانهای امیل و دوستانش رو تعریف کرد: امیل و دوقلو ها. یه سفر دیگه، امّا این بار بدون خطر به یک ویلای قشنگ در کنار دریا در جنوب آلمان . گوستاوهم اونجا بود و تونسته بود بالاخره برای بوقش یک موتور بخره. دینستاک کوچولو هم بود. پروفسور هم خودش رو رسونده بود. در این جا امیل و دوستانش با دو برادر دوقلو که در یک سیرک کار می کردند آشنا شدند و وقتی مدیر سیرک می خواست دو برادر رو از هم جدا کنه بهشون کمک کردند . می دونید رئیس سیرک چرا می خواست او دوقلو ها رو از هم جدا کنه؟ چون یکیشون وزن بیشتری داشت و ضمن بزرگ شدن دیگه نمی تونست حرکات آکروباتیک رو با برادرش خوب اجرا کنه. بی شرمانه اس نه؟... راستی پنی و مادربزرگ هم بودند، ناخدا شماوخ هم بود...
***
دوست من ، اریش کستنر، داستان دیگری برام نگفته امّا یکی از بهترین دوستانی بوده که من در عمرم داشته ام. دوست خوبی که بعد از اینکه داستانش رو می نوشت ، برای این که دست بچّه ها موقع خوندن جوهری نشه روی کاغذ خاک ارّه می ریخت!
احسان شارعی
16/9/1385

چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۲

از شهری به شهر دیگر رفتم

فیلم مستند و موزیکال BUENA VISTA SOCIAL CLUB توسط ویم واندرز درباره یک گروه موسیقی کوبایی که 25 سال بود فعالیت خود را کنار گذاشته بود ساخته شد. خواننده این گروه ابراهیم فِرا نام داشت . واندرز با این فیلم ، ابراهیم فرا و گروهش را دوباره به عرصه موسیقی باز گرداند.
موسیقی این فیلم با صدای ابراهیم فرا سرشار از حرکت و لذت است همراه با اشعاری ساده و عامیانه... از شهری به شهر دیگر رفتم... از آن شهر هم به شهر دیگری رفتم...
روی لینک زیر کلیک کنید و از این شاهکار لذت ببرید:

Chan Chan

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۲

من فارسی فکر می کنم، فرنگی نباش احمق!
مصاحبه با رضا عابدینی - گرافیست
www.rezaabedini.com


پنجشنبه، 1 آبان ، برای انجام مصاحبه با رضا عابدینی، یکی از مطرح ترین گرافیست های حال حاضر ایران ، به دفتر کارش رفتم. مصاحبه ما که در اطاق خود عابدینی انجام شد همراه دعوا، خنده، بحث و لذت بود. بعد از اتمام گفتگو با هم چای خوردیم و باز هم صحبت کردیم و او کتابی به من امانت داد. ماحصل این گفتگوی 45 دقیقه ای را در زیر می خوانید:
احسان شارعی: از زمانی که در دوم خرداد جو حاکم بر فضای سیاسی کشور تغییر کرد شاهد حضور روزنامه نگارانی جدید یا بازگشته بودیم. مثل ابراهیم نبوی و محمد قوچانی. با بسته شدن این روزنامه ها اکثر این روزنامه نگاران آرشیو مطالبشون رو به صورت کتاب عرضه کردند. آشنایی من با رضا عابدینی از این جا شروع شد. کسی که کار طراحی جلد اکثر کتاب های سید ابراهیم نبوی را انجام می داد ویا کتاب های محمد قوچانی. آقای عابدینی شما چقدر درگیر مسائل سیاسی روز شدید؟
رضا عابدینی: اول من یه سوال بپرسم... تو اصولاً علاقه مند به مسائل سیاسی هستی؟
احسان شارعی: نه. برای شروع کارو رسیدن به مسائل بعدی...
رضا عابدینی: این بحث ها یه خرده اشتباست. من فقط با ابراهیم نبوی کار کرده ام. اون هم به خاطر اینکه از سینما باهاش آشنا بودم . از دوره ای که تو سینما با هم کار می کردیم .همیشه راجع به هنر و کار من و کار اون و چیزهای بامزه که اون می نوشت و... با هم گپ می زدیم.
احسان شارعی: پس درگیر سیاست روز نشدید...
رضا عابدینی: اصلاً! مهمترین کاری که ما با هم کردیم اون کتاب کتوله ها و دراز هاست که به نظر من یک کار صد در صد آرتیستیکه با این که مضمونش سیاسیه.

احسان شارعی: ابراهیم نبوی غیر سیاسی چه طور آدمی بود؟
رضا عابدینی:به نظر من آدم فوق العاده با هوشی بود، یکی از موجودات بی نظیری که من در زندگیم دیدم بود. وحشتناک باهوش بود. در زمینه های زیادی مطالعات خوبی داره و ماجرای طنزش هم یک چیز غیر قابل توصیفه. نه می شه گفت آموخته و نه می شه گفت تمرین کرده. یک چیز کاملا ذاتیه.از ساده ترین چیز ها می تونه یک نوشته بسیار بسیار بامزه و بکر درست کنه.از کرامات ایشون می تونم بگم که می تونست با دو دست دو چیز متفاوت بنویسه! چیزی که شاید به لحاظ فیزیولوژی غلط باشه! آدم عجیب و غریبی بود...

احسان شارعی: در زمینه کار های شما. آیا کتابی رو که می خواهید جلدش رو طراحی کنید می خونید؟
رضا عابدینی: همیشه این کار رو می کنم. البته نمی تونم همه کتاب ها رو بخونم. وقتی من یک کتابی مثل پزشکی سنتی در ایران رو سفارش می گیرم نمی تونم همه این کتاب رو بخونم. شش ماه طول میکشه بابا! در این مواقع از نویسنده یا مولف یا ناشر می خوام که خلاصه ای از کتاب در چند صفحه به من بده به همراه فهرست و اگه کتاب پیچیده باشه سعی می کنم حتماً نویسنده رو ببینم. کتاب های فلسفی غالباً به مطالعه نیاز داره و یا دیدار با نویسنده. با کتاب هایی مثل متون کلاسیک ایرانی تا حدی آشنام و سعی می کنم به معلوماتم تکیه کنم. اما اگه خود کتاب برام جالب باشه حتماً می خونم مثل زیبایی هنر و تفکر از محمد رضا ریخته گران که اگه کَس دیگری هم جلدش رو کار می کرد باز هم می خوندم.
احسان شارعی: یک سری کار های ژورنالیستی هم از شما در مجله هایی مثل فیلم یا تندیس دیده ام. یه خورده راجع به اونها توضیح بدید.
رضا عابدینی: نویسندگی؟
احسان شارعی: بله
رضا عابدینی: من از سال 71 مقاله دارم. حدود 10- 12 سال. همیشه هم در باره هنر بوده. نقد هنری، مقالات تئوریک . گاهی اوقات در مجله فیلم راجع به پوستر فیلم ، تیتراژ فیلم یا تبلیغات سینمایی نوشته ام. در تندیس هم که طبیعتاً راجع به گرافیک می نویسم. در مجله تصویر هم راجع به گرافیک و طراحی و کاریکاتور و این چیز ها.
احسان شارعی: بیشتر وارد زمینه کاری شما بشیم. کدوم زمینه کاری رو بهتر می بینید؟ طراحی جلد ، پوستر، لوگو؟...
رضا عابدینی: برای من ارجعیتی ندارند. اما من پوستر رو دوست دارم. فکر می کنم مجموعه کارهایی که آدم در کاتگوری های مختلف گرافیک می تونه بکنه در پوستر قابلیت بیشتری برای من داره. وقتی می خوام به پوستر فکر کنم احساس خوبی دارم.
احسان شارعی: چقدر می تونید ورای استفاده از کامپوتر کار کنیدو بدون فری هند و فتو شاپ؟ دستتون چقدر قویه؟
رضا عابدینی: این سوال شاید به کمی سن تو برگرده و این که کار های منو ندیدی. من اصولاً آدمی نیستم که با کامپیوتر کار کنم. یعنی کامپیوتر خیلی بعد از اینکه من کار می کردم اومد. من کار های دستی زیادی مثل طراح های قدیم کردم. حدود 40 درصد از کار هایی که الان در آرشیوم دارم کارهایی هستند که با دست ساخته ام. این حالت باعث شده که من اصولاً بدون کامپیوتر به گرافیک فکر کنم . ممکنه با کامپیوتر اجراشون کنم اما به نظر من طراحی باید تو ذهن آدم اتفاق بیفته. در عین حال من کامپیوتر رو هم خوب می فهمم. ارتباط من با کامپیوتر یک ارتباط بدوی نیست. در عین حال که سعی می کنم همگام تکنولوژی روز باشم نه آدم دیجیتالی هستم و نه یک آدم بدوی.
احسان شارعی: پس حالا لطفاً توی 30 ثانیه برای اسطرلاب یک لوگو طراحی کنید. ساعت من کورنومتر هم داره! شروع شد!
رضا عابدینی: چرا این کار رو بکنم؟
احسان شارعی : همین جوری!
( شروع به کشیدن می کند)
احسان شارعی: فکر کنم نیاز به آوانس هم داشته باشید. عیب نداره. یک دقیقه وقت دارید!
رضا عابدینی: مگه 30 ثانیه تموم شد؟!
احسان شارعی: 15 ثانیه گذشت!
( سریع تر می کشد)

رضا عابدینی: مگه اینجا مسابقه دو گذاشتی؟!
احسان شارعی: آقای عابدینی اینجا من سوال می کنم...!
رضا عابدینی: ... بیا!

احسان شارعی: مرسی. ادامه کار... شما تحولی در تایپوگرافی فونت فارسی ایجاد کردید. ولی آیا فکر نمی کنید زیاده از حد از فونت فارسی استفاده می کنید؟
رضا عابدینی: تو چقدر از کارهای منو دیدی؟
احسان شارعی: حد اقل 30 درصد.
رضا عابدینی: 30 درصد کافی نیست برای اینکه روی کارهای من این جوری نظر بدی . فونت فارسی تو کارهای من رُکن اصلیه. باید فکر کنی من چرا این کار رو می کنم. من تفریح نمی کنم که بگم تا حالا استفاده می کردم و از این به بعد نمی کنم. مشکل گرافیک ایران به نظر من خط فارسیه و این مشکل باید حل بشه. من درسی رو که تو دانشگاه دارم به همین اسمه. اصلاً کسی تو کلاس من حق نداره فونت لاتین کار بکنه. حتی حق نداره بهش فکر کنه! دیکتاتوری نیست. بیرون هر کاری خواست بکنه. تو کلاس من باید فقط به فونت فارسی فکر کنه. چون تمام مشکل گرافیک ما تا امروز به خاطر نشناختن خط فارسیه و من همه انرژیم رو می ذارم که این کار رو بکنم. فکر می کنم خیلی کار مهمیه. اگه موفق بشم خیلی کار بزرگی کرده ام که مثلاً اگه هزار تا کار مثل فرنگی ها می ساختم اینقدر مهم نبود.

احسان شارعی: خب... یه خورده بحث رو دوستانه کنیم.
رضا عابدینی: مگه دشمنانه اس؟ اصلاً ... چاکریم! خب راجع به چیز های جدی آدم هیجان زده حرف می زنه...
احسان شارعی: تحصیلات شما؟
رضا عابدینی: من در هنرستان هنر های زیبا گرافیک خواندم و سال 64 فارق التحصیل شدم. بعد هم رفتم دانشگاه و بر اساس یک اشتباه، رشته مرمت آثار تاریخی اصفهان قبول شدم. 2 سال اصفهان بودم. بعد تغییر رشته دادم و اومدم رشته نقاشی دانشگاه هنر و نقاشی خوندم.
احسان شارعی: به جر تحصیلات چه چیزی عامل پیشرفت شما شد؟
رضا عابدینی: تحصیلات خیلی عامل نبود ...
احسان شارعی: همیشه همین جوریه!
رضا عابدینی: آره! دوره ای که هنرستان بودم به مراتب چیز های بیشتری یاد گرفتم. تو هنرستان معلم های خیلی خوبی داشتم. مثلاً مبانی هنر های تجسمی رو وقتی من 14 سالم بود غلامحسین نامی به من درس داد. میشناسیش؟
احسان شارعی: نه.
رضا عابدینی: الان غلامحسین نامی وقت نداره کار نقاش های درجه یک رو نگاه کنه بگه تو کارت خوبه یا بده! ولی اون موقع به من مبانی درس داده. یعنی تمام وقتمو باهاش گذروندم و چیز یاد گرفتم. طراحی با منوچهر معتبر کار کردم و و و... معلم هایی داشتم که تو سن پایین روی من تاثیرات عمیق و خوبی گذشتند. روی من و تمام بچه هایی که با من درس می خوندند. بعدش هم اینکه خودم آدم فضولی بودم . نمی دونم این جز عوامل محسوب می شه یا نه( با خنده) یادمه بقیه این طوری نبودند. مثلا کسی نبود که بره کتابخانه هنرستان و فیها خالدونش رو در بیاره! کپی بگیره ببره خونه، کتاب بلند کنه! و از این کار ها... اتفاق هم خیلی نقش داشته. مثل این که من به خاطر اشتباه در انتخاب رشته رفتم اصفهان . خیلی هم شاکی بودم. ولی دو سال تو اصفهان زندگی کردن باعث شد من بفهمم هنر ایرانی چقدر چیز جالبیه. میشه بهش فکر کرد. ازش چیزی یاد گرفت. تا قبلش فوق العاده آدم اَنتلکتوئل و مدرنی بودم. سنتی نشدم. ولی توجه به این موضوع اونجا شروع شد. اگه مثلاً تهران می موندم ممکن بود همچین کِیسی پیش نیاد که من روی این موضوعات دقیق بشم.
احسان شارعی: زمانی می رسه که چیزی برای یاد گرفتن نداشته باشید؟
رضا عابدینی: یاد گرفتن؟...امکان نداره...
احسان شارعی: چه چیزی رو هنوز یاد نگرفته اید؟

رضا عابدینی: ... (فکر می کند) مثلاً هنوز یاد نگرفته ام که چه جوری هیجانات خودم رو به یک انرژی متمرکز تبدیل کنم. از بچگی همین جوری بوده ام تا حالا. این صدای موبایل توئه داره می آد؟!
احسان شارعی : نه! ادامه بدید...
رضا عابدینی: یاد نگرفتم که ارزش دقیق کارهایی رو که می سازم برای خودم براورد کنم. معنیش اینه که مثلاً به اندازه ای که کارم اهمیت داره نسبت بهش عکس العمل نشون بدم. مثلاً اگه کسی می گه کارم خوبه زیاد بالا پایین نپرم. فعلاً الان چیزی به ذهنم نمی رسه ... چیز هاییه که به قوام اومدن کارم ربط داره. بیشتر چیز هایی که به خود آدم مربوطه و اثرش توی کار آدم معلوم می شه. مثلا الان خیلی دوست دارم آدم های گنده و مسن و کار کشته رو ببینم. دوست دارم اون کار کنه و من نگاهش کنم. ببینم همچین آدمی چی کار می کنه. چی می خونه. چی گوش می کنه.
احسان شارعی: می تونید چند تا از این آدم ها رو اسم ببرید؟
رضا عابدینی: آدم هایی که در رشته من کار می کردند، مثل ممیز، مثل مثقالی. خوشبختانه اونها نسبت به من لطف داشته اند و این موقعیت رو برام فراهم کردند. من با همه اینها تو شرایط مختلفی بودم و لحظه هاشون رو دیدم. اما دوست دارم فرنگی ها رو هم ببینم. هرچند که دیده ام اما نه این قدر دقیق.
احسان شارعی: سیمرغ بلورین رو برای چه فیلمی گرفته اید؟
رضا عابدینی: برای پوستر فیلم پری... نه ببخشید سارا... داریوش مهرجویی.

احسان شارعی: دوست داشتید از دست چه کسی سیمرغ بلورین رو بگیرید؟
رضا عابدینی: اونجا حاتمی کیا بود و وزیر ارشاد و دبیر جشنواره ... راجع بهش فکر نکرده بودم...
احسان شارعی: دوباره 30 ثانیه وقت می دم فکر کنید!
رضا عابدینی: ( باخنده) شاید خود کارگردان. مهرجویی. تو این زمان که تو آدمو تو منگنه می ذاری مهرجویی از همه بهتره! چون به هر حال آدم باسوادیه. من نوشته ها و کتاب هاشو دوست دارم. یکی دو تا از فیلم هاشو خیلی دوست دارم. در نتیجه می تونست بهترین شخص باشه.
احسان شارعی: دیگه برای چه فیلم هایی پوستر کار کردید؟
رضا عابدینی: آبادانی ها مال ِ کیانوش عیاری؛ زینت؛ یک داستان واقعی ِجلیلی ؛ آتش در خرمن... یادم نمی آد... آها هنرپیشه مخملباف هم بود.
احسان شارعی: در باره خصوصیات افراد زیر خیلی کوتاه توضیح بدید: مرتضی ممیز
رضا عابدینی: یک آدم خیلی مقتدر و استاد مسلم گرافیک
احسان شارعی: رومن سیسلویش
رضا عابدینی: یک آدم خیلی مقتدرتر. به نظر من بزرگترین چشمی که می تونه تو قرن بیستم وجود داشته باشه رومن سیسلویشه.
احسان شارعی: یارتا یاران
رضا عابدینی: یک عالمه حواشی!
احسان شارعی: نفر بعدی: هگل.
رضا عابدینی: زیاد نمیشناسمش. ولی به نظرم خیلی ذهن پیچیده ای داره و مهمترین چیزهایی که من همیشه باهاش حال می کنم به خصوص تو بحث کردن ، همیشه از اون یاد گرفته ام.

احسان شارعی: قباد شیوا.
رضا عابدینی: خاطره خوشی از کارهاش دارم. با خودش هم حال می کنم ولی کمتر می بینمش.
احسان شارعی: استنلی کوبریک.
رضا عابدینی: آدم پیچیده ایه. جدیداً فهمیدم خیلی آدم سیاسیی بوده. قبلاً این جوری فکر نمی کردم. با فیلم هاش هم خیلی ارتباط برقرار نکردم. فقط آخرین فیلمش برام موضوع جالبی داشت.
احسان شارعی: eyes wide shut?
رضا عابدینی: آره.
احسان شارعی: نفر بعد غلامرضا تختی.
رضا عابدینی: یک سمبل دستمالی شده که آدم حتی حوصله نداره راجع بهش فکر کنه. مثل صادق هدایت.
احسان شارعی: خیام.
رضا عابدینی: یه آلت دست برای آدمهای تنبل و بی حوصله که دنبال بهونه می گردند که هیچ کاری نکنند!
احسان شارعی: فردی مرکوری.
رضا عابدینی: خوشم نمی آد ازش. علی رغم اینکه یکی از دوستان گیتاریستم می گه کار موسیقیش خیلی خوبه ولی به خاطر حرکات زشت و زننده ای که جلو آدما می کنه ازش خوشم نمی آد. موسیقیش رو هم زیاد نمی فهمم.
احسان شارعی: چه سبک موسبقی رو دوست دارید؟
رضا عابدینی: موسیقی های تلفیقی. مثلاً مجموعه کارهایی که پیتر گابریل می سازه رو خیلی بهش علاقه دارم. جوسلین پوک رو خیلی بهش علاقه دارم.
احسان شارعی: یه نفر جا موند: محمد رضا شجریان.
رضا عابدینی: یه آدم بسیار قابل احترام به خاطر مجموعه کاری که کرده. اما به نظرم می آد با اون سرعتی که شروع به کار کرد ادامه نداد. شاید من این طور فکر می کنم. سواد این کار رو هم ندارم که بیشتر نظر بدم.
احسان شارعی: دو سالی که در اصفهان بودید باعث شد به موسیقی سنتی هم روی بیارید؟
رضا عابدینی: ببین من دارم یه خورده با تواضع حرف می زنم. من ردیف های ماهور و شور و... رو زدم. ولی وقتی تو می گی شجریان واضحه که من سواد موسیقی اونو ندارم. پس هیچ موقه نظر قطعی راجع به یک استاد درجه یک نمی دم. معلم خیلی درست و حسابیی داشتم.علی بیانی بهم سه تار درس داده. آدم بسیار بسیار با سوادیه. با شاگرداش کار تئوری ِحسابی می کرد. در مورد شجریان هم می گم که تا یه موقعی موسیقیش رو گوش می کردم. حالا پیتر گابریل گوش می کنم. پس حتماً اون بهتر بوده دیگه... این خیلی شخصیه...
احسان شارعی: می خوام کم کم به قسمت های پایانی برم. خسته شدین؟
رضا عابدینی:اصلاً!
احسان شارعی: لذت بخشه؟
رضا عابدینی: بله!
احسان شارعی: برخورد شما با یه بچه 9 ساله که می خواد سر چهار راه به شما آدامس بفروشه چیه؟
رضا عابدینی: همیشه اول حالم گرفته می شه. بعد به صورتش نگاه می کنم که این بچه با اینکه معصومه ، نخواد خر مَرد رند بازی در آره سر من کلاه بذاره، فکر نکنه احمق گیر آورده! بعد بهش پول میدم، ازش آدامس نمی خرم، بعد اگه دم رستوران یا جایی باشم بهش می گم بیا برات غذا بخرم. بیا بشین غذا بخور من پولشو می دم.
احسان شارعی: اونم می آد؟
رضا عابدینی: آره بابا! گشنشه دیگه!
احسان شارعی: فرض کنیم، بعد از 120 سال، دو ساعت به پایان زندگیتون مونده. چه جوری زندگیتون رو تموم می کنید؟
رضا عابدینی: چه سوالایی می کنی؟ چه جوری نشستی اینا رو طراحی کردی؟!
احسان شارعی: خیلی روشون فکر کردم...
رضا عابدینی:آره معلومه... دو ساعت دیگه مونده که بمیرم... اولین کاری که می کنم اینه که تمام اطلاعاتی رو که جمع کرده ام براشون صاحب پیدا می کنم. از جمله آرشیو خیلی فوق العاده کتاب گرافیک که دارم. یک عالمه نوشته های خوب دارم. سُرس های تر و تمیز دارم. فکر می کنم که چی رو به کی بدم مفید تر خواهد بود. بعد راجع به کارهام فکر می کنم. مراسمی که قراره بگیرن رو تکلیفشو معلوم می کنم که یک دونه هم نگیرن. تموم زندگیم روباید به زنم بسپرم. به هر صورت چون یک زندگی حرفه ای دارم بیشتر به حرفه ام فکر می کنم. سوال خیلی خوبیه ها... واقعاً اگه دو ساعت وقت داشته باشم تا مردن ، تو این دو ساعت باید یه ساعتشو فقط فکر کنم. بعد تصمیم بگیرم.
احسان شارعی: به عنوان آخرین سوال ،از خودتون یک سوال بپرسید...
رضا عابدینی: (با خنده) سوال اینه که (( رضا کی بس می کنی؟!))
احسان شارعی: جوابش؟
رضا عابدینی: جوابش هم اینه که(( نمی دونم برای اینکه دست خودم نیست!))
احسان شارعی: مرسی
رضا عابدینی: چاکریم
احسان شارعی
4/8/1382

reza abedini studio

دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۲

قصه خاله سوسکه

از جمله قصه های قدیمی و عامیانه در فرهنگ ما داستان طنز آمیز وعاشقانه خاله سوسکه است. همه ما این قصه زیبا را از دهان مادرانمان شنیده ایم. روی لینک زیر کلیک کنید و این قصه قشنگ را این بار با روایت جالب بیژن مفید در پرده دوم نمایش شهر قصه بشنوید. این نمایشنامه برای اولین بار در جشن هنر شیراز سال 1347 بروی صحنه آمد و پس از موفقیت بی نظیر آن در تالار 25 شهریور و تلویزیون ملّی ایران بروی صفحه کشیده شد.

قصه خاله سوسکه

نویسنده و کارگردان: بیژن مفید
قصه گو: جمیله ندایی(مفید)
آهنگساز و سراینده ترانه ها و خواننده: بیژن مفید
گویندگان:
موش: هومن مفید
خاله سوسکه: تهمینه مدنی
بز: بهمن مفید
گربه: عباس جاویدانی
فیل: حسین والا منش
میمون: آرش
خرس: بهمن مفید
سگ: فرهاد صوفی
اسب: سهیل سوزنی
طوطی: سهیل سوزنی
شتر: بیژن مفید
خر: محمود استاد محمد
روباه: بیژن مفید

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲

ساقی و مطرب و مِی جُمله محیّاست ولی ...

صبح زیباییست. شعله کم نور فانوسی در گرگ و میش صبح سو سو می زند. صدای چکاچاک آب در پستی و بلندی جویبار با نوای چکاوک آواز خوان عجب زیبا در می آمیزد و جملات موسیقی طبیعت ِ صبح را می نگارد. نسیمی مُشک آگین می وزد. نوازشگر صورت است و صافی دهنده مشام. قرص ِ طلایی رنگ ِ زندگی بخش آرام آرام خود را بیرون می کشد. خاک قهوه ای تپه کمی سبز می نماید. پرتو های خورشید تیغ می کشند . بهار زاده می شود...
از دوردست کسی می آید. راه را به سمت چشمه کج می کند. نزدیک می شود و روی تخته سنگ صافی می نشیند. نوازش نور و نسیم بر صورت او جاری می شود. نفس عمیقی می کشد و عود را که بر پشت دارد به دست می گیرد. می نوازد. زخمه می زند. چشمانش بسته است. سرش ، گاهی همگون با آوای عودش تکانی می خورد. نوای دلنشین دیگری به همنوایی چکاوک و چشمه افزوده شده است. مرد به آواز بلند می خواند:
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل ِ آن مهِ عاشق کش عیّار کجاست...
مرد آرام گرفت و دوباره نواخت. خورشید بیشتر خود را نمایاند. پرواز پرندگان بر طََرف چمنزار آغاز شد. دهان ِ مرد صبوحی می خواست. باز نواخت و باز خواند:
ساقی و مطرب و می جمله محیاست ولی
عیش بی یار محیا نشود ، یار کجاست...
وباز نواخت. این بار تند و ریز. گویی در عالم دیگری بود. همه اجزا گویی هماهنگ با او بودند. نسیم و آب و خورشید و پرنده...

از دور دست کس ِ دیگری می آید. زلف افشان و پایکوبان و رقصان. مَرد همچنان به تندی می نوازد. نزدیک تر می آید. دامنش بر زمین کشیده می شود. خرامان می آید. نسیم گویی مجال یافته تا در گیسوی او همگام با نوای عود ، تابی بخورد. زلف پر کمندش در هوا چرخی می خورد و صورتش نمایان می شود. خنده ای بر لب دارد و سُرمه ای بر چشم. مرد همچنان می نوازد. کمی آرامتر. با چشمان بسته می نوازد . محبوب زیبا رو با نوای عود چرخی می زند و جامی بیرون می آورد. بر دور خود می چرخد. پرنده و نسیم و آب همنوای عود می نوازند. مرد باز می خواند:
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم
ماه رخ پریچهر نزدیک می شود. دستان مرد زخمه های دلنشین میزند . گویی جانش با عود یکی شده است. محبوب زیبارو به آهنگ عود ، جام را بالا می برد و به سوی لب مرد دراز می کند.نوای عود جاریست. مرد جُرعه ای می نوشد و از نواختن باز می ایستد...
چشم می گشاید. مست و شیداست. بی قرار و بی آرام است. عود را بر کناری می گذارد. نگاهی به اطراف می کند. تنهاست. اوست و گل و پروانه و جویبار و نسیم.
مرد باز عود به دست می گیرد ومست از باده خوشگوار به آواز غمگین می نوازد و می خواند:
ای نسیم آرامگه یار کجاست
منزل آن مه ِ عاشق کُش عیّار کجاست...
*
20 مهر، روز بزرگداشت ماه رخ شاعران پارسی گوی، حافظ شیرازی گرامی باد
احسان شارعی
19/7/1382

سه‌شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۲

به یاد پلنگ صورتی

شاهکار های موسیقی و هنر همگی خاطره ای به یاد ماندنی در اذهان دوست داران هنر به جا گذاشته است. از بزرگترین شاهکار های انیمیشن کارتون های جذاب پلنگ صورتی بوده است. آهنگسازی فوق العاده بی شک سهم بزرگی در مقبولیت این کار داشت. روی لینک های زیر کلیک کنید و از شنیدن شاهکار های موسیقی پینک پنتر یا همان پلنگ صورتی معروف ، ساخته هنری مانچینی لذّت ببرید:

The Pink Panther (click here)
It had better be tonight (click here)

این کارتون انیمیشنی فوق العاده با بهره گیری از طنزی قوی و موسیقی بسیار متناسب است که روایتگر دردسر
ها و مشکلات پلنگی است که هیچ بویی از درندگی و تند و تیزی یک پلنگ نبرده است. به یاد آوردن جنگ های صورتی با حیوانات عصر حجر بر سر یک تخم دایناسور و ماجرای اختراع چرخ از زبان پلنگ صورتی ؛ ماجراهای تعقیب و گریز مورچه و مورچه خوار و قضیه سوراخ فوری و همچنین کاراگاه دست و پا چلفتی و دستیار احمقش مجموعه کارتونی را به بچه ها تقدیم کرد که بی شک یکی از بهترین برنامه تلویزیون برای کودکان و نوجوانان بود.

شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۲

پوریا

از پشت سر کسی صدا میزند:
- پهلوون!
در حضور او تنها کسی که می توانست مخاطب این کلمه باشد او بود. پهلوان برگشت. مردی به او نگاه می کرد. دست بر سینه گذاشت و تعظیم کرد. پهلوان هم لبخندی زد و سری تکان داد. پوریای ولی پهلوان آن مردم بود. نشان سرفرازیشان. کسی که امکان نداشت کسی بتواند پشتش را به خاک برساند. رستمی بود برای خودش. مایه غروربود. نشان سرافرازی بود. تندیس تعصب بود. الگوی سر به زیری بود...
پهلوان رو به سوی زورخانه دارد. جمعی از پهلوانان در زورخانه اند. یلی در وسط میل به هوا می اندازد و باز در هوا می گیرد.آنقدر با قدرت می اندازدو آنقدر فرز می گیرد که همه را مجذوب کرده است.صدای شاهنامه خوان بلند است. ضرب می گیرد و می خواند. بلندِ بلند. هر گاه که ناگهان میل از دست پهلوان می افتد او بر چشم بدی که همینک در مجلس نشسته است لعنت می فرستد. پهلوان به ناگاه پوریای ولی را می بیند که از در کوتاهِ زورخانه متواضعانه گذشته است و نظاره گر اوست. می ایستد و رخصت می خواهد. پوریا سری تکان می دهد. پهلوان دوباره شروع می کند. می چرخد و دور می گیرد و همچون فرفره ای بر گِرد گود می گردد. حال دیگر نگاه تماشاگران بیشتر به پوریاست تا به پهلوانِ داخل گود. پوریا داخل گود می شود و با یکایک پهلوانان خوش و بش می کند. میل می گیرد و نرمش آغاز می کند. همه مجذوب اند و پوریا نرمش میکند. حالا نوبت آنست که کسی از پهلوانان با پوریا کشتی بگیرد و این همان چیزیست که همه انتظارش را می کشند. نتیجه رقابت پیشاپیش معلوم است امّا کشتی گرفتن پوریای ولی بسیار دیدنیست. یکی از پهلوانان طالب می شود. بازو های دو پهلوان در هم میرود. تلاش می کنند که از همدیگر پیشی بگیرند. به ناگاه پوریا چون برق و باد کمر حریف را در اختیار می گیرو و پشت حریف را به خاک می رساند. هلهله مردم قطع نمی شود. پوریا دستی به سر و روی دوستِ پهلوانش می کشد. به تشویق تماشاچیان پاسخ می دهد و باز به سمتِ در کوتاه زورخانه می رود تا خاضعانه از آن رد شود...
***
- ببینم چه خبر شده؟ چرا شهر آذین بندی شده؟ قراره اتّفاقی بیفته؟
- تو مثلِ اینکه از هیچ چیز خبر نداری! فردا مسابقه کشتی پوریای ولی با پهلوان هندیست. تو چطور خبر نداری؟
- این پهلوان هندی چه گونه کشتی گیریست؟آیا حریف جهان پهلوان ما می شود؟
- چه می گویی ! آیا در دنیا کسی وجود دارد که قادر به شکست دادن پوریای ولی باشد؟
- ...
***
پوریا در کوچه راه می رفت. رو به سمت خانه می رفت تا استراحت مختصری بکند و محیّای کشتی پس فردا شود. او نماینده یک ملّت است. اگر شکست بخورد ملّتش شکست خورده است. پوریا این را خوب می داند. پوریای ولی ، غرق در این تفکرات است که ناگهان صدای گریه پیرزنی بلند می شود. پوریا به اطراف می نگرد و ناگهان پیرزنی غریب می بیند که در کنار خیابان نشسته است.
- چه شده مادر جان؟
- چه می پرسی که از داغ دلم خبر نداری...
- به من بگویید شاید بتموانم کمکتان کنم.
- پسر من کشتی گیری جوان است. ما از هند به این جا آمدی ایم. او از وقتی شنید که ایران یگانه پهلوانی شکست ناپذیر دارد برای شکست دادن او قصد سفر به این جا را کرد و به نصیحت های من گوش نکرد. شنیده ام پهلوان ایرانی کسیست که تا به حال شکست نخورده و پشتش به خاک نرسیده. همه از زور بازوی او می گویند. من عاقبتِ پسرم را در خواب دیده ام. می ترسم از زور آن پهلوان بلایی به سرش بیاید.
پیرزن دو دستی بر سرش زد و دوباره گریه و زاری را از سر گرفت.
پوریا غرق تفکر شد. بدون هیچ کلامی پیرزن را ترک کرد و رهسپار منزل شد. فکر آن پیرزن یک لحظه راحتش نمی گذاشت. پوریا به فکر فرو می رود.
***
جهان پهلوان در زورخانه است. مشغول نرمش و تمرین. امّا انگار هیچ چیز را نمی بیند و هیچ نمی شنود. میل بدست به نوبت میل ها را روی شانه اش می برد و با چرخش کمر میل دیگر را بالا می برد. پس از آن می ایستد تا شروع با بالا انداختن میلها بکند. میل ها آنچنان باقدرت پرتاب می شوند که گویی منفور ترین اشیا برای پوریا هستند. میل های پوریا تا نزدیکی سقف می روند و پایین می آیند. گویی پهلوان می خواهد خود را از چیزی برهاند. ناگهان میلی از دست او رها می شود و با صدای مهیبی به زمین می خورد.صدای شاهنامه خوانی و ضرب زورخانه قطع می شود.همه در سکوت اند. پوریا به آرامی میل ها را در کنار گود می چیند و بی صدا رهسپار خانه اش می شود. حالا بعد از تفکر زیاد تصمیم قطعی اش را گرفته است. فردا کشتی بسیار آسانی در پیش دارد. بسیار آسان .
***
- حاضرم ا تو شرط ببندم که پوریا ، یک دقیقه نشده پشت آن هندی را به خاک می رساند.
- زرنگی هایت را برای زمانی دیگر بگذار مرد. این را همه می دانند!
زنگ به صدا در آمد و ضرب نواختن گرفت. پهلوان هندی وارد گود شد. کمی بالا و پایین پرید. خودش را گرم کرد. از سوی دیگر پوریای ولی هم به داخل گود آمد. هلهله مردم به هوا رفت. تشویقِ بی امان ِ مردم ، بی پایان به نظر می رسید. پوریا دوری زد و برای همه دست تکان داد و تعظیم کرد.سپس به سمت پهلوان هندی رفت و با او دست داد. پهلوان هندی ، متحیّر از آن همه تماشاچی بازو در بازوی پوریا انداخت.سکوت حکم فرما شد.هر دو پهلوان تلاش کردند برای غلبه بر دیگری از هر فنّی استفاده کنند. ناگهان پوریای ولی همچون تندر به پای حریف رسید. دور زد و او را از کمر گرفت و بالای سر برد. فریاد مردم به هوا رفت. همه بی صبرانه مشتاق بودند که پوریا پهلوان هندی را نقش بر زمین کند تا آنها جشن و شادی را شروع کنند. پوریا چند قدم بر داشت و همان طور که پهلوان هندی روی دوشش بود دوری زد. گویی می خواست حریف را چند ثانیه بیشتر در ترس شکست نگاه دارد وخوب بترساند. نگاهی به میان جمعیّت انداخت که ناگهان مادر پیر پهلوان هندی را دید. به یاد آورد که قرارش با خود چه بود. پیرزن با نگاهی ملتمسانه به او نگاه می کرد. پوریا به میان گود آمد و به آرامی پهلوان هندی را روی زمین رها کرد. مردم متعجبانه به پوریای ولی نگاه کردند. همگی در نهایت تعجّب بودند. پهلوان هندی سراسیمه از جا برخواست و رو به روی پوریا قرار گرفت . بازو ها دوباره در هم افتاد. جمعیت دوباره برای پیروزی پوریا هلهله کردند و باز سکوت بر همه چیز چیره شد. نگاه ها این بار کمی با ترس آمیخته بود. پوریا این بار حمله نمی کرد. اندکی حملات پهلوان هندی را دفاع کرد . سپس در فرصت مناسبی خودرا در اختیار پهلوان هندی قرار داد. چرخی خورد و پشت خود را به خاک رساند. جمعیت در اوج بهت و ناباوری بودند.هیچ کس توانایی درک اتفاق پیش آمده را نداشت. پهلوان هندی پیروزی خود را باور نداشت. پوریا برخواست. سر به زیر. نگاه کوچکی به مادر پیر پهلوان هندی انداخت. به پهلوان هندی تبریک گفت و رو به سوی در زورخانه کرد. در میان سکوت مردم، پوریای ولی ، قهرمان جاوید ایران ، از همیشه متواضع تر از در کوتاه زورخانه گذشت.
احسان شارعی
31/4/1382

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۲

به مناسبت درگذشت داریوش زرگری، نوازنده توانمند تمبک، جام جم مصاحبه ای با حسین علیزاده انجام داده است.حتماً بخوانید و حتما به آلبوم پایکوبی که کار مشترک آندو است گوش کنید. یادش گرامی باد

شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۲

سفرنامه بیابان
گشتی در بیابان ها و روستا های اطراف شاهرود برای شکار و بیابان گردی

پنجشنبه، 6/6/82، کرج
مقدمات سفر آماده است. در حالیکه ساعت 7:30 است من به همراه دایی ام ، با ماشینی که همین امروز خریده راهی شاهرود، شهر انگور و بیابان ها و آبادی های اطراف آن هستیم. داریم می ریم گشتی در دور و اطراف شاهرود بزنیم برای شکار و بیابان گردی. دایی من شکارچی بزرگیه. ماشین ما یک فولکس پاسات قدیمیه.از خصوصیات بارز این ماشین می شه به موارد زیر اشاره کرد: چراغ سمت چپ روشن نمی شه. درجه حرارت و بنزین و سرعت نداره. شیشه هاش بالا نمیره . بوق هم نداره. برای بوق زدن باید سیمِ مخصوصی رو به بدنه ماشین اتصال بدیم!
سر راه دو حلقه فیلم سیاه و سفید و دو حلقه هم رنگی برای عکاسی می خرم. خیابان ها به شدت شلوغ است. جایی هم می ایستیم و نون سنگگ میگیریم برای شام. راه می افتیم. توی اتوبان تهران – کرج بنزین می زنیم. بعد از عوارضی وارد کنار گذر می شیم . مسیر ما جاده خاوران و میدان خراسان است. اینجا هم خیلی شلوغه. ساعت 9:30 شده و هنوز از تهران خارج نشده ایم. عجب جای شلوغی. این جا از آن جا هاییه که اگه پشت چراغ قرمز واستی فحش می خوری!همه فقط بوق می زنند.
وارد جاده شدیم.جاده یک طرفه است. اوّلین شهر نسبتاً بزرگ ، ایوانکی است. 35 کیلومتر مونده. دهات های مختلف در سر راه اند: شریف آباد، عباس آباد، آلونک.
*
رسیدیم به ایوانکی. ساعت 10:05 شب است.شام الویه داریم به همراه سبزی، گوجه فرنگی، کاهو، نوشابه و البته نون سنگک. آب اینجا شوره.اصولاً هر چی به گرمساز نزدیک تر بشیم آب شور تر می شه. نکته دیگه اینکه فلاش دوربین من خرابه و هنوز نتونستم عکس بندازم. قول می دم وقتی برگشتم در اولین فرصت یه دوربین دیجیتال بخرم.
شام تموم شد. پیش به سوی گرمسار. حدوداً 70 کیلومتر تا گرمسار مونده.
*
در حالیکه ساعت حدوداً یازده شبه به گرمسار رسیدیم. ماشین ما خوشبختانه با وجود همه کاستی هاش ضبط داره. الان دارم حبیب گوش می دم. خیلی عالیه. زمین و آسمون چسبیده اند به هم و با نور کم ماشین ، این ما هستیم که تک و تنها در جاده پیش می ریم.
*
دهات سر راه خیلی زیاده. تا برسیم به سمنان از داور آباد، ده سراب ، جلیل آباد، و علی آباد گذشتیم. تا حالا سه چهار تا علی آباد دیده ام. پیش می ریم.
نیاز به دستشویی شدیداً احساس می شود.اصولاً در جاده استفاده از دستشویی های سر راه را توصیه نمی کنم.چون پشیمون می شید. کنار جاده بهترین جاست! تابلویی در دوردست به چشم می خورد: راننده عزیز خونسرد باش!
از ده نمک گذشتیم.خبری از آبادی جدید نیست. فقط جاده است و یک فولکس یک چشمی.
*
سرخه احتمالاً جاییست که شب آنجا می خوابیم. نه! هتل نیست. باید کنار خیابان خوابید.خوشبختانه ما کیسه خواب داریم. الان ساعت 11:35 است . لاسجِرد را پشت سر گذاشتیم. نزدیک سرخه ایم.
*
همین طور در حین رانندگی چایی هم خوردیم. رسیدیم سرخه ساعت 12:15 است. امّا دایی ام می گه شب نمی مونیم. نیم ساعت استراحت می کنیم و بعد می ریم. بعد از خوردن یک چایی نبات دوباره راه می افتیم. نوشتن در شب خیلی مشکله. چون ماشین ما داخلش چراغ نداره برای نوشتن مجبورم از نور ماشین پشتی استفاده کنم. از بیابانک گذشتیم.
*
ساعت 12:50 . صدای ما را از سمنان می شنوید. مرکز استان سمنان. توقف، حرکتی بیجاست. مستقیم به سمت دامغان می رویم... شهر پسته. تا دامغان 117 کیلومتر راه است. رسیدیم به گردنه آهوان. در حال حرکت هستیم که یک هو دود تو ماشین پخش می شه! نمی دونم ایراد چیه. دایی ام یواش می کنه. فکر کنم خیلی به این ماشین فشار آورده باشیم. یک خورده یواش می ریم. خدا کنه مشلی پیش نیومده باشه.اگه تو راه بمونیم خیلی بد می شه. هوا سرده. شیشه های ماشین هم بالا نمی ره. داییم می گه مهم نیست. فوقش آتیش می گیره می پریم پایین کوله پشتی ها رو وَر می داریم . تازه هوا هم سرده با آتیشش گرم می شیم!!
*
ساعت 1:30. هوا خیلی سرده. ماشین هم مشکل خاصی نداره. داره می ره. دهات های سر راه تمام شدنی نیستند: آبخوری، امیدیه، دولت آباد، شیرآشتیان، قدرت آباد، عالی آبادِ مطلّب خان، حاجی آباد، عوض آباد.
*
رسیدیم به دامغان. اوّل شهر یه میدون هست که توش یک مجسمه پسته گذاشته اند. خیلی خوابم می آد. ساعت از 2 گذشته. دارم زورکی می نویسم. داییم صدا می زنه می گه بیا پایین شیر داغ بخوریم. جلوی مسجد یک نفر نشسته که شیر داغ می فروشه . عجب کیفی می ده تو این هوای سرد. نیم کیلو پسته هم خریدم که تا شاهرود بخوریم. نیم ساعتی استراحت می کنیم. تا شاهرود حدوداً 65 کیلومتر بیشتر نمونده. راه می افتیم امّا آرومتر میریم .
*
در حالیکه ساعت 3:15 است ، خواب آلوده اعلام می کنم که نزدیک شاهرود هستیم. دهات های وامرزان، رَزَن، حاجی آباد، طاق، بَق، حسین آباد، مهماندوست، زرّین آباد، قادر آباد، مومن آباد، کلاته ملّا، ده ملّا، خوربان و قلعه شوکت را رد کردیم. علت کثرت دهات در اینجا وجود آب فراوان و آب و هوای خوب است. شاهرود ، بهشتِ این کویر است.
*
این جا شاهرود است.اینجا هم میدانی هست که توش مجسمه انگور گذاشته اند. از جلوی در دانشگاه صنعتی شاهرود گذشتیم. سر در آن تا حدودی مثل دانشگاه تهران است. بهش می گن پنجاه تومنی مچاله! بعد از گذشتن از میدان اصلی شهر باید به سراغ فامیل های دور اما فراوانمان در این جا برویم.فعلاً مهمترین چیز خواب است. مقصد: دِه رویان در 10 کیلومتری شاهرود.ساعت 3:45 .دیگه نمی تونم بنویسم. شب به خیر...
جمعه، 7/6/82 ، رویان
ساعت 10:30 از خواب بیدار شدیم. حالا باید کم کم گشت و گذار را شروع کنیم.این جا دهی است به نام رویان با خانه های کاه گلی و بعضاً آجری و خیابان های خاکی. کوچه های فرعی بسیار باریک است و تو در تو.هنوز هم ترجیح می دهند به جای ایزوگام و اسفالت، سقف خانه ها را کاهگل کنند و شیب کمی بدهند. لهجه های مردم دلنشین و جالب است. یکی از نکات بارز آن استفاده از واژه رفتن به جای شدن است. مثل : خیلی خسته رفتم.
*
الان در خانه خان سابق رویان هستم. خانه ای است که نسبت به خرابه هایی که تا حالا دیده ام خیلی با شکوه است. لا اقل اینکه کمی قرینه و اصول معماری در آن رعایت شده است. این عکس سر در این خانه است:

بعد از کمی استراحت و مستقر شدن می خواهیم به سمت طرود برویم. حدوداً 120 کیلومتر نا طرود راه است.ساعت 12:00 است. انگور های اینجا طعم خیلی خوبی داره. عسگری و فخری و انواع دیگر انگور اینجا فراوان است. انگور مخصوص شاهرود لَعل نام دارد. این انگور دونه های گرد و درشتی داره. خیلی هم خوشمزه است. خوشه هایاین انگور خیلی بزرگه. شاید هر کدام نیم کیلو یا بیشتر. باغ های انگور هم اینجا جالبه. دیوار های کاهگلی به ارتفاع 2 متر که از روی آنها شاخه های انگور بیرون ریخته است. اکثراً برای جلوگیری از دزدیده شدن انگور ها به شاخه ها پیت حلبی می بندند و داخل پیت ها خرده سنگ می ریزند. یه چیزی تو مایه های دزدگیر های خودمون!
ساعت 12:30. را می افتیم به سمت طرود. در این جاده داغ که به سمت جنوب می رود به جز ما کسی نیست. فقط بیابان است و گاهی گله شتری دیده می شود. گاهی هم سراب. تنها آبادی که در سر راه است، تَل نام دارد. درختچه های خار همه جا هست. در دوردست دریاچه نمکی به چشم می خورد. بعد از گذشتن 40 کیلومتر به جایی می رسیم که یک سِری از آشنایانِ دور ما کشاورزی دارند. این جا همان جاییست که برای شکار هم خواهیم آمد، امّا قصد داریم اول به طرود برویم و در برگشت سری به این جا بزنیم. با دیدن بیابان های سله بسته این جا تصور امکان کشاورزی احمقانه به نظر می رسد.امّا این جا آب فراوانی هست. خاک هم بسیار حاصلخیزاست. یونجه، گندم، صیفی جات، خربزه و خیلی چیز های دیگراز جمله پسته در اینجا به عمل می آید.
جاده خلوت نظاره گر حرکت ماست. در دو طرف ما تپه های خاک رس است. قرمز ِ قرمز. کوره های آجر پزی هم همه جا هست. داریم دریاچه نمک را دور میزنیم و من مدام عکس می گیرم.

این جاده خیلی خواب آوره. مخصوصاً برای ما که دیشب درست و حسابی نخوابیده ایم. در سمت چپ در کنار حوض کوچکی گله ای گوسفند و بز مشغول آب خوردن هستند. قسمت کوهستانی راه تموم شد. حالا همه جا صاف ِ صافه. گردی زمین این جا کاملاً مشخص می شه!
چیز قابل تعریفی نیست. ساعت 1:30 ظهر. تنها چیز نسبتاً جالبی که می بینم گرد باد های کوچکی است که مدام توده ای خاک با خود حمل می کند.
ساعت 1:50. رسیدیم به طرود. آبادی به شدت گرمی است. میان کویر. کسی در کوچه و خیابان نیست مگر دو سه نفر. درخت های خرما همه جا دیده می شود.همین طور مزارع پنبه. لهجه ها گویی کمی عوض شده و به شیرازی می زند. در را تابلویی هم به سمت اصفهان دیدیم. اینجا به شدت محروم است. همه خانه ها کاه گلیست.آب هم شور است. از چشمه ای در بیست کیلومتری لوله کشی کرده اند. تصور زندگی در اینجا دیوانه کننده است.
نهار میهمان زن و شوهر پیری هستیم.طبخ مختصری کرد. گورماست خوردیم. غذایی که متشکل از شیر و ماست است . باید نون را در آن تریت کرد و خورد. خیلی خوشمزه است. وجود کولر اینجا از واجبات است.
بعد از نهار و استراحتی کوتاه برای رفتن به نخلستان و همچنین دیدن چند تخته فرش از خانه خارج می شویم. این جا فرش هم می بافند. پیرمردی که همراه ماست می گوید: این جا دختر داشتن بهتر از پسره. چون دختر ها همه فرش می بافند. بعد از دیدن نخلستان به خانه ای می رویم تا چند تایی فرش دستباف ببینیم. صاحب خانه فرشی پهن می کند و توضیح می دهد: دو ماه پیش از دار اومده پایین.هنوز باید شستشو بشه.اتو هم می خواد.
طرح قالی بسیارمتفاوت از طرح های تبریزیست. درشت باف و کمی زمخت. به خانه ای دیگر می رویم تا چند تایی دیگر ببینیم. یک نون بربری خریدم 15 تومن. فرشی دیگر می بینیم در خانه ای دیگر با زمینه کِرِم و گُل های آبی. قیمت: یک میلیون تومن. گرونه. داییم میگه چه جوری می خوان یه میلیون تومن رو بشمارن؟!
در اطاق بغلی فرش نیمه کاره ای روی دار است و دختران در حال بافتن هستند.

این جا مزرعه پنبه هم هست. پیرمرد همراه ما به شدت اینجا را دوست دارد.
به باغ انجیری می رویم تا کمی انجیر بکنیم. خیلی خوشمزه است . گرمای بیابان انجیر ها را شیرین و عالی عمل آورده.
در حالیکه ساعت 3:45 است فلاسک چای را پر می کنیم تا راه آمده را برگردیم. به سمت جایی که چاه است و کشاورزی و محلی خوب برای شکار در وسط بیابان...
*
از طرود تا سر چاه خوابیدم. 70 کیلومتر باید برگردیم. بعداز سر جاده باید داخل خاکی رانندگی کنیم تا سر چاه. گله گوسفند اینجا مشغول چریدن است. سر جاده یک کامیون به گله شتر زده و دو شتر را کشته. چایی می خوریم و گشتی در سر مزارع می زنیم. گاو و الاغ و گوسفند و بز هم اینجا هست. یکی از گاوها هفته پیش کوساله زیبایی زاییده که الان داخل طویله است. اول باید شیر گاو را بدوشیم و بعد گوساله را برای شیر خوردن از طویله بیرون بیاوریم.اما گویا مشکلی برای یکی از گوسفندان پیش آمده. هنگام آب خوردن زالو وارد دهانش شده. سه نفر مشغول کلنجار رفتن برای کشتن زالو هستند. یک نفر پاهای گوسفند را نگه داشته، یکی دهانش را باز کرده و دیگری کمی خاک نرم داخل دهان گوسفند می ریزد تا زالو از بین برود. قطعاً فردا یا پس فردا برای شکار به این جا بر می گیردیم. این جا آهو ، کبک، سیاه سینه و خرگوش فراوان است.
کم کم موقع دوشیدن گاو است. یک نفر سطلی زیر گاو می گذارد و شروع به دوشیدن می کند. من عکس می گیرم:

گاو کم کم بد خلقی می کند.انگار به کمک من هم نیاز است. باید گاو را نوازش کنم. آرام روی بدن گاو دست می کشم... آآآآی... گاو پامو لگد کرد! انگار تریلی روی پام رفت! چقدر سنگینه!آقا ما شیر نخواستیم!
سطل پر ِ پر شده.عجب شیری.آنرا از صافی رد می کنیم و می جوشانیم... تا به حال شیر به این خوشمزگی نخورده بودم!
*
تا شب خبر خاصّی نیست. به رویان برگشتیم. نیاز به خواب شدیداً احساس می شود. بعد از چرتی کوتاه تنهایی به شاهرود رفتم.چیز جدیدی راجع به این ماشین فهمیدم: اگه فلاشر رو روشن کنید و سوییچ رو ببندید ماشین خاموش نمی شه! به همین سادگی. در شهر 45 دقیقه از کافی نت استفاده کردم. شد صد و پنجاه تومن!
شنبه، 8/6/82،ابتدای جاده بسطام
امروز به اداره محیط زیست شاهرود میریم تا برای شکار آهو مجوز بگیریم. مجوزی که الان داریم فقط فشنگ ساچمه ای رو شامل می شه که به درد زدن آهو نمی خوره. عجب چیز هایی اینجاست. حداقل 50 تا کله خشک شده گوزن و قوچ و کلی حیوانات خشک شده دیگه.

مسئول اینجا میگه هیچ کدوم اینها فروشی نیست. همه برای موزه است.
مثل اینکه مجوز آهو نمی دهند. از طرفی هم پروانه شکار داییم همراهش نیست. پس باید به کبک و خرگوش بسنده کنیم.
اداره محیط زیست در ابتدای جاده بسطام و خرقان است. می خواهیم به آنجا هم سری بزنیم. 6 کیلومتر تا بسطام و 20 کیلومتر تا خرقان راه است. این هم تابلویی که در ابتدای جاده از شیخ ابولحسن خرقانی نصب شده است:

جمله معروف این شیخ روی آن نوشته شده: هر که در این سرای در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکه او را خداوند جانش دهد، بیرزد که شیخ نانش دهد.
به بسطام می رسیم. این جا آرامگاه طاووس عارفان ، بایزید بسطامی است.

مسئول اینجا به زور اجازه می دهد داخل خانه بایزید شویم. دو اطاق است ، هرکدام 1.5 متر در 1.5 متر. رابطی بین دو اطاق هست که برای رد شدن از آن باید خم شد. اجاق کوچکی هم در گوشه اطاق درونی است. کنده کاری های بسیار قدیمی روی قسمت بالایی دیوار هاست. اطاق بیرونی پنجره کوچکی دارد. بزرگی چون او چگونه در این مکان کوچک جای گرفته است؟
*
به سوی خرقان می رویم. 14 کیلومتر باید برویم.اَبَرسَج، ده خیر و میان آباد را پشت سر گذاشتیم. این جا در دو طرف جاده کشت سیب زمینی است. از قَهَج سِهلی ، مِیغان و کُلامو گذشتیم. به قلعه خرقان جایی که آرامگاه شیخ است می رسیم:

در داخل محوطه کتاب خانه است به همراه مجسمه ای از شیخ که دو شیر کنار او نشسته اند. گفته می شود ابو علی سینا برای ملاقات با شیخ خرقان به این جا می آید. شیخ در خانه نیست. همسر شیخ می گوید که او برای هیزم آوردنم به کوه رفته. ابو علی سینا با همراهانش به سمت کوه می روند. ناگهان شیخ از دور پدیدار می شود: سوار بر شیر در حالیکه شیر دیگری هیزم به دوش از پشت او می آید!
بالای مقبره چاه آبی هست. عجب آب شیرینی! از چشمه ای در دل کوه.
این هم از دیدار ما از بسطام و خرقان. به سمت شاهرود بر می گردیم تا به رویان برویم و برای شکار فردا آماده شویم.
یکشنبه،9/6/82 ، جاده طرود- رویان
امروز صبح آمده ایم سر چاه برای شکار. تا داییم تفنگش را آماده می کند سری به پالیز می زنیم. خربزه ها و گرمک ها اگر چه هنوز نرسیده اند ولی عجب طعم و عطری دارند! کمی خیار چنبر هم می کنم برای خوردن. مقدمات شروع کار آماده است. ساعت 12:20 دقیقه ظهر. داییم تفنگ به دوش و دوربین به گردن نزدیک می شود. با دوربین نگاهی به اطراف می کند. 360 درجه می چرخد. سگی به اسم مارکی هم با ماست تا اگر چیزی زدیم برایمان پیدا کند. شروع به حرکت می کنیم. داییم جلو می ره و ما پشت او آرام حرکت می کنیم.ناگهان دسته ای سیاه سینه به هوا می پرند. داییم شلیک می کنه! امّا چیزی نمی افته... گلوله های ما ساچمه ای اند و توی هوا پخش می شن. مسیر حرکت عوض می شه. به طرف دیگه می ریم. دوباره دسته دیگری روی هوا بلند می شن! داییم این بار سریع تر شلیک می کنه و داد میزنه: بدو برش دار!! سگ ما انگار چیزی احساس نمی کنه. راه می ریم تا سیاه سینه زده شده رو پیدا کنیم... نیست! همه جا ساکت و آرومه. پرنده پر نمی زنه. منطقه افتادن رو همگی حدوداً دیدیم. اما پرنده نیست.وای! دوباره پرید. 40 – 50 متر پرواز کرد و دوباره افتاد. این بار مارکی به دنبال پرنده دوید و اونو پیدا کرد.این از اولی!
سیاه سینه پرنده ای شبیه کَبکه. سینه سیاهی داره. داییم می گه خیلی زرنگه. قایم شده بود زیر خوشه هایی گندم تا نتونیم پیداش کنیم. دوباره مسیر عوض می کنیم و حدوداً 500 متر پیاده می ریم. یکی دیگه هم می زنیم.برای نهار امروز بسه. شکار آهو نمی تونیم بکنیم. نه فشنگ تک داریم نه مجوز شکار آهو. یکی از محلی ها می گه طرف های 5 – 6 صبح دسته های آهو برای یونجه خوردن تا دم مزرعه می آن. سریع هم در می رن. داییم داره سیاه سینه ها رو پاک می کنه. می خواد نهار درست کنه. بهش می گم چی می خوای درست کنی؟ می گه : دیگی. می گم : دیزی؟! میگه نه ! دیگی.
عکس های شکار و باغ های انگور توی حلقه چهارم فیلم ها هستند که به این گزارش نرسیدند. حیف شد.
در حالیکه داییم مشغول غذا درست کردنه یک نفر دیگه داره ماست می زنه. شیری رو که صبح از گاو دوشیده با یک کمی ماست و شکر مخلوط می کنه. تا فردا صبح آماده است. همه گوشت ها تمیز شده اند. حالا اونها رو میذاره وسط برنج و در دیگ رو محکم می بنده. بعد هم دیگ رو توی خاکستر ها چال می کنه. عجب غذایی بخوریم امروز!
در حالیکه ساعت 4:30 است نهار را خورده ایم و می خواهیم بخوابیم.
*
ساعت 7 بعد از ظهر است. با خوردن یک چایی سوار وانت نیسان می شویم. دوری در بیابان می زنیم. این جا شن روان هم هست. به مزرعه دیگری می رویم تا چند تایی خربزه رسیده بکنیم. چند تایی هم بلال می کنیم تا سرخ کنیم. هوا کاملاً تاریک شده. پرژکتور روشن می شود. یک نفر پشت فرمان وانت نشسته. داییم هم در سمت شاگرد ، دستش را روی لبه پنجره گذاشته و آماده شلیک است. من هم در وسط آنها با هیجان نگاه می کنم. داییم خرگوشی می بینه. راننده گاز می ده و خرگوش رو دنبال می کنه. شلیک! نخورد... خرگوش خیلی فرز و سریع فرار کرد. دوباره دنبال خرگوش هستیم. چیزی دیده نمی شه. این جا خرگوش ها اکثرا قهوه ای و خاکستری اند و حتی با وجود پرژکتور درست دیده نمی شوند. من یکی می بینم. داییم هم دید. شلیک! نخورد...
هنوز هیچی نزده ایم. ساعت 8:40 است. یکی دیگه می بینیم. داییم می گه قشنگ دنبالش کن، بعد بگیر کنارش تا من بزنم! راننده گاز می ده. از یه تپه بالا می ریم. داییم شلیک می کنه. اثری از خرگوش نیست. داییم می گه واستا ، فکر کنم زدم. امّا نه ، خبری نیست. دوباره سوار می شیم. ماشین حرکت نمی کنه. توی شن گیر کرده ایم. عجب وضعی شده! هُل میدیم. ولی بیرون نمی آد. راننده می گه توی قسمت عقب بار سوار شید تا اصطکاک بیشتر بشه. می شینیم پشت وانت. راننده گاز میده... اومدیم بیرون.
هنوز دنبال خرگوشیم. داییم دوباره شلیک می کنه.مثل اینکه این دفعه زدیم. هورا...
بر می گردیم سر چاه. داریم بلال می خوریم. گوشت کم داریم. نفری یه تیکه بیشتر نمی خوریم. کم کم بر میگردیم رویان. فردا باید به باغ انگور بریم. فردا روز آخره.
دو شنبه، 10/6/82 ، رویان
امروز روز پر کاری نبود. به همراه پسری که همراه و راهنمای من بود گشتی در رویان زدم و چند تایی عکس از ساختمان های کاه گلی و قدیمی رویان گرفتم.

اعتباری به بام خانه ها نیست. ممکنه یکهو همه چیز فرو بریزه. به جز این کار ماشین رو هم به مکانیکی بردیم تا چک بشه. پسری به نام غلام که هر دو دقیقه یک سیگار می کشید دو ساعت تمام روی ماشین کار کرد و 1500 تومان مزد گرفت.
*
در حالیکه ساعت 7 بعد از ظهر است داریم می ریم برای کندن انگور. به باغ مردی به نام رضا. یک جوی آب به قطر 1 متر از یک طرف وارد باغ می شود و بعد از دور زدن در باغ از طرف دیگر خارج می شود. هوا تاریک ِ تاریک شده. چشم چشمو نمی بینه. اما رضا باغ خودش رو از بره. من و داییم یه جعبه فخری، یه جعبه لعل و یه جعبه عسگری می کنیم. به اندازه یه جعبه هم هنگام ِ کندن خوردیم. بعد از وزن کردن انگور ها و پول دادن به خانه یکی از آشنایان می رویم. ساعت:12:45. وقت خواب شده...
سه شنبه، 11/6/82، ترمینال شاهرود
من به خاطر کلاس زبان مجبورم برگردم.اما داییم فردا می آد. ترمینال شاهرود اتوبوس برای کرج نداره. ناچار بلیط تهران می گیرم. در حالیکه ساعت 12است اتوبوس با نیم ساعت تاخیر به سمت تهران حرکت می کنه.
*
ساعت:7:40
اینجا تهران است. میدان آزادی. مسافرت من تمام شد. دوباره همون جایی ام که قبلا بودم.اما کلی عکس ، کلی سوغاتی و کلی خاطره با خودم آورده ام.
احسان شارعی 25/6/1382

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲

با کاروانسالاری افتاده از پا در حد فاصل شعر و نثر
مصاحبه ای با مهدی اخوان ثالث به همراه چند شعر چاپ نشده از او

کاروانیها!
کاروانسالاری افتاده است از پا
چیست تدبیر؟
کاروان آیا بماند یا براند؟

چه زیبا گفته است منوچهر آتشی در سوکِ آن کاروانسالار بزرگ. اخوان جاوید. فردوسی زمانه...
و من امشب در عالمی سیر می کنم که حد فاصلی میان شعر و نثر است... خیال! ... و چه زیباست این خیال! ... عجب شور انگیز است! ... به هر جا که خواستی سرک می کشی.هر که را که خواستی می بینی و با هر که خواستی درد و دل می کنی... و من امشب در خیال زیبایم رو در روی کسی هستم که در مقابل او سنگ ریزه ام مقابل کوه! با نگاه نافذش ، صدای گیرایش ، غالب گشته و من مغلوب و حیران جرات نگاه کردن در چشمان او را ندارم... مهدی اخوان ثالث، یگانه کاروانسالار شعر معاصر، آنقدر از سر کوه بلند خم شده تا فروتنانه به چند سوال مضحک من جواب دهد... سر میزی نشسته ام و او پر هیبت و با صلابت در سوی دیگر میز قرار گرفته است. باورم نمی شود. منم و اخوان ِ بزرگ و شمعی روشن که ناظر گفتگوی ماست و روشنی بخش خیال ِ من .
***
از چند ماه پیش در صدد مصاحبه ای بودم که به گونه ای با اخوان مرتبط باشد. به سراغ زرتشت اخوان رفتم ؛ امّا نشد.او دکتر کاخی را به من معرّفی کرد. تلاشهایم برای مصاحبه با او تا همین اواخر ادامه داشت و البته جملگی بی ثمر بود. با احتساب یک هفته مانده به سالگرد وفات اخوان( 5 شهریور) دیگر انجام مصاحبه مقدور نبود. پس خود زرتشت چاره ساز شد. کتابی به من داد و همراهش ایده ای. مصاحبه ای که در زیر می آید مصاحبه ای خیال انگیز با مهدی اخوان ثالث ، بزرگمرد شعر معاصر است. سوال های فراوان خود را در میان صفحات کتاب ِ صدای حیرت بیدار جستم و جواب هم گرفتم. در این جا از زرتشت اخوان ثالث به خاطر اینکه این کتاب نایاب را – که مجموعه مصاحبه های اخوان است - به من امانت داد صمیمانه تشکر می کنم.
***
اسطرلاب: جناب آقای اخوان! آماده اید مصاحبه را شروع کنیم؟
مهدی اخوان ثالث : بله.
- از انقلاب به وجود آمده در شعر فارسی شروع کنیم.آیا با به کار بردن واژه ((اِنقلاب)) در این زمینه موافقید؟
. کاملاً. ما امروز نه تنها دوره تحول ، بلکه عصرِانقلاب شعری را می گذرانیم.انقلاب به تمام معنی کلمه. (صدای حیرت بیدار-ص12 – مجله بازار)
- اصولاً بحث مطرح شده توسط نیما یوشیج نمایانگر چیست؟ بعضی قضایا آنقدر روزمره می شوند که کُنه مطلب رو به فراموشی می رود. همه می گویند نیما پایه گذار شعر نوست. امّا مطلب وجودی کلام نیما چیست؟ آیا دیگر قالب های شعر کهن پاسخگوی نیاز امروز از بعد اجتماعی نیست؟ یا ابر مردی ، یلی ، مولانایی ، حافظی نداریم که بتواند در این قالب های شعری توفیقی بیابد؟
. به طور کلی ((توفیق یافتن)) را نفهمیدم یعنی چه... آیا غزل و قصیده و مثنوی خوب و موفق سرودن مقصود است؟ که جواب بدیهی و ساده است: در صورتی که کسی خوب و موفق قصیده بسراید به طور کلی ((توفیقی)) داردو الّا فلا... باز هم گویا درست نفهمیده باشم، آیا مقصود اینست که شیوه های قدیمی امروز هم می تواند توفیق داشته باشد؟ یا اینکه آیا شعر به شیوه های قدیم، امروز هم می تواند مثل گذشته زندگی درخشان و عالی و گسترده و وسیع داشته باشد؟ اگر مقصود این باشد می گویم نه.
شعر در اسالیب گذشته و قوالب قدیم ، امروز چون موجبات و عناصر و قوائم زندگی خود را از دست داده است و کم کم از دست می دهد ، دیگر نمی تواند آنچنان زندگی درخشانی داشته باشد و حتی دویست سیصد سال است که نتوانسته است و نداشته.
قصیده در این اواخر کمابیش توانست در ملک الشعرا بهار به اصطلاح ((خانه روشن کند)) و غزل در شهریار و عماد خراسانی و تک و توکی دیگردر زمان ما خانه روشن کرده است و زندگی رو به پایان خود را ادامه می دهد. چراغی ، شمعی رو به خاموشی است مگر آنکه نابغه ای بزرگ طلوع و ظهور کند و تمام این حساب ها را باطل سازد.(صدای حیرت بیدار ص 13و14 – مجله بازار)
- حال اگر نابغه ای ظهور نکند و قوالب فوق از بین بروند آنگاه وزن آیا می تواند بدون آن نقش ایفا کند؟
. ببینید... وزن به شعر حالت تری و ترانگی ، حالت ترنّم و تغنّی می دهد و حالت روانی و روانگی.این موهبتی است برای شعر.وزن به شعر حرکت و پیوستگی و فرم می دهد، هماهنگی و تمامیتی خدشه ناپذیر. همین.
و من معتقدم که شعر را نباید از این موهبت دشواری زیبا ، یا زیبایی دشوار محروم و پیاده و برهنه کرد ، و تمامیت و کمالش را مخدوش ساخت، مگر بتوان جانشینی بهتر و عالیتر از آن برای شعر پیدا کرد ومن هنوز در تجربیاتی که در این زمینه شده و شعر امروز ما جلوه هایی از آن تجربیات را دارد، چنین جانشینی برای وزن ندیده ام.(صدای حیرت بیدار ص 14 –مجله بازار)
- -شما علاوه بر سررودن شعر نیمایی –اگر اصطلاح بهتری دارید بگویید- شعر کهن هم می سرایید. رباعی، غزل، دوبیتی و ...آیا معتقدید شاعران حال حاضر باید در این موارد هم به تجربیاتی دست یابند؟
. اصولاً این دست نیست که قالب را ما نمودار ِ اثر و تعیین کننده قطعی چند و چون ِ شعر بدانیم.هیچ اشکال ندارد که کسی شعر بگوید ودر قالب قصیده باشد. قوالب برای کسانی مطرح است که خود همه چیزشان قالبی است. آنها که شعری دارند به هر نحوی که هست ، شایسته تر است، بهتر است و مجال جولان ِ قریحه شان بیشتر است، می گویند. منتهی یک نکته می ماند و آن اینکه بخواهیم از جهت دیگر نگاه کنیم: شیوه ای که نیما پیشنهاد کرده از نظر کلّی یکی از قوالب شعری است که پیشنهاد شده ، یعنی همان طور که ما غزل داریم، مثنوی داریم، رباعی داریم، و چه و چها، همچنان قالب کشف و ابتکار نیمایی هم داریم. امّا اگر همه چیز را، اوّل و آخر ِ شعر فارسی را فقط همین بدانیم، به نظر من صحیح نیست.این هم نوعی است از قوالبی که به شعر عرضه شده. ای بسا که فردا بیایند وشکلهای بیانی بهتری بیابند و عرضه کنند ، همچنان که خود ِ نیما این کار را کرد نسبت به گذشته.هر چیزی برای خودش و به جای خودش، هر معنی که به ذهن شاعری خطور کند برای خودش قالبی تقاضا می کند، و خود به خود در ذهن شکل پیدا می کند و بیان می شود، خواه در قالب نیمایی ، خواه قصیده.
شما تصورمی کنید قصیده ((دماوند)) بهار که پر از شور و حس و حال است شعر نیست، در آن شور شاعرانه نیست؟... یا یکی از سروده های خودم:

بهل کاین آسمان ِ پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند
کآن خوبان پدرشان کیست
و یا سود و ثمرشان چیست...
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش به سان ِ شعله آتش دواند در رگم خون ِ نِشیط ِ زنده بیدار
نه این خونی که دارم پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دُم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندودِ رگهایم
کشاند خویشتن را همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب ِ من
این غرفه با پرده های تار
و می پرسد صدایش با ناله ای بی نور:
(( کسی اینجاست؟!
الا من باشمایم... آی...
می پرسم کسی اینجاست؟!
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی
یا که لبخندی
فشار گرم ِ دست ِ دوست مانندی..))
و می بیند صدایی نیست
نورِآشنایی نیست
حتی از نگاه ِ مرده ای هم رد پایی نیست؟
صدایی نیست الّا پِت پتِ رنجور ِ شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم ِ کار مرگ
و زان سو می رود بیرون به سوی غرفه ای دیگر
به امّیدی که نوشد از هوای تازه آزاد
ولی آنجا حدیث بَنگ و افیون است
از اعطای درویشی که می خواند:
(( جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهاد کُش فریاد!))
و زانجا می رود بیرون به سوی جمله ساحل ها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه نو پرده های تار
(( کسی اینجاست؟!!))
و می بیند همان شمع و همان نجواست...
این شعر از من قالب نیمایی می طلبد. نه مثنوی.آن شعر بهار چون به شیوه قدیم است آیا در آن شور شاعرانه نیست؟ به عکس شعری که خواندم؟ به هیچ وجه چنین نیست.(صدای حیرت بیدار ص 50 ، سیروس طاهباز و شعری از کاست قاصدک با صدای اخوان)
- با تشکر فراوان از این که شعر زیبایی خواندید. قصد داشتم از شما شعری بخواهم که زودتر خودتان دست به کار شدید. اما قطعا منتظر شنیدن یکی دیگر هم هستیم.امّا قبل از آن ... تا کنون دو بار از ملک الشعرا نام بردید. اولین جمله ای که در باره ایشان به ذهنتان می رسد چیست؟

. جمله ای می گویم مطابق با استفاده او از قصیده در شعر نو: چند بیت غزلی می گفت و گریز می زد به قضایای مشروطه.
- شعری از شما یا عنوان خوان هشتم در کتاب ادبیات پیش دانشگاهی گنجانده شده است. می دانم که نام کامل آن خوان هشتم و آدمک است. کمی راجع به این شعر صحبت کنیم.
. در شعر خوان هشتم و آدمک در جایی می خواهم به بعضی از روشنفکران و هنرمندان حرفهایی بزنم، اینها کسانی هستند که زندگی می کنند، ولی نزدیک خودشان را نمی بینند ، یک حالت رمانتیک و خیلی خیال آمیز و افسانه ای برای خودشان درست کرده اند ، نزدیک خودشان را که زندگی اصیل و حقیقی هست پر از رنج و مشقت است، پر از فساد و نامردمی هست، اینها را نمی بینند، چشمشان را بسته اند و برای گل دوردستی که در سیاره ای دور شکفته و مثلاً پر پر شده ، یا آب بهش نرسیده ، نور بهش نرسیده ، برای آن گل دلسوزی می کنند و اشک می بارند. و من فریادم این بود که چطور تو این نزدیک خودت را نمی بینی که آدمها را داغ می کنند و فریاد های آدم ها را ، ولی برای دور دست ها فریاد می کشی؟ پس این یک نوع فریب دادن است. مثلاً می گویم:
قصه است این ، قصه، آری قصه درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است.
بی عیار شعر محض و خوب و خالی نیست.
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست.
این گلیم تیره بختی هاست.
خیس خون سهراب و سیاوش ها
روکش تابوت تختی هاست.
در واقع کسانی که شعر موج نویی می گفتند و هیچ از زندگی و به اصطلاح جریان جاری حیات در شعرشان نبود- فقط یک چیزهای خیالی و افسانه ای در شعرشان در شعرشان بود و به دنبال استعارات و تصاویر زیبا می رفتند. حرف من با اینان بود.
اما آدمکی که در خوان هشتم و آدمک ، از آن یاد کرده بودم ، مقصودم همان مطرودی بود که از این سرزمین رفت و رانده شد و سالهای سال ، سایه سنگینش ، بر سر این مملکت ، موجب خفقان بود... در این جا یک جعبه جادوی فرنگی (تلویزیون) جای نقال را گرفته بود و مردم دور و برش جمع شده بودند و حال اصلاً توجه نداشتند که این می فریفتشان، از راه به درشان می کرد ، و حقایق را از نظرشان مستور می داشت، در واقع نقّال امروزی همان جعبه جادوی فرنگی بود...
گرچه می بینند و می دانند آن انبوه
کانکه اکنون نقل می گوید
از درون جعبه جادوی فرنگ آورد،
گرگ- روبه طرفه طرّاری ست افسونکار
که قرابت با دو سو دارد
مثل استر، مثل روبهگرگ، خوکفتار
از فرنگی نطفه، از ینگی فرنگ مام،
اینت افسونکارتر اهریمنی طرّار،
گرچه آن انبوه این دانند،
باز هم امّا
گرد پر فن جعبه جادوش – دزد دین و دنیاشان-
همچنان غوغا و جنجال ست...
مقصودم از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت . او به عنوان پهلوان زنده به وسیله همین جعبه جادوی طرّار فرنگان معرفی می شد...
بچه ها جان! بچه های خوب!
پهلوان زنده را عشق است.
بشنوید از ما ، گذشته مُرد
حال را آینده را عشق است
(صدای حیرت بیدار، ص 227 و228، مجله امید ایران)
- حضور جهان پهلوان تختی در این شعر چگونه اتفاق افتاد؟
. تختی زندگی اش سراسر الهام بود. من می خواستم بگویم که خوان هشتمی پیش آمده . برای کشتن جهان پهلوان. کسی که رستم زمانه ما بود. قهرمان ملّی را در تختی دیدم و پا گذاشتنش به خوان هشتم که خوان ِ مرگ بود مطرح کردم. ( صدای حیرت بیدار، ص 242 ، هفته نامه پویا)

- اصولاً مطرح کردن اعتراض شدید از خصایص بارز شعر شما بود. نمونه بارز آن فریاد زدن ِ((کُشتن)) ناجنمردانه تختی ست که به زیبایی در مقایسه با کشته شدن سیاوش به دست گرسیوز در خوان هشتم آمده است. طبعاً چنین اعتراضاتی دستگیری و زندان به دنبال خواهد داشت. شما چند بار و چگونه به زندان افتادید؟
. چند بار به زندان افتادم. بار اوّلش به خاطر پناهنده ای بود که به خانه ما روی آورده بود. یعنی من و دوستم رضا مرزبان با یکدیگر در یک خانه می نشستیم و پناهنده ای به ما سپردند که او را مخفی کنیم. این شخص آمد، حالا دوران بعد از کودتای 28 مرداد است. اواخر زمستان بود، مدتی او را نگه داشتیم و این مرد بی آرام شد و یکی دو بار به کوچه رفت و گیر افتاد! دنبال او آمدند ، ریختند به خانه و ما را هم بردند و پس از چند روز آزاد کردند. یک بار هم زمانی بود که ارغنون را منتشر کرده بودم و این بار خودم طرف اتّهام بودم، اتفاقاً آن زمانها شعری هم در یکی از روزنامه های مخفی منتشر شده بود ، خطاب به شاه با دشنام و حمله شدید...
این شعر را به من نسبت می دادند که تو گفتی... حال آنکه من نگفته بودم ولی می دانستم چه کسی گفته... مرا چند بار به محاکمه کشیدند و این دفعه زندانم طول کشید... یک سالی زندان بودم...
یک بار هم در سال 45 به زندان افتادم. به اتهام دیگری که چند ماه طول کشید... ولی این زندانها آنقدر به من سخت نگذشت گو اینکه شکنجه هم دیدم . سیگار روی دستم خاموش می کردند که جایش هست، با چکمه و نعل آهنین به قلم پاهایم می کوبیدند که آثارش باقیست...امّا اینها شکنجه ای نبود. بیرون که می آمدم ، زندان فراخ تری در انتظارم بود...
زمستان و چاووشی دو جهت عمده و اصلی شعر های من در عرض این سالهاست. مجموعه های زمستان ، آخر شاهنامه، از این اوستا، و در حیاط کوچک پاییز در زندان که این آخری مربوط به زندان اخیرم در سال 45 است...(صدای حیرت بیدار، ص 229 و 230، مجله امید ایران)
- ... انتخاب تخلص ((امید)) چگونه بود؟

. روز جمعه 16/11/1326 بود.در جلسه انجمن ادبی خراسان منزل آقای گلشن آزادی خدمت استاد عبدالحسین نصرت بودیم و پس از خواندن غزلی ، صحبت از تخلص من شد و ایشان پیشنهاد کردند امّید باشد و من پذیرفتم.(باغ بی برگی، ص 398، دکتر مرتضی کاخی)
- بسیار ممنون آقای اخوان! فکر می کنم وقت آنست که چند بیت شعری از شما بشنویم و مصاحبه را رو به پایان ببریم.نمی دانم تا اندازه کلمه بیت را به جا به کار برده باشم. امّا سراپا گوشم...
. این دو شعر که می خوانم جایی چاپ نشده اند. چیزی هست به نام ((ابری)):
چه روز ابری زشتی
ترشرو، تنگ و تار آنگه نه بارانی، نه خورشیدی
نه چشم انداز دلخواهی
نه چشمی را توان و خواهش دیدی
اگر ابریست این تاریک
چرا بر حال ما اشکی نمی بارد؟
و ما را اینچنین خشک و طاقت سوز
بکردار کویری تشنه می دارد؟
تو هم خورشید پنهان کاش گاهی می درخشیدی
و می دیدی چه دهشتناک روز ابری زشتی ست
همان روز مبادایی که می گویند امروز است
بد و بیراه پیروز است

نه دیروز و نه فردایی
نه ایمانی، نه امّیدی
نه بارانی ، نه خورشیدی
- ...
. و این:
لاتم و رندم و زندیقم و آزاده قلندر
یاغی و طاغی هر دولت و هر دین و دروغم

خانه بر دوش و تهی دستم و آزاد تر از سرو
نر بزی تک چرا از این گله بی فرّ و فروغم
(صدای حیرت بیدار، ص 306 و 307 ، مجله کیان)
- خیلی ممنون و متشکر...
. بله، این هم از قصه های ما. خواهش می کنم.(صدای حیرت بیدار، ص 288، نوار منتشر نشده)

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۲

روزگار خوش با هفت کتابِ خوب
روزگار عجب خوش می گذرد به آدمی که وقت ِآزاد دارد.استراحت بعد از کار طاقت فرسا باید زیاد باشد.سه ماه کافیست.سه ماهِ تابستان.وقت می کنی به خواسته های دلت برسی. مطاله کنی، ورزش کنی، بهد از ظهر چرتی بزنی و بهد از خواب قهوه ای بنوشی و سر کیف باشی.
کتاب های خوبی گرفته ام از دوستی خوبتر که کفاف یک ماه را می دهد.7 تایی می شود. چاپ قدیم و خوراک یک کتاب خوانِ حرفه ای. رفیق فابریکِ تو که کتاب از نان شب هم برایت واجب تر است.

اوّلی رو به اتمام است. شلوار های وصله دار نام این کتاب است. از رسول پرویزی.داستانهاییست در نهایت جذابیت از دنیای فقیر افراد عامی جامعه شیراز قدیم. شلوار های وصله دار نام یکی از داستانهای این مجموعه است امّا فقر و فاصله طبقاتی ، درونمایه همه داستان های این کتاب را تشکیل می دهند. داشتن طنزی قوی از مشخصه های دیگر این کتاب است. یکی از داستاهای این کتاب با نام قصه عینکم با حک و اصلاحات فراوان در کتاب فارسی پیش دانشگاهی به چشم می خورد.
کتاب ِ دیگر، خلبانِ جنگ است. یکی از شاهکار های آنتوان دو سنت اگزوپری. او عاشق پرواز است.همیشه بین زمین و آسمان سیر می کند. این کتاب به جنگ دوم جهانب مربوط می شود.

ترانه های خیام نام یکی دیگر از این کتابهاست. نوشته صادق هدایت. بررسی خیام از دیدگاه صادق هدایت قطعاً جذاب، خواندنی و متفاوت خواهد بود.
وقایع نگاری یک جنایت از پیش اعلام شده هم نام یکی دیگر از این کتابهاست.اثر کابریل گارسیا مارکز. چیز زیادی نمی دانم. باید خواند.
تعریف جای خالی سلوچ از محمود دولت آبادی را زیاد شنیده ام. از رمان های برتر فارسی است. در گزارش نمایشگاه کتاب هم گفتم ؛ دولت آبدی را نباید به همان راحتی که گلشیری را از دست دادیم، از دست بدهیم.

دو جزوه باریک هم هست؛ یکی مقالاتیست در باره تولستوی نوشته لنین و دیگری شناخت و تفسیر سمفونی های بتهوون است.
مجموع این کتاب ها مرداد ماه بسیار خوبی برایم رقم خواهد زد. کتاب های خوبیست. نه؟

یکشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۲


روایت عاشقانه بیژن و منیژه
هوا سنگین است. شبیست بسیار تاریک. شبی به رنگ قیرِ سیاه.تاریک ِ تاریک...امشب آرامش نخواهم یافت مگر آنکه کنار ماهرویی بنشینم و با رخشنده شمع و چراغ او دیده باز کنم. آن بتِ ماهرو چنگ به دست گرفت و نواخت... نواخت و آنگه می آغاز کرد. از اثر شمع همچون آفتابش و می همچون آتشش آن شب سیاه برایم روزی دلپذیر شد. ماهروی آتش دست و آتش زبان ، زبان به گفتن باز کرد و داستانی شور انگیر گفت. بیژن بود و منیژه...
گرازهای وحشی مرزهای مشترک ایران و توران را در اِرمان به آشوب کشیده اند.اِرمانیان داد می خواهند. کیخسرو شاه ایران داوطلبی دلیر می طلبد برای رساندن آرامش به منطقه. جوانی به نام بیژن داوطلب می شود...
بیژن را میبینم که کمربندش را محکم می کند. سری پر شور دارد. کُرزش را به دست می گیرد و تیر و کمانش را بر دوش میافکند. دل به حرف پدر نمی دهد که او دل در جای دیگری دارد. تصمیمش را می گیرد. ادعای او یادآور در خواست رستم است برای رفتن به جنگ دیو سپید. بیژن هیچ وقت این
گونه خود را طالب رزم و نامداری ندیده است:
من آیم به فرمان در این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
رهسپار می شود:
وزان پس بسیجید بیژن به راه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بیژن به ارمان می رسد.منظره ای هولناک در جلوی چشم اوست. او در هر سوی بیشه گرازی می بیند.در این سفر گرگین هم همراه اوست. بیژن برنامه ای دارد. قصد او رفتن به میان گلّه گرازان است تا آنها را قلع و قمع کند.امّا گرگین از یاری بیژن سر باز می زند.
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی وی تیره شد
دلیر ِ پهلوان بدون کمک همسفرش چون ابر بهاری می غرّد و به گرازن حمله می برد. گرگین به گوشه ای می خزد و هنر نمایی بیژن را می بیند. وِرد آفرین بر زبانش جاریست. بیژن سر از تن گرازان جدا می کند تا برای شاه ببرد.
جنگ به پایان رسیده. بیژن اکنون یلی بزرگ است. پهلوان ِ پاک به نزد گرگین باز می گردد. امّا گرگین سخن دیگری در چنگ دارد. کینه بیژن او را راحت نمی گذارد. نقشه شومی برای بیژن کشیده است...
ای پهلوان دلاور. در دشتی به نزدیکی اینجا جشنی بر پاست از خوش چهرگان تورانی در دشتی پر از گلهای زرد و سرخ. جوی آب روان دارد همچون گلاب و سایه خنک دارد از بر درختانِ بید. هوایش مُشکبوی است. نغمه بلبل از درختانش جاریست و از همه مهمتر منیژه دختر افراسیاب به آن دشت گلگون جلوی ای دو چندان داده است...
بیژن ، خسته از نبرد سنگین ، از توصیفات گرگین به وجد می آید. فکر آن دشت زیبا یک دم راحتش نمی گذارد. همراه گرگین رهسپار آن دیار می شود.
جشنیست بسیار با شکوه. گرگین باز هم رفیق نیمه راه است. او می ماند و بیژن می رود.بیژن ، منیژه را می بیند و نزدیک خیمه او می شود.
به نزدیک آن خیمه خوب چهر
بیامد به دلش اند آویخت مهر
مهر منیژه بر دل او می ماند. حالا نوبت منیژه است که پرده ای از جمال بیژن را ببیند. در حال رفتن به خیمه اش جوانی آراسته نظر منیژه را جلب می کند:
چو آن خوب چهر ز خیمه براه
بدید آن رخ پهلوان ِ سپاه

به رخسارگان چون سهیل یمن
بنفشه دمیده بگرد سمن...

منیژه کنیز خود مردایه را به سوی بیژن می فرستد تا پرس و جویی کند. منیژه انگشت حیرت به دهان دارد. آیا سیاوش زندگی دوباره یافته؟ او کیست و از کجاست؟
مردایه پیام منیژه را برای بیژن می برد:
پیام منیژه به بیژن بگفت
دو رخسار بیژن چو گل برشکفت

بیژن شروع به گفتن نام و نشان خود می کند: من نه سیاوشم و نه پریچهره. من بیژن گیو ام. از ایران. از شهر آزادگان . برای جنگ با گرازان وحشی آمده ام و حالا که کار جنگ خاتمه یافته به این سرا آمده ام تا شاید چهره دختر افراسیاب نماینده بخت من باشد. مرا پیش آن زیبا رو ببر و دل او را با من مهربان کن...
بیژن همراه مردایه به سمت خیمه منیژه می رود. در خیمه منیژه منتظر اوست. بیژن داخل خیمه می شود سپس :
منیژه بیامد گرفتش به بر
گشاد از میانش کیانی کمر
منیژه از کار و ساز بیژن می پرسد:
من بیژن ِ گیوم. از ایران. برای جنگ با گرازان وحشی به اِرمان آمده ام.
منیژه می گوید: چرا این قد و روی زیبایت را با گرز بدست گرفتن و جنگیدن می رنجانی؟
بیژن حالا میهمان منیژه است. سر و رویش را به مُشک و گلاب می شوید و مشغول خوردن می شود. بیژن بی خبر از گرگین به عیش و نوش با منیژه مشغول است
می سالخورده به جام بلور
برآورده با بیژن گیو زور

سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته بر و خواب و مستی ستم
سخن بری ها و سخن چینی ها اثر بخش می شود. جریان به گوش افراسیاب می رسد
بیامد به شاه ِ توران بگفت
که دخترت از ایران گزیدست جفت
خون جلوی چشم افراسیاب را می گیرد. فوراً به گرسیوز دستور دستگیری بیژن را می دهد. کینه او با ایرانیان گسستنی نیست.بعدِ ساعتی چند بیژن کت بسته در قصر ِ افراسیاب است.بیژن از خود دفاع می کند:
من بیژن ِ گیو، از ایران برای جنگیدن با گرازان آمدم. بعدِ جنگ خواستم ساعتی زیر سایه درخت بیاسایم که با
نوازش پری زیبایی از خواب بیدار شدم.
اما افراسیاب سخن ِ دیگری می آورد. او را کسی می خواند که از ایران با گرز و کمند برای بر انداختن حکومت او آمده است.سزای او را مرگ می داند. امّا مشاوران او را از کیفر رستم و طوس می ترسانند. هشدار، جدی است. رستم با احدی شوخی ندارد.
پس به دستور افراسیاب بیژن را در چاهی عمیق می افکنند و سنگی بزرگ بر در آن می گذارند. حالِ بیژن اکنون به حالِ رستم در چاه شَغاد می ماند.
در تَگِ تاریک ِ ژرفِ چاه پهناور
کشته هر سو بر کف و دیوار هایش نیزه و خنجر...
بیژن در چاه ناجوانمردی گرگین است و منیژه سوگ وار بر در چاه...
***
اکنون گرگین نه راه پیش دارد و نه راه پَس. نه می تواند در توران بماند و نه می تواند به ایران باز گردد. جواب رستم و کیخسرو و گیو را در قبال سرنوشت بیژن چه می توان داد؟ گرگین اکنون پشیمان است. امّا سرشت نا خوش او باز هم از چاره گری جلو گیری می کند تا بندی دیگر بر پایش بیفکند. داستان ساختگی گرگین بی خبری اوست از بیژن. ادعای او اینست که به جز سر و دندان گرازان و اسبِ تنهای بیژن نشانِ دیگری از بیژن ندارد.
کیخسرو وعده کیفری سخت بر گرگین می دهد.
اینک دوباره نوبت آن است که عملی مُحیّر العقول خط سیر ماجرا را عوض کند.گیو که پور خود را از دست رفته می بیند به شکایت به نزد کیخسرو می رود. کیخسرو او را دلجویی می دهد و از او می خواهد تا رسیدن فروردین صبر کند تا او در آن موقع در درون جام جهان بین اهورایی اش اثری از بیژن بیابد.با دمیدن بهار کیخسرو بیژن را در درون چاهی بسته و مغلول می یابد.این اتفاق یاد آور چاره گشایی زال توسط سیمرغ برای نجات رستم است از دست اسفندیار. امّا این بار رستم منجی است.
گیو از خبر زنده بودن فرزندش عمر دوباره می یابد. بیژن در قعر چاهی است در توران و یکی نامور دختر در سوگ او بر سر چاه نشسته است. کیخسرو نامه ای برای رستم می نویسد. پهلوان دلیر و جاوید شاهنامه کلید نجات بیژن است.
نشاید مگر رستم تیز چنگ
که از ژرف دریا برآرد نهنگ

ببر نامه من بر ِ رُستما
مزن داستان را بره بر ، دما

اینگ گیو، نامه شهریار به دست، راهی دیار سیستان است. زمتنی که به منزلگاه رستم می رسد او نیز از نخجیر گاه بازگشته است. با دیدن چهره پر از اشک گیو نگرانی بر رستم چیره می شود و با خواندن نامه شهریار او نیز خون می گرید. امّا وقت ، وقتِ گریستن نیست. وقت چاره اندیشی و آرامش دادن به گیو است:
به نیروی یزدان و فرمان شاه
بر آرم من او را از تاریک چاه
رستم و گیو با لشگری از پهلوانان سیستان راهی بارگاه کیخسرو می شوند.
از آن سو گرگین با شنیدن نام رستن در می یابد که موسم حیله گری اش به پایان رسیده. از این رو زبان به اعتراف می گشاید و بر کرده بد خویش پوزش می طلبد. امّا رستم از شنیدن سخنان او خونش به جوش می آید و می غرّد. فریاد می کشد و به او وعده کیفر می دهد. امّا عذر خواهی گرگین بیش از اندازه است. رستم کمی بیشتر می اندیشد:
اگر بیژن را به سلامت از چاه نجات دادم تورا پیش او به شفاعت می خواهم امآ اگر گزندی به بیژن رسد همان موقع با زندگی خویش خداحافظی کن!
رستم به قامت بازرگانی از ایران به توران می رود همراه مال و گنج فراوان. بیژن اکنون اسیر دست افراسیاب است.پس نباید تعجیل کرد. رستم و سپاهش به مرز ایران و توران می رسند. امّا به جز رستم و تنی چند نفر دیگر بقیه گوش به فرمان پشت مرز توران باقی می مانند.
امّا از آن سو در توران نیز همه جا این سخن پیچیده است که کاروانی بسیار غنی از ایران به قصد تجارت به توران آمده است. خبر به گوش منیژه هم می رسد. او که نگران حال بیژن است کورسوی امیدی می یابد. با دیدن رستم با شتاب به سوی او می دود و از نام نشان بیژن می پرسد.از اسارت او در چاه می گوید. امّا رستم به ذکاوت اورا می راند و منکر شناختن بیژن و گیو و گودرز و خسرو می شود.
از رستم پذیرایی شایانی در توران می شود. رستم تقاضای مرغ بریانی می کند. سپس انگشتری خود را در آن می نهد و رو به منیژه می گوید:ای تو که دلت برای بیچارگان می سوزد. این مرغ بریان را برای کسی که می گویی در چاه اسیر است ببر.
انگشتری رستم لحظاتی بعد در دست بیژن است. او خود را نجات یافته می بیند چرا که رستم قادر به انجام هر کاریست. در دلش غوغایی بلند می شود. از منیژه می پرسد:
که ای مهربان از کجا یافتی
خورش ها کزین گونه بشتافتی
منیژه می گوید مرد بازرگانی همراه کاروانش به توران آمده است. بیژن نگاه دیگری به انگشتری می کند. نام رستم ِ دستان در تاریکی ژرفای چاه بر آن می درخشد. بیژن به منیژه مژده آزادی می دهد. امّا می خواهد مطمئن تر شود. بنابر این به منیژه می گوید: به نزد آن بازرگان برو و بگو:
به دل مهربان و به تن چاره جوی
اگر تو خداوند ِ رخشی بگوی
منیژه از سر تهمتن آگاه می شود. غم او در هجران یارش رو به پایان است. رستم از او می خواهد شب هنگام بر کناره چاه آتشی بیافروزد.
منیژه بشد آتشی برفروخت
که چشم شب قیر گون را بسوخت
تهمتن زره رومی به تن رویا روی نبردی دیگر است. به همراه هفت پهلوان دیگر، ابر مرد شاهنامه رهسپار آزاد سازی بیژن است. برداشتن سنگ در چاه از هفت پهلوان بر نمی آید.کلید این کار در دست خود اوست.
ز یزدانِ زور آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست

بیانداخت بر بیشه شهر چین
بلرزید از آن سنگ روی زمین

پهلوان سر در چاه می کند و از حال و روز بیژن می پرسد. بیژن هم از خستگی رستم از رنج سفر می پرسد. رستم کمند شت خم خویش را می گشاید و بیژن را از چاه بیرون می کشد. امّا قبل از آن گرگین را به شفاعت از او می خواهد. بیژن می گوید : این همه رنج و سختی من از دست اوست. امّا او از دست من در امان خواهد بود.

اینک بیژن از چاه بیرون آمده است.موی و ناخن بلند تن برهنه چهره او را دگرگون ساخته است. امّا اکنون وقت انتقام گرفتن از افراسیاب است.
بیژن به رغم کوفتگی و ملالت مشتاق جنگ با افراسیاب است. او و رستم به همراه سپاه ایران به درگاه افراسیاب می رسند.رستم زبان می گشاید:
من رستم دستان ، پور ِ زال زر هستم. بر خیز که اکنون وقت خواب نیست. در و بند زندان تو شکسته شد و بیژن ِ گیو به سلامت از آن بیرون آمد. آیا کسی با دامادش این گونه تا می کند؟
چنین هم بر آورد بیژن خروش
که ای ترک بد گوهر خیره هوش

بر اندیش از آن تخت و فرخنده جای
مرا بسته در پیش کرده بپای

همی رزم جستم بسان پلنگ
مرا دست بستی به کردار سنگ

رستم نعره کشان صفوف دشمن را می درد. می تازد و بر دشمن رحم نمی کند.افراسیاب چون در می یابد که سردار سپاه ایران رستم است از پیروزی نا امید می شود. سپاه توران در هم تنیده می شود و افراسیاب می گریزد. رستم شادمان از پیروزی به ایران باز می گردد.
بیژن اینک در آغوش منیژه است. عشق در ادبیات ما سرنوشتی دو گونه دارد. گاه شیرین است و گاه تلخ. مجنون به آغوش لیلی نمی رسد امّا بیژن ، پور ِ دلیر شاهنامه که غرّندگی اش رستم را فرایاد می آورد، اینک در پس ِ شکر خنده دلنواز منیژه خوابیده است ، آرام...
احسان شارعی
21/4/1382